برش عمودی
آقای زینی جلوی آینه ایستاد و به شکمش که از زیر پیراهن باد کرده بود، نگاه کرد. سعی کرد شکمش را به درون بکشد، اما نتوانست. با نارضایتی کمربندش را کمی شل کرد.
– « واسه اینم باید چارهای باشه! با ورزش که نشد! »
چندی پیش، چین روی پیشانی و گوشههای چشمش، آزاردهنده شده بود. چینهای گونهاش، زیر تهریش جوگندمیای که داشت پنهان میماند، اما چینهای پیشانی را نمیتوانست مخفی کند. با سفارش زنش به یکی از مراکزی که با داروهای دستساز، چینهای صورت را از بین میبرند مراجعه کرد.
سونا و ماساژ و تزریق ژل، پس از چند ماه تأثیر خودش را بخشید و سر حالش آورد. یکی از دوستان به محض دیدنش با شگفتی گفت:
– « آه… خوب جوون شدی ها! نکنه زن جوون گرفتی؟ »
از این حرف خوشش آمده بود و از وقتی به خانه جدیدشان در زعفرانیه آمده بودند، مرتب از جکوزی و سونا استفاده میکرد.
لباسش را که مرتب کرد، از آپارتمان خارج شد. به رانندهاش اشاره کرد همراهش برود. عادت داشت پیش از رفتن به اداره، پیادهروی کند. وقتی پیاده میرفت، نظر کسی را جلب نمیکرد. در پیادهرو آدمها از کنار هم رد میشوند و گاهی بی آن که چهرهشان تغییر کند، نگاهی به هم میاندازند. سرمایهدارها، صاحبمنصبها، دونپایهها، کارگرها، بیکارهها، بزرگ و کوچک، از کنار هم میگذرند بی آن که آسیبی به هم برسانند. یک نوع برابری حقوق و امکانات در پیادهروها حکومت میکند. خیلیها از پیاده رفتن بدشان میآید، چون انسان در میان موج جمعیت امتیازهای فردی و طبقاتیاش را از دست میدهد. اما او پیادهروی را دوست داشت و اهمیتی نمیداد کسی او را بشناسد یا نه. از پیادهروی لذت میبرد و همین برایش کافی بود.
از کوچه وارد خیابانی شد که از کناره سیلگذر میگذشت. چند کارگر ساختمانی، ساکت و آرام، با قیافهای درهم صبحانه میخوردند.
همین چند روز پیش بود که با همسایهاش درباره این کارگران صحبت کرده بود.
– « کی میشه این ساختوسازها تموم بشه! تا اینا اینجان ما امنیت نداریم.»
– « منم حرفم همینه، معلوم نیست چی به سرمون میارن! »
یک بیل مکانیکی با سروصدای زیاد، مشغول کندن پی ساختمان بود. تا چندی پیش، در این محل، هنوز ساختمانی قدیمی پابرجا بود و درختان بلندِ کهنسالش بر کوچه سایه می افکندند. پیرزن مالک آن، چند ماه پیش، بیسروصدا مُرد.
تا انتهای خیابان رفت و ایستاد. راننده که زودتر رسیده بود، در ماشینش را باز کرد.
– « آقا بفرمایید، کجا بریم؟ »
– « برو وزارتخونه، اگه لازم شد صدات میکنم. »
ماشین از خیابان وارد اتوبان شد. چند پیکان مسافرکش به سرعت گذشتند، یک پراید، بوقزنان از آنان سبقت گرفت. اگر پژوی ۲۰۶ یا ۴۰۵ بودند هم همین کار را میکردند. راننده به پدال فشار آورد. ماشین جهش کرد و با شتاب بالا سرعت گرفت. چند لحظه بعد، ماشینها را پشت سر هم جا گذاشت، حتی دِوو و پروتونی که ظاهراً با هم کورس گذاشته بودند، کنار کشیدند تا ماشینش رد شود. در اتوبان، رانندگانِ سواریها، احترام خاصی برای ماشینهای «مدل بالا» ی خارجی قائلند و به خود اجازه نمیدهند راهشان را سد کنند.
آقای زینی، از پنجره عقب، با رضایت به ماشینهایی که جا میماندند، نگاه میکرد. احساس خوشایندی به او دست میداد. میخواست به رانندهاش بگوید سرعتش را کم کند.
– « گذشت در عین بزرگی لذت دیگری دارد…». این جمله همیشه وِرد زبانش بود، اما متوجه شد یک بنز الگانس روی لاین کناری حرکت میکند. چند لحظه بیشتر لازم نبود تا بنز الگانس از ماشینش جلو بزند. دو نفر در صندلی عقب لم داده و به آرامی با هم صحبت میکردند.
خون به شقیقههای آقای زینی دوید:
– « چرا مِنمِن میکنی، گاز بده، کار دارم. »
راننده به بنز الگانس نگاه کرد و ستایش کنان گفت:
– « عجب ماشینی، خوش به حال رانندهاش! »
آقای زینی، با حسرت به دو نفری که عقب ماشین نشسته بودند نگاهی انداخت و آه کشید. همزمان چهرهاش در هم رفت و چینهای روی پیشانی و گوشه چشمش عمیقتر شدند. در عالم خیال، خود را دید که عقب بنز الگانس مشکی نشسته و دیگران با ابهت به او نگاه میکنند.
۱۶ آبان ۱۳۸۲
تهران
آیرج کیپور
بدون دیدگاه