سندوق‌چه

هر جوانی آرزو دارد آینده را ببیند. سال‌مندان هم. افسوس که ما نمی‌توانیم چشمانمان را ببندیم و پس از چند هزار سال بیدار شویم و بینیم آینده چه‌گونه است. ولی می‌توان کاری کرد و به یاری هم به آیندگان گفت ما کیستیم و چه احساسی داریم. آن‌گاه آنان ما را خواهند شناخت و در میانشان زیستی نامیرا خواهیم یافت.

من سندوق‌چه‌ای دارم. یک جعبه کنده‌کاری شده که دوستی درون آن‌را با لایه‌ای از سرب پوشانیده است. درِ سندوق‌چه زبانه ای دارد که وارد شکاف تنه شده، قفل می‌شود و بدون دانستن رمز، در باز نمی‌شود. 
ما این سندوق‌چه را از پیام‌هایی پر می‌کنیم و برای آیندگان به‌یادگار می‌گذاریم، رمز آن‌ را نیز روی سندوق‌چه می‌نویسیم.
دوست دارید چه چیزهائی در این سندوق‌چه باشد، تا انسانی که برای ما آینده است و در زمانی دیگر خواهد آمد، از نیاکان خود که « ما » باشیم، بداند؟ 
هیچ کسی دوست ندارد هنگامی که انسانی از تبارش درِ سندوق‌چه را باز کرده باشد، از دیدن آن‌چه برایش به یادگار گذاشته‌اند اندوهگین شود. پس بد رنگی ها را کنار می‌گذاریم و پیام‌های امید دهنده می‌نویسیم.
می‌گویند هنگامی که اهریمن می‌خواهد انسانی را به بردگی خود در آورد، نخست شادابی را از درونش بیرون می کشد. انسان، زمانی که ناامیدی بندابند اندیشه‌اش را به‌هم پیچید، زندگانِ پیرامونش را نادیده می‌گیرد و به مرده‌ها روی می آورد و زندگیش بوی مرگ می‌پراکند.
ما که نمی‌خواهیم انسان آینده افسرده باشد، مگر نه؟ پس از زندگیِ نو شونده، سرسبزی و روشنائی می‌گوئیم. 
آیا کافی است؟ هنوز نه، نمای چهره را فراموش کرده ایم. چهره آنان که زنده اند و از بودنشان دلمان آرامش می‌گیرد و آن‌هایی که از میان ما رفته اند، ولی هنوز برایمان زنده اند. 
 خودمان را می‌شناسانیم: می نویسیم: چه زمانی و در کدام شهر زاده شدیم، مادر، پدر و خانواده‌، آموزگاران، دوستان هم‌شاگردی‌، نزدیکان، هم‌میهنان، اندیش‌مندان، نویسندگان، شاعران، هنرمندان، دانشمندان و همۀ کسانی که در زمین به گونه ای مهر و ستایش ما را به سوی خودکشیده اند.
می‌توانیم از احساسمان نسبت به دیگران بنویسیم تا آیندگان به ما نزدیک‌تر شوند. من. اندیشیده بودم بودم پیامی بنویسم: « انسان آینده، ای کاش می‌دانستی که ما با چه گرگ‌هایی در یک لانه بودیم و زنده ماندیم!!!». ولی اکنون می اندیشم با این پیام، ندیده هایمان را می‌ترسانم!! بنابراین این پیام را با خط شکسته می‌نویسم و در سندوق‌چه می‌گذارم. 
« من هم این سیاره را دیدم و رفتم. سرزمین زیبایی است. حیف است نابود شود.» و برگی از درخت سرو کوه‌های سنگسر لای نامه می‌گذارم.
شما هم یادگاری‌ها و پیام‌های خود را در سندوق‌چه می‌گذارید و سپس روی یادگاری‌ها، دستمالی از حریر بافت یزد پهن می‌کنیم و گل‌برگ‌های گل‌ گلاب گیری باغ‌های نیاسر را به‌روی دستمال می‌پاشیم تا هنگام باز شدن درِ سندوق‌چه، بوی گلاب به مشام انسان آینده برسد. می‌توانیم با گل‌برگ‌ها جمله ای بنویسیم: « ای انسان، در هر زمانی که زاده شده ای و در هر کجای این کیهان زندگی می‌کنی، بدان که دوستت دارم»
درِ سندوق‌چه را می‌بندیم و آن‌را به زمان می‌سپاریم. می‌خواهید چند سال دیگر در سندوق‌چه باز شود؟  ۱۰۰ سال، ۱۰۰۰ سال، یک میلیون سال ؟ 
خیلی دور نرویم. چون انسان‌های آینده، مانند ما زاده نخواهند شد. آنان به گونه ای دیگرگون پا به زمین خواهند نهاد. بنابراین به زمانی برویم که هنوز هم‌گونی‌هایی با ما و دوران ما دارد. بگیریم ۲۰۰ سال دیگر.
من جای زیبایی می‌شناسم. جنگلی سرسبز که هنوز زنده است. هنگام خور به زردی بر دیواره‌های سنگی‌اش گوزن و بز کوهی به چرا می ایستند و عقاب‌ تیزچنگال، بر سر گذرندگان به پرواز در می‌آید. نام جنگل فراموش ناشدنی است. «گلستان». 
به دور از راه گذرِ گردش‌گران، زیر دیواره‌ای سنگی، چشمه‌ای است کوچک که برای تن‌شوئی ساقه شاداب روئیده بر شکافِ سنگ، آواز می‌خواند. بوی پونه کناره جوی‌بارش، سرخوشان را مست می‌کند و مستان را نیوشا. ما سندوق‌چه را کنار این چشمه به دل خاک می‌سپاریم و دور تا دور آن را از آهک و گچ پر و سندوق‌چه را «قیراندود » می‌کنیم.
باید به انتظار نشست تا روزی که انسانی از آینده در سندوق‌چه را بگشاید و ما و احساسمان را باز شناسد.

***

زمان می‌گذرد، سد، سد و پنجاه، دویست سال. اکنون باز می‌گردیم و به سراغ سندوق‌چه می‌رویم تا بدانیم بر سرزمینمان چه گذشته است. 
از جنگل خبری نیست، گلستان دره ای است پر هیاهو. از میان کشت‌زاری که با چاه‌های ژرف آب‌یاری می‌شود و چشم‌اندازی دیده‌نواز را پدید می‌آورد، ترنی تیزرو گذر می‌کند و جلوی ایستگاهی می‌ایستد. جادۀ شهریِ نوساز از پشت این ایستگاه آغاز می‌شود. کارگران راه آهن پیِ ساختمانی دیگر می‌ریزند. زمین با مته‌ ‌شکافته می‌شود و بیل‌های مکانیکی، سنگ‌های ریزانده از کوه را، سوار واگن‌های باری می‌کنند. از چشمه زمان ما ردی نیست، ولی ما جای سندوق‌چه را می‌دانیم و چشم به راه می‌مانیم. 
کارگران روز و شب کار می‌کنند. تیرهای آهنی سر به آسمان می‌کشند و به آهستگی سازه ای بلند ساخته می‌شود. برای آب رسانی به ایستگاه، چاه آبی کنده می‌شود. هنگام کار، ناگهان سندوق‌چه را می بینند. کارگران دست از کار می کشند. می‌پندارند گنجی یافته‌اند. 
سندوق‌چه را تکان می‌دهند. پر است و سنگین. می پندارند گنجی است که نیاکانشان در دل « ساروج » پنهان کرده‌اند. یابندگان خواب سکه و تاج زرنگار می‌بینند، ولی پیش از آن‌که رؤیایشان به انتها برسد، گزارش به «شبکه» می رسد و سندوق‌چه به آمادگاه باستان‌شناسی برده می‌شود. 
در اداره باستان شناسی چندین عکس از نمای سندوق‌چه بر می‌دارند و تلاش می‌کنند با پرتونگاری درون آن ‌را گمانه بزنند، ولی نمی‌شود. خبرنگار‌ها هم با همۀ جنجالی که بپا می‌کنند، نمی‌توانند کاری کنند. راز سندوق‌چه پشت پرده‌ می‌ماند.
سندوق‌چه را به موزه می‌سپارند. مردم برای بازدید و دیدن یافته‌ای رازآمیز به موزه می‌آیند. برخی گمان می‌زنند سندوق‌چه از هزارۀ نخست پیش از میلاد به جای مانده است و گروهی دیگر، با اشاره به گونه ساخت و شیوۀ نگه‌داری آن، به این باور می‌رسند که سندوق‌چه به زمانی کهن‌تر وابسته است.
شاید گناه از من باشد، سندوق‌چه را از پیرمرد آهنگری که آن را با دست خودش برای هدیه به دختر نوعروسش ساخته بود، گرفتم. 
ما دلمان می‌خواهد تماشاگران موزه بدانند سندوق‌چه مال ۲۰۰ سال پیش است و درون آن پیام هایی است که با همۀ احساسمان نوشته ایم. ولی هیچ کس اجازه نمی‌یابد در سندوق‌چه را بگشاید.
زمان می‌گذرد و یک روزی، کارگزاران موزه می پذیرند، سندوق‌چه را برای بازدید مردمان سرزمین‌های دیگر، به یک نمایش‌گاه‌ بفرستند. نمونه ها را با موشکافی در جعبه می‌چینند و به فرودگاه می‌برند.
جعبه ها برای بارگیری آماده می‌شوند که ناگهان جنگ در می‌گیرد. سندوق‌چه را همراه چیزهای دیگر موزه، در گوشه ای از انبار فرودگاه روی هم میچینند. 
جنگ باز نمی ایستد. سربازها می‌آیند و انبار را می روبند. یک روز نیز به سراغ جعبه‌های موزه می‌روند. جعبه ها در هم می‌شکنند و سندوق‌چه در گوشۀ تاریکی از انبار، واژگونه می‌افتد. هیچ کس به یاد موزه نمی‌افتد. همه در فکر جنگ اند. اژدهای جنگ سیری ناپذیر است و سر بازایستادن ندارد.
یک روز فرمانده‌ای ارشد به فرودگاه سر می‌زند. خسته و برانگیخته است، مانند همه فرماندهان تاریخ، از نبود تجهیزات جنگی گله دارد. دستور پشت دستور بیرون می آید: « دشمنان دست به‌دست هم داده اند تا نابودمان کنند… هر چیزی که می‌توانید، ذوب کنید و گلوله بسازید.» 
دستور، دستور است. تانک های آهنی شکسته، هواپیماهای از کار افتاده، جنگ افزارهای از کار افتاده و هر چیز فلزی را برای آب کردن به کارخانه می‌فرستند. 
در این میان سربازی، سندوق‌چه ما را می‌یابد و با شادمانی پیش فرمانده می‌برد. آن‌را در موزه دیده است. فرمانده از سر کنجکاوی به سندوق‌چه نگاهی می‌اندازد و فرمان می دهد…

سرباز سندوق‌چه را پیش سر گروهبان می برد و پاها را با فشار به‌هم می چسباند و درود می‌دهد. گروهبان خمیازه کشان سندوق‌چه را به شخصی می‌سپارد. او آن را به کارخانه می‌برد و در سالنی بزرگ به کس دیگر میسپارد. آن کس، نگاهی به سندوق‌چه می اندازد و با دودلی می گوید: « شاید چیزی داخلش باشه. »، ولی «رئیس بخش » فریاد می کشد: « فرمان فرمان است، در آینده سدتا سدتا موزه می‌سازیم و …

***

دوستان من، شما می دانید سندوق‌چه ما چه سرنوشتی دارد؟ آیا بهتر نیست رؤیایمان را در همین جا به پایان ببریم؟ شما که می‌توانید گمان بزنید دارد چه بلائی به سرمان می آید… آیا کنجکاوی شما تا این رویه نیرومند است؟ بسیار خوب، به سراغ سندوق‌چه‌ می رویم، ولی همه می دانیم تنها یک « آه » تا پایان سر‌نوشت سندوق‌چه باقی است. ولی نمی خواهیم باور کنیم . آیا بهتر نیست همین جا نقطه‌ای بر پایان این ماجرا بگذاریم و به این خوش باشیم که سندوق‌چه ‌ما نابود نمی شود و زمانی دیگر به نادیده هایمان می‌رسد؟ 
می خواهید پایان داستان گفته شود؟. باشد. …سرباز سرپیچی نمی‌کند و سندوق‌چه را به‌درون کورۀ گداخته می‌اندازد. چند دقیقۀ پس از آن، سندوق‌چه ما در میان فلزهای ‌های دیگر، ذوب می‌شود…

۱۹ آذر ۱۳۸۱
گنبد کاووس
آیرج کی‌پور

بدون دیدگاه

دیدگاه شما (لطفاً از Internet Explorer استفاده نکنید):

(اطلاعات شما نزد سایت محفوظ خواهد ماند)





*