هزار و دومین شب – حکایت بودای دربهدر
چون هزار و دومین شب برآمد، شهرزاد قصهگوی لب به گفتنِ شگفتترینِ همه حکایتها گشود:
– «ای ملک جوانبخت. امشب کامت از شنیدن حکایتم تلخ میگردد. بر آنم که بگویم. چون شنیدی، خواهی بکشیام، خواهی ببخشاییام.» ملک گفت:
– «بگوی. هر چند ناخوشآیند باشد، که حکایت چون به گفته نیاید، بر آیندگان پنهان گردد و آنان بر احوال ما نادان بمانند.»
شهرزاد لب به سخن گشود:
-«ای ملک جوانبخت، چنین گویند که: بودای مهربان، سالیان بسیار در آرامش زیست تا این که روزی، از غرش توپ و زوزه مسلسل از جای پرید. لرزه بر اندام کوه و دمن نشست. آبگینه وجدان انسان تیره شد. بامداد آن روز، لشگریانی با چهره سوخته از برف و آفتاب، با پیراهنهای ساده بلند ، ریشی رها شده که از مشت کم نمیآمد و دستاری بر سر، جنگخواه و کینهافروز، به سوی دره سرازیر شده بودند.
در کناره کوه، سدههای بسیار، چند پیکره برافراشته بودا، به درهای که روزگاری سرسبزیش نگاره جاودانی از آفرینندگی را بر یاد جهانگردان و رهروان مینشاند و چشمه گوارایش جانی تازه به رهگذران میبخشید، چشم به دور دست آسمان دوخته بودند. گوئیا ایستاده بودندتا تخم دوستی و مهربانی را به سرتاسر راه ابریشم بپراکنند.
سرزمین بامیان، سرزمین همزیستی دینها، پیکرههای بلند را از دل روزگارانِ کهن تا به امروز از یورش پیاپی درنده خویان و بیدادگران نگاه داشته و به خود مینازید.
لشگریان با تبر و دینامیت و تفنگ و توپ به سراغ تندیسها رفتند. بودا به نیتشان پی برد. آرامش دیرینش در هم شکست. پای بر زمین نهاد و رو در روی لشگریان ایستاد.
– «چه میکنید؟ بگویید کیستید و چه میخواهید؟»
پاسخی نیامد. لشگریان بیش از آن به خود مینازیدند که بخواهند گزارش کردارشان را بدهند.
– «این مایه سرافرازی تاریخ است. خوارش نکنید. نلرزانیدش!»
فرماندهای با روی خاکآلود پیش آمد و هوار کشید:
– «این بت است. بتپرستی حرام است. خداوند ما را چون ابراهیم برای فروریزی بتهای جهل و کفر، مبعوث کرده است.»
بودا به درد گفت: «کیستید شما؟ از کدام تبارید که اینگونه تخم مرگ و نیستی میکارید؟ به من نگاه کن فرزندم. مرا نمیشناسی؟ منم بودا. پدران پدرانت تندیس مرا به یادگار گذاشتند.»
– «نه. از کجا بشناسم. پیامبرمان فرمود: بتپرستی شرک است. هر آن چه را که اسلامی نیست باید نابود کرد.»
بودا نالید:
-«از کدام پیامبر میگویید؟ پیامبری که من میشناسم پیامبر راستی و درستی است.» و پرسید: «براستی شما کیستید؟»
فرمانده مجال شنیدن نداشت. فرمان آورده بود که نابود کند. سربازانِ دستار به سر، به فرمان انسانی برساخته که حجمی نداشت، تاریخ تولد نداشت، ولی فتوایش بر کشتزارهای خشخاش سرزمین افغانستان جاری بود، گواهی بهشت نشینی را در نابودی تندیسهای تاریخ یافته بودند.
گلولهها رها شدند. بودا لرزید. تندیسهای سنگی، زخم بر بدن ایستادند و نیفتادند. فرماندهای به پیش دوید و غرید:
– «توپ. با توپ بزنید. راست به پایین بت. زودتر.»
توپی آماده شد. نخستین و دومین شلیک کارگر نیفتاد. ولی شلیک همزمان توپها بخشی از تندیسها را خرد کرد. سرانجام تندیسها فرو افتادند و پارههای سنگِ تراش خورده، به هر سوی پراکنده شدند.
سربازان تکبیر گفتند و به سوی پیکرهها دویدند. سربازان گرسنگیکشیده توان برداشتن تکههای سنگین فروافتاده را نداشتند. جرثقیل آوردند
دوشبانه روز که برای بودا به سالیان گذشت، تکههای سالم را جدا کردند و در جعبههای از پیش ساخته گذاشتند و برای فرستادن آماده کردند. اینها میبایست در خانه گنجینهدارانی جای بگیرد که پیشاپیش بهای آن را پرداخته بودند.
باز مانده پیکرهها در زیر خاک پنهان گردید. فرماندهای با بیسیم، پایان کار را به کابل باز نمود.
– «برادر، کار تمام شد. بت نابود شد.» و با آب و تاب فراوان به گوش آن سوی خط رساند که هیچ پارهای از بت برجای نمانده و تمامی آن نابود گردیده است.
بودا گریست. به جای خالی تندیسها نگریست که چون زخمی بر چهره بامیان، سالیان بسیار داستان مردمانی را خواهد گفت که برای نابودی دستآوردهای تمدن انسان در زمین آمده بودند.
بودا سرگردان شد. به هر سوی میرفت، لشگری از سیاهی میدید که یارای آن داشتند جهان را، و شاید خانه قدرت بخشیدگان خود را به تباهی بکشند.
چند ماه گذشت تا سرانجام بودا به خود آمد. از این گرداب ناشناخته نیز گذر کرد و به اندیشه جایی افتاد که بتواند آرامش از دست رفتهاش را باز یابد. برای بودا وادی دیگری آغاز شد.
بودا میدانست از دیربازِ تاریخ، در آن سوی دریای هیرکان، جایی است که انسان از آغاز پیدایشش در زمین در آن کاشانه ساخته است.»
شهرزاد لب فرو بست. ملک گفت:
– «باز گوی، هنوز تا پگاه دَم بسیار است.»
شهرزاد گفت: «ای ملک جوانبخت. حکایتی است که جانت زهرآگین میگردد. ترسم من از کمند خشم تو رهایی نیابم.»
ملک گفت: «بگوی.»
شهرزاد گفت:
– «در شمال کوههای البرز، درهای است سرسبز که چند رود کوچک آرام، آب چشمهساران فرادست را به سوی دشت و دریا میبرد. بر بالای دره، جایی که در زمانی نه چندان دور، از درختان جنگلی و بیشهزاران پُرعلف پوشیده بود، غاری کوچک، پناهگاه جانورانی شد که در هنگامه سرما، به دنبال جایی امن و گرم میگشتند. این غار بهزودی زیستگاه جانورانی با ریخت انسانی شد.
انسان ریخت، زیستندهای بود نهچندان بلندقامت، ولی ورزیده و دارای اندیشه، که به یاری آتش و ابزار توانست بر همسایگان زیستگاهش برتری یابد. شکار کردن گروهی را به کار گرفت و با زیرکی برای خود پناگاههای همیشگی ساخت.
سالیان بسیار، انسان ریختها در غار زیستند، ابزار ساختند، کودکانشان را بزرگ کردند و دستآوردهای خود را به آنان دادند و با گردآوری دانهها با کشاورزی آشنا شدند.
غار دهانهای باریک داشت و قرار گرفتن آن بر بلندی، باشندگان را از یورش دشمنان و جانوران درنده در امان نگاه میداشت. در میانه غار همیشه آتشی روشن بود. در انتهای غار به آهستگی فضای بزرگی برای خواب و باشندگی فراهم آمد. چون غار گودی کمی داشت، دالانهایی با دست کنده شد تا جلوی یورش بادهای سردتر گرفته شود. تابستانها به ندرت هوا گرم میشد و غار میتوانست جای آسودهای باشد.
ولی انسان ریخت نتوانست تبارش را در زمین پایدار نگهدارد. نمیدانیم جانوری زیرکتر و باهوشتر در همآوردی بر سر برتری یابی بر زیستگاه، او را نابود کرد یا بیماری رازناکی که نمی دانیم چیست او را از پای در آورد؟
انسان ریخت چند زمانی با انسان کنونی که ما باشیم زیست، خویشآوندی کرد و یادگارهای ژنتیکی خود را به برخی از انسانها داد، ولی سرانجام به یادمان تاریخ پیوست. دریغا. اگر امروز انسان ریخت زنده بود، زمین ما زیباتر میشد.
غار بر بلندای تپهای قرار داشت که با شیب آرامی به دره میپیوست. در پیرامون غار، درختان آلو و گلابی و سیب و انار میروییدند و تمشکها و گیاه فراوانش، جانوران بسیاری را به آنجا میکشاند. دسترسی به خوراک در این جا دشوار نبود.
غار پس از ناپدید شدن انسان ریخت، جایگاه زندگی انسان نخستین یا بهتر بگویم، خانه انسانِ کیارام شد. انسان کیارام زودتر از آن چه پنداشته میشد، هنگامی که همهجا را برف و یخبندان پوشانیده بود، بر جانوران دیگر برتری یافت و سروری خود را بر طبیعت پیرامونش گوشزد کرد. سگِ از تبار گرگ را به جان تنها رقیب بیمآورش در شکار انداخت و پادشاه گیتی شد.
پیشرفت ابزار، شیوههای بهتر شکار، کشاورزی و دامداری، افزایش جمعیت و خانهسازی، و آمد و شد بیشتر با دیگران، برانگیزنده ای بود تا باشندگان، غار را ترک کنند، ولی غار به نام جایگاه مقدس نیاکان، با آتشی جاودان نگه داشته شد. در نزدیکی غار، بر روی تپهای زیبا، روستایی بزرگ و آباد پا گرفت و آشنایی مردمان کیارام با انسانهای دیگری که در پاییندست زندگی میکردند بیشتر شد. تبارهائی نو پا گرفتند.
بودا میپنداشت غار کیارام آرام و خاموش، یادگارهای تاریخیاش را در امان نگه داشته است و آهنگ آن کرد که به درون غار کیارام رخت بر بندد و در آرامشی نیروانایی، زندگیاش را بگذراند.
بودا پای راه سپرد. با رنج بسیار کوهها و کتلها پیمود تا سرانجام خود را به شمال شاهکوه رسانید. در پگاهی روشن، از خرابههای دیوار تاریخی گرگان گذشت و از ویرانی آن لب گزید. در راه، از آبِ پُرسه نوشید و سیراب شد. شامگاه به غار رسید و از آنچه دید شگفتزده ایستاد و ناباورانه به پیرامونش نگریست. بودا نخواست آنچه را میدید باور کند. اندیشید شاید اشتباه کرده و پس از سالیان زندگی در خاور آسیا، نشانی غار را فراموش کرده است. ولی سرانجام به آن چه دیدهاش مینمایاند باور کرد:
– «بله همین جا بود!»
تپه، دره، کوهِ فرادست، همه و همه همان بودند که به یادش مانده بود، ولی به جای غار، مغاکی کوچک با دهانهای نیم بسته، خاموش نشسته بود و از گذر هر انسان و خودرو به خود میلرزید.
– «چرا خرابی؟ تا کجا؟» و افسوس خورد.
– «چه سرنوشت دردناکی دارد این سرزمین!»
بر بلندای تپه، زن و شوهری سالخورده زمین را با اسب شخم میزدند. چند جوان با موتورسیکلت از جاده آسفالتی که از میانه غار گذر میکرد، گذشتند. پیرمردی که پیاده به سوی روستای کناری میرفت، ایستاد و درود داد.
– «سلام آقا، غار کیارام کجاست؟»
پیرمرد با اندوه به بودا نگاه کرد:
– «همینه. خرابش کردن.»
بودا خواست بداند چه بر سر غار آوردهاند. پیرمرد که همدمی یافته بود، نشست و آنچه را دیده بود بازگو کرد.
– «میخواستند جاده ره آسفالت کنند، اول جاده از آن طرف میرفت. بعدن دستور دادند گفتند از وسط غار رد بشه بهتره. همین چند سال پیش بود.»
جوانی از راه رسید و باشور به آنان پیوست:
– «من مدرسه میرفتم. آن جا ایستادم و تماشا کردم. همه چی یادمه.»
– «قدیما میگفتن توی غار گنج قایم کردن، ولی هر کی گنجه بگیره خودش و زن و بچههاش نفرین میشن. آدمایی بودن با کلنگ دیوارا ره میکندن. چیزی گیرشان نیامد. گنجیاب هم آوردن. خودم دیدم. چیزی نبود. راه که خواستن بسازن، گفتن جاده ره از وسط غار رد میکنیم، هر چی باشه در میاد.»
– «بخاطر گنج بود یا…؟»
– «ها؟ آره…این جویاند. بولدیزر غار ره کند. پشت و رو کرد. کوزه شکسته، استخوان، خاکستر و از این چیزا بیرون آمد. هر چی کندن گنج پیدا نکردن. گفتن حتمن کسی برداشته. جاده ره آسفالت کردن رفتن.»
بودا اشکش را پاک کرد و آهسته گفت:
– «حیف، چه گلمیخ زیبایی از دروازه تاریخ کنده شد. افسوس!»
– «چی؟ چیزی گفتی؟»
– «نه. دلم گرفته. فریاد از این همه بیداد که بَرین آشیانه رفت. ای کاش سیتاری بود تا از غم دلم حکایت کند.»
پیرمرد و جوان با شگفتی به بودا نگریستند، ولی سخنی نگفتند.
آب رودخانه گلآلود شده بود. بودای خسته، گرد سفر از چهره پاک نکرد. به بازمانده غار نگریست. به مغاکی کوچک که هنوز در انتهایش آثار اجاقی که سدههای بسیار روشن مانده بود، دیده میشد. بر کف غار، بازمانده لاشه جانوری شکار شده و سرگین های جانوران شب خواب به چشم میآمد.
بودا به آسمان نگاه کرد. بدون ابر بود، ولی در دوردستها نطفه توفان بسته میشد. آهی سرد کشید. بدرودی داد، چوبدستش را برداشت و با امید به راه افتاد. گرمای دلش به او میگفت، جایی هست که میتوان آسوده آرمید…».
چون قصه بدین جا رسید، سپیده فرش گسترد تا خورشید سر برآورد. سیاهی رنگ باخت. شهرزاد لب از سخن گفتن فرو بست…
۱۳ آبان ۱۳۸۲
گنبد کاووس
آیرج کیپور
بدون دیدگاه