سوسن و بعبعی
از چارچوب پنجرهای که آسمان شهر را در مستطیلهای کوچک فلزی جای میداد، دختری خردسال، سوسنی هنوز شاداب، به آسمان رنگی دست میکشید. کوه البرز میزبان ابرهای سپید گذرنده بود. بادی ملایم، به سوسن درود داد و تکهای ابر را آرام آرام به پیش راند. ابر، آبی آسمان را پررنگتر کرد و هنگامی که به پشتبام رسید، ایستاد.
سوسن با خوشحالی گفت:
– «سلام ابر، حالتان چطوره؟»
ابر موج برداشت. لبانش از هم جدا شد و آهسته گفت:
– «سلام سوسن. منو میشناسی؟»
سوسن با تردید نگاهش کرد و با شرمندگی گفت:
– «نه. نمیشناسم. شما کی هستی!»
– «خوب نگام کن.»
– «نه نمیشناسم.»
– «چطور نمیشناسی. خودتو از اطرافیات جدا کن. به رؤیاهات برگرد. به تخیلاتت. حتماً منو میشناسی.»
سوسن با نگاه، در رؤیاهایش پرواز کرد و ناگهان با شادی گفت:
– «سلام بعبعی. چقده قشنگ شدی.» و با تعجب ادامه داد:
– «چه عجب ازین ورا.»
ابر حرفی نزد و سوسن باز هم پرسید:
– «از کدوم طرف اومدی متوجه نشدم؟»
ابر سکوت کرد.
– «اومدی پیشمون بمونی؟»
ابر، نچنچی کرد و گفت:
– «من همیشه از دور میدیدمت. ولی تو خیلی کم به سراغم میومدی. از بس ادای بزرگا رو در میاری. سوسن بچه باش. مثل بچهها به من نگاه کن. روزای بچگی خیلی شیرینن… حیفه از دست برن…»
سوسن به میان حرفش پرید و با خوشحالی گفت:
– «آها، راست میگی. خودت بودی. بعضی وختا میدیدمت. حیف خیلی کم.»
بع بعی گردنش را دراز کرد و پوزهاش را به خاک مالید.
سوسن گلی از گلدان چید و به سویش دراز کرد.
– «چکار داری میکنی بیتربیت. آدم که هر کاری دلش خواست نمیکنه.»
سوسن جا خورد و بریدهبریده گفت:
– «ای وای، تو هم دعوام میکنی. من فکر کردم دلت علف تازه میخواد.»
– «معلومه میخوام. اما تو به جای این که گلو نوازش کنی، چیدی. این کارا بده.»
لحن سوسن آشتیجویانه شد و گفت:
– «باشه. چشم. دیگه ازین کارا نمیکنم.»
سوسن دید بع بعی آهسته آهسته دور میشود. پا به چمنزار گذاشت و با نشاط فریاد کشید:
– «بعبعی، واستا. کجا؟» و با شگفتی به پیرامونش نگاه کرد: «این همه گل» و خواست دستهای گل بچیند که اعتراض ابر بلند شد:
– «چکار میکنی سوسن. بپا. چمنا رو خراب میکنی. گلا رو له میکنی.» و آرام ادامه داد: «سالها رفت و رفت تا گلی زاده شد. زمین همیشه نمیزاید. آن زمان که زمین پر از گل و گیاه و موجود زنده شد گذشت. گیاهان نیز مانند تو زندهاند. از نامهربانیها زجر میکشند و از خشونت ناله میکنند، و از بیماری درد میکشند و از بیتوجهی افسرده میشوند.» و دستی به سر سوسن کشید و ادامه داد:
– «وقتی رنج میکشی، اشکت در میاد. اما یادت باشه، اشک تو لطیفتر از شبنم گلبرگ نیست. وقتشه یاد بگیری اونا رو درک کنی. میفهمی؟ مواظب باش. باشه؟»
سوسن به پیرامونش نگاه کرد و با دلخوری گفت:
– «این همه گل. چی میشه اگه یه دسته گل درست کنم؟»
ابر مهربانانه نگاهش کرد و آرام گفت:
– «چرا میخوای دیگرانو از این همه زیبایی محروم کنی؟ چرا این همه خودخواه میشی و میخوای فقط خودت از وجود گلا لذت ببری؟ زندگیِ زمین، به این گل و گیاه وابسته است. با مرگ هر شاخه، اگر این مرگ در چرخه زندگیزایی نباشه، زمین یک گام به سوی نابودی کشانده میشه. میفهمی سوسن؟»
سوسن دستپاچه شد و گفت:
– «ببخشید. حتماً همینطوره که شما میگید. شما چقده قشنگ حرف میزنین. چشم. دیگه مواظبم. قول میدم.»
ابر زانو زد و کنار سوسن نشست و با ملایمت گفت:
– «ببین چقدر لطیفند.»
سوسن دستش را دراز کرد و پوست بع بعی را نوازش کرد.
– «وای چقده نرمه. از موهای من هم نرمتره. خوش به حالت.» و سرش را کنار سر بع بعی گذاشت و چشمش را بست. اما ابر آرام آرام دور میشد. سوسن با خنده گفت:
– «ببینم بع بعی. چرا نمیشینی. کجا میری؟»
– «نمیتونم. باد هر جا بخواد منو میبره. سرنوشتم دست خودم نیست.»
سوسن با تعجب پرسید:
– «مگه تو آزاد نیستی؟»
– «چرا. من آزادم انتخاب کنم، ولی، فقط چیزی رو که باد میخواد. من اینجوری آزادم.»
سوسن عصبانی شد و گفت:
– «خب. بگو نمیخوام. بگو نمیام. پاتو به زمین بکوب و جیغ بکش. مگه زوره.»
ایر خنده تلخی کرد و حرفی نزد.
آن دو گرم نجوا بودند که صدای مادر سوسن بلند شد. سوسن سراسیمه بلهای گفت، اما از جایش بلند نشد. مادر سوسن با تحکم داد کشید:
– «سوسن کجایی. چرا هر چی صدات میزنم نمیای. بدو کارت دارم.»
سوسن در گوش بع بعی زمزمه کرد:
– «جایی نرو الانه بر میگردم.» و به طرف هال، جایی که آشپزخانه اوپن قرار داشت، راه افتاد.
مادر سوسن سیبزمینی را پوست کنده و در دیگ میریخت. بخار آب و بوی چربی، فضا را پر کرده بود.
– «چرا واستادی جلوی پنجره و با خودت حرف میزنی. بدو برو درستو بخون. مگه فردا امتحان نداری؟»
سوسن غم زده و نگران پاسخ داد:
– «چرا مامانی. دارم. الانه میخونم.» و خواست به طرف پنجره برود که مادرش دوباره هوار کشید:
– «ای وای ازین دختر بازی گوش. بشین درستو بخون!» و با لحن دلسوزانهای ادامه داد: «نمرهتو از خانم فرجامخواه گرفتم. خیلی بده. املات ضعیفه. هنوزم سلاح رو با «ص» مینویسی. کی میخوای یاد بگیری؟» و صدایش گرفت: «برو دخترم. دفترتو وردار بیار بهت دیکته بگم.»
سوسن پریشان و اشک در چشم به التماس افتاد:
– «مامانی. ترو خدا باشه واسه بعد.» و میخواست بگوید بعبعی کنار پنجره منتظرش است، اما جرأت نکرد.
مادر سوسن دفتر و کتاب را آورد و جلویش گذاشت.
– «همین جا بشین بهت دیکته بگم. یه وقت غذا میسوزه.»
– «بگو چکار کنم؟»
– «هرچی میگم بنویس، فهمیدی؟»
اشک سوسن سرازیر شد. میخواست با بع بعی دردِ دل کند، اما پایش به سرامیک کف اتاق چسبیده بود. خودکار را به دست گرفت، هر چه شنید نوشت و بعد کتاب را باز کرد و دیکتهاش را از روی کتاب تصحیح کرد.
مادر سوسن با دیدن غلطهایی که با خودکار قرمز مشخص شده بود، داد کشید:
– «تنبل. بچه تنبل. آبرومو بردی.» و نالید.
– «آخه مامانی تقصیر من چیه. چندتا «ق» داریم. چندتا «س» داریم. چندتا «ت» داریم. من «غ» و «ق» رو یه جور میشنوم. اما هر کدوم یه جور نوشته میشه.» و با التماس ادامه داد: «تو رو خدا اذیتم نکن. یاد نمیگیرم دیگه.»
مادر سوسن با عصبانیت داد کشید:
– «دخترجون، صد بار گفتم با این کارا، کار نداشته باش. میگن اینجوری بنویس بگو چشم. یه قد بچه سر کلاس گفتی صابونو با «س» هم بنویسی بازم کف میکنه. این چیزا رو از کی یاد گرفتی؟ میخوای بدبختمون کنی؟» و صدایش لرزید و نتوانست ادامه دهد.
سوسن ترسید. کتاب و دفترش را جمع کرد و گوشه آشپزخانه نشست و گفت:
– «چشم مامانی، مینویسم.»
اما مادر سوسن دستبردار نبود.
– «هر چی میگن فقط بگو چشم. سؤال نکن. مگه میفهمی. فقط بلدی حرصم بدی. آخر از دستت سکته میکنم. قلبم داره میگیره. آخرشم گوشه همین آشپزخونه میمیرم.»
سوسن بلند شد و مادرش را بوسید.
– «خدا نکنه بمیری. آخه مامانی من نمیفهمم. هر چی فکر میکنم بازم نمیفهمم. یه چیزایی هست که من نمیفهمم.»
مادر سوسن لحن دل جویانهای گرفت. موی سوسن را نوازش کرد و گفت:
– «ببین دخترم. لازم نیست بفهمی. فقط حفظ کن و همونارو جواب بده. همین. من و باباتم نمیفهمیم، اما چیزی نمیگیم. فقط تکرار میکنیم. مامانی، آیندهتو خراب نکن. فهمیدنو میخوای چکار؟ حفظ کن و هر چی گفتن بگو درسته. فهمیدی مادر؟» و لحنش اندکی تهدیدآمیز شد:
– «باز نری بگی این چیه، اون چیه. مث دفعه قبل. خانم معلم خیلی گله داشت. میگفت حتماً توی خونه ازین حرفا زدین بچه یاد گرفته. من چقدر قسم خوردم که باور کنه از خودت در آوردی.» و چشمش پربار شد.
– «تا کی باید از دست تو و پدرت بکشم؟ همه بچه دارن، ما هم بچه داریم. بچههای مردم صداشون در نمیاد. چه چیزایی که میبینند، اما توی کلاس انگار نه انگار! اما تو…»
سوسن چشمی گفت و از روی قالی بلند شد. دل شوره داشت. میخواست زودتر پیش بع بعی برگردد. میلههای پنجره را گرفت، صورتش را به نرده چسباند و به بیرون نگاه کرد. ابری دیده نمیشد. داد کشید:
– «بعبعی کجایی؟»
صدایش در ساختمان روبرو پیچید. کسی پاسخ نداد.
آن روز تا غروب آفتاب، سوسن به آسمان نگاه کرد، ولی پیامی از بع بعی نرسید. ابر همراه باد، به سرزمینی دیگر سفر کرده بود.
فردای آن روز، توانست گوشه حیاط مدرسه با دختر همسایه خلوت کند:
– «ببینم تو هم دیروز بعبعی رو دیدی؟»
دختر همسایه با تردید نگاهش کرد. از سوسن چند سال بزرگ تر بود و اغلب همدیگر را میدیدند.
– «یواش تر. چرا داد میکشی. آروم. آدم هر چی رو میبینه که نمیگه. مواظب باش.»
سوسن به اطراف نگاه کرد و گفت:
– «این جا که کسی نیست. هیشکی نمیشنوه.»
– «تو از کجا میدونی؟ اومد و شنید.» و راه افتاد.
– «واستا. میدونی چیه؟ دیروز صبح با بعبعی حرف زدم. باهام خیلی دوست شد.»
– «میدونم. اما نبایس به کسی بگی. اگه بگی دیگه اجازه نمیدن بعبعی رو ببینی.»
– «پس چکار کنم؟ دلم داره میترکه.»
– «ببین. ما، رؤیاهامونو قایم میکنیم. یکی ببری داره. یکی کوچولو سگه. یکی پیشی داره. هرکی یه چی داره. برو یواشکی با گِل یه بعبعی درست کن و بذار تو اتاقت. اما نذار کسی بفهمه. فهمیدی؟ اگه بفهمن ازت میگیرن. نمیذارن علاقه شخصی داشته باشی. فهمیدی؟»
– «آره، اما من که بلد نیستم مجسمه بسازم.»
– «نمیخواد هنرمند باشی. ِگلو وردار و بذار تو دستت. خودش درست میشه. بعدشم باهات دوست میشه.»
سوسن با خوشحالی دریافت احساس ناشناختهای در او بیدار میشود. تا پایان درس این پا و آن پا کرد و بعد از تعطیلی مدرسه، با شتاب به خانه برگشت و به گوشه حیاط رفت. از خاک باغچه ِگل درست کرد. با دست هایی پر اشتیاق، سر و دست و پا را بهم چسباند. اما نتوانست بعبعی را باز سازی کند. چندین بار سعی کرد. آنچه را ساخته بود با دستانش گرم کرد و بدرونش فوت کرد تا خشک شود، اما فایده نداد. هر بار توانست حیوانی را بسازد، اما بعبعی را نتوانست.
افسرده بلند شد و به اتاقش برگشت. کاغذ و مداد رنگی را برداشت. مادرش به خانه همسایه رفته بود. پدر از سر کار دیر بر میگشت و تا آمدن آنان در خانه تنها بود.
دستانش بروی کاغذ حرکت کرد. خطهایی کشید و با رنگ به آن ها جلوه داد و ناگهان بعبعی را دید که پیش رویش نشسته و لبخند میزند. از چشمانش برق زندگی میبارید. پشم سفیدش نور را در هم میتنید و به پیش و پس میراند.
سوسن ذوق زده دستی به سر بعبعی کشید. بعبعی سرش را تکان داد و با پوزه پهنش انگشتان سوسن را لیسید.
سوسن با مقوا، قاب عکسی درست کرد و بعبعی را درونش جای داد. قاب را به دیوار کوبید و نگاهش کرد. بعبعی گرسنه بود و علف میخواست.
سوسن مداد سبز را برداشت و برایش علف ریخت. چند گل قرمز کوچک نیز لابلای علف کاشت. بعد، ایستاد و نگاهش کرد.
بعبعی با شادی صدایش کرد تا با هم نجوا کنند.
حالا دیگر هیچ بادی نمیتوانست بعبعی را از او بگیرد. سوسن با خود اندیشید: «اگه رازمو نفهمن، بعبعی واسه همیشه پهلوم میمونه.»
۱٧ فروردین ۱۳۸۱
گنبد کاووس
آیرج کیپور
بدون دیدگاه