عشق

هنوز دوماه از بازنشستگی حسین آقا کوشک‌آبادی نگذشته بود که هنگام پریدن از جوی آب پایش سرید و سرش به کناره‌ی جدول سیمانی خورد و برای چند دقیقه هوشیاری‌اش را از دست داد.

هرچند بدنش آسیب چندانی ندید و پشت سرش که کمی ورم کرده بود خیلی زود خوب شد، ولی ترس به جانش افتاد و بی‌قرار شد.

چند روزی که دوستان و فامیل‌ها به دیدنش می‌آمدند و بگو بخند می‌کردند شاد می‌شد ولی تا تنها می‌شد با هراس از این سوی به آن سوی می‌رفت و نمی‌توانست در جایی آرام بگیرد.

ابتدا زن و بچه‌ها توجه چندانی به این رفتارش نداشتند ولی کم‌کم با مطالعه نوشته‌هایی که در اینترنت می خواندند کنجکاو شدند و روزی حسین آقا را راضی کردند پیش پزشکی آشنا برود و در باره‌ی دشواری‌هایش راه‌نمایی بخواهد.

 از آن پس بود که واژه ی «آلزایمر» و نسیان و دمانس سر زبان پیرامونیان افتاد. حیسن آقا زمانی که این واژه ها را می شنید برانگیخته می شد و گاهی از شدت فشار پرخاش گر می شد و تنش به لرزه می افتاد. دکتر اعصاب داروهایی داده بود که حسین آقا را آرام می کرد ولی کم کم وضعیت تغییر کرد. گاهی روزها می خوابید و شب بیدار می‌ماند. نشانی خانه را فراموش می کرد و نمی توانست موقعیتش را به یاد بیاورد. دکتر اعلام خطر کرد که بیماری دارد پیش رفت می کند و لازم است بیش تر به حسین آقا رسیدگی شود.

نوروز بود که فامیل ها متوجه شدند حسین آقا جمله ها را گنگ ادا می کند و بسیاری از واژه‌ها و نام‌ها به یادش نمی‌آید. هر چند حسین آقا یک کارمند مرتب بود و همیشه بهداشت را رعایت می کرد ولی گاهی جای توالت یادش نمی‌آمد. از این اتاق به آن اتاق می‌رفت و شلوارش را خیس می‌کرد. بچه‌ها از این وضعیت پدر خجالت می‌کشیدند ولی همسرش مهناز خانم، او را به اتاق دیگر می‌برد و شلوارش را عوض می‌کرد.

با پیش رفت بیماری نام زن و فرزندانش را نیز فراموش کرد. با این که خانواده وضعیت مالی مناسبی داشت ولی مهناز خانم به شدت با آوردن پرستار مخالفت می کرد و خودش به تنهایی به همه‌ی کارهای حسین آقا می رسید و از این که حسین آقا وی را «خانم پرستار» سدا  می زند، خنده‌اش می‌گرفت.

نزدیک یه ۳ سال خانواده بیش از خود حسین آقا زجر کشید تا این که روزی با شگفتی پی بردند حسین آقا زمانی که به خانم پرستار می‌رسد، رفتارش تغییر می کند. با نگاهی مهرآمیز به خانم پرستار خیره می‌شود و به فکر فرو می‌رود.  

حسین آقا که تا چندی پیش، برای خوردن خوراک ناز می کرد و با چرخاندن سر می‌گفت اشتها ندارد و گاهی هم قهر می‌کرد یا اشکش سرازیر می شد، اکنون با اشتیاق دهانش را باز می‌کرد و به حرف خانم پرستار گوش می‌داد.

روز سیزده به در خانواده به جنگل رفتند و کنار رودخانه ی کوچکی جا پیدا کردند. دوستان و آشنایان هم آمدند و سیزده به در جانانه ای شد. حسین آقا نه کسی را به یاد می آورد و نه توجه ای نشان می داد. در تمام مدت     به دنبال خانم پرستار راه می افتاد و اگر نشسته بود چشمش به دنبال خانم پرستار راه می رفت. گاهی نیز آوازی عاشقانه می خواند که نامفهوم بود.

یکی از دوستان دوران کودکی حسین آقا وقتی سرخوشی و گرایش حسین آقا را دید، به شوخی پرسید:

-«حسین، چی شده کیفت کوکه؟»

حسین آقا سرش را بالا نیاورد و زیر لب گفت: «عاشق شدم»

عاشق شدن حسین آقا خبری نبود که روز سیزده به در سر تا سر شهر را پر نکند. بله حسین آقا عاشق شده بود. عاشق خانم پرستار.

یک ماهی گذشت و دیگر همه می‌دانستند حسین آقا تنها از عشقش، خانم پرستار حرف شنوی دارد و بس. دیگر بد خلقی نمی کند و آرام گرفته است. روزی  دختر بزرگ حسین آقا زمانی که دور سفره نشسته بودند و مهناز خانم با قاشق، پلو در دهان حسین آقا می‌گذاشت و قربان صدقه‌اش می‌رفت، با شیطنت از پدرش پرسید:

– «بابا جون چی تو این خانم پرستار دیدی که این جوری عاشقش شدی؟»

حسین آقا ابتدا پاسخی نداد و زمانی که دخترش دو باره پرسید ، آهسته با سدایی لرزان گفت:

– «خانمی ، شما نمی‌دونید. نپرس».

– دخترش اصرار کرد و سرانجام حسین آقا بریده بریده گفت:

«آخه این خانم پرستار، منو یاد زنم می‌ندازه …» و اشک پهنه‌ی رخسارش را پوشاند.

۱۷ اسفند ۱۴۰۰
تهران
آیرج کی‌پور

بدون دیدگاه

دیدگاه شما (لطفاً از Internet Explorer استفاده نکنید):

(اطلاعات شما نزد سایت محفوظ خواهد ماند)





*