دندان عوضی

سر شب روزهای پاییز، در شهر های کوچکی که اقتصادشان به خرید روزانه روستاییان وابسته است، خیابان ها زود خلوت می‌شوند و فروش‌گاه داران که بسیاری از آنان در روستاهای پیرامون شهر خانه دارند، زودتر کرکره را پائین می‌کشند.

مطب پزشکان عمومی‌ نیز با ساعت شهروندان کار می‌کند ولی مطب دندان پزشکی، قانون خودش را دارد و چون کار درمانی دندان پزشکی به درازا می‌کشد، دندان پزشکان و متخصصان مغز و اعصاب ازآخرین گروهی هستند که کار روزانه خود را به پایان می‌برند

در آن روزهای انتهایی پاییز که هوا نیز ناگهان سرد شده بود، ساعت ۷ شب هنوز چند نفری در مطب دندان پزشکی نشسته بودند. بخاری گازی، اتاق انتظار را گرم می‌کرد و منشی که چشمانش کمی‌خواب آلود و پف کرده می‌نمود، با خواندن روزنامه چند روز پیش، خود را سرگرم می‌کرد. دو نفر به آرامی‌گفت‌وگو می‌کردند و از میان وازه‌های گسسته آنان می‌شد دریافت که از همکاران دبیرستانی گله دارند.

سدای خنده و سر و سدای چند نفر، آرامش مطب را به‌هم ریخت.. آن ها با سدای بلند سخن می‌گفتند و زمانی که از راه‌رو وارد اتاق انتظار شدند، هنوز می‌خندیدند.

کسانی که در اتاق انتظار نشسته بودند، شگفت زده به تازه واردان نگاه کردند. دندان پزشک نیز که بیمارش را هم‌راهی می‌کرد، از لای در به اتاق انتظار نگاه کرد تا ریشه شلوغی ناگهانی را دریابد.

مردی چار شانه جلو آمد و پس از پرسش از نرخ دندان پزشکی، با منشی بر سر نرخ کشیدن دندان به کلنجار پرداخت. هنگام سخن گفتن دو دستش جنبشی نداشت، ولی شانه های پهنش بالا و پایین می‌رفت. دکتر پی برد با بیمار دشواری سروکار پیدا کرده است. با دل‌خوری در را بست تا از آزار سدای مرد بکاهد.

چند دقیقه نگذشته، منشی پرونده بیمار را به درون آورد. همراه منشی سه نفر مرد وارد شدند.

دکتر به آرامی‌به آنان یادآوری کرد:

-« رو در نوشته، فقط مریض.»

ولی همراهان زیر فرمان نمی‌رفتند:

-« خانم دکتر ما میخایم شاهد باشیم، شاید کلک بزنه!»

دکتر از نفری که بیش‌تر واخواهی می‌کرد پرسید: «چه کلکی؟»

بیمار که خود را میرزایی معرفی کرده بود، رو به دوستانش کرد و با دل‌خوری گفت:

-« بابا جای دندونو نشونتون میدم دیگه….!….ه و با چشم و تکان دادن سر، اتاق انتظار را نشان داد.

دو نفر هم‌راه، غرولند کنان بیرون رفتند و دکتر با آرامش همه دندان ها را معاینه کرد:

-« این دو تا دندونو نمیشه نجات داد. یکیش ریشه اش مونده و اون یکی هم فقط دیواره اش مونده که دست بهش بزنم می‌شکنه. هر دو تا هم کشیدنی ان.» و پس از کمی خاموشی پرسید:

-«کدومش درد می‌کنه بگو، الان می‌کشم.»

مرد با خون‌سردی انگشت اشاره اش را که پوستش به رنگ زرد کهربایی توتون در آمده بود، به درون دهانش برد و بدون تردید گفت: «ایناهاشش، تا حالا چند بار درد گرفته.»

دکتر به آرامی‌پرسید: «چرکی هم شده؟» و از پرسش می‌شد دریافت پاسخش آری است.

مرد کمی اندیشید و انگار واژه‌ها را در دهانش می‌چیند، آب دهانی فرو داد و گفت:

-« چرکی دکتر؟ چند بار، دفعه قبل باد کرد مث چی، منم سوزنو داغ کردم آبسه رو ترکوندم…. آموکسی سیلین هم خوردم. بحمدالله زیاد اذیتم نکرد.»

دکتر با دل‌خوری پرسید: « چرا همون موقع نرفتی پیش دکتر؟» و در همان زمان سرنگ را آماده تزریق کرد.

مرد نگاهی زیرکانه به دکتر کرد: « وقت نشد دکتر، خودت گرفتاری زندگی رو می‌دونی.»

دکتر خاموش ماند و از بیمار خواست دهانش را باز نگه‌دارد. پس از این که تزریقش را انجام داد، بیمار را به اتاق انتظار فرستاد و به کار دیگری پرداخت.

دکتر بیمار دیگری را ویزیت کرد و منشی اش را سدا زد: « اگه ویزیتی نیست آقای میرزایی رو بفرست تو.»

آقای میرزایی هنوز به درون نیامده نالید:

-« دکتر، هنوز درد داره.» و پرسید: « میخای بکشی؟»

دکتر پاسخ نه داد و به بیمار لیدوکایین دیگری تزریق کرد و پس از این که سرنگ را توی سینی گذاشت، گفت: « بالاخره خودتون می‌دونین چی کردین! اگه هنوز درد دارین، من مقصر نیستم.» و به بیمار چگونگی تغییر تأثیر ماده بی‌حس کننده را پس از کشیدن تریاک بازگو کرد.

آقای میرزایی راست و تیز به دکتر نگاه می‌کرد. چشمش را اندکی تنگ کرده و مژه بر هم نمی‌زد. بازه دو مردمکش زیاد بود و بزرگی سر کمی‌ ناهنجار می‌نمود. پلک های پف کرده‌اش هنگام نگریستن گرد شده بود و چین های کنار چشمش را ژرف‌تر نشان می‌داد. زیر پلک پایینش گود افتاده بود و مژه های پایینش آرامش نداشتند.

پس از این که سخن دکتر به پایان رسید، آقای میرزایی با خنده ای بلند گفت: « دکتر بدون اینشم طاقت میارم. شما کارتو بکن!»

دکتر کشیدن دندان را آغاز کرد و چند دقیقه پس از آن، دندان لای باند و جلوی بیمار نهاده شده بود. آقای میرزایی سه‌پاس گویان تا کمر خم شد و بیرون رفت.

دکتر شادمانه در را باز کرد و آماده پذیرش بیمار دیگری شد. هنوز چندان از بیرون رفتن مرد نگذشته بود که سر و سدایی از اتاق انتظار بلند شد.

پیش از این‌که منشی بتواند واکنشی نشان دهد، سه نفر به درون اتاق یورش آوردند.

دکتر سراسیمه و دست‌پاچه پرسید: « چی شده؟ چی شده؟»

آقای میرزایی با دست چپش دهانش را گرفته بود و دست راستش به هر سو تکان می داد. و هوار می‌کشید: « می‌خواستی چی بشه؟ دندون سالممو کشیدی. دکتر اونی که درد می‌کرد ایناهاشش.» و با انگشت دندان را نشان داد.

دکتر با شتاب و تنی لرزان به سوی بیمار رفت و دهانش را باز کرد: «نه …. خودشه، درست کشیدم.»

آقای میرزایی که اکنون به درون آمده بود، آب دهانش را توی کرشوار ریخت و هم‌راه با آن باندی را که دکتر بر جای دندان کشیده شده‌اش گذاشته بود، بیرون انداخت.

-« چی درست کشیدم! ایناهاشش، دندون کرمو هنوزم سر جاشه.» و رو به دوستانش کرد و گفت: «شما بگید، مگه نگفتم این یکی کلافه م کرده؟»

یکی از هم‌راهان آقای میرزایی که لاغر بود و کمر باریکی داشت، جلو آمد و دندان های زرد و جرم گرفته اش را نشان داد و گفت: « دکتر حالا اینم شده مش من!»

آقای میرزایی ضربه ای به سر دوستش زد و با واژه‌هایی بریده گفت: « مرده شور اون چشِ شورته ببره! آخرش بی دندونم کردی.» و نالید: « دندون به چه خوبی رو کشید!» و برای این که جلوی ترکیدن خنده اش را بگیرد، رویش را به سوی پنجره برگرداند. این پنجره به پاسیوی مشترک ساختمان راه داشت و بوی وانیل از آن جا به درون می‌آمد.

آقای میرزایی سرش را به میله های پنجره چسباند، دم ژرفی کشید و گفت: « هی…. حالا چه جوری شیرینی بخورم! با این بی دندونی!» زیر و زبر غم انگیزی به گفتارش داد.

همه کسانی که در اتاق انتظار بودند، خندیدند. دوست دیگرش که چاق و کوتاه قد بود و در این هنگامه تلاش می‌کرد جلوی خنده اش را بگیرد، شکمش را اندکی خاراند تا بتواند خودش را نگه‌دارد و با خنده هایی که در دهان پر و گوشتالویش پژواک پیدا می‌کرد، گفت: « اون جا بستنی فروشیه، بی دندونم باشی می‌تونی بلمبونی!»

آقای میرزایی خشم‌گین برگشت و به دوستش غرید: « به جای این حرفا، فکری به حال دندونم بکن.» و رو به دیگران کرد و گفت: « شما بگین چیکار کنم؟» و با بی‌چارگی دستش را روی سر گذاشت و روی سندلی نشست.

کسانی که در اتاق انتظار نشسته بودند، پچ پچشان بلند شد:

-« دکتر عوضی می‌کشه!»

-« خب بیچاره حق داره ناراحت باشه!»

پیرمردی که برای نشان دادن دندان مصنوعی‌اش آمده بود شگفت زده گفت:

-« دندان مرا خب ساخته، ولی من دندان نزدشان نکندم.» از گفته‌اش، خرسندی بیرون می‌زد

سدای آقای میرزایی هر آن زنگ‌ بیش تری پیدا می‌کرد: « حالا چیکار کنم، حالا چیکار کنم؟» و از این سوی اتاق به آن سمت می‌رفت.

دوست چاق آقای میرزایی با سدایی درهم پیچنده گفت: « شبم هست، نمی‌شه شکایت کرد و….» و مرد دیگر سخنش دوستش را برید: « خره، نظام پزشکی بالا سرته.» و پس، از این که بی اراده، بی ادبی کرده بود، شرم‌گین شد و گردنش اندکی به درون یقه اش فرو رفت و شانه اش بالا آمد.

یکی از بیماران برافروخته شد: « شکایت چه می‌شه؟ از دکتر پول می‌گیرن میگن کارش راسته.»

دختر جوانی که هنگام سخن گفتن، دستش به همه سوی پرتاب می‌شد و لب پایینش به سمت چانه چین بر می‌داشت، با شتابدیگاهش را گفت تا از دیگران پس نماند:

-« هیچم این جوری نیست. اتهام نزنید.» و روشن نشد به چه کسی اشاره دارد.

دکتر که نمی‌توانست گریز داشته باشد، سرانجام چاره را در سوگند خوردن یافت:

-« به خدا درست کشیدم» و درمانده به دیگران نگاه کرد.

آقای میرزایی خیره به چشمان دکتر نگاه کرد: « نه….! از کجا بدونم. مگه نگفتم اینو بکش؟» و با انگشت دندان را نشان داد و گفت: « دندونو بی‌حس کردی کشیدی، حالا یه کاری بکن»

دوست لاغرش خنده ای کرد و شلوارش را بالا کشید: « تقصیر خودته مرد! می‌خواستی بری جای دیگه.» و زیر خنده زد و کسی به سرچشمه خنده اش پی نبرد.

دکتر دیگر نتوانست بردباری نشان دهد، با جهشی تند و خشن، دو نفر هم‌راه را به بیرون فرستاد و آقای میرزایی را روی سندلی یونیت هول داد. روشن بود، دندان پزشک خون‌سردی اش را از دست داده و می‌خواهد ترس و سستی درونیش را با خشونت بپوشاند.

مرد آرام روی سندلی یونیت نشست.

-« دکتر، من اهل شکایت مکایت نیستم. اشتباه پیش میاد. ما هم تو کارمون گاه‌گداری دسته گل به آب میدیم…»

دکتر با دل‌خوری گفت:

-« اصلن این حرفا نیستش، مگه خودتون نگفتین اون یکی درد داره؟»

مرد تلاش کرد خودش را دل‌سوز دکتر نشان دهد:

-« چرا دکتر، ولی درد اصلی مال اینه…» و من منی کرد و گفته‌اش را پی گرفت: « حالا چیزی نشده، ما در اختیارتونیم.» و با خنده ای که برخی از واژه‌ها زنگ‌دار می‌شدند، با سدای بلند که به گوش بیرونی‌ها برسد گفت:

-« میخای آش و لاشمون کن، اگه سدامون در اومد.»

در اتاق انتظار نیمه بسته بود و بیماران دیگر، سراپا گوش بودند و گفته‌های دکتر و بیمار را می‌شنیدند. منشی با اشاره دکتر در را بست و کنار تابوره ایستاد.

آقای میرزایی که آمدن منشی آرامشش را به‌هم ریخته بود، کمی‌چراغ یونیت را بالا و پایین کرد و یک باره گفت:

-« دکتر، درد داره شروع می‌شه، خواهش می‌کنم زودتر تمومش کن.»

دکتر دوباره پافشاری کرد: « آخه بعدش نمی‌تونین غذا بخورین. باشه چند روز دیگه.»

آقای میرزایی تکانی خورد. شاید اگر دکتر اندکی تجربه می‌داشت و ریزبین بود، پریدگی رنگش را می‌دید. مرد این پا و آن پا می‌کرد. می‌خواست آرامشش را نگه‌دارد، نیرویی در درونش نهیب می‌زد که برای رسیدن به آماجش باید از همه تجربه‌اش در جامعه، بهره بگیرد. پس نخستین گام را برداشت: و دکتر را به گسترش به جنجال تهدید کرد:

-« دکتر، برم دست‌شویی دهنمو بشورم، به دوستام یه چیزس بگم زود بر می‌گردم.»

دکتر هراسان شد و سدایش به لرزه افتاد: « نه نه، لازم نکرده، آب دهنتونو توی کرشوار بندازین»

ولی آقای میرزایی نمی‌پذیرفت:

-« چیه دکتر، می‌ترسی همه ساختمون بفهمن دندونو عوضی کشیدی؟»

دندان پزشک می‌خواست برداشتش را به بیمارش بگوید، ولی بهتر دید خاموش بماند.

زمانی چند پس از آغاز به کار مطب، خداوند ساختمان پزشکان، اتاق کنار مطب را که خالی مانده بود، به آزمایشگاه تشخیص طبی که مرتبه بالا دستش بود، اجاره داد و آزمایش‌گاه هم دست‌شویی کنار مطب دندان‌پزشکی را برای نمونه گیری به کار می‌برد. دکتر بارها به مسئولان اداره بهداشت، نادرست وخطر آفرین بودن این کار آزمایشگاه را یادآوری کرد، ولی نتیجه ای نگرفت. دکتر به ناچار به این شهر رانده شده بود و نمی‌خواست در زمانی که ناچار است در این شهر باشد، جنجالی پیرامونش بلند شود. از آن پس دکتر به بیمارانش گوش‌زد می‌کرد به این دست‌شویی نروند.

-« نه مساله این نیست…بهتره دست‌شویی نری. بهداشتی نیست» و با دل‌خوری سخنش را برید.

آقای میرزایی خنده ای کرد و گفت: « باشه.» و آب دهنش را به سوی کرشوار پرتاب کرد و گفت: «ببین دکتر، چقدر هواتو دارم.»

ولی دکتر هنوز در تردید به سر می‌برد و نمی‌خواست دندان دیگر را بکشد. آقای میرزایی کمی خاموش ماند تا راهی برای یورش پیدا کند

توان‌مندی‌های شگرفی در انسان ها هست که گاهی خود شخص در آشکارسازی و به کارگیری آن ناتوان است. در بسیاری از مردم، این درون‌داشت‌های درخشان در خاکستری از شوخی ها و پشت سر گویی‌های دوستانه و گردهم‌آیی‌های هر روزه خانوادگی، یا شب نشینی‌های گوناگون، کم‌رنگ و نابود می‌شود و مجال شکوفایی و بروز ارزش‌مند پیدا نمی‌کند.

آقای میرزایی زمانی که در اتاق انتظار نشسته بود، تابلو زیبایی را دید و گرایش چندانی به آن نشان نداد. فرازی از قابوس‌نامه که هزار سال پیش پدری برای فرزندش نوشته است:

« بدان ای پسر که اگر طبیب باشی، باید که اصول علم طب را بدانی نیک، چه اقسام علمی‌ و چه اقسام عملی…. علم و عمل چون جسم و روح، هر دو به‌هم است. جسم بی روح و روح بی جسم تمام نبود …»

ولی اکنون، انگار کلید را یافته باشد، زیرکانه نگاهی به دکتر انداخت و با آوایی نیکوخواهانه گفت:

-« دکتر، یه دندان پزشک تجربی تو محلمون هستش. کارش حرف نداره. اگه نمی‌تونین به بچه‌ها میگم بریم اون‌جا!»

تکانه کاری بود. دکتر برافروخته شد و با سدایی که می‌لرزید آهسته گفت: « بفرمایید، خلایق هر چه لایق!»

آقای میرزایی خون‌سرد به دکتر نگاه کرد. اکنون با کاردانی به‌پیش می‌تاخت. به به‌هم خوردن تراز روانی دکتر پی برد و مانند یک بوکسور زیرک، چشم به راه باز شدن آخرین گارد دندان پزشک ایستاد. سرانجام کوبه نهایی فرود آمد: « نه…. حرفمو خوب نگرفتی! منظورم اینه کمکی بهتون بشه!»

دکتر به دام افتاده و راه گریز نداشت. خشمی ‌سراپایش را فرا گرفته بود و پایش می‌لرزید. زیر لب زمزمه کرد: « واسه کی کار می‌کنیم! به آدمایی که معلوم نیست دیپلم دارن یا نه میگن دندان پزشک… میشن دکتر… چه جوری با جون آدما بازی….» و درونش آشفته تر از آن بود که زمزمه‌اش را به پایان ببرد.

مرد ایستاده بود و نگاه می‌کرد. هر چند زمزمه‌های درهم دکتر را به درستی درنمی‌یافت، ولی می‌دانست درونش را به آتش کشیده است. خودش را آماده کرد و سپس با چیره دستی روی سندلی یونیت نشست و دهانش را باز کرد.

چند دقیقه پس از آن، دندان با گرانولومی‌که در انتهای ریشه‌اش آویزان بود، در دستان لرزان و برانگیخته دکتر خود نمایی می‌کرد.

-« حالا راضی شدی؟»

آقای میرزایی چشمش را کمی‌ تنگ کرد. دندان را گرفت و از نزدیک تماشا کرد.

-« خوبه دکتر، دستت درد نکنه، اصلن نفهمیدم چه جوری در اومد. دفعه قبل پدرم در اومد…»

دکتر دمی به‌آسودگی کشید و به سوی شیر آب رفت. مرد با شتاب دفترچه بیمه را از جیب در آورد و به سوی دکتر دراز کرد.

-« میشه چند تا قرص هم بنویسی؟ دستت درد نکنه.»

دکتر با شتاب دفترچه را باز کرد و دارو را نوشت:

-« موقع درد قرص ایبوپروفن رو می‌خورید.» و رو به بیمار کرد و شمرده پرسید: « معده درد که ندارید؟» مرد نچی کرد و خندید.

– « بسیار خوب، غرغره آب نمک هم یادتون نره. به چیز بیش‌تری احتیاج ندارین.»

مرد دفترچه را گرفت، خواند، و چند بار سه‌پاس گفت و شادمانه از در بیرون رفت. تا آقای میرزایی به‌درون اتاق انتظار رفت، دوستانش که اکنون به پنج نفر رسیده بودند، با سر و سدا به پیش‌وازش آمدند و چند دقیقه نگذشته، سدای خنده شان در و دیوار مطب را به لرزه آورد:

-« تبریک! موفق شدی!»

دکتر سداها را می‌شنید و نمی‌توانست پی ببرد چه روی داده است.

-« زنده باد! واقعن که مردی! گل کاشتی!»

-« آخرش بردی لامصب!»

-« بابا ای ول! یه پا فیلمی!»

دکتر از خستگی و فشار روانی روی سندلی نشست. بیرون در، همهمه چندان پایدار نماند و سپس آقای میرزایی و دوستانش با سر و سدا از راه‌روی ساختمان گذشتند و رفتند.

دکتر منشی را سدا زد و پرسید: « بالاخره رفتند؟»

منشی تا جلوی در آمد و همان جا ایستاد. با دستش دو اسکناس هزار تومانی نو را به‌هم می‌سایید و سرگردان می‌نمود.

-« دکتر، اینو بهم دادن و رفتن.»

دکتر شگفت زده پرسید: « واسه چی؟ کی داد؟»

منشی با خودش در ستیز بود. انگار رازی را پنهان می‌کرد. سرانجام نتوانست خود را نگه‌دارد و ماجرا را بیان کرد:

آقای میرزایی، پس از آمدن به اتاق انتظار، دستش را به نشانه پیروزی بلند کرد و دوستانش یورش آوردند و دندان کشیده شده و دفترچه را نگاه کردند و هورا کشیدند. در این میان، یکی از تازه‌واردان ماجرا را گفت:

دوستان قدیمی، هفته ای یک بار، در خانه یک نفر گرد می‌آیند و قمار می‌کنند. این هفته پس از کشیدن تریاک، از هر دری سخنی پیش می‌آید، تا این که آقای میرزایی می‌بیند یکی از دندان هایش درد می‌کند و به دوستانش می‌گوید می‌تواند با پرداخت هزینه کشیدن یک دندان، خانم دکتر را که به سخت گیر بودن شناخته شده است، وادار کند، دندان خراب دیگرش را نیز بکشد و در دفترچه بیمه یکی از خانم‌های فامیل، برایش دارو بنویسد. شرط بندی می‌کنند و برای آن که آقای میرزایی با دکتر «گاوبندی» نکند، دو نفر نیز همراهش می‌آیند و…

ته دل دکتر توفانی شد. به منشی اش نگاه کرد. سدایی آزاردهنده در گوشش می‌پیچد. دلش به آشوب افتاد. نمی‌دانست بیمارانی که در اتاق انتظار نشسته اند چه پنداری درباره او خواهند داشت. اگر مطب را می‌بست و به خانه بر می‌گشت، شاید آرامش می‌یافت، ولی نمی‌توانست.

سال ها آموختن دانش در دانش‌گاه، گام‌به‌گام دانش‌جو را از جامعه دور می‌کند. دانش‌جوی پزشکی می‌آموزد با درد و بیماری انسان‌ها زندگی ‌کند و توان جوانیش با تلاش برای درمان درد عجین می‌شود. همین نرم‌شدگی درون، زمانی که با جامعه ای بیمار و انسان‌هایی پیچیده و غیر همگون، در یک پیوند اجتماعی شکل نایافته بر خورد می‌کند، خدشه بر می‌دارد و بودن پزشک بر سر دو راهی قرار می‌گیرد.

دکتر ایستاده بود و اندیشید. از این که تا این بدین گونه سادگی کرده است و نتوانسته است به آماج بیمارش از این همه جنجال پی ببرد، از خودش شگفت زده شد. سری تکان داد و تلاش کرد گره گلویش را فشار دهد. زمانی که اندکی آرام شد، به منشی اش گفت که می‌تواند بیمار دیگری را بپذیرد.

بیمار، پس از پس از این که به درون آمد، با آهنگی دل‌سوزانه، بخش دیگری از ماجرا را بازگو کرد و پچ پچ کنان گفت: « چه آدمایی پیدا مِرن، بی وجدانا!»

دکتر با خستگی گامی ‌برداشت و با آوایی که به دشواری شنیده می‌شد گفت:

-« چی بگم، آدمیزاده دیگه! ماییم و مطب و این مردم!». آهی کشید و گفته اش را پی گرفت: «بالاخره نسازیم چه کنیم!» و به معاینه بیمار پرداخت.

آبان ۱۳۷۸
گنبد کاووس
آیرج کی‌پور

 

 

 

 

 

بدون دیدگاه

دیدگاه شما (لطفاً از Internet Explorer استفاده نکنید):

(اطلاعات شما نزد سایت محفوظ خواهد ماند)





*