به خاک‌سپاری گل سرخ

نهالی نال مانند با برگ‌هایی نه چندان سبز و خارهائی کوچک که درون گل‌دانی سفالین نزارتر هم دیده می‌شد. کسی به یاد نداشت که این بوته‌ی گل سرخ چه زمانی کاشته شد و چه کسی آن را هدیه کرد، مگر یک تن که عاشقش بود و راز نگه‌دار.

زن بوته را درون خاک جنگلی باغ‌چه، در گوشه‌ای دور از دست‌رس دیگران کاشت و هنوز چند ماهی نگذشته بود که دریافت، بوته سرمستانه پای در خاک، به سوی آسمان سر می‌کشد. بوته که هنوز تنه‌ای کشیده نداشت بهار نیامده غنچه داد. غنچه آهسته آهسته باز شد، به آفتاب و به نم‌نم باران درود داد و با نسیم بامدادی وشتن آغازید و سایه‌اش را از این سوی به آن سو کشاند. گلی شد سرخ، با بویی جادو کننده.

زن، نوروز گل را چید و کنار سفره هفت‌سین گذاشت. بازدید کنندگان نوروزی آمدند. هر کسی به درون آمد یه بهی گفت و با ستایش به گل سرخ نگاه کرد و آن‌چنان که همیشه پیش می‌آید، درخواست کرد شاخه‌ای از بوته را برای آنان کنار بگذارد.

گل سرخ گوشه‌ی میان‌سرا کاشته شده بود و به چشم نمی آمد ولی بوی خوش گل چنان در هوا می‌پیچید که میهمانان از همان آستانه‌ی در، سرگردان به این سوی و آن سوی نگاه می‌کردند و شگفت زده به دنبال سرچشمه‌ی این بوی دیوانه‌کننده می‌گشتند.

زن هنگام رفتن میهمانان به آنان نوید می‌داد قلمه‌ای کنار بگذارد. از داشتن چنین گلی شادی همه‌ی بودش را فرا گرفته بود. شاید زن اگر باریک‌بینی داشت، چشمان مرد را می‌دید که با کینه به گل نگاه می‌کند و یارای شنیدن گفته‌های زن را ندارد.

زن سرمست و شیفته‌ی گل سرخ فراموش کرده بود که مرد در تمام دوران زندگی زناشویی هیچ‌گاه بردباری نداشت و نخواست و نگذاشت زن به چیزی دل‌بسته شود.

چند تن از کسان خانواده، شیفته‌ی گل سرخ شدند. یکی از آنان که فروش‌گاه افزار بهداشتی و آرایشی داشت و خودش را کارشناس درجه یک می‌نامید با دیدن و بوییدن گل گفت:

-«شرط می‌بندم بوته‌ی این گل رو از طرفای نیاسر آوردین. ازین گلا فقط اون طرفا دارن ولی بوته‌شو به کسی نمی‌دن. هم تکثیرش سخته و هم گرون‌قیمته. خیلی هم کمه. بهترین عطرو ازین می‌گیرن می‌فرستن پاریس. این جا هوا نم‌ناکه ، اینا زودتر گل میدن. مواظب باشین سرما نزنن.»

یکی دیگر از مهمانان گفت: «تا ساقه‌اش خوب بزرگ و ضخیم نشده نزنین. ممکنه بخشکه. خیلی هم مواظبش باشین چون زود آفت می‌زنه. ازین آفت‌های مثل سفیدبالک عاشق برگای این گلند. خیلی مواظب باشین.»

گل پهنه‌ی بروز تجربه‌ها درباره‌ی نگه‌داری گیاهان شده بود. یکی می‌گفت: «کمی دارچین بریزین توی آب و اسپری کنین آفت نمیزنه.» دیگری می‌گفت: «نه با همین مایع ظرف‌شویی معمولی هم اسپری کنین خوبه. احتیاجی به سم‌پاشی نیست.» زن همه را به یاد می‌سپرد و آن‌چنان که منشش شده بود، در دفتری که توی کشوی آش‌پزخانه گذاشته بود، یادداشت می‌کرد.

زن از نگاه کردن و خیره ماندن به گل که توی گل‌دان روی میز خشک شده بود، خوشش می‌آمد و گاهی می‌دید که مرد با چشمانی گرد به گل نگاه می‌کند.

-«چره نشستی به گل خیره شدی؟ بلند شو به خانه برس. ساعت ۱۱ شده هنوز غذات آماده نیسته» .

زن دست‌پاچه می‌شد و بریده بریده پاسخ می‌داد:

-«گفتی امروز دیرتر میای. گفتم دیرتر غذا ره بار بذارم» و با شرمندگی به آش‌پزخانه می‌رفت.

سال‌ها پیش، روزی در بازار آینه‌ی کوچک ارزان‌بهایی دید که چهره را کمی درشت‌تر نشان می‌داد. خوشش آمد. از مرد خواست آینه را بخرد. مرد ابتدا زیر بار نمی‌رفت ولی با پافشاری زن سرانجام به خریدنش تن داد. آینه مونسش شد.

می دانست زن زیبایی است. نه تنها دیگران این را به او می‌گفتند بل‌که آینه هم همین را می‌گفت. زن پنهانی خودش را در آینه کوچک نگاه می‌کرد و دلش به درد می‌آمد.

اندوه و دریغش با گذشت زمان بیش‌تر می‌شد و از سرنوشت تلخی که داشت پنهانی می‌گریست تا روزی که گل سرخ را دید و ناگهان دریافت پیوند ژرفی بین او و گل پیدا شده است. آینه پرده‌دار این راز شد.

خانه در کرانه‌ی دریای کاسپین بنا شده بود. گاهی بوی دریا با بوی برگ درخت لیمو درهم می‌آمیخت و جانش را تازه می‌کرد ولی همیشه انگار زندگی‌اش چیزی کم داشت و به دنبال گم گشته‌ای می‌گشت.

گل سرخ، جان‌‌مایه‌ی زندگی‌اش شده بود و مژه‌زنان گذر زمان را پی می‌گرفت. ساقه پاورچین رشد می‌کرد و برگ‌ها آشکار می‌شدند. هنگامی که بامداد مرد برای پیاده‌روی به بوستان کنار دریا می‌رفت، زن کنار پنجره می‌ایستاد و به بوته‌ی گل خیره می‌ماند. هر وزش باد انگار هستی‌اش را همراه باد به این سوی و آن سوی می‌لغزاند و جان آزرده‌اش را به آشوب می‌کشاند.

زن هرگاه در باره‌ی گل سرخ سخن می‌گفت، شادی همه‌ی هستی‌اش را در بر می‌گرفت. خود را گل سرخی می‌دید که دیگران با شگفتی در باره‌اش می‌گویند: «به به چه بوی خوشی.» .در این هنگام به‌راستی بین خودش و گل سرخ بازه‌ای پیدا نمی‌کرد. خودش گل سرخی بود که به هر سوی پرواز می‌کرد.

شب‌ها می‌دید با گلی سرخ بر سینه ، در دشتی بی‌کران خرامان راه می‌رود . گاهی بر بال باد می‌نشیند و پرواز می‌کند و بوی خوش گل را به سرتاسر شهر می‌پاشد. بارها هنگام پرواز سداهایی می‌شنید که می‌گفتند: «به به بوی گل سرخه.» و او داد می‌زد که: «آره بوی گل سرخ منه. خودمم این بالا سرتون. به من نگاه کنین» . درست همین هنگام سدای مرد بیدارش می‌کرد، هر بار به یک بهانه.

کم کم پی برد هرگاه در خواب لب‌خند می‌زند، مرد برانگیخته شده و او را از خواب بیدار می‌کند و نمی‌گذارد جهان زیبایش پی گرفته شود.

زن گاهی نیمه‌شب سدای شکفتن غنچه را می‌شنید و پاورچین به آش‌پزخانه می‌رفت و از پنجره‌ی کوچک چوبی آن به بوته‌ی گل سرخ نگاه می‌کرد که در زیر سایه‌روشن مهتاب، آهسته آهسته رشد می‌کند.

زن با چشمان شهلایش پنهانی به گل سرخ خیره می‌ماند و ناگهان از ترس آشکار شدن رازش، شرم‌گنانه خود را کنار می‌کشید و اندکی پس از آن، دو باره پرده را کمی کنار می‌زد و به تماشای گل سرخ می‌نشست.

پس از نوروز، گل‌برگ‌ها را لای پارچه‌ای سپید گذاشت تا خشک شود. و سپس آن‌ها را در کیسه‌ی کوچکی ریخت و کیسه را در بالشش گذاشت. شب‌ها انگار بوی گل سرخ در همه‌جای خانه می‌پیچید. بالشش بوی گل سرخ گرفته بود. هر گاه مرد به درون اتاق می‌آمد، دلهره‌ای هستی زن را فرا می‌گرفت و دریای آرامش برآشفته می‌شد. می‌ترسید مرد به رازش پی ببرد و گل‌برگ‌ها را دور بریزد.

مرد رفتار ناهنجاری از خود بروز می‌داد . پیاپی بهانه می‌گرفت و غر می‌زد:

-«بلند شو برو به بچه‌هات برس. اگه این قده که به این گل فکر می‌کنی به بچه‌هات رسیده بودی الانه وضعمان این جوری نبود. چت شده؟ دیوانه شدی بگو واست سرکتاب وا کنم.»

 بارها شنید مرد پس از نماز در نیایشش با سدای بلند می‌گفت: «خدایا تو که می‌دانی من از این زن راضی‌ام. اگه مرضی پیدا کرده شفاش بده.» و زن از این که شوهرش در نیایشش نامی از او آورده است، شادمان می‌شد.

مرد ناآرام بود و پی در پی پرخاش می‌کرد: «واسه‌ی چندتا دانه گل ، این بوته همه جا را گرفته. هر جا میری برگ خشکش ریخته.»

زن پی می‌برد که مرد به دنبال بهانه است تا بوته‌ی گل سرخ را از ریشه در آورد. مرد پیوسته می‌نالید:

«جادوش کردن. شوهر و بچه‌هاشه ول کرده به گل چسبیده. خوبه نمی‌گی می‌خام زنش بشم» .

 زن می‌دانست که این سخنان بهانه‌جویی است. همه‌ی کارهای خانه را خودش به دوش می‌کشید و ناچار بود با همان درد لگن و دست‌هایی که از آرتروز بد شکل و ناتوان شده بودند بیش از گذشته کار کند، ولی مرد باز هم بهانه می‌گرفت و گاهی تهدید می‌کرد پنجره را می‌پوشاند تا زن دیگر بیرون را نبیند.

زن از کارهای مرد اگرچه رنج می‌کشید ولی به خودش می‌گفت: « عادتشه. به همه چیز من حسودی می‌کنه» و خود را آرام می‌کرد.

با گذشت زمان، گل سرخ پاره‌ی تنش می‌شد و با دیدنش نیروی زندگی می‌گرفت و می‌توانست فشارهای مرد و دردهای تنش را تاب بیاورد. هر شب هنگام خوابیدن به گل سرخ می‌اندیشید و تا بامداد بوی گل و راز و نیاز با گل، هوای رویاهایش را پر می‌کرد. گاهی گل سرخ را در آغوش می‌گرفت و به رخسارش می‌مالید و درد دل می‌کرد. رازهایی که نمی‌توانست با هیچ کس و به ویژه با بچه‌هایش در میان بگذارد.

زن کنار پنجره می‌نشست و شیفته‌ی تماشای غنچه‌ی گل، از خنکای باد سرمست می‌شد. روزهای پایانی زمستان بود و نم‌نم باران. قطره‌ای آب آرام از دهان غنچه چکید و به روی برگ ساقه افتاد. قطره‌ی نور خورشید را نوشید و رنگین‌کمانش به چشمان روشن زن نشست، چرخید و رنگ‌به‌رنگ شد و آنگاه در خواب فرو رفت تا نیمه‌شب، دو باره بیدار شده و همراه زن در آینه‌ی کوچک کنار تخت آشکار شود.

بوته با بوی بهار غنچه داده بود. زن دریافت مرد رفتارش با بوته‌ی گل دگرگونه می‌شود. رشک و کینه را از چشمان مرد می‌خواند و هراسناک به خودش می‌لرزید. هنگام بامداد آهسته بلند شد و به آش‌پزخانه رفت. از بوته‌ی گل سرخ چند شاخه بیش‌تر نمانده بود. پیاله‌ای پر از آب کرد تا به میان سرا برود.

مرد او را دید و چهره‌اش بهم ریخت:

-«چه کار داری می‌کنی؟»

زن با دست‌پاچگی پاسخ داد:

-«هیچی. گفتم خابم نمی‌یاد به گلا آب بدم.»

-«لازم نکرده. خودم آب میدم. نمی‌بینی خاک خیسه. برو بخاب. زنیکه بی‌عقل. تازه باران آمده می‌خاد بیاد به گلا آب بده!»

زن شرم‌سار پیاله‌ی آب را توی دست‌شویی خالی کرد و آرام به اتاقش برگشت. تلخی آزاردهنده‌ای در کامش چرخید و گلویش خشک شد. نشست و سر در گریبان گریست.

مرد مانند همیشه برای پیاده‌روی بیرون رفت ولی زود برگشت. قیچی باغبانی را روی میز گذاشت و غرید:

-«اینم شد گل! ساقه‌اش به چوب خشک می‌مانه. به زحمت بریدم.» و زن پی برد ساقه‌ی گل سرخ را بریده و غنچه های نشکفته را دور ریخته است.

 زن نالید: «چره شاخه ره زدی . داشت غنچه می‌داد.»

-«مارمولک افتاده بود. من حوصله‌ی برگ جمع کردن ندارم.»

-«ما که هیچ وقت مارمولک نداشتیم. دو تا شاخه، برگش کجا بود مارمولک بیاد.»

مرد سدایش را بلند کرد:

 – «چره داریم. خودم دیدم. دره که واز کردم دیدم از دیوار رفت بالا.»

زن سکوت کرد و غمگنانه به بوته‌ی گل سرخ که بریده شده بود نگاه کرد. سال ها فشار و خشونت بدنی به زن سکوت کردن را آموخته بود و تنها از روی لب‌های لرزانش می‌شد میزان فشاری را که به درونش می‌ریزد، دید.

 بهار و تابستان و خزان هم گذشتند. زمستان شتابان با سوز سرمایش از راه رسید. آسمان به برف گرایش داشت. بلند شد و آهسته آهسته، با همه‌ی دردی که در لگنش داشت از پله‌ها پائین رفت . از زیر پله یک کیسه پلاستیکی پیدا کرد و روی بوته را پوشاند. کناره‌اش را با آجر استوار کرد تا سرما به درون خاک رخنه نکند. به اتاق برگشت و خودش را گرم کرد. مرد که آمد نگاه خشم‌آلودی به او انداخت و خاموش به آش‌پزخانه رفت. تق و توقی با کارد و تخته‌ی سبزی خردکنی راه انداخت. زن از سدای کشیده شدن چاقو به روی سنگ پی برد که دارد چاقو و ساتور را تیز می‌کند. تمام تنش به لرزش افتاد. اندکی پس از آن به اتاقش رفت و خوابید.

بامداد زن به آش‌پزخانه رفت و سرگرم آش‌پزی شد. تا شب در خود ندید که به میان‌سرا نگاه کند و زمانی که شب شد، آهسته لب پنجره رفت و در تاریکی شب، بوته‌ی گل سرخ را دید که زیر سنگینی برف خم شده است. کیسه‌ی پلاستیکی از روی گل سرخ برداشته شده بود. می‌دانست مرد کیسه را برداشته است. دلش می‌خواست به میان‌سرا برود و دوباره کیسه را به روی گل بیندازد ولی توانش را نداشت. لامپ سردر خانه سوخته بود و مرد آن را با لامپی نو جای گزین نمی‌کرد. برف به روی پله نشسته بود و زن ترسید لیز بخورد و استخوانش بشکند. دکتر بارها یادآوری کرده بود که از شکستگی استخوانش بترسد. پوکی شدید استخوان رنجش می‌داد و زندگی را تلخ کرده بود. درمانده لب پنجره نشست.

پاهای بادکرده و درد لگن توان بیرون رفتن را از او گرفته بود. چاره‌ای جز ماندن در خانه نداشت. اندوهی، درونش را سوزاند و اشکش سرازیر شد.

بامداد بیدار شد و پاورچین به آش‌پزخانه رفت و از پنجره به بیرون نگاه کرد. نگاره خودش را در پنجره دید. رخسارش زرد شده بود. دستش اندکی می‌لرزید. مانند زمانی که کودک بود و مادرش مچش را می‌گرفت و او به گوشه‌ای می‌خزید تا سرزنش نبیند. سماور را روی شعله گاز گذاشت و برگشت.

وارد سرسرا که شد مرد را دید که پیروزمندانه ایستاده و نگاهش می‌کند.

-«چیه. آلزایمر گرفتی نصف شبی بیدار میشی راه می‌افتی تو خانه.» و باز غرغر کرد: «آدم از دست تو یه شب نمی‌تانه بخوابه»

زن با سدایی لرزان گفت: «الان که صبه. خودت هر روز زودتر بیدار میشی میری پیاده‌روی. امروز یه ذره دیرتر بیدار شدی»

-«به تو مربوط نیست. صبحانه ره بچین. من میرم نان می‌خرم بر می‌گردم. قرصتو خوردی؟»

زن به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید. اگر چه خوابش نمی‌برد ولی آرامش داشت. بوته‌ی گلش هنوز زنده بود و از همین اتاق دم و بازدمش را می‌توانست بشمارد. انگار دل خودش بود که می‌تپید.

شب پیش کابوسی آزارش داد. تا چشم به هم می‌زد، بوته‌ی گلش را می‌دید که خشکیده و مرد آن را از ریشه بیرون آورده است. از هراس، چشمانش را به زور باز نگه می‌داشت تا باور کند که کابوس می‌بیند و خشکیده شدن بوته گل سرخ واقعیت ندارد. بامداد هنوز سپیده نزده بود که بلند شد و به کنار پنجره‌ی آش‌پزخانه رفت و به گلش خیره ماند.

بوته‌ی گل سرخ ایستاده بود و چند جوانه‌ی کوچک کنارش به شتاب از شیره‌ی جان بوته پرورده می‌شدند و رشد می‌کردند.

بهار پاورچین می‌آمد و باران نرم‌نرمک می‌بارید و روی پنجره را بخاری نازک پوشانده بود. از پشت شیشه سایه‌ی پرنده‌ای را دید. بخار را با دست پاک کرد. چشمش از پشت شیشه به جست و جو پرداخت. گنجشک بازیگوشی بود که از روی شاخه به لبه‌ی پنجره می‌پرید و بال هایش را به هم میزد و چکه‌های کوچک باران از زیر پرش به پنجره می‌پاشیدند. پنجره را کمی باز کرد و مشتی کته را که از شب پیش مانده بود روی لبه گذاشت. گنجشک تردید نکرد و نوکی به کته زد و باز پرید و روی شاخه نشست. قطره‌ای آب از روی بلندای درخت به پشت گنجشک افتاد. قطره آرام از روی پر غلطید و به زیر گلو رسید. گردن گنجشک خم شد و نوک کوچک کهربایی رنگش قطره را نوشید. زن خندید و فریفته‌ی تماشای گنجشک شد تا زمانی که نگاه مرد بر شانه‌اش سنگینی کرد.

چند روزی بی‌شکیب به کنار پنجره می‌آمد و به پرواز گنجشک و پریدن‌هایش از روی بوته‌ی گل سرخ می‌نگریست. داشت به پرنده خو می‌گرفت که ناگهان روزی از گنجشک خبری نشد و با بریده شدن دو باره‌ی بوته‌ی گل سرخ، افسردگی و ناشکیبی به پنجره بازگشت.  

سالیان بسیار دل خوشی‌اش این شد که کنار پنجره بیاید و هنگام پختن خوراک به بوته گل سرخش نگاه کند. از ماه اسفند جوانه‌ها رشد می‌کردند و زن در پندارش به بهار می‌رسید و چند غنچه را می‌دیدکه سر بر می‌کشند. با پیدا شدن نخستین جوانه، دلهره‌اش آغاز می‌شد و هر بار که سدای مرد از میان سرای خانه می‌آمد، دم و بازدم‌ها برایش سنگین می‌گذشتند. زمانی که سدای بهم خوردن قیچی باغبانی را می‌شنید، پی می‌برد باز هم سفره هفت سینش در نوروز بی گل سرخ خواهد ماند و ناله‌ای که از درون ساقه‌های تازه سبز شده‌ی بوته بیرون می‌آمد به موی‌رگ‌هایش فرو می‌رفت و چند روزی با سردرد و دل‌شوره روز و شبش پر می‌شد.

همیشه افتادن ساقه‌ها او را در خود فرو می‌برد و همراه جوانه‌ها در هوا می‌پیچید و به زمین می‌غلطید و هنگامی که مرد غر و لند کنان ساقه‌ها را توی کیسه زباله می‌ریخت، خودش را درون سیاه‌چاله‌ای می‌دید که فریادش از درون لب‌های بسته‌اش، بیرون نیامده می‌پژمرد.

می‌دانست که مرد هنگام شکستن ساقه‌ها می‌داند دو چشم نگران به پنجره دوخته شده است و بدنی از سختی گریه توان نشستن ندارد و تلاش می‌کند خود را لای پرده پنهان کند.

می‌دانست مرد اندکی پس از آن، در را باز نکرده می‌گوید:

-«یه چای بذار ، من میرم بیرون بر می‌گردم، تازه دم باشه» و زن تنها می‌ماند و چند روزی دیگر به سراغ پنجره نمی‌رفت. از دیدن بوته‌ای که تا انتها بریده شده بود جوانی‌اش را می‌دید که نیامده به پیری پیوست و خنده‌ای که از لب نگذشته به گریه نشست.

زن، راهی جز امید داشتن نداشت. هر بار که مرد شاخه را می‌برید، برای زن، دو باره چشم به بوته دوختن و روزها را پی گرفتن آغاز می‌شد. بهار به تابستان و خزان به زمستان می‌پیوست و دوباره اسفند می‌آمد و بوته‌اش ذره‌ذره جان می‌گرفت و جوانه می‌زد و او امیدوار می‌شد شاید این بار دیگر گل سرخش را ببیند.

یک روز ناگهان اندیشه‌اش به سوئی دیگر پر کشید: «اگه مردی بمیره، گلم نجات پیدا می‌کنه.» ولی آنی نگذشته هراسان شد و توبه کرد و با خود گفت: «شیطان داره وسوسه‌ام می‌کنه. این چه فکریه. جدش کمرمو می‌زنه، یه وخت خدای ناکرده بلایی به سربچه‌هام میاد» .

اگرچه پس از آن بارها و بارها دریافت آرزوی چنین روزی را دارد ولی هیچ‌گاه آن را به زبان نیاورد .

گاهی از پنجره به بوته گل سرخ نگاه می‌کرد که باز هم از انتهای ساقه بریده شده است. زن با دلهره از خودش می‌پرسید و خودش هم پاسخ می‌داد: «آره. میتانه در بیاد. هر سال که در آمده.» و باز به شاخه نگاه می‌کرد و به دل‌شوره می‌افتاد. « این دفه خیلی از پایین نزده؟. یه وخت در نیاد چی؟» و سپس انگار ته دلش خالی می‌شد. اندوهش را فرو می‌داد: «من که نیستم ببینم. دارم می‌میرم. وصیتمه که نوشتم دادم دست مردی» و اشکش سرازیر می‌شد.

زن دیگر به پایان وادی امید رسیده بود. تسلیم شده بود. انگار در جایی دیگر زندگی می‌کرد. چشمانش کمی تار می‌دید و دیگر نمی‌توانست بازه‌های دور را ببیند. خواندن هم برایش دشوار شده بود.

سرانجام زمین‌گیر شد. اکنون دیگر به دشواری می‌توانست از این سوی خانه به آن سوی برود. درد لگن هنگام خوابیدن و بلند شدن چنان بر جانش چنگ می‌انداخت که می‌پذیرفت در بستر بماند و اگر آرزومندی دیدار گل سرخ از پنجره نبود، از پختن خوراک هم سر باز می‌زد.

مرد از او می‌خواست ناشتایی و ناهار و شام را آماده کند و او چاره‌ای جز این نداشت که با ناله کردن و به خود پیچیدن ناخوشنودی‌اش را نشان دهد. کاری که مرد را برانگیخته می‌کرد و با بد و بی‌راه گفتن، گاهی کتکش می‌زد.

از کودکی در گوشش خوانده بودند : «زن باید فقط به شوهرش فکر کنه، به حرفاش گوش کنه. اگه گوش نده گیسوشو تو جهنم به دم قاطر می‌بندن و توی سنگ‌لاخ می‌کشن تا تمام بدنش شرحه‌شرحه بشه. بعد زنده‌اش می‌کنن میذارن تو آتیش بسوزه. هر چه قدر جیغ بزنه هیشکی به دادش نمی رسه. میگن خوبت شد تا تو باشی جلوی شوهرت زبان‌درازی نکنی.»

مادرش هنگام عروسی، دم در حجله آهسته در گوشش گفت: «یادت باشه با چادر سفید رفتی خانه‌ی شوهر، با کفن سفید میای بیرون.»

زن به مرد نگاه می‌کرد و همه‌ی یادمانی که با او داشت از برابرش می‌گذشت. از همان ابتدای ازدواج مرد به او نشان داد که سالار خانه کیست و او نباید بدون دستور او با کسی رفت و آمد داشته باشد و تنها کسانی می‌توانند به خانه‌شان بیایند که او سفارش کرده باشد.

در همه‌ی سال های هم‌خانگی با مرد، هیچ دوستی را نتوانست به خانه‌اش فرابخواند یا به خانه‌ی کسی برود. همه‌ی رفت و آمدش با دوستان شوهرش بود . لباس‌هایش را نیز با اجازه و پسند او می‌خرید. مرد او را به آرایش‌گاه می‌رساند تا مویش را کوتاه کند و گاهی هم رنگ کند. این شاید تنها جایی بود که جدا از محل کارش، می‌توانست با دیگران نشست و برخاست داشته باشد و چند دقیقه‌ای گپ بزند.

مرد برتری‌جویی‌اش را با رشک ورزیدن نشان می‌داد و زن از همان جوانی پی برد که به او به مانند یک انسان بی‌پناه نگاه می‌کند و در کنار چنین کسی بودن برایش ناخوش‌آیند شد.

زن ابتدا پایداری می‌کرد و نمی‌خواست به این سرنوشت تن بدهد ولی توهین‌ها و کتک زدن‌های مرد و بدون پناه ماندن زن، سرانجام نتیجه‌اش تسلیم شدن بود. چاره‌ای نداشت و می‌بایست به زندگی ناخواسته تن در دهد. یاد گرفت خواسته‌هایش را درونش پنهان کند و تا زمانی که گل سرخ را ندیده بود، به این سرنوشت تن داد و در بند مرد، جوانی را با همه‌ی آرزوهایش از دست داد.

در یک روز خاکستری زن در گذشت. در چرائی مرگش نوشتند: ایست تنفسی.

زن را به گورستان بردند. مرده شور پرسید:

-«حاج خانم از مکه کفنشو نیاورده بود؟» سدایی آهسته پاسخ داد: «چره. آورده بود. پیداش نکردن» و مرده شور گفت: «ایرادی نداره. این جا کرباس هسته، تنش می‌کنم.» و نگاهی به پیرامون انداخت که ببیند انعامش را باید از چه کسی دریافت کند.

پیکر سردش را درون گور گذاشتند. هنگام ریختن خاک، کسی شاخه‌ای گل سرخ درون گور پرتاب کرد. پیکر زن همراه گل در زیر گور پنهان شد. گورستان بوی گل سرخ گرفت. انگار کسی گلاب به هوا پاشید.

سرانجام کپه‌ای خاک چاله را پوشاند. خاک‌سپاری به پایان رسید و آشنایان با گردنی فروهشته خم شدند و بر روی مزار فاتحه خواندند. مرد صاحب عزا شد و با لباسی سیاه بر سر مزار ایستاد. تازه‌واردان جلو می‌آمدند و به مرد سرسلامتی می‌گفتند و دل‌داری می‌دادند:

-«غم آخرتون باشه.» و مرد با چشمانی اشک بار و با سدایی گرفته و لرزان، پاسخی کوتاه می‌داد و گاهی نیز که دوستان نزدیکش را می‌دید گریان می‌گفت: «چه زنی بود. حیف شد. ما ره تنها گذاشت.»

-«آره. خدا هم خوباشو اول می‌بره.» و مرد که نیش این کنایه را نمی توانست بربتابد می‌گفت:

-«چی بگم. الان من باید اون زیر خوابیده باشم» و آه‌کشان هق‌هق گریه‌اش بلندتر می‌شد و همان دم از زیر پرده‌ی اشک، به زنی جوان که در گوشه‌ای خاموش نشسته بود، نگاه می‌کرد.

یکم آذر ۱۴۰۱
تهران
آیرج کی‌پور

بدون دیدگاه

دیدگاه شما (لطفاً از Internet Explorer استفاده نکنید):

(اطلاعات شما نزد سایت محفوظ خواهد ماند)





*