زمان‌سنجی مطب دندان‌پزشکی

(یادداشت اول)

-«بخند. ببینم.»

خندید. بلند و پر سدا، ولی بی نمک. گفتم:

– «یه جور بخند دندونت دیده بشه.»

خندید و هنگام خندیدن لب بالایش را با دست به سمت بینی کشید.

– «زینب. دستتو بنداز. فقط بخند.»

گوش به فرمان و آرام کار می‌کرد. هفت سال داشت. این را از روی دندان‌هایش می‌شد فهمید. ولی پیکره کوتاهش به سنش نمی‌خورد. روز‌ها با مادرش دور میدان انقلاب گدایی می‌کرد و شب‌ها کنار خیابان می‌خوابید.

نخستین بار هنگامی که از او پرسیدم کجا می‌خوابد، با خنده ریزی گفت:

– «زیر چادر» و نگذاشت چیز دیگری بپرسم: «چادر مادرم.»

پرسیدم: «مادرت کجا می‌خوابه؟»

شمرده پاسخ داد: «کنار خیابان. پاساژم می‌خوابم.»

مانند یک هنرپیشه ماهر روی سندلی یونیت نشست و اجازه داد عکسش را از چند زاویه بگیرم.

– «زینب. بلدی گریه کنی؟»

با سر پاسخ مثبت داد و سدای گریه‌اش بلند شد.

– «این‌جوری نه. دستتو نذار رو چشت. فقط گریه کن. اشکتم در بیاد.»

نگاه گذرایش هم‌راه سر به پایین افتاد و سدای گریه‌اش بلند شد. ولی ذره‌ای اشک از چشمش بیرون نزد.

– «یه جوری گریه کن اشکت در بیاد.»

زور زد، ولی اشکش بیرون نیامد. چشمش را باز کرد و با خوش‌حالی گفت:

– «میخای بخندم؟»

کرک‌های زرد کوتاهی را که سر تراشیده‌اش را می‌پوشاند، خاراند. چند عکس دیگر گرفتم و گفتم:

– «خوب، واسه امروز بسه.»

زینب عینکی چشم‌گربه‌ای را که طلقی مشکی داشت از جیب بیرون آورد و به چشمش زد. عینک بزرگ بود و بخشی از گونه‌اش را پنهان می‌کرد.

– «عینکتو ور دار.»

با دل‌خوری عینک را جابه‌جا کرد و گفت:

– «ور نمی‌دارم. میخام خانم‌خانما بشم.»

به‌ناچار چند عکس دیگر با عینک گرفتم. باور نداشتم می‌توانم با نور چراغ یونیت و بدون فلاش عکس خوبی بگیرم، ولی فلاش هم‌راهم نبود و ترسیدم نتوانم بار دیگر او را روی سندلی یونیت بنشانم.

– «زینب، لباسی که دی‌شب واست خریدن چی شد؟»

روز پیش یک نفر از مراجعه‌کنندگان به ساختمان پزشکان، بلوز و شلوار پاکیزه‌ای تنش کرده بود، ولی امروز زینب دوباره با همان لباس کثیف پیدایش شده بود.

– «مادرم گرفت.»

– «چرا؟»

– «لباسم تمیز باشه پول نمیدن.»

آموزش برابر با سن این کودک به‌هم خورده بود. بچه‌هایی که در میان بزرگ‌سالان رشد می‌کنند و از نشست و برخاست و بازی با هم‌سالان بی بهره می‌مانند، بچگیشان گم می‌شود و واژه‌هائی که به کار می‌برند، کودکانه نیست و ازجمله‌سازی بزرگ‌سالان یاد می‌گیرند. تا جائی که رفتارشان هم به بزرگ‌سالان مانندگی پیدا می‌کند. شاید یکی از سبب‌های شادی بزرگ‌تر‌ها هنگام برخورد با این‌گونه بچه‌ها همین باشد.

– «ماشاءالله چقدر باهوشه، حرفایی که میزنه اصلن به سنش نمی‌خوره.»

– «هوش و استعدادش به بابا ننه‌اش رفته دیگه.»

زینب نیز با واژه بزرگ‌تر‌ها سخن می‌گفت و میمیک‌های چهره‌اش با بزرگ‌سالان هم‌سانی داشت. زن کهن‌سالی بود که هفت سال بیش‌تر نداشت.

منشی مطب را سدا زدم ودرخواست کردم زینب را به اتاق انتظار ببرد.

– «ها، کارته کردی. حالا بیرونم می‌کنی؟ حقمه بده.»

من از زینب عکس گرفته بودم و او حقش را درخواست می‌کرد و می‌دانست کجا این واژه را به‌کار ببرد. در چه سنی برای نخستین بار این واژه را شنیده بود و در چه پرده‌ای؟

– «باشه عکس که در اومد یکی هم بهت میدم. خوبه؟» پذیرفت و از اتاق بیرون رفت.

چند روز پس از آن زمانی که عکس‌ها چاپ شد، این باور در من پیدا شد که سندلی یونیت تنها ناپیدایی‌ها و پیچیدگی‌های روان آدمی را آشکار نمی‌سازد. وای از دست این یونیت دندان‌پزشکی هنگامی که یک دوربین به آن چسبیده باشد.

چند هفته زینب به سراغمان نیامد و زمانی که پیدایش شد، سرزنده و خوش‌حال به به چشم می‌آمد.

پرسیدم:

– «زینب کجا بودی؟ رفته بودی مشهد؟»

خندید و ملچ‌ملچ‌کنان گفت:

– «زندان بودم.» و برایم بازگو کرد که با مادرش به زندان افتاده و در آن‌جا زن‌های مهربانی هستند که به او خوردنی‌های «خوشگل» و خوش‌مزه می‌دهند. گویا به او خوش گذشته بود. تنها با دل‌خوری گفت:

– «مادرمه زدن» و نمی خواست بگوید چه کسی او را زده است و چرا؟

مچ مادرش را چند روز پیش، کارمند آزمایش‌گاه کنار مطب گرفته بود. آقای آهنی کارگر آزمایش‌گاه، از دست‌شویی بوی تریاک می‌شنود و زمانی که می‌خواهد در دست‌شویی را باز کند، پی می‌برد کسی در را از درون قفل کرده و باز نمی‌کند. سرانجام آن روز با داد و هوار زن را از ساختمان بیرون می‌اندازند ولی به پلیس زنگ نمی‌زنند. گویا مادر زینب جای دیگر به دشواری برخورد کرده و دست‌گیر شده بود.

نزدیک نیم‌روز بود که مادرش نیز آمد و با خنده‌ای که ترس در تار و پودش موج میزد گفت:

– «آزادم کردن. کمی پول بده برم غذا بخورم.» و دستش را نشانم داد. هنوز روی انگشتان اشاره‌اش جوهر استامپ پاک نشده بود و روی کف دستش مهر زندان دیده می‌شد. پرسیدم:

– «دوست داری عکستو بگیرم؟»

با سر، رد کرد. پافشاری کردم. رویش را برگرداند و آهسته گفت:

– «میخای چکار. منم آدمم!»

پافشاری فایده‌ای نداشت. خاموش ماندم و او از میان پولی که روی میز گذاشته بودم به اندازه بهای ناهار برداشت. خداحافظی کرد و با زینب بیرون رفت.

روز پس از آن، زینب دوباره پیدایش شد. هنوز به درون نیامده بود که دستش را به سویم دراز کرد. پشت هر دو دستش تاول‌های درشتی دیده می‌شد.

پرسیدم: «چی شده؟»

خیلی آرام و بی‌جان پاسخ داد: «مادرم سوزاند.»

پرسیدم: «چرا؟»

– «کار بد کردم دیگه.»

پرسیدم: «با چی؟»

با خنده گفت: «با سیگار!» و برایم بازگو کرد، شب را کنار خیابان می‌خوابند. نیمه شب، پلاستیکی را که روی سرشان کشیده بودند، کنار می‌رود و مادرش نزدیک بامداد از سرما بیدار می‌شود و برافروخته دست دخترش را با سیگار می‌سوزاند.

دستانش را دراز کرد و با خنده گفت: «چقدرم سوزاند!»

– «زینب دستت خیلی درد داره؟»

نگاهم کرد و سرش را پایین انداخت.

چرا زینب گریه نمی‌کرد؟ آیا این خنده، یک واکنش روانی در برابر خشونت‌هایی بود که از پیرامونش و از زمانه‌ای که زندگی می‌کرد، می‌گرفت؟ شاید. شگفت‌آور زمانی بود که جلوی دوربین فیلم‌برداری قرار گرفت. بدون کوچک‌ترین هراس، به دوربین چشم دوخت و به پرسش‌هایم پاسخ داد.

باز هم پرسیدم: «درد نداری؟»

به چشمم خیره شد و با زیرکی گفت: «یه خرده. از سنگ بهتره!» و هنگامی که شگفتی من را دید گفت:

– «مادرم عصبانی بشه، با سنگ میزنه به سرم. مادرمه دیگه!»

از همان کوچکی خشونت را مانند یک قانون همیشگی بین انسان های پیرانونش پذیرفته بود.

– « مادرمه. دوستم دارم… خدا کنه عصبانی نشه . وای…»

۲
(یادداشت دوم)

گاهی ماسک، حتی دولایه‌اش نیز نمی‌تواند جلوی یورش بوی آزاردهنده برخی از دهان‌ها را بگیرد، ولی دندان‌پزشک نه تنها نمی‌تواند از «ارباب دهان» ایراد گیری کند، بل‌که باید بتواند جلوی تغییر چهره‌اش را نیز بگیرد.

دندان‌پزشک باید بردباری کند و آموزش دهد. چاره دیگری نیست. هر که نمی تواند پای بدین دریا ننهد.

پرسیدم: «مثل این که با مسواک قهری؟»

با استواری گفت: «نه به خدا. هر شب مسواک می‌زنم. بوی دهنم درست نمیشه.»

– «چرا زودتر پیشم نیومدی؟»

– «آمدم. نبودی. رفتم دکتر عمومی. گفت از عفونته. سه‌تا ۱۲۰۰ داد. گفت روزی یکی بزن. آخریشم الان زدم.»

– «کجا؟»

– «طبقه شما. آمپول‌زن گفت: من دو تا۸۰۰ میزنم. همه‌شه نزد. آخراشه دور انداخت. که ۱۲۰۰ بشه» و تاکید کرد: «۱۲۰۰ تا بیش‌تر نزد.» در ذهنش محاسبه کرد و با کمی درنگ ادامه داد: «حیف شد. خیلی دور انداخت!»

با تردید پرسیدم: «هزار و دویست دیگه چیه؟ منظورت پنی‌سیلین یک میلیون و دویست هزاره؟»

– «آره، آره از همون‌ها. روزی یکی زدم. یه ذره خوب شد.»

– «پنی سیلین یک میلیون و دویست هزار؟ اینا رو هر ۲۰ روز یه بار میزنن. واسه این جور ناراحتی‌ها هم نیست. حتمن اشتباه فهمیدی!» و پرسیدم: «دکتر نگفت هر ۲۰ – ۱۵ روز یه دونه؟»

بی هیچ گونه تردیدی گفت: «نه آقا ایناهاشش. گفت برو سه تا بزن. بعد بیا ببینم.» و دفترچه بیمه‌اش را نشان داد.

به نسخه نگاه کردم. حق با او بود.

برخی از پزشکان، گویا برای اثبات «قدیمی بودن» و با تجربه نشان دادن خود، نسخه را با شتاب و بدخط می‌نویسند. در اصل در این کج و کوله نوشتن نسخه، نبود باور به خود و هراس از غلط نویسی نام دارو، تعیین‌کننده است. اگر بخواهیم از روی خط، درباره شخصیت و کار یک پزشک داوری کنیم، آن‌گاه…

هرچند پزشک، نسخه را بسیار بدخط و درهم نوشته بود، ولی می‌شد حرف P و ۱۰۰ را تشخیص داد.

نمی‌توانستم بیمار را آشفته کنم ومن من کنان گفتم:

– «باشه. اول جرم‌گیری می‌کنیم، بعد دندونای خرابتو می‌کشیم. این دوتا رو هم عصب‌کشی می‌کنیم. چندتا هم پرکردنی‌ان. لثه‌تم ناراحته و باید درمون بشه.»

– «از پولش نترس! وضع آقام خوبه. خداره شکری پولمه میده!»

– «باشه. کارمون که تموم شد، اگه دیدیم بازم دهنت بو میده، واسه یه متخصص بیماری های گوش و حلق و بینی و جراحی سر و گردن بهت نامه میدم.»

– « او…وه. این همه دکتر!!»

خنده‌ام گرفت و گفتم :« نه بابا تو هم. همه این ها تخصص یه دکتره!»

با هراس پرسید: «خوب نمی‌شه؟»

– «چرا. ۹۰% خوب میشه. اگه معده یا ته گلوتم چیزیش بود، اونم درمون می‌کنیم!»

– «باشه. خدا خیرت بده. اشکالی نداره. از پولش نترس. میدم. فقط خوب بشه!»

برایش زمان دیدار تعیین کردم. هنگام بیرون رفتن، دفترچه‌اش را به سویم دراز کرد و پرسید:

– «دوا نمی‌نویسی؟»

گفتم: «نه لازم نیست. همون غرغره‌ای که گفتم کافیه.»

گردنش کمی به سمت شانه خم شد، نگاهش را به من دوخت و گفت:

– «دکتر، بی‌زحمت ۳ تای دیگه ۱۲۰۰ بنویس. خاصیتش خیلی خوبه!!»

۳
یادداشت سوم

به ترتیب به درون اتاق انتظار آمدند. یک پیرمرد ۷۰ ساله که با عصا به‌دشواری راه می‌رفت، زنی ۲۰ سال، با شیرخواره‌ای در بغل، و کودکی ۲ ساله در دست و دو بچه دوقلوی ۶ ساله به‌دنبال.

پیرمرد شوخ‌طبع به به چشم می‌آمد و هنگام درون آمدن، پول ویزیت را پرداخت و چون کسی در اتاق انتظار نبود، رو به دندان‌پزشک کرد و گفت:

– «خانمم دی‌شب تا صبح راه رفت. نذاشت بخابم. دندانشه بکش راحتم کن!»

زن، بچه شیرخواره را با بند و باری روی سندلی دم در خواباند و پاکشان وارد اتاق کار شد و روی سندلی یونیت نشست و چشمان پف‌کرده خوابیده‌اش را به پنجره روبرو دوخت.

دندان‌پزشک آیینه دندان‌پزشکی را برداشت و گفت:

– «لطفن دهنتونو باز کنین.»

زن دهانش را باز کرد. روی طوق دندان‌های جلویی، نواری قهوه‌ای‌رنگ دیده می‌شد. دندان‌های کرسی‌اش خراب بود و تاج آسیاب کوچک پایین شکسته و ریشه‌اش زیر لثه پنهان مانده بود.

مرد آنی از اتاق بیرون رفت و زن دم را از دست نداد:

– «دندانمه کشیدی چرک‌خشک‌کن هم بده، بگو لازمه.»

– «باشه، لازم شد آنتی‌بیوتیک هم میدم. بذار دندونتو بکشم.»

– «ای آقا، بذار پول خرج کنه! چهارتا بچه پس انداخته خرجشانه نمیده. دوا بده لازم میشه.»

گفتم: «باشه چشم. ولی دارو رو مصرف نکن.»

– «میدانم. میفروشم. میدم به همسایه‌مان. پولشه برای بچه‌ها میذارم.»

مرد به درون آمد و گوشه‌ای نشست. دندان زن را کشیدم و سفارش کردم تا دو ساعت آب و خورش نخورد.

زن دستش را روی دهانش گذاشت و با سدای بلند گفت:

– «شنیدی. تا شب نمیشه دود گرفت.» و پشتش را به مرد کرد و آهسته ادامه داد: «مرده‌شور برده منم داره دودی می‌کنه. این بمیره بچه‌هام آواره میشن.»

مرد چپ‌چپ نگاه کرد و خاموش ماند. زن آهسته گفت:

– «زیادتر بنویس نترس. دارائیش زیاده. فقط چسه!»

مرد بلند شد، دست بچه را گرفت و پرسید:

– «این قرصا برای حاملگی بد نباشه!»

– «حاملگی؟ مگه همسرتون حامله است؟»

زن دوباره رو به من کرد و با خنده گفت: «بگو خوبه، کیف می‌کنه.» و رو به مرد چرخید و با سدای بلند گفت: «اگر دست این باشه، میگه ماهی یکی بزا  !»

مرد بلند شد و رو به زن با خرده گیری گفت:

– «زن اگر بچه نداشته باشه، سرش به زندگی بند نمیشه»

زن خاموش بچه را بغل کرد و از در بیرون رفت.

آهنگ گفتار مرد رنگ پوزش‌خواهانه به خود گرفت: «خودتان مردین می‌فهمین. جوانه. یه وقت هوایی میشه. الان نمی‌فهمه. بچه که زیاد شد، کم‌کم سرش پایین می‌افته.»

دست در جیب جلیقه کرد و کیسه‌ای بیرون آورد و از درونش بسته‌ای اسکناس در آورد، هزینه را پرداخت و عصا زنان از در بیرون رفت.

۴
یادداشت چهارم

از زیبایی بهره چندانی نداشت، ولی چشمان درشتش که به ترکمن‌های دیگر کم‌تر مانند بود و نگاه هراسان و آشوب‌گرش، به او چهره پرکششی می‌داد. هم‌راه پدر و مادرش برای جراحی دندان به مطب دندان‌پزشکی آمده بود.

پرونده پزشکی را بیرون آوردم و نام و نشانی‌اش را پرسیدم:

– «سال تولد؟»

پدرش پاسخ داد:

– «۱۴ سال»

هنگام پر کردن پرونده پزشکی فهمیدم روزی دو بار انسولین تزریق می‌کند. پرسیدم:

– «از کی انسولینو شروع کردی؟»

دختر خاموش  نگاهم ‌کرد. ولی به گونه‌ای آشکار به من می‌فهماند که به کارم باور ندارد و با پافشاری پدر و مادرش به مطب آمده است.

پدرش برایم بازگو کرد:

– «ما که نمی‌دانستیم مریضه. پارسال خوب بود. ماه رمضان روزه گرفت، لاغر شد. گفتم از روزه است.

حالش بد شد. رفتیم پهلوی دکتر. گفت ضعف کرده. سرم قندی زد. حالش خراب شد. خیلی بد. مادرش خیال کرد مرد.

خدا رحم کرد یکی بود فهمید. آزمایش دادن گفتن مسموم نشده. قند داره، باید انسولین بزنه.»

پرسیدم: «بچه‌های دیگه چی؟ اونا هم انسولین میزنن؟»

– «همه خوبن. سه تا پسر دارم، پنج تا دختر. همه خوبن. این یکی مریض شد.»

– «با زنت فامیل نیستی؟»

– «نه اصلن. دکتر هم پرسید. خودم آزمایش دادم. قند نداریم.»

دختر آرام نشسته بود و به‌من نگاه می‌کرد، ولی آماده نبود به پرسش‌هایم پاسخ دهد.

پرسیدم: «کی بهش انسولین میزنه؟»

– «خودش. یاد گرفته میزنه. صبح یک دانه، شب یک دانه.»

از دختر پرسیدم: «وارد شدی دیگه؟»

پاسخم را نداد. تنها پس از این که دندانش را آرام و بدون درد کشیدم، خداحافظی کرد و از مطب بیرون رفت.

چند روز پس از آن، زمانی که دوباره به مطب آمد، می‌خندید و به پرسش‌هایم با گرمی پاسخ داد. جای دندان کشیده‌شده را نگاه کردم و به او گفتم که به‌زودی زخم جوش خواهد خورد. آهی کشید و گفت:

– «خسته شدم!»

می خواستم دل‌داریش بدهم. لب‌خند تلخی زد و رو به پدرش کرد و گفت:

– «بریم. خیالم راحت شد.»

دختر این پا و آن پا کرد تا پدرش از در بیرون برود و سپس، با بازی‌گوشی از من پرسید:

– «سرم قندی بلدی وصل کنی؟» و با دیدن چهره درهم گره‌خورده و چشمان نگرانم، ادامه داد:

– «من بلدم!»

به اشاره‌اش پی بردم، ولی نخواستم باور کنم. تا زمانی که از اتاق انتظار بیرون رفت نگاهش کردم. ترسیدم آخرین باری باشد که او را می‌بینم. می‌دانستم با تزریق سرم روی‌داد بدی برایش پیش نخواهد آمد. به خودم گفتم:

– «اگه جای اون بودی چکار می‌کردی؟»

از پاسخ پیچیده و هیجان‌انگیزی که به خودم دادم پی بردم جای آن دختر نیستم و نمی‌توانم باشم و هر پاسخی هم به این پرسش بدهم از بیرون خانه است.

۵
یادداشت پنجم

همکاری از یک شهر کناره کویر به‌دیدنم آمده بود و سرگذشت‌های آموزنده و تکان‌دهنده‌ای برایم گفت:

زن با بچه سه‌ماهه‌اش به بیمارستان آمده بود. کودک چهره ای پژمرده داشت. دکتر پرسید:

– «چی شده مادر؟»

زن برانگیخته و هراسان پاسخ داد:

– «حالش بد شده. استفراغ می‌کنه.»

پزشک جوان با ریز بینی کودک را معاینه کرد و شگفت زده پرسید:

– «بهش چی دادی بخوره؟ یه چیزی خورده!»

جواب زن همه را شوک زده کرد:

– «کله‌پاچه.»

پزشک جوان جیغ کشید:

– «کله‌پاچه؟»

زن شتاب‌زده به انترن‌های بیمارستان که گوشه راه‌رو گرد آمده بودند نگاهی انداخت و به یکی از آنان اشاره کرد. زن، ارشد رزیدنتهای بخش را نشان می‌داد. رزیدنت که متوجه اشاره زن شده بود، جلو آمد و با شگفتی پرسید:

– «کی رو میخای مادر؟ اشتباه نمی‌کنی؟»

زن بدون تردید ماجرا را بیان کرد: روز پیش به بخش مراجعه کرده و برای لاغر بودن و کم اشتهائی کودکش، چاره‌جویی می‌کند. رزیدنت بخش نیز نسخه‌ای نوشته و به او می‌دهد و می‌گوید:

– «ویتامین‌ها رو بهش بده بخوره خوب میشه. بعدن سری به‌ما بزن.»

پزشک دیگر نیز به کودکش ویتامین داده بود و با این‌که همه را به کودک خورانده‌ بود، بهره خوبی گرفته نشده است.

زن برای گرفتن دارو پافشاری می کند. رزیدنت بخش سری می‌خاراند و بدون این که بخندد می‌گوید:

– «مادر بنیه بچه‌ات ضعیفه. بهش کله‌پاچه بده، قوی بشه!»

زن همان روز به کله‌پاچه‌فروشی می‌رود و یک کاسه آب کله‌پاچه می‌خرد و بامداد، ناشتا، به بچه‌اش می‌خوراند.

کودک آب کله‌پاچه را با مزه بسیار می‌خورد و می‌خوابد، ولی به زودی خوابش آشفته می‌شود و بالا می‌آورد. مادر سراسیمه کودک را بغل کرده و به بیمارستان دانش‌گاه می‌آورد.

دکتر جوان بار دیگر با شگفتی  پرسید:

– «مادر، یادته که گفت کله‌پاچه بهش بده؟ اشتباه نمی کنی؟»

– «آره، خودش گفت.»

رزیدنت بخش که ماجرا یادش آمده بود، با خنده گفت:

– «آها، یادم اومد. گفتش بچه‌ام ضعیفه. عین کنه چسبیده بود که بهش قرصی بدم بچه‌اش چاق بشه. منم خواستم شوخی کنم. نمی دونستم اینقده خر تشریف داره، میره به بچه شیرخوره کله‌پاچه میده!»

۶
یادداشت ششم

زمانی که زن با بچه قنداقی‌اش وارد سرسرای بیمارستان شد، انترن‌های جوان با دوستانشان از کلاس و یادمان‌های گوناگون دوران دانشجویی گپ می‌زدند. زن خسته و درمانده پرسید:

– «دکتر کو؟»

یکی گفت: «برو پذیرش!» و دیگری پرسید: «چی شده مادر؟»

– «بچه‌ام شیر نمی‌خوره.»

انترن‌ها بلند شدند و یکی‌یکی نوزاد را معاینه کردند. نوزاد لاغر بود و نای جنیدن نداشت. زن نالید:

– «چند روزه هیچی نمی‌خوره. داره می‌میره.»

انترن‌ها به چهره پریده نوزاد نگاه کردند و در بیاد مانده های گنجینه دانششان به‌دنبال سندروم‌هایی گشتند که در جزوه‌های درسی خوانده بودند.

زن بیمار بود و با این که خود از کم‌بود خوراک رنج می‌برد، به نوزادش شیر می‌داد.

یکی از انترن‌ها که جا افتاده بود و می‌توانست به دیگران فرمان‌روائی کند، با دیدن رخسار نزار زن و کودک، پیش‌نهاد کرد:

– «بهش شیر برسونیم. تو رگی بهتره.»

انترن‌های دیگر پذیرفتند. شیر پاستوریزه را از بوفه بیمارستان آوردند. ابتدا تلاش کردند از راه دهان به کودک شیر برسانند و زمانی که نتوانستند، شیر را از راه رگ به کودک تزریق کردند. جهره نوزاد دگرگون شد و مرد!

انترن را با پرونده قتل به دادگاه کشاندند. زمانی که در دادگاه از انترن چرائی چنین روش شگفت انگیز را پرسیدند، به سادگی گفت:

– «خوب، من بلد نبودم. بقیه هم بودن. چرا اونا چیزی نگفتن!»

آموزش‌های تئوریک به آنان یاد داده بود خوراک از معده رد شده و از راه خون ترابرد می‌شود.

آنان یاد گرفته بودند دارو‌های گوناگون را به رگ تزریق کنند، ولی هیچ‌کدام از آنان پس از ۶ سال آموزش در دانشکده پزشکی یک بار هم در جزوه‌های درسی که بسیاری از آنان واو به واو از بر کرده و با گرفتن نمره‌های بالا دانش‌گاه و خانواده و دوستان را سرافراز کرده بودند ، نه دیده و نه خوانده بودند که شیر را نمی‌شود «تورگی» زد!!!»

۷
یادداشت هفتم

چهره‌ای پخ‌شده و پیشانی‌ای پهن داشت. دو مردمکش بازه زیادی گرفته بودند و به چشم می‌آمد بینی کوچکش بردباری پذیرش هم‌سایگان را ندارد.

هنگامی که با پدرش وارد اتاق انتظار شد، با دست جلوی دهانش را گرفته بود و سرفه می‌کرد.

پدرش دل‌سوزانه‌گفت:

– «آزمایش‌گاه جا نادری. بچه خسته میشی. این‌جا نشستی.»

بدون گپی روی سندلی نشستند و به تابلو‌هایی که روی دیوار اتاق انتظار آویزان بود چشم دوختند. ساعت ۲ بعد از نیم‌روز بود و کسی نمی‌آمد. سرِ شنید و گفت را با آنان باز کردم و به‌ زودی کنجکاویم برانگیخته شد پسربچه را معاینه کنم.

زمانی که پدرش را از آزمایش‌گاه سدا زدند، از بچه پرسیدم:

– «اسم دهتون چیه؟»

با سدای رسا و قشنگ پاسخ داد:

– «عزیز آباد.»

– «عزیز آباد؟ عزیز آباد کدوم طرفه؟»

– «نزدیکه. اونورِ پمپ بنزین.»

– «اونور پمپ بنزین؟ اون‌جا‌ها که یه هم‌چین دهی نداریم.»

درنگی کرد و گفت:

– «نمی‌دانم. من خوابیده بودم. بیدار شدم، جلوی پمپ بنزین بودم.»

ترکمن بود. پدرش  فارسی را خوب نمی‌دانست، ولی او لهجه فارسی روانی داشت.

پرسیدم: «کلاس چندی؟»

– «چهارم دبستان.»

– «فارسی رو خیلی خوب بلدی. از کی یاد گرفتی؟»

– «از خودم. از رادیو، تلویزیون.» و با غرور ادامه داد: «از هر کی خوشم بیاد سداشو در میارم.»

– «از خواننده‌ها کی‌ها رو دوست داری؟»

– «همه رو.»

بسیاری را می‌شناخت. از در گذشتگان تا تازه رسیده‌ها. شعر زیادی هم از بر بود. تلاش می‌کرد آوای خوانندگان را درست ادا کند. همین توانائی به لهجه‌اش ویژگی داده بود.

من پرسیدم و او پاسخ داد. برایم آواز خواند. سدایش گرفته، غم آلود، ولی دل‌نشین بود. توانائی بی همانندی داشت.

از خود پرسیدم:

– «چند درسد از بچه‌های این کشور با این استعداد بالا به‌دنیا می‌آیند؟ چند درسد رشد می‌کنند؟ چند درسد دانش آموخته دانش‌گاه می‌شوند؟ و آیا در دوره دانش‌آموزی، کسی پی به توانائی‌های بالای آن‌ها می‌برد؟»

هنگام معاینه پی بردم لنف‌های گردن باد کرده است. در رادیوگرافی‌ای که از شش‌هایش گرفته بودند، لکه‌های ویران‌گر دیده می‌شد. پزشک درمان‌گر برایش تست P.P.D نوشته بود و برای دادن همین تست به آزمایش‌گاه کنار مطب دندان‌پزشکی آمده بودند.

اگر دوباره به مطب می‌آمد، شاید می‌شد بیش‌تر آشنا شویم. ولی دیگر نیامد. آیا سل این اجازه را نداده بود؟»

۸
یادداشت هشتم

منشی مطب بیماری را پذیرش کرد. دفترچه بیمه را برداشتم تا ببینم چهره صاحب دفترچه برایم آشنا است یا نه.

آشنا نبود. جلوی محل خدمت نوشته بودند: «آموزش و پرورش گنبد». نفهمیدم کارمند است یا معلم. در بخش درونی جلد دفترچه، خطی درهم و شتاب‌زده، خودنمایی می‌کرد:

«گوشت مخلوط با چربی و استخوان ۱۸۰۰ تومان. گوشت چرخ‌کرده ۲۲۰۰ تومان. مرغ زنده یک عدد ۱۷۰۰ تومان. پنیر محلی نیم کیلو و ۱ بسته پنیر سفید ۱۵۰۰ تومان. عسل محمدی نیم کیلو ۱۵۰۰ تومان. میوه (سیب‌زمینی + سبزیجات ) ۲۰۰۰ تومان.». پرانتز را خود صاحب دفترچه باز کرده بود!

۹
یادداشت نهم

دو زن، یکی آرام و دیگری گریان، هم‌راه پسربچه‌ای ۶ ساله وارد اتاق انتظار شدند. زن گریان با تمنا به سوی دندان‌پزشک دوید و دستش را با فشار گرفت:

– «خانم دکتر، ایلاهی قوربانت بشم، نجاتم بده.»

دندان‌پزشک که از شدت دردِ دست رنگش پریده بود، بریده‌بریده گفت:

– «باشه، باشه. بشین رو یونیت ببینم.»

زن، با چشم‌های از ترس گشادشده، پس پس رفت:

– «چرا من؟ اینه ببین.» و به پسربچه اشاره کرد.

دندان‌پزشک به پسربچه نگاه کرد و واکنشی نشان نداد. زنِ گریان که اکنون دیگر از گریه‌اش جز اشک‌های ماسیده به چهره، اثری نمانده بود، دست پسربچه را به زور به سمت یونیت کشید. مادر بچه که تا کنون خاموش مانده بود، واخواهی کرد:

– «میناخانم، چکار می‌کنی، بچه ره کشتی.»

زن گریان، دست بچه را رها کرد و با اشاره به دندان‌پزشک گفت:

– «خانم دکتر گفته. تقصیر من چیه.»

دندان‌پزشک که سرگردان مانده بود:

– «بالاخره کی مریضه؟ زود باشین لطفن.»

– «بابام.»

سدای پسربچه بود که استوار ایستاده و می‌خواست از در بیرون برود. مادر بچه دادش بلند شد:

– «میناخانم، تو برو بیرون. بسه هر کاری کردی. خودم هستم.»

مینا خانم ناخشنودی اش را بروز داد:

– «سکینه جون. باور کن پولشو میدم. الانه شوهرم میاد.»

مادر بچه آرام شد. دستی به سر پسرش کشید و گفت:

– «نترس می‌وینی. هیچی نشده. میناخانم خرجشه میده. خوبت می‌کنه.»

چند دقیقه پس از آن، پدر بچه نیز به گروه سه نفری پیوست.

– «خانم دکتر، این بچه خیلی آرومه. بچه‌های مینا خانمم خوبن. مردمان خوبی‌اند. حالا کاریه که شده. بی‌زحمت ببینین خرج دوا درمونش چقدره! از خرجش نترسین.»

مینا خانم که پذیرفته بود هزینه درمان بچه را بپردازد، با تردید گفت:

– « تقصیر بچه‌ام نبود. داشتن بازی می‌کردن، دارا جان افتاد توی جوب. این‌جوری شد.»

سکینه‌خانم که با دیدن شوهرش شیر شده بود، با آهنگ کنایه‌آمیز گفت:

– «عجب! بازی می‌کردن! اون بچه شر، تا حالا چند تا بچه ره زده. دارا به ماشین نگاه می‌کرده، با کسی کار نداشته. بچه‌ات آمده هولش داده تو جوب.»

میناخانم نپذیرفت:

– «همه گفتن هولش نداده. خودش افتاده. حالا ما هم‌سایه‌ایم. کمکتان می‌کنیم!»

– «چی؟ کمک می‌کنی؟ بی‌خودی زور نزن. همه‌چی به گردن خودتانه.»

مرد که به بگومگوی آنان گوش می‌داد با کلامی بازاری گفت:

– «این کارا مال مرده. حاج‌آقاتان آمد حساب می‌کنه. بالاخره خرجش گردنتانه!» و رو به دندان‌پزشک کرد و ادامه داد:

– «خانم دکتر، بگو چقدر خرجشه، هر دوایی لازمه بنویس. یک گواهی هم بده لازممان میشه.» دستی در جیب کرد و گفت: «سلامتی بچه‌ام واجب‌تره.»

میناخانم به دست و پا افتاد و ناله‌کنان گفت:

– «خانم دکتر، ما هم نداریم. چندتا بچه داریم. به‌خدا شوهرم مینودشته. بیاد پولتانه میده.»

مرد برافروخته یورش برد: «الانه چقدر داری؟ راستشه بگو.»

– «هیچی. به خدا هیچی. عجله داشتم یادم رفت پول بیارم.»

– «بچه ره میاری دکتر، پول نمیاری؟ استغفرالله. عجب مردمانی‌اند ها! حالا پول دکتر هیچی. ازمون نمی‌گیره. نسخه ره کی میخره!». به گونه ای به دکتر نگاه کرد که بفهماند پول ویزیتی در کار نخواهد بود.

زن مِن‌من‌کنان گفت: «حاجی مینودشته میاد. زنگ بزن بگو چی شده. حتمن میاد.»

– «کی؟ حاجی میاد؟ اون؟ گفتی و باور کردم.» و رو به زنش کرد و گفت: «یک قران ندی‌ها. هر چی بدی از جیبت رفته. اینا پول بده نیستن.»

سکینه‌خانم هق‌هق‌کنان گفت: «چکار کنم. میناخانم گفت بریم دکتر منم آمدم.»

میناخانم چهره جن‌زده‌ها به خود گرفت. تلاش کرد جیغ بکشد:

– «چیه. چی شده؟ تمامش تقصیر اون پدرسوخته‌یه. گفتم این‌جوری شده، گفت تو برو من حساب می‌کنم.»

مرد داد کشید: «خر گیر آورده؟ مگه آدمامه نمی‌شناسم.» و از جیبش تلفن هم‌راه را در اورد و شماره‌ای گرفت و هنگامی که دید کسی پاسخ نمی‌دهد، رو به میناخانم کرد و گفت: «بفرما. تلفنشم جواب نمیده. گوشی تلفنه ور نمی‌داره. من این جماعته می‌شناسم. خودم اینا ره خوشکه سینه بزرگشان کردم.»

میناخانم خاموش ماند. مرد اندکی درنگ کرد و با یک خداحافظی شتاب‌زده از در بیرون رفت.

دندان‌پزشک به بچه اشاره کرد روی سندلی بنشیند، ولی بچه جیغی کشید و به سوی مادرش دوید. میناخانم که باز هق‌هقش بلند شده بود، با سدای ناله‌مانندی گفت:

– «برم تلفن کنم هر جوری هست حاجی بیاد.» و به سمت در راه افتاد.

مادر بچه از جا پرید:

– «کجا. باش تکلیف بچه ره معلوم کنیم.»

میناخانم با آوای دل‌نواز گفت:

نترس سکینه جان. تلفن کنم میام. من که خودم گفتم بچه ره ببریم دکتر بهتره. تنهایی هم که جرأت نمی‌کنم برگردم مینودشت.» و از در بیرون رفت و در را آهسته پشت سرش بست.

دندان‌پزشک پسربچه را معاینه کرد و در سرنسخه‌ای هزینه را نوشت و مهر کرد.

– «داروها رو به‌موقع مصرف کنین که ثأثیرش خوب باشه. واسه شکستگی هم باید آرچ‌بار بسته بشه. معرفی‌نامه میدم برین پهلوی متخصص.»

سکینه‌خانم از جایش بلند شد و با هراس پرسید:

– «خرجش خیلی زیاده؟ آره؟»

– «فکر می‌کنم. آره. ۳۰ – ۴۰ هزار تومنی میشه.»

سکینه‌خانم ناله‌اش بلند شد. دندان‌پزشک با شگفتی پرسید:

– «شما واسه چی ناراحتین. همسایه‌تون خرجشو میده دیگه!»

– «اینا میدن؟ سی سال سیاه. الانه بیست ساله هم‌سایه‌ایم. بلا دور.»

مادر و پسر نزدیک به یک ساعت در اتاق انتظار نشستند، ولی نه از پدر بچه خبری شد و نه از شوهر میناخانم و نه از خود میناخانم. همگی غیبشان زده بود!

سرانجام سکینه‌خانم دست پسرش را گرفت، از دکتر سه‌پاس گزاری کرد و پیش از بیرون رفتن، فراموش نکرد با زرنگی بگوید:

– «شوهر میناخانم میاد حساب میکنه! من پول همرام نیست.» و زمانی که دید دندان‌پزشک می‌خواهد چیزی بگوید،گفت: «باشه انشا الله جبران می‌کنم!» و با کمی درنگ قیافه‌ای خیرخواهانه به‌خود گرفت: «خانم دکتر، بالاخره این مریض خودتانه. هر چی بشه خودت میدانی! مسئولیتش بگردن خودتانه. میان ازت می‌پرسن.» و خداحافظی کرد. تازه پس از رفتن آن دو بود که دندان‌پزشک فهمید، زن پرونده پزشکی را هم هم‌راه خودش برده است.

۱۰
یادداشت دهم

رایانه از نوشته ام، می‌گریست،

و من هنوز نمی‌دانستم،

آن‌چه با خنده نوشته ام،

درامی انسانی است.

 

هنگامی که روی سندلی یونیت نشست، لبش کبود شده بود و می‌لرزید. دندان‌پزشک دل‌داریش داد:

– «اولش همه می‌ترسند، بعدش شاد و شنگول از مطب میرن بیرون.»

مرد با دستان سردش، دست دندان‌پزشک را گرفت و با دل‌هره گفت:

– «نه نمی‌ترسم. تنم داره می‌لرزه.»

– «آمپول که چیزی نیست. از بس بچه‌ها رو از آمپول می‌ترسونن، تا آخر عمر ترس از آمپول از دلشون بیرون نمیره.»

– «نه دکتر از آمپول نیست!»

دندان‌پزشک شگفت زده پرسید: «پس چیه؟ مریضی؟ اعصابت ناراحته؟»

درد دندان عقل به بخشی ازگوش و چشم راستش کشیده شده بود و از سر شب نتوانسته بود بخوابد.

– «سرمه میزدم به دیوار. بازم خوب نمی‌شد.». پس از گذراندن ساعت‌ها درد تیز و شکنجه‌سا، بامداد بلند شده و به مطب آمده بود.

– «مُردم. عزرائیله جلوی خودم دیدم. فقط خلاصم کن.»

– «چرا بمیری. آمپول که زدم درد دندونت تموم میشه.»

– «نه دکتر، آمپول نزن. خواهش می‌کنم.»

دندان‌پزشک نگاهش کرد:

– «پس چکار کنم؟ بدون آمپول که نمی‌شه.»

مرد با چشمانی از چشم‌خانه درآمده و هراسان، در جای خودش نمی‌گنجید. راه گریزی نمی‌یافت و تن به سرنوشت می‌سپرد!!

– «دکتر. ایدز. ایدز!» و با دست سرش را چسبید.

دندان‌پزشک سردش شد و لرزید.

– «ایدز؟ ایدز داری؟»

نخستین باری بود که بیماری می‌پذیرفت که ایدز دارد.

– «آره دکتر می‌ترسم. خیلی از ایدز می‌ترسم. آدم بی‌گناه می‌میره. خیلی بده.»

– «دندان‌پزشک برانگیخته، پرسید:

– «چه جوری ایدز گرفتی؟ به قیافه‌ات نمی‌خوره.»

دندان‌پزشک از روی دفترچه بیمه فهمیده بود که بیمار دبیر است و رفتارش نیز مانند بیش‌تر آموزگاران کشورمان بود. ته‌ریشی تراش نخورده، موهایی کوتاه که بندرت شانه خورده بود، کفش‌هایی که واکسش رفته بود، یک لباس ساده با دوخت ارزان بها و پیراهنی که از بالا، موهای سینه را بیرون می‌ریخت.

– «مگه ایدز به ظاهر آدمه؟ وارد خون میشه!»

دندان‌پزشک می‌خواست به گونه‌ای از چگونگی سرایت بیماری سر در آورد.

– «بفرما چه جوری ایدز گرفتی؟»

مرد خشم‌گین از جایش نیم‌خیز شد:

– «چی میگین دکتر. من که نگرفتم. می‌ترسم بگیرم.»

دندان‌پزشک پی به اشتباهش برد:

– «‌ای بابا. فکر کردم خدای ناخواسته ایدز گرفتی.» و برایش روشن کرد:

– «معتاد‌های تزریقی که از یک آمپول چند نفری استفاده می‌کنن، اونایی که خون آلوده بهشون تزریق میشه، هم‌جنس گرایان، بچه‌هایی که از مادر ایدزی به دنیا میان و جدا نگه‌داری نمی‌شن، اونا زندگیشون ناگوار میشه. شما که معلمین. واسه چی می‌ترسین.»

چهره مرد تغییرکرد و با سدای شمرده گفت:

– «دکتر. این‌جا. می‌ترسم از مطب ایدز بگیرم.» و برای دندان‌پزشک روشن کرد که این روز‌ها در روزنامه‌ها و تلویزیون، در باره ایدز کنفرانس میذارن و یکی از جاهایی که نام می‌برند و هشدار می‌دهند، مطب دندان‌پزشکی است.

رگ‌های شقیقه دندان‌پزشک بیرون زد و زبانش بند آمد. به دشواری توانست هوار نکشد و خون‌سردیش را نگه‌دارد.

– «حقیقتش اینه که باید بهداشتو رعایت کرد. ویروس ایدز توی فضای خشک چند دقیقه بیش‌تر دوام نمی‌یاره. کافیه ابزار خونی رو با آب بشورن و بندازن توی مواد ضدعفونی‌کننده، حتی توی کف صابون یا پودر لباس‌شویی. بعد خشک کنن و توی فور یا اتوکلاو بذارن تا استریل شه. این‌جوری نه ویروس ایدز می‌مونه نه هپاتیت!»

مرد با شگفتی پرسید:

– «پس چرا یه جور دیگه میگن. یکی می‌گفت دندان‌پزشکی میرین مواظب باشین ایدز نگیرین، مگر این که اتوکلاو داشته باشن.»

دل دندان‌پزشک به درد آمد. مرد درست می‌گفت. این روز‌ها، به گونه‌ای غم انگیز، برخی از سوداگران که تنها به سود می‌اندیشند، یا اتوکلاو از خارج وارد کرده‌اند و به بهای بالا می‌فروشند یا در ایران مونتاژ کرده‌اند، برای بازاریابی، از همه اهرم‌های فشار به‌ویژه وزارت بهداشت و درمان سود می‌برند، تا با فروش هزاران اتوکلاو به‌بهای بالا به آماج خود برسند.

 با بالا رفتن هراس و مطب‌گریزی بسیاری از شهروندان، بهداشت مردم آسیب می‌بیند. ولی کوبندگان را چه باک. آنان به دنبال سودای خویش‌اند. در این میان، این شرافت دندان پزشک بیچاره ایرانی است که خدشه دار می شود.

مرد با تردید پرسید: «یعنی دندان‌پزشکی اصلن خطری نداره؟»

دندان‌پزشک آرامشش را باز یافته بود:

– «چرا! اگر وسایل استریل کننده نباشه، یا یکبارمصرف‌ها به‌کار گرفته نشه، همیشه خطر هست. مخصوصن خطر ابتلا به هپاتیت که خیلی هم جدیه. ولی تا دست‌کش، ساکشن، لیوان، سرسوزن، پیش‌بند و بقیه یکبارمصرف‌ها در مطب دندان‌پزشکی هست و وسایل استریل میشه، خطری نه بیمارو تهدید می‌کنه نه دندان‌پزشکو. اینم بدونین. اگه مطبی خطرِ میکروارگانیسم های بیماری زا رو جدی نگیره اولین قربانی، دندان پزشک و همکاراش میشن که هر روز با چندین بیمار سر و کار دارن که حتمن چند تائی از اونا هپاتیت یا بیماری های واگیر دیگه دارن.»

مرد آرام گرفت. اجازه داد دندانش کشیده شود و با آسودگی از مطب بیرون رفت. پس از رفتن مرد، دندان‌پزشک نگاهی به مطب انداخت. وسایل یک‌بار مصرف، مواد ضدعفونی کننده، هیپوکلریت سدیم، الکل، فور قدیمی، اتوکلاو کلاس بی و… همه به ردیف ایستاده بودند تا با هر ویروس و میکروارگانیسمی مبارزه کنند. در این میانه تنها دندان‌پزشک در برابر یورش بی‌انتهایی که به شارستان اعتماد بیمار به درمان‌گرش می‌شود، بی پدافند مانده بود!.

۱۵ بهمن ۱۳۸۱
گنبد کاووس
آیرج کی‌پور

بدون دیدگاه

دیدگاه شما (لطفاً از Internet Explorer استفاده نکنید):

(اطلاعات شما نزد سایت محفوظ خواهد ماند)





*