ایزو ۲۰۰۰-۹۰۰۱

با سدای منشی بخش دندان‌پزشکی که برافروخته هوار می‌کشید : « ایزوئی‌ها آمدند ! » بیمارانی که در سرسرای بخش نشسته بودند ، با چشمان خیره به در انتهایی چشم دوختند.

دندان‌پزشک بخش نیز که با سر توربین ، پوسیدگی‌های دندان زنی روستایی را بر می‌داشت ، کارش را نیمه تمام گذاشت :

– « دارن میان ؟ پانسمان کو ؟ »

زن از روی سندلیِ یونیت بلند شد و با هراس راه افتاد . دندان‌پزشک جویده جویده سخن همیشگی اش را بازگو کرد :

– « یادت نره نیم ساعت چیزی نخوری . فردا بیا پرش کنم.»

منشی شتابان به انتهای سرسرا رفت و برگشت:

– «رفتن بخش جراحی . یه ساعت دیگه میان.» و به زن و نوجوانی که جلوی در نشسته بودند، اشاره کرد: «برید تو . ایزوئی‌ها آمدند حرفی نزنین‌ ها ».

دندان‌پزشک نوجوان را روی سندلی یونیت نشاند و نگاهی به حفره ی دهان انداخت :

– « خوب ، این همون دندونیه که اذیتت کرده. درد داره ، مگه نه؟»

نوجوان با سر تصدیق کرد و خمیازه کشید .

دندان‌پزشک رو به مادر نوجوان کرد و گفت :

– « لازمه عصب کشی بشه. این جا هم نمی‌شه. باید برین مطب خصوصی. »

زن با دل‌خوری به منشی بخش که جلوی در ایستاده بود و با چشمان نگرانش انتهای راه‌رو را می‌پایید، نگاهی انداخت:

– « این خانم گفت پر میشه. نمیشه پرش کنین؟»

– « نه دیگه، باید ریشه اش درمون بشه. این‌جا هم عصب کشی نمی‌کنن.»

زن لبی گرد کرد و گفت:

– « باشه. پس بکش. دو شبه خواب نداره. ولینمه بریده. »

دندان‌پزشک به دهان نوجوان اشاره کرد:

– «ببین مادر، اگر این دندونو بکشیم، دندونای جلویی و عقبیش جا به‌جا می‌شن. دندون روبرویی هم یواش یواش میاد پایین. وقتی اینا کج شدن، فک هم کج میشه. هزار تا مصیبت پیش میاد.»

زن با دل‌هره به صورت نوجوان نگاه کرد:

– «صورتش؟ نمیشه کج نشه؟ نه کج نمیشه. دندانشه بکش.» و غرولند کنان ادامه داد: «خرجشم زیاد میشه.»

نوجوان که به در و دیوار نگاه می‌کرد و خود را بی پروا نشان می‌داد گفت :

– « خانم دکتر، درستش کن. خودم پولشو میدم.»

مادرش چشم غره ای نشان داد:

– « بسه دیگه، گوش بده. دهنتم باز نکن. »

منشی بخش جلو دوید:

– « ایزوئی‌ها تو بخش جراحی‌اند. الان پیداشون میشه. »

– « خیلی خوب. می‌کشیم.»

گریه ی نوجوان بلند شد:

– « نه نمی‌کشم. فکم کج میشه. بچه‌ها به‌من می‌خندند. »

پافشاری مادر و تهدید دندان‌پزشک، هیچ‌کدام کارساز نشد. نوجوان با دست دهانش را گرفته و اشک می‌ریخت .

– « ساکت. ساکت. الان ایزویی‌ها میان. ساکت باش.»

ولی نوجوان دستش را برنمی‌داشت و هم‌چنان اشک می‌ریخت. زن با شتاب به سوی در دوید و هم‌سرش را سدا زد. پدر نوجوان با چشمان نگران به درون آمد:

– « چی شده؟»

– «میگم دندونش عصب کشی میخاد، خانمتون میگه بکش. بچه هم نمیذاره.»

مرد رو به نوجوان کرد و گفت:

– « بابا جان میدانی عصب کشی چیه؟ خیال کردی میتانی؟ عصب کشیه. خیلی درد داره. مردای بزرگ نمی‌تانن طاقت بیارن، تو می‌خای عصب کشی کنی! » و با تردید به دندان‌پزشک نگاه کرد:

– « ولش کن. نمی‌فهمه. دندانشه بکش.» و با خشم گفته‌اش را پی گرفت: « عصب کشی! مردای به‌چه گندگی عصب کشی کردن، مردن. تو میخای عصب کشی کنی؟ » و لب پائینش را کمی جلو آورد.

زن گفته شوهرش را گواهی کرد:

– مگه خودت ندیدی حاج غلام‌حسین دندانشه عصب کشی کرد، ماه نشده زیر چشمش باد کرد، سرطان گرفت مرد.

نوجوان ‌ترسان به گفته‌های پدر و مادرش گوش می‌داد و اشک می‌ریخت .

– « دکتر جان بکش. جوانه نمی‌فهمه. بکش بره راحت بشه. »

نو جوان به زاری افتاد: « نه دکتر. ‌تو را خدا نکش. فکم کج میشه.»

مرد پیمانه بردباری‌اش پر شد و هوار کشید:

– « نمیذاری! آره؟ میخای بدبختمان کنی. خودت مردی به جهنم. مردم چی میگن. »

دندان‌پزشک درمانده شد و نمی‌دانست چه‌کار کند.

– « آقای عزیز. اینا چیه میگی. کی از عصب کشی مرده، ما هر روز داریم چند تا عصب کشی می‌کنیم…»

زن اجازه نداد دندان‌پزشک به گفتش ادامه دهد:

– « نه راست میگه، همسایه مان بود. شب جمعه رفتیم سر خاکش. خدا بیامرزدش مرد خوبی بود. » و چشمانش را که کمی ‌نم‌ناک شده بود با سر آستینش پاک کرد.

– «حتمن دلیل دیگه ای داشته. سرطان چه ربطی به عصب کشی داره.» و برای رهائی از گفت و گوی بی‌سرانجام، سرنک را برداشت:

– « اگه میخاین بکشین، خوب بذارین بکشم. اگه نه نمیخاین، برین مطب خصوصی عصب کشی کنین.»

مرد برافروخته دست نوجوان را گرفت و کشید :

– « بزن. همین الان بزن که جوش آوردم. الان قاطی می‌کنم.»

دندان‌پزشک داروی بی‌حسی را تزریق کرد. نوجوان که دیگر آرام گرفته بود، با کینه به دندان‌پزشک نگاه کرد و سدایش در نیامد.

پس از تزریق، مرد با غرور گفت :

– « اصلن پر کردن بی‌خوده. الانه چند تا ره می‌شناسم رفتن دندانشانه پر کردن. ماه نشده سربش افتاد. مجبور شدن بکشن. این کارا خیر نداره. دندانی که درد میکنه بکشی بهتره. نکشی بقیه دندانات ره می‌پوسانه. یک بز گر، گله ره گر می‌کنه. »

مرد هنگامی که دید دندان‌پزشک خاموش ایستاده و چپ چپ نگاهش می‌کند، آهسته به زنش گفت:

– « هیچ بقالی نمیگه ماستم ‌ترشه. دکترا همه میگن پر کنی بهتره.»

دندان پزشک فورسپس و الواتور را برداشت و از نو جوان پرسید:

– « دندونت بی حس شده؟ »

نو جوان سرش را بالا برد و نچی کرد.

دندان‌پزشک با دست دندان را تکان داد:

– « این که بی‌حسه. چرا دروغ میگی! »

مادرش جلو پرید:

– « لابد سِر نشده خانم جان. چره دروغ بزنه.»

– «خیلی خوب. اگه بی‌حس نیست یه آمپول دیگه میزنم.»

چشمان نو جوان گشاد شد و دست دندان‌پزشک را گرفت :

-«نه . خوبه . بی‌حسه.» و دهانش را باز کرد .

دندان ریشه‌های درازی داشت . از همان ابتدا روشن بود که به دشواری بیرون خواهد آمد . دندان‌پزشک مرد را سرزنش کرد :

– « ببینید چه دندون خوبیه . حیف نیست می‌کشین.» و تلاش کرد دندان را لق کند . ولی، دندان تکان نمی‌خورد و فک نازک و شکننده نوجوان هم‌راه جنبش دست دندان‌پزشک، به این‌سوی وآن‌سو می‌رفت.

داندان پزشک با تجربه ای که داشت، پی برد با دندان دشواری روبرو شده است. تلاش کرد به یاری الواتور ، دندان را بیش‌تر لق کند و به آرامی کارش را پی گرفت.

مرد که مانند یک بستان‌کار سمج به دست دندان‌پزشک نگاه کرده بود، رو به زنش کرد :

– « دندانه باید بکشه این طرف. فشار بده در بیاد. این جوری تا فردا در نمی‌یاد. »

دندان‌پزشک ، منشی بخش را سدا زد:

– « لطفن اینا بیرون باشن. کار تموم شد سداشون می‌کنیم.»

– «نه خانم، کارته بکن. ما مزاحم نیستیم. باشیم به‌تره. من نباشم بچه بلند میشه میره. »

پافشاری منشی بخش بی‌فایده بود و زن و شوهر بیرون نرفتند.

هر بار که دندان‌پزشک دندان را تکان می‌داد، زن آخی می‌گفت و به پشت دستش می‌کوبید. ناگهان نوجوان جیغ کشید:

– « نمیخام. دردم میاد.» و نالیدن گرفت.

دندان‌پزشک که غافل‌گیر شده بود، برافروخته شد:

– « از بس آخ اوخ کردین بچه هم یاد گرفت. برید بیرون دیگه. ده تا مریض پشت در واستاده ، وقت این بازی‌ها رو ندارم.»

ولی زن و شوهر دست بردار نبودند:

– « ای خدا ، بلایی به سرش نیاد. عجب غلطی کردم بچه ره این‌جا آوردم.»

مرد هراسان به منشی بخش نگاه کرد :

– « کس دیگه نیست بتانه دندانه خوب بکشه. کشیدن زور میخاد. مردا خوب میتانن. باید فشار بدی، فشار بده در میاد.»

منشی با پافشاری زیاد سرانجام پدر و مادر نوجوان را به سالن انتظار فرستاد. دندان‌پزشک با کاردانی دندان را کشید. ریشه ی دندان دراز بود و یکی از ریشه‌ها به سمت دیگری خمیدگی تندی داشت. در استخوان فک، جای عمیق دو ریشه سیاهی زد.

– « فک به این کوچیکی، ریشه به این بزرگی ! دندان‌پزشک با دستش سر نوجوان را به سوی خود برگرداند: « ببین بچه. چه دندونا خوبی داری. حیفه. واقعن حیفه به دندونات نرسی. باشه ؟! »

نو جوان خاموش ماند. منشی که جلوی در ایستاده بود، با سر به پدر و مادر نوجوان اشاره کرد. همین‌که ا آنان وارد اتاق شدند، سدای نعره ی نوجوان بلند شد:

– « او..ی ، و…ی . مردم.»

زن سراسیمه دوید و دست بچه اش را گرفت و با دل‌هره به چهره اش چشم دوخت. مرد نیز با گام‌های سنگین و کوبنده جلو دوید. خونی تازه از گوشه ی دهان نوجوان به‌سوی چانه اش روان بود و گوشه ی گازی که برای جلوگیری از خون‌ریزی روی حفره ی دندان کشیده شده گذاشته شده بود، از لای دندان خودنمایی می‌کرد.

– « چره از دهنش خون میاد. چی شده ! »

مرد با شنیدن آه و ناله بچه، چهره اش برافروخته شد و با چشمانی گشاد به دندان‌پزشک نگاه کرد. دندان‌پزشک که به دشواری افتاده بود، با اشاره به منشی فهماند آماده ی واکنش باشد. مرد دندان‌هایش را بهم سایید:

– « دندانته کشید ؟ تانست؟!»

نوجوان به دشواری آره ای گفت و ترسان به مادرش نگاه کرد.

– « حتمن کشید ؟ ! کو ؟ دندانه کجاس؟ »

– « انداختمش تو سطل زباله. اوناهاشش. »

مرد جستی زد و با شتاب سر سطل را برداشت. دست‌کش‌های یک بار مصرف و سرسوزن و گاز‌های خونی روی هم انباشته شده بودند. مرد دست کرد و دندانی را برداشت:

– « اینه ؟ . آره ؟ »

سدای پرخاش‌گرانه منشی بخش بلند شد، ولی مرد بی پروا به واکنش منشی و دندان‌پزشک، می‌خواست دندان پسرش را ببیند. دندان‌پزشک پنسی برداشت و دندانی را بیرون آورد:

– « ایناهاشش. می‌خوای ببریش؟ »

مرد فریفته به دندان نگاه کرد و با غرور گفت:

– «ماشاالله چه دندانی. به خانواده ی ما رفته.» و زمانی که از تماشای دندان کشیده شده دست برداشت سر سطل را گذاشت، تفی روی زمین انداخت و دل پیچه اش گرفت:

– « نمی‌تانی یواش ‌تر بکشی. بچه دردش آمد. عین قصابا پسره ره شقه کردی. »

دندان‌پزشک تلاش کرد آرام باشد. منشی نوجوان را به بیرون فرستاد و زمانی که پدر و مادر نوجوان نیز بیرون رفتند، گفت:

– « بخیر گذشت. عجب دیوانه ای بود ! »

دندان‌پزشک سری تکان داد و از منشی خواست یک نفر دیگر را پذیرش کند.

– « خانم دکتر ممکنه ایزویی‌ها بیان کی رو بفرستم ؟ »

– « هر کی شد. فقط کشیدنی نباشه.»

دو باره از توی سالن سر و سدا بلند شد. منشی بخش به درون پرید:

– « خانم دکتر. ایزویی‌ها میخان بیان این‌جا.»

دندان‌پزشک با شتاب مقنعه اش را درست کرد و پرسید:

– «کی گفت ؟ کی ؟ »

– « همین الان.»

سر و سدای بیماران به درون کشیده شد.

– « بدو ببین چی شده.»

منشی بیرون رفت و زود برگشت.

– « هیچی . یه زنه به زور میخاد بیاد تو. »

– « نمی‌شه. بگو سر نوبتش بیاد تو»

ولی سر و سدای بیرون آرام نمی‌گرفت و می‌توانست چالش برانگیز شود . دندان‌پزشک به سالن انتظار رفت:

– « شما رو به خدا ساکت. ایزویی‌ها اینجان.»

زنی که دست دختری شانزده ساله را گرفته بود، جلو دوید:

– « اول من. بذارین برم. »

بیماران گاهی زمان زیادی جلوی اتاق انتظار چشم به راه می‌مانند و بندرت می‌پذیرند جایشان را به دیگری بدهند، ولی این بار جانب زن را گرفتند:

– « بذارین بره . اورژانسیه.»

– «همه اورژانسین. هر کی سر نوبتش بیاد.»

ولی بیماران هیاهو به‌راه انداختند و یکی از آنان، زن را به سوی در هول داد:

– « میگم اورژانسیه. بذارین بره.»

دندان‌پزشک ایستاده بود و نگاه می‌کرد. سرانجام بردباری‌اش لب ریز شد و پرسید:

– « مگه چی شده . اتفاقی افتاده ؟ »

– « آره خانم فکش شکسته.»

به‌راستی هم همین بود . آلوئول فک بالای دختر، آویزان شده و خونی لخته شده دهانش را پر کرده بود.

– « ای وای، بیا ببینم چی شده ! و دختر را به درون برد .

آلوئول شکستگی داشت. دندان‌پزشک با خشم به منشی نگاه کرد:

– « چرا بیچاره‌ها رو معطل کردی ؟ مگه ندیدی اورژانسیه ! »

– « نه خانم دکتر، اورژانسی نبود . فکش شکسته ! »

– «دفعات قبل چه‌کار می‌کردی. راه نمیدادی؟ »

– « نه خانم دکتر، این اولین باره یکی اومده ! »

– « ۶ – ۷ ساله منشی ای. تا حالا فک شکسته ندیدی ! »

– « نه، به خدا این اولین باره.»

دندان‌پزشک که تا کنون به این گونه چالش‌ها برخورد نکرده بود ، با کنجکاوی پرسید:

– «پس، تصادفی‌ها کجا میرن؟ »

– « اورژانس! »

دندان‌پزشک که انگار از فشاری استرس‌زا آسوده شده باشد ، به مادر دختر گفت:

– « ببین مادر، فک دخترت شکسته. باید با سیم بسته بشه. ما این‌جا وسیله نداریم. آدرس بهتون میدم برین گرگان پهلوی جراح فک و صورت. »

زن هراسان دست دخترش را گرفت و به روی سندلی یونیت فشار داد:

– « خانم جان، پول ماشین از کجا بیاریم. میدانی چه‌قدر کرایه دادم آمدم بیمارستان! »

– « ببین. هزینه ی درمانش زیاد میشه. ما این‌جا هیچی نداریم. چاره ای نیست! »

خشم سراپای زن را گرفت و بدنش لرزیدن گرفت:

– « تا بچه ی مردم میره سر کار، پیداتان میشه میگین پول بیمه شه بیدین. بیست هزار تومان.

بچه م ره فرستادم پهلوی آقا رحیم مکانیکی یاد بگیره. مأمورتان آمد گفت: این دفه هیچی. بازم بیام بچه این‌جا باشه پولمه می‌گیرم. قانونه. نمی‌خاین بیرونش کنین. آقا رحیم خودش آمد در خانه مان. گفت: دختر عمو، می‌بینی که نمیذارن. نمیشه که هر ماه سی هزار تومان بدم !

– « اینا به‌من مربوط نیست. وسیله نداریم. می‌فهمی‌. »

– «چره نفهمم. پولتانه می‌گیرین، خرج کردن زورتان میاد. بچه از سربازی برگشته بی‌کاره. میرفت سر کار که محتاج نمی‌شدیم! »

– « ببین خانم جان. من این‌جا دندان‌پزشکم. وسیله نداریم فک دخترتو ببندیم. باید بری پهلوی متخصص. همین. »

دختر که از درد به خود می‌پیچید ناله ای کرد و روی سندلی افتاد. زن که ناگاه خشم‌اش خالی شده بود، به تمنا افتاد:

– « حالا نمشه همین جا ببندین؟ »

– « نه مادر. شما برید اورژانس، اونا میدونن چکار کنن. »

منشی بخش زیر بغل دختر را گرفت و به بیرون راه‌نمایی کرد. دندان‌پزشک گوشی تلفن را برداشت به اورژانس زنگ زد:

– « سلام خانم دکتر.» و ماجرا را با شتاب برایش بازگو کرد. پزشک کشیک اورژانس سدایش لرزید:

– « خانم دکتر نمیشه یه کاری کنین. الان ایزویی‌ها میان اورژانس. »

– « نه دکتر. ما این‌جا آرچ بار نداریم. هیچ وسیله ای نداریم. شما تا حالا چکار می‌کردید؟ »

– « ما ؟ …خوب می‌فرستادیم پهلوی گوش و حلق و بینی.»

– « چی؟ اونا مگه اکلوژن میدونن چیه. این کارا کار دندان‌پزشکه.»

– « چه میدونم. ما که همیشه می‌فرستیم. تا حالا هم کسی نیومده شکایت کنه. تهرانم که بیمارستان به اون بزرگی ساختن همین کارو می‌کنن. »

دندان‌پزشک « باشه » ای گفت و گوشی را گذاشت. چند دقیقه ی بعد ، منشی با با چشمانی درخشان وارد شد و مژده داد:

– « ایزویی‌ها رفتن ناهار. این‌جا نمیان.»

– « بازم خوبه واسه ی ایزو گرفتن بیمارستانو مجهز کردن. خدا پدرشونه بیامرزه.»

دو ساعت پس از آن، دندان‌پزشک همه ی بیماران را راه انداخت و مجال پیدا کرد پس از ناهار خوردن سری به اورژانس بزند.

زن و دخترش هنوز روی نیمکت اورژانس نشسته بودند.

– « خانم جان. پول نداریم. همین جا یه کاری بکنین. » و زمانی دندان‌پزشک را دید که با هم‌دردی نگاهش می‌کند، دلش آرام گرفت:

– « خانم دکتر، پول نداریم. باباش رفته زن جوان گرفته، جوان بشه. به‌ما خرجی نمیده. کمک کنین. ثواب داره.

دندان‌پزشک پاسخ نداد و از پزشک کشیک پرسید:

– « پول متخصصو کی میده؟ بیمه قبول داره؟ »

– « نه خودشون باید بدن. به بیمارستان مربوط نیست. بیمه، اندو و شکستگی رو زیر پوشش دفترچه نبرده.»

– « آخه خرجش خیلی زیاده. دفترچه دارن.»

– « نمیدونم. بیچاره‌ها. چکار کنیم؟ ‌ها؟ کاری میشه کرد؟ »

دندان‌پزشک به‌دنبال چاره ای گشت و از زن پرسید:

– « ببینم. کی دخترتو زد؟ فکشو کی شکوند؟ »

– « هیشکی به خدا. خورد به کمد فکش شکست. نه، زمین خورد! »

– « ببین معلومه کتک خورده. خودت که نزدی؟»

– « نه به خدا. باباشم نزد! »

– « پس نمی‌تونین شکایت کنین، خرج دوا درمونتونو بگیرین. »

– « نه نه! شکایت واسه چی! فک شکسته. به جهنم. تقصیر خودشه. می‌خواست زبان درازی نکنه. آمپول بده بزنه خوب میشه!»

منشی بخش شتابان وارد اورژانس شد و گفت:

– « خانم دکتر یه مریض دیگه دارین.»

– « باشه اومدم.»

-« ایزویی‌ها هم رفتن! به بیمارستان ایزو دادن!»

– «چه جوری؟ از کجا می‌دونی؟»

– « یه پارچه ی بزرگ جلوی در آویزون کردن. به همه تبریک گفتن. شیرینی هم میدن. خیلی خوب شد مگه نه؟ . پس فردا همه دعوتیم.»

کارکنان اورژانس بازدمی بیرون داد. کارکنان به یک‌دیگر تبریک گفتند. زن دست دخترش را گرفت و خوش‌دلانه گفت:

– «مبارک باشه. سلامتی باشه. حالا فک دخترمه همین جا ببندین دیگه! »

سوم شهریور ۱۳۸۲
گنبد کاووس
آیرج کی‌پور

بدون دیدگاه

دیدگاه شما (لطفاً از Internet Explorer استفاده نکنید):

(اطلاعات شما نزد سایت محفوظ خواهد ماند)





*