آمپول فشار

۱

– «چند سالته؟»

-« ۲۳سال »

-« سربازی هم رفتی؟»

-«  آره »

 دندان‌پزشک با تردید: « متاسفانه دندون باید عصب کشی بشه، می‌خوای؟»

جوان کمی رنگ به رنگ شد: « نه!»

-« چرا؟ حیفه. جوونی.»

جوان خنده تلخی کرد: « باشه هر وقت پولدار شدم. پول ندارم. بیکارم.»

-« بکشم؟»

-« آره. می‌خوام واسه کار برم خارج. اگه اون‌جا دندونم درد بگیره بیچاره می‌شم. می‌گن خرج کشیدن زیاده. این‌جا بکشم بهتره!»

 دندان‌پزشک نظری نداد. کارپولی تزریق کرد و از او خواست تا بی‌حس شدن دندان‌ در سالن انتظار بنشیند. جوان بیرون رفت. ولی چند دقیقه بعد با ناراحتی برگشت و گفت:

-« دکتر، توالتتون چقدر کثیفه. حالم بهم خورد!»

 دندان‌پزشک از صراحت بیان جوان خوشش آمد و با شرمندگی گفت:

-« می‌بینی که دست‌شویی و توالتمون با آزمایشگاه مشترکه. آزمایشگاهی‌ها از اون‌جا واسه کار خودشون استفاده می‌کنن. تمام روز نمونه‌های مدفوع و ادرار به قطار جلوی روی مریضا قرار داره. بعد ورش می‌دارن می‌برن طبقه بالا، هر دو طبقه هم همین مصیبت رو داره. من به اداره بهداشت نامه نوشتم و گفتم که وجود آزمایشگاه در طبقه ای که یه دکتر عمومی، یه متخصص زنان، متخصص کودکان و دو دندان‌پزشک هست، خلاف قانون و دستورات بهداشتیه. اما به من جواب کتبی دادن که توی توالت تهویه هوا نصب شده و از نظر فنی اشکالی نداره!»

کسانی که در سالن انتظار نشسته بودند خندیدند و یکی از آنان گفت:

-« توالت شهرداری از این‌جا بهداشتی‌تره.». بعد انگار صحنه ای به خاطر آورده باشد، ادامه داد: «…آه راستی، تا یادم نرفته بگم. دیروز جوونی توی توالت خودشو به کشتن داد.»

 صحنه اول

 دو جوان از چهار راه امام‌زاده به طرف میدان انقلاب پیچیدند. سرِ چهار راه میهن با شخصی که در گوشه ای نشسته بود و چرت می‌زد، پچ پچ کردند و راه افتادند. دور میدان، جلوی دکه روزنامه فروشی ایستادند و به تیتر روزنامه‌ها و مجله‌های گوناگون نگاه کردند. تیم ملی فوتبال از بازی های آسیایی لبنان حذف شده بود و جوان‌ها با حرارت و غیرت، از سر مربی، مسئولان فدراسیون فوتبال و از هر کسی که می‌شناختند، انتقاد می‌کردند:

-« تقصیر علی دائیه با اون برگردونش.»

-« مهدوی کیا که حال دویدن نداشت.»

-« عزیزی که خودشو خلاص کرد. دو اخطاره شد»

-« تقصیر سر مربیه»

-« تقصیر آقا جلال نیست. بیش‌تر از این بلد نبود. تقصیر رئیس فدراسیونه که اونو گذاشت. از آدمای خودشه.»

جوان‌ها بنا به ساختار مغز و رشد و تجربه، خیلی راحت قضاوت می‌کنند و تصمیم‌های آنی می‌گیرند. هنگامی که مسئله برد و باخت تیم مورد علاقه‌شان در بین باشد، حتی بر سر آن‌چه که از دید سال‌خوردگان احمقانه می‌آید، می‌توانند کار را به در گیری هم بکشانند. جوان‌ها جلوی کیوسک جمع شده بودند و دنبال تقصیر کار می‌گشتند تا دق دلشان را خالی کنند.

جوانی از آن طرف خیابان سوت زد. هر دو جوان با دیدن او شاد شدند و بحث فوتبال یادشان رفت. با شتاب به سوی دوستشان رفتند و با عجله پرسیدند:

-« باغ ملی خلوت بود؟»

جوان با خوش‌حالی پاسخ داد:

-« آره. ولی فقط یه دونه آماده داشت. سه قسمتش کردم. بریم.»

سه نفری در مسیر خیابان طالقانی راه افتادند. چند دقیقه ای جلوی سینما هجرت ایستادند و به عکس‌های فیلم عروسِ آتش نگاه کردند. یکی از آنان که فیلم را دیده بود، با عجله داستان فیلم را شرح داد. نرسیده به شهرداری یکی از آنان خداحافظی کرد و جدا شد.

 جلوی ساختمان شهرداری، جوانی که از باغ ملی آمده بود، رو به دوستش کرد و گفت:

-« یادت نره، غروب تو زمین منتظرم. توپ کوچیکه رو هم بیار.» و کتاب تست کنکور سراسری را برای مطالعه به او داد. صمیمانه خداحافظی کردند و جدا شدند.

-« نری بخوابی‌ها. سر موقع بیا»

-« باشه میام. منتظرم باش.»

جوان وارد دست‌شویی جلوی شهرداری شد. درِ هر دو توالت بسته بود. شانه ای از جیبش در آورد و موی کوتاهش را مرتب کرد. وقتی توالت اولی خالی شد، شانه را در جیب شلوارش گذاشت و با پا در را باز کرد. در توالت قفل نداشت. جوان در را پشت سرش بست، پشتش را به در چسبانید و از جیبش سرنگی در آورد. آستین لباسش را تا بازو بالا زد و سر سوزن را با دلهره در رگش فرو برد.

ناگهان کسی در را باز کرد. جوان اهنی گفت و با پایش به شدت در را بست. لحظه ای بعد حالش بهم خورد. نفسش بند آمد، مردمک چشمش خیره و گشاد، مبهوت ماند و پایش سست شد. جوان دستش را روی گلویش گذاشت و خاموش کف زمین توالت نشست.

یک ساعت بعد، پیر مردی که از لای در نیمه باز توالت، جوان را دیده بود، هراسان بیرون آمد و دیگران را خبر کرد. تا ساعت دو و نیم بعد ازظهر که آمبولانس آمد و جسد را برد، پیکر جوان در توالت افتاده بود و یک نفر از نیروی انتظامی مانع نزدیک شدن جوانانی که از روی کنجکاوی جلوی توالت شهرداری جمع شده بودند، می‌شد. سرانجام جسد جوان را به پزشکی قانونی بردند، در حالی که جوانانی که جمع شده بودند، با تردید، هراس و کنجکاوی، به یک‌دیگر نگاه می‌کردند.

جوان دیگر به منزل رفت. در خانه کسی نبود. یک قاشق رویی گود را از زیر کابینت آشپزخانه در آورد. کتاب دوستش را باز کرد و از داخلش بسته ای کوچک بیرون کشید. بسته را با دقت باز کرد. گرد آجری رنگ را به آرامی توی قاشق ریخت. کمی جوهر لیمو و آب به آن اضافه کرد و روی شعله گاز گرفت تا حل شود. بعد، همه را داخل سرنگی کشید و در رگش تزریق کرد. ناگهان انگار درونش چراغی روشن شده باشد، بدنش گر گرفت. وهمی مرگ آور او را که چون حجمی بی وزن در هم می‌پیچید، فرا گرفت.

-« نکنه بهش قرص اضافه کرده باشن؟». با سبک‌خیالی یادش آمد دوستش گفته بود: یه جا بلدم موادش اصل اصله. رو بسته‌هاش آرم مثلث برمودا داره.»

حالش دگرگون شد. با عجله به اتاقی رفت و دراز کشید. آن شب را تا صبح خوابید و فقط فردای آن روز بود که خبر مرگ دوستش را شنید.

۲

سکوتی دردناک بر اتاق انتظار حاکم شد. غم به چهره‌ها نشست. زنی که بچه شیر خواره اش را در آغوش می‌فشرد سری تکان داد و گفت:

-« مادرا ، بچه‌شانه تو کوچه ول می‌کنن، بچه شان خراب میشه.»

دختری حدود ۱۵سال که زن را همراهی می‌کرد، در تایید گفت:

-« داداشم میگه، محل ما، همه از این کارا بلدن. از علی آقا می‌گیرن. می‌برن مفروشن، یه دانه هم خودشان بر می‌دارن. بابام میگه الانه دو ساله خیلی زیاد شده.»

زن چشم غره ای به دختر نشان و گفت:

-« بچه ما، ای کارا بلد نیسته. تو فامیلمون خدا شکری کسی ره نداریم!»

مردی که به زحمت دکمه کتش را بسته بود، با عصبانیت گفت:

-« بچه رو خوب تربیت نکنی همینه دیگه.»

پیرزنی که به حرف آن‌ها گوش می‌داد، کف دستش را به سینه اش کوفت و زیر لب گفت:

-« بیچاره مادرا.»

جوانی خاموش که زیر نگاه دیگران قرار گرفته بود، بلند شد و به طرف راهرو رفت و دیگر بر نگشت.

۳

کنار دیوار راهرو موزائیک شده، دختری نشسته بود و ناله می‌کرد و هر چند لحظه یک بار، دستش را به دهانش می‌برد و از وحشت و درد گاز می‌گرفت.

دختری بود لاغر، با صورتی کشیده، پوستی رنگ پریده و آفتاب سوخته. موی سیاه بلندش، اندکی از زیر روسری مشکی حاشیه‌دار، بیرون زده بود. چشمان درشت سرمه کشیده اش بی فروغ و گود افتاده و استخوان گونه اش بیرون زده بود. به زحمت می‌شد فهمید دوازده سالگی را آغاز کرده است یا نه.

دستانش روی زانو قرار داشت. حرکاتش نشان می‌داد زیر فشار دائم استرس‌های زود هنگام، تعادل روانی اش بهم ریخته است.

-« خدا کنه بمیرم راحت شم. از دست همه راحت شم.»

زن های دیگر به دختر نگاه می‌کردند و به مادرش دلداری می‌دادند:

-« چیزی نیست. رد می‌شه. تو این سن همه همین بدبختی ره دارن. بعدن عادتش درست می‌شه.»

مادر و دختر شباهت عجیبی بهم داشتند. با اختلاف سنی حدود ۱۵سال.  دندان‌پزشک از زن تقاضا کرد دخترش را به اتاق انتظار بیاورد تا کمی استراحت کند. زن پذیرفت و در حالی که لب پائینش را می‌گزید، آهی کشید و گفت:

-« الهی خیر دو جهان نبینی مرد. روزگارمه سیاه کردی.»

صحنه دوم

مرد دهن دره می‌کرد. خمار بود. زن و تنها دخترش روی ایوان نشسته بودند و گریه می‌کردند. چند روز پیش آخرین پولی که گیرش آمده بود تمام شد. مدتی تریاک را جیره بندی کرده بود تا پولی گیرش بیاید، ولی نیامد. دیگرکسی به او اعتماد نمی کرد.

از استخوانش درد بیرون می‌زد و به تمام بدنش کشیده می‌شد. دست و پایش کم توان شده بودند و قدرت حرکت نداشت. گوشه ای خزیده و ناله می‌کرد تا شاید زنش راضی شده و پس اندازش را که مخفی کرده بود، به او بدهد. می‌دانست به تدریج حالش بدتر خواهد شد و چه بسا این آخرین بیماریش باشد. پیش از این بارها تریاک گیرش نیامد بود و با این درد آشنایی داشت. اما این بار، انگار جادویش کرده باشند، حال دیگری داشت. احساس می‌کرد مرگش فرا رسیده است. از مزه دهانش احساس خطر می‌کرد. صدای گریه زن و تنها دخترش آزارش می‌داد و برای پوشاندن صدای آنان، بلندتر هوار می‌کشید و فحش می‌داد.

در زدند. پسر همسایه که هفته پیش سربازی اش تمام شد، برای عیادت آمده بود. مرد کمی صدایش را پایین آورد و با دیدن پسر همسایه نالید:

-« عمو… نجاتم بده. دارم می‌میرم!»

جوان مودبانه سلام کرد، کنارش نشست و دلداریش داد:

-« عمو غلام، می‌برمتون دکتر خوب می‌شین.»

مرد ناله کنان دستش را تکان داد:

-« دکتر چیه. خودم چاره دردمو می‌دونم!»

زن که جلوی در ایستاده بود زیر چشمی به جوان اشاره کرد و با سر بیرون را نشان داد. جوان به منظورش پی نبرد. زن جلو آمد و آهسته در گوشی به او گفت:

-« خاله جان. پهلوش نشین، بریم بیرون، بریم»

مرد نعره کشید و فحشی داد:

-« گم شو. پیره سگ» و کاسه آبی را که دم دستش بود، به طرفش پرتاب کرد. کاسه به کشکک زانو خورد و زن گریه کنان بیرون رفت. جوان نشست. چشمان پر از اشکش را با دست پاک کرد و پرسید:

-« دوات چیه؟ من هر جور باشه پیداش می‌کنم»

مرد نالید:

-« چند تا پک بزنم، فقط چند تا»

جوان با دل سوزی نگاه کرد. از زمانی که چشم باز کرده بود، همسایه اش را عمو خطاب می‌کرد و دوستش داشت. عموغلام، پسردار نشده بود و به او که پدرش را در کودکی از دست داده بود، مانند بچه اش محبت می‌کرد.

-« عمو جان واست بیارم خوب می‌شی؟»

چشم مرد از خوش‌حالی برق زد. دست پسر را گرفت و با  التماس گفت:

-«آره عمو جان .آره. برو پیش آقا مرتضی، خودش می‌دونه چیکار کنه!»

پسر با عجله بیرون رفت و نیم ساعت بعد برگشت. مرد با دستانی لرزان چراغ خوراک پزی نفتی را روشن کرد و به زحمت، ولی، با سماجت،کاغذی را لوله کرد و بین دو زانویش قرار داد. با انبردستی سیاه شده ای، سنجاق قفلی باز شده ای را گرفت و روی شعله چراغ نگاه داشت. ذره ای تریاک را پشت نعلبکی گذاشت و وقتی نوک سنجاق سرخ شد، آن را روی تریاک گذاشت و با پک‌های عمیقی که به کاغذ لوله شده زد، همه دود را به ریه اش فرستاد. با چند پک، صورت مرد گل انداخت، چهره اش شکفته شد، آرام نشست و با شیفتگی به پسر نگاه کرد. پسر دزدانه دود خوش عطر تریاک را به  بینی و شش می‌کشید.

فردای آن روز، دوباره پسر برگشت و این بار مرد، هنگام کشیدن تریاک، پسر را نصیحت کرد:

-« عموجان تو جوانی هیچ وقت سراغ این چیزا نرو!»

پسر با چشمانی آزمند نگاهش کرد و حرفی نزد. چند روز بعد، پسر سرمای سختی خورد. مرد پیشنهاد کرد برای جلوگیری از سرفه، چند پک به تریاک بزند و گفت:

-« مواظب باش معتاد نشی. سگ پدر دوای هر دردیه، اما خودش درمان نداره!»

مرد کاسه ای مسی آورد و اندکی سوخته تریاک را با کمی تریاک در آن گذاشت و آهسته آهسته آب اضافه کرد. قسمت بالای کاسه را با روغن چرب کرد. سپس، کاسه را روی آتش گذاشت تا بجوشد. وقتی مخلوط جوشید و کف بالا زد مرد کارشناسانه رو به پسرکرد و گفت:

-« هر وقت روش چادر زد شیره آماده یه، وگرنه به درد نمی‌خوره»

جوان ۳-۲ روزی به روی خود نیاورد. ولی پس از چند روز، به بهانه سرماخوردگی چند پک دود گرفت و بزودی دیگر از پای منقل تکان نخورد.

زمستان رو به پایان می‌رفت که مرد پیشنهادش را داد:

-« مردم پشت سر آدم حرف در می‌یارن. بهتره دختر آدم عروسش باشه که حرف خانه پیش مردم سردر نیاره!»

زن شیون کنان داد زد:

-« دخترم ۱۳سالشه، گناه داره. فقط همین یه دانه ره دارم»

مرد خشمگین شد. با جارویی که کنار دستش گذاشته بود، به کمر زن کوبید و نعره کشید:

-« می‌خواستی بیش‌تر بزای، ولگرد»

زن گوشه ای نشست و مویه کرد:

-« با لگد زد به کمرم، پسرم افتاد. رحمم تاب برداشت. عمل کردم. رحممه ورداشتن. حالا می‌گه

تقصیر خودت بوده!»

جوان سه هکتار زمین دیم از پدر به ارث برده بود و هر ساله آن‌ها را اجاره می‌داد و دلهره کار و در آمد نداشت. با این حال، بالا رفتن خرج تریاک، او را به طرف بی پولی می‌راند.

-« عمو من پول عروسی ندارم هنوز زوده.»

مرد دستی از مهر به سر جوان کشید:

-« عروسی نمی‌خاد. هیچی نمی خواد. دخترخودمه اختیارشه دارم.»

زن نالید: « بگو زمین ره به اسم زهرا کنه. جوانه. بی عقله. می‌فروشه پولشه دود می‌کنه!»

مرد غرید:« لازم نکرده. زمین مال مَرده.»

در جریان دید وبازدید نوروزی، یکی از دوستان قدیمی مرد، راه حلی نشان داد:

-« محرمشان کنی کافیه. بعدن میرن محضر ثبت می‌کنن»

یک شب شام پختند و دختر و پسر را محرم کردند. روز بعد، انباری کوچکشان را تمیز کردند و مرد، زنش را وادار کرد وسایل کمی را به آن جا ببرد، اتاق به پسر و دختر واگذار شد. دختر روزهای اول از پسر فرار می‌کرد، ولی سرانجام به خواسته پدرش تن داد و هنوز چند ماهی نگذشته بود که باردار شد. ابتدا زیر شکمش به شدت درد می‌گرفت و تا حد بی هوشی، بی‌حال می‌شد. بعد تهوع و استفراغ کلافه اش کرد. کم اشتها، لاغر و تکیده شد.

مادر، از شوهرش وحشت داشت و می‌ترسید با کسی درد دل کند، ولی سرانجام ماجرا را با همسایه در میان گذاشت و او نیز دختر را به شهر، نزد متخصص زنان و زایمان برد.

دختر بی‌حال به صندلی اتاق انتظار مطب تکیه داد و با درد و اندوه به مادرش نگاه کرد و آهسته پرسید: « یک دانه می‌خری؟ همین جا بزنم خلاص بشم» مادر با نگاهی به صورت بی فروغ دختر، زمزمه کرد:

-« ببینم دکتر چی میگه، شاید خودش بیفته»

صحنه سوم

جیغ ناگهانی زن، سکوتی را که یک لحظه بر سالن حاکم شده بود، بر هم زد. زنی باردار پیش متخصص زنان و زایمان، آمده بود.

دکتر ساعت ده ونیم صبح از بیمارستان به مطب می‌آمد و تا آمدنش یک ساعت و نیم باقی مانده بود. زن به زحمت توانسته بود خودش را از پله‌ها بالا بکشد و تا طبقه دوم برساند. ولی وقتی فهمید دکتر دیرتر می‌آید، روی زمین نشست و پس از گریه ای مختصر حالش دگرگون شد.

درِ بخش تزریقات بسته بود و به ناچار زن را در آزمایشگاه که با  دندان‌پزشکی در یک واحد مستقر کرده بودند و تختی برای نمونه گیری داشت، خواباندند. زن به خودش می‌پیچید. از روز قبل خون‌ریزی اش بند نمی آمد. ابتدا می‌توانست با اطرافیان اندکی صحبت کند ولی به سرعت حالش بد و بدتر شد و ناله و ضعفش همه را نگران کرد.

مامور پذیرش آزمایشگاه به اورژانس زنگ زد، اما از آمبولانس خبری نشد. چند دقیقه ای که زن آرام می‌گرفت اطرافیان با خوش‌بینی به او نگاه می‌کردند. زن چشمش را می‌بست و بی‌حال روی تخت می‌افتاد و تکان نمی‌خورد، ولی وقتی با شروع اسپاسم، مردمکش گشاد می‌شد و چشم بی‌قرارش به دنبال پناهی می‌گشت، با دستش به دو طرف تخت چنگ می‌انداخت و لب پایینش را به شدت گاز می‌گرفت. گوشه ملافه ای را که روی تخت انداخته بودند، در دهان می‌گذاشت، با دندان‌به روی آن فشار می‌آورد و محکم می‌کشید. صدای خفه ای، پس از چند لحظه، منفجر می‌شد و جایش را به ناله ای بلند و حزن انگیز می‌داد. جریان توفنده ای از درد، در رحمش می‌پیچید و تا مغز استخوان کشیده می‌شد . زن، گاهی به زیر شکمش چنگ می‌زد، آن را می‌کند و پایش را به زمین می‌کوبید:

-« ای وای، مُردم. دکترکو؟ مُردم. خدا، خلاصم کن!»

دخترش بغض در گلو، دست مادرش را می‌گرفت:

-« من اینجام، اینجام » و بعد با هراس از اطرافیان می‌پرسید: « دکتر نیومد؟ مامانم داره می‌میره.»

لحظه هائی که زن آرام می‌گرفت، دخترش با دلهره و نگرانی نگاهش می‌کرد، زن انگار ناگهان همه انرژی زندگی اش را از دست داده باشد، چنان بی حرکت روی تخت می‌افتاد که دختر با وحشت جیغ می‌کشید:

-« وای مامانم!» و دست مادرش را می‌فشرد.

مردهایی که برای تحویل نمونه های ادرار و مدفوع آمده بودند، کنار در جمع شده و حرفی نمی زدند .زن‌ها که از حضور مردان در مجاورت زن باردار احساس نا خوشایندی داشتند، پی در پی به زن تذکر می‌دادند تا آرام‌تر باشد. ولی وقتی پس از نیم ساعت، از آمدن آمبولانس خبری نشد و زن نیز آرام نگرفت، به سالن مجاور توالت رفتند و سرگرم حرف‌های روزمره مورد علاقه خودشان شدند.

کارکنان آزمایشگاه، کارخون‌گیری مراجعه کنندگان را از سر گرفتند و دیگر کسی توجه چندانی به زن نشان نداد.

پیرمردی که حوصله اش سر رفته بود و فریاد‌های زن در گوش کم شنوایش می‌پیچید، عصبانی شد و داد کشید:

-« چِره ای بلا ره سر خودشان در میارن؟ میرن از این افغانی‌ها آمپول می‌خرن. به خودشان می‌زنن بچه‌شان بیفته»

بغل دستی اش آهسته گفت:

-« همه جا پیدا میشه، هشت هزار تومانه.»

به پیرمرد بر خورد. صدایش را کمی پایین آورد:

-« هه، هشت تومانی که تقلبیه! واسه شترا ساختن، میگن خارجیه. اصلَنم خوب نمیندازه! وقتی به شتر میزنن، تا بچه بیفته از بس نعره می‌کشه سَقَط می‌شه. خوبش بیست هزارتومانه. »

زنی که به گفتگویشان گوش می‌داد، برای آن که اطلاعات بیش‌تری به دست آورد، وارد بحث شد:

-« خدا نصیب گرگ بیابان نکنه، آدم از کجا بدانه خوبشه. همه که وارد نیستن، دلالم که دلش به حال ماها نسوخته!»

پیرمرد که به هیجان آمده بود و احساس می‌کرد اطلاعاتش خریدار پیدا کرده است، رو به زن کرد و گفت:« ببین بیست هزارتومانی، روش علامت داره، بپرسی نشان میدن.»

زن، نجوا کنان و آهسته گفت:

-« بیچاره پنج تا بچه داره. بچه بزرگش دانشجویه. خوبشه داری نشان بده. پولشه میده.»

پیرمرد رو برگرداند و حرفی نزد. زن با خودش نجوا کرد:

-« ما زنا بدبختیم. ای حیوانی چه گناهی کرده، مَردا مگه می‌فهمن. میخان کارشانه بکنن!»

-« اورژانس … اورژانس آمد!»

خبر را کودکی که از پنجره شکسته و گل آلود طبقه دوم به بیرون نگاه می‌کرد، آورد. چند دقیقه بعد، در برابر چشم‌های منتظر حاضران، مردی با روپوش سفید و یک عدد گوشی پزشکی ظاهر شد و با عجله پرسید: « شما زنگ زدین؟»

منشی آزمایشگاه پاسخ مثبت داد.

-« چی شده؟»

به پاسخ کسی احتیاج نشد. زنِ باردار چنان جیغ بلندی کشید که پرستار جا خورد و بی اختیار به لکنت زبان افتاد: « اینه؟ آها آها، بهتره برم دکترو خبر کنم!»

مرد پایین رفت و نیم ساعت بعد با دکتر جوانی برگشت. دکتر اورژانس نگاهی سطحی به بیمار کرد و گفت: « باید بره بیمارستان!»

زن که با دیدن دکتر کمی از روی تخت نیم خیز شده بود تا با دکتر صحبت کند، ملتمسانه نالید: « آ…ه نمیتانین کاری کنین؟ خیلی… درد دارم!»

دکتر جوابی نداد و به همراهش اشاره کرد. تصمیم گرفته شده بود، اما برانکارد را نیاورده بودند و نمی‌دانستند بیمار را چگونه به پایین برسانند. پرستار با اطمینان گفت: « برانکار چرخ داره. از این  پله های باریک، بالا نمی‌یاد. خودش باید بره پایین!»

زن نمی‌توانست حرکت کند و دوباره با نا امیدی جیغش بلند شد:

-« وای مُردم…دکتر کو!»

مردی تکیده که برای دادن آزمایش ادرار آمده بود، چاره کار را پیدا کرد:

-« با چادرشب ببریم پایین.»

خوش‌بختانه پیدا کردن شمد زیاد طول نکشید. زن را روی شمد نشاندند و  چهار مرد، این طرف و آن طرف آن را  گرفتند و به طرف پله راه افتادند. زن سنگین و فربه بود و احتمال پارگی شمد می‌رفت. مردها با احتیاط و آهسته پایین می‌رفتند و تقریباً سر هر پله، زن جیغی می‌کشید و بچه‌هائی که همراهیشان می‌کردند، می‌خندیدند. یکی از مردانی که سر شمد را گرفته بودند، سرما خوردگی داشت و آب دماغش با عطسه ای که کرد آویزان شد. نرسیده به طبقه اول، زن را روی زمین گذاشتند. مرد با دست دماغش را تمیز کرد و وقتی دستمالی پیدا نکرد، دستش را با دیوار خشک کرد. دیوار کمی تغییر رنگ داد و چند لحظه بعد، بدون هیچ اثر مشخصی خشک شد.

زن را به پایین رساندند. دست فروشانی که جلوی ساختمان سیگار و خرت و پرت می‌فروختند و چند رهگذر علاقه مند به کار خیر، به یاری آمدند و زن را به آمبولانس که آن طرف خیابان پارک کرده بود رساندند. آمبولانس به آرامی حرکت کرد و راه بیمارستان را در پیش گرفت.

۴

 آرامشی که به  دندان‌پزشکی باز گشته بود چندان طول نکشید. کودکی گریان به درون آمد. از پزشک متخصص کودکان ترسیده بود. تنش می‌لرزید. مادر بزرگش سراسیمه به دنبالش وارد شد و گریه در گلو بغلش کرد و گفت:

-« الهی بمیرم، بچه‌م ترسیده، حیوانی.»

بچه می‌لرزید و چشم درشت میشی رنگش به هر طرف می‌چرخید، مادر بزرگ روی صندلی نشست و بچه را نوازش کرد.

-« حیوانی ترسیده، وختی خبر مرگ برارشه آوردن، مادرش از خودش رفت.  بچه ترسید. حالا  ای جوری مِرِه»

بچه سرش را روی زانوی مادر بزرگش گذاشت و اندکی آرام گرفت. بعد، سرش را بلند کرد و آهسته گفت:

-« بریم. می‌خام برم خانه خودمان»

صحنه چهارم

رودخانه خشک با شیب تندی به طرف شوره‌زار پایین می‌رفت. دو طرف رودخانه، کوه چندان بلند نبود و شیب آرامی داشت و بر روی خاک‌های نرم آن، اثر لاستیک ماشین‌هایی دیده می‌شد که از فصل بهار، هنگامی که ناگهان سیل، همه جا را فرا گرفت، به جای مانده بود.

به طرف غرب، با گذار از تنگه، دشتی شروع می‌شد که ماشین‌ها می‌توانستند از راه‌های گوناگون خود را به شهرهای کرمان، اصفهان، تهران و مشهد برسانند. با عبور از این تنگه، ماموریت باندهای افغانی به پایان می‌رسید و ماموریت باندهای ایرانی آغاز می‌شد.

هنوز سپیده بالا بود. جوانی که لباس خاکی سربازی به تن داشت، پشت سنگی پنهان شده و با دوربین منطقه را زیر نظر گرفته بود. به او دستور داده بودند با مشاهده باندهای قاچاقچی، هیچ گونه واکنشی از خود نشان ندهد. وظیفه اش ثبت مشاهدات تعیین شده بود. ساعت ۵صبح، سه وانت تویوتا، از دور پیدا شدند. بر روی هر وانت مسلسلی نصب شده بود. روی بار هر وانت، چهار نفر تفنگ بر دوش نشسته و با دقت به اطراف نگاه می‌کردند.

پیش از آن‌ها، کامیونی بزرگ با بار گچ، به منطقه رسیده و راننده و کمک راننده اش خود را با گریس‌کاری و بازدید موتور مشغول کرده بودند. وانت‌ها جلوی کامیون ایستادند. کلمات کوتاهی بین رانندگان رد و بدل شد و بعد به سرعت کیسه‌های گچ را از وانت‌ها به کامیون منتقل کردند. سرباز، شماره کامیون، تعداد وانت و سرنشین هر یک، تعداد و نوع اسلحه و ساعت ورود را یاد داشت کرد. در کم‌تر از ده دقیقه بار تخلیه شد. سپس وانت‌ها راه بازگشت به سوی شرق را پیش گرفتند و کامیون به سوی غرب حرکت کرد.

سرباز یادداشتش را با دقت تنظیم کرد و دفتر را در کیسه گذاشت. کیسه را زیر درخت گز، لای بوته‌ها استتار کرد و کتاب درسی را برداشت. یک ماه دیگر خدمتش به پایان می‌رسید و تا کنکور نیز چند ماهی بیش‌تر باقی نمانده بود. با دوستش قرار داشت پس از کشیک، هم برای تلف نشدن وقت و هم برای زدودن احساس تلخ زندگی در شرایط سخت، کتاب های دبیرستانی را دوره کنند.

خنکای صبح به سرعت جایش را به روزی سوزان می‌داد. سرباز به طرف دوستش که در فاصله ۵۰۰ متری کمین کرده بود، راه افتاد. قمقمه اش پر آب بود. تکه ای نان از شب قبل در جیبش داشت. آن را بیرون آورد و گاز زد. چند جرعه آب نوشید. اشتهایش تحریک شد و پایش را تند کرد. از کمرکش کوه پایین آمد، از شیار گذشت و به رودخانه خشک رسید و مستقیم رو به جلو حرکت کرد.

صدای مسلسلی سکوت تنگه را شکست. سرباز مبهوت به اطراف نگاه کرد و پیش از آن که فرصت دراز کشیدن پیدا کند، رگباری به پشتش و گلوله ای به سرش اصابت کرد. اگر صدای مسلسل به گوش دیگران نرسیده بود، جنازه زیر آفتاب داغ، تا شب بر زمین می‌ماند و خوراک حیوانات می‌شد.

 ۵

جوان آرام نشست.  دندان‌پزشک دندانش را کشید و با اندوه گفت:

-« به دندونای دیگه ت برس که خراب نشن»

جوان نگاهی به  دندان‌پزشک کرد و آهسته گفت: « باشه. اگه زنده برگشتم»

در صدایش اندوهی عمیق، از آن چه پیرامونش دیده بود و از آن چه پیش رویش داشت، احساس می‌شد…

 

آبان ۱۳۷۹
گنبد کاووس
آیرج کی‌پور

بدون دیدگاه

دیدگاه شما (لطفاً از Internet Explorer استفاده نکنید):

(اطلاعات شما نزد سایت محفوظ خواهد ماند)





*