زیبایی دنیای هموساپینس ولایت ما
۱
بوی بهار میوَزید. بر پیچ و خمِ شاخه درخت، شکوفه گیلاس میدَوید. در راستای بلندای یک درخت، ناگهان مردمکی خیره ماند و پائی زمان را به خاموشی سپرد. بردیدگان گردنده مردِ رهگذر، شکوفه پر کشید و میوه زنده شد بر شاخه درخت. گیلاسی آبدار به چشمخانه بیتاب مرد دوید.
– «بهبه چه خوشمزه است» . دهانی آمد و فرو کشید گیلاس را تا دوردست به یادمانده های گوارا.
– «وه! چه کیفی دارد خوردن!!»
۲
چشمِ برهای با پشمی سپید و بهم بافته، آویزان بر تیرکی خشک، هنوز به پرتوهای گذرنده نور درود میفرستاد. خونی گرم از درون رگهای زندگی تا کف زمین کشیده میشد. دستی کارآزموده و فرود ساتور. برچرخه کشاکشِ مرگ و زندگی، چرخش دنبه کوچکی در هوای تب کرده خونین بوی.
باز شدن پره های بینی با بوی کباب و گسترش مزه چربی تا لایههای درونی مغز. جلز و ولز آتش و بههم خوردن دندانهای پیشین بر لقمههای گوشتی. دم و باز دمی بلند و لبی که چند بار لیسیده شد.
۳
مرد به خانه رسید. در برابر آیینه ایستاد. خم شد. چون نوکران در برابرش و خمیده تر شد، آن چنان که خود بر درگاه اربابان. دستی به شکم کشید و چهرهاش شکفت و خشنودِ از زندگی، مستانه قهقهه زد.
– « وه! چه کیفی دارد گیلاس پس از کباب!!»
۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
تهران
آیرج کیپور
بدون دیدگاه