گلی در مزبله

زن بیش تر از سی سال نداشت. پس از آن که کودک شش ماهه اش را در اتاق انتظار شیر داد، بلند شد، کودک را به هم‌سرش سپرد و با سدایی رسا گفت:

-« بگیرش، الان میام.» و داخل اتاق کار شد.

با گونه ای فرو رفته و آفتاب سوخته، رخساری در هم رفته داشت، ولی، زیبایی هنوز، هر چند پژمرده، مانند آفتابِ پشت توفان شن، خود را نشان می‌داد. لبان کم خون و دندان های زرد کرم خورده که زمانی با سرزندگی نور را به بازی می‌گرفتند، غمی‌سنگین به دل می‌نشاند. زن روی صندلی جابه‌جا شد وگفت:

-« دکتر، خسته شدم!» و دندان آسیاب کوچکش را نشان داد. لثه، کبود و بادکرده شده بود و بوی عفونت با هر خنده، در اتاق پخش می‌شد.

-« تریاک هم آرامش نکرد. اوف …عجب دردی! »

دختربچه ای چهار ساله به درون آمد و روبروی یونیت ایستاد. پیراهن چین‌دار گل بهی رنگ پاکیزه‌اش، به روی شلوار ورزشی نیم‌داری می‌افتاد. کفش سفیدِ بندی کتانی، هنوز درخشش گذشته اش را از دست نداده بود. زن با دیدنش خنده بلندی سر داد:

-« الهی فدات بشم. دختر خوشگلم !»

دختر بچه با چشمانی رخشان، گردنش را به چپ و راست چرخاند و لبش را گرد کرد. دندان‌پزشک نگاهی به دهان زن انداخت و گفت:

-« چرا زودتر نیومدی؟ دندونات همه خراب شدن! »

-« می‌دانم. توی آیینه دیدم!»

دندان، پوسیدگی ژرفی داشت و دیواره تاج، از سمت کام از دست رفته بود ودیواره نازک سمت گونه نیز، آماده شکسته شدن با کم ترین فشار بود. روی لثه، فیستولی کهنه شده، دیده می‌شد.

-« این دندون دو سه باری درد گرفته! وقتی چرکی می‌شه چه‌کار می‌کنی؟»

زن، با انگشت دندانش را فشار داد:

-« زندان بودم. همه چی ره تحمل کردم! »

دندان‌پزشک، سری تکان داد و پرسید:

-« چرا نکشیدی؟»

زن بدون دست پاچگی گفت:

-« یه خرده سوخته تریاک گذاشتم روش خوب شد! »

دندان‌پزشک با کمی‌دل‌خوری پرسید:

-« دکتر میومد. نمی‌اومد؟»

– « چرا می‌آمد. ولی همه می‌ترسن پیشش برن! میدانی که! »

سدای کودکی شیرخواره از بیرون بلند شد. زن از جایش پرید:

-« بچه زندانه. حیوانی! »

دختربچه که حوصله اش سر رفته بود، به سوی روشویی رفت و با خون‌سردی شیر آب را باز کرد.

دندان پزشک وقتی دید دختر از شستن دست و رخسار خسته نمی‌شود، با اخم گفت:

-« بچه جون، بسه! شیرو ببند!»

دختر بچه شیر آب را بست و گوشه ای نشست، ولی آرامشش چندان پایدار نماند. دوباره بلند شد، به سوی آیینه رفت و مویش را شانه کرد.

دندان‌پزشک از زن پرسید:

-« خیلی وقته از زندون آزاد شدی؟»

-« آخرین بار همین پری‌روز!.» و خندید.

سر و روی دختر بچه چیز دیگری را نشان می‌داد و کنجکاوی دندان پزشک را بر می‌انگیخت.

-« پس دخترت چی؟ اونم زندون بود؟»

زن خنده سبک سرانه ای کرد:

-« نه بابا. زندان نبود. تو بهشت بود. پهلوی آقا و خانم…»

-« آقا و خانم؟ پس پهلوتون نبود! کی اونو نگه‌داری می‌کرد؟ اسمش چیه؟»

-« زهرا. زهرا خوشگله!» و با مهر نگاهش کرد:« الهی فداش بشم. گل من»

دندان‌پزشک که موضوع برایش گیرا شده بود، پرسید:

-« زهرا چند سالشه ؟»

-شیش سال. ماشاءالله بزرگ تر نشان میده. مگه نه؟ از بس غذا دادن بخوره! هر روز دو تا موز می‌خورد. موزگنده!»

-« پس زهرا پهلوتون نبود! اونایی که نگهش داشتن فامیلتونن؟»

-« نه…خانه خانم احمدی کار می‌کردم، آقا و خانم قند داشتن. می‌گفتن تریاک قنده خوب می‌کنه! تریاکشانه من می‌دادم. دختر خانمِ احمدی با شوهرش آمده بودن. زهرا کوچولو بود. ده هزار تومن به ما دادن گفتن زهرا دخترشان بشه! بچه ره بردن خانه خودشان تهران. بعد واسه مواد دست‌گیرمان کردن! بچه پهلوشان ماند.»

-« الانم پهلوی اوناست؟ شناس‌نامه اش چی؟ به اسم کیه؟»

-« نه دیگه! شناس نامه ره عوض نکردیم. خانم و آقا وسطای همین ماه رمضان رفتن. خارج رفتن. گفتن دوره‌شان تمام شد برمی‌گردیم. می‌خواستن زهرا ره ببرن. من نذاشتم. باباش گفت بذار ببرن. اینا پولدارن. ارث خوبی گیر زهرا می‌یاد. هر جا باشه بچه خودمانه، سر پیری به دردمان می‌خوره. من نذاشتم. پاره جگرمه بدم کجا ببرن !» و آهسته ادامه داد: « مردی برای خودش میگه. فکر می‌کنه اونم بره خارج پهلوشان بمانه! ولی من داغ بچه ره تحمل نمی‌کنم.»

دندان‌پزشک با احتیاط پرسید:

-« اگه آدمای خوبی بودن چه اشکالی داشت. بچه به این قشنگی! واسه خودش خانمی‌ می‌شد. می‌تونس بره دانشگاه سربلندتون کنه. حالا می‌خای چه‌کار کنی؟»

زن با بر افروخته پاسخ داد:

-« چکار کنم؟ خودم بزرگش می‌کنم. مثل دسته گل. ماشاءالله اینقده واسش لباس خریدن!»

-« زهرا واسشون دلتنگی نمی‌کنه؟ ناسازگاری نمی‌کنه؟»

-«چرا. خیلی. هنوزم بهانه‌شانه می‌گیره. خیلی لوسش کردن. ولی عادت می‌کنه. مگه ما خودمان عادت نکردیم. خانه پدرمان دست به سیاه و سفید نمی‌زدیم، حالا سگم حاضر نیست مث ما زندگی کنه. دستامه ببین!».

زن آب دهانش را فرو داد و پس از مکثی کوتاه گفت:

-« آدمیزاد به همه چی عادت می‌کنه! من بچه ره تو بیمارستان به دنیا آوردم. یه پرستار بود فامیلمان بود. بهش گفتم بچه ام خوشگل بشه یه چیز خوب پلوم داری. خدا ره شکری اینو بهم داد. دیدمش گفتم: این که بچه آدم نیس. پریه. نیست دکتر؟»

زهرا نشسته بود و به گفت‌و‌گو گوش می‌داد. با چشمان زیبایش اتاق را برانداز می‌کرد و حرفی نمی‌زد.

دندان‌پزشک رو به دختربچه کرد:

-« خوب زهرا جون، حالت خوبه؟»

زهرا ظاهراً منتظر همین لحظه بود. با چابکی از روی صندلی بلند شد و گفت:

-« دکتر، می‌شه منم از اینا بزنم؟» و به شیلد محافظ اشاره کرد.

دندان‌پزشک خندید:

-« هروقت بزرگ شدی. باشه؟»

-« آها وقتی دکتر شدم! من خونه از اینا دارم.»

مادرش با اشتیاق توضیح داد:

-« براش از سوئد یه عالمه اسباب بازی فرستادن. یک عروسک گنده داره. حرف می‌زنه. آمپول و مسواک و از این چیزا هم داره. به عروسک یه جوری آمپول می‌زنه، آدم از خنده غش می‌کنه. الهی فداش بشم. می‌خاد دکتر بشه! »

دختر بچه با غرور، از این سوی به آن سوی می‌رفت. بیش‌تر از پنج سال و نیم در خانواده ای مرفه زندگی کرده بود. لهجه، تکیه کلام و ادا و رفتارش با پدر و مادرش هم‌سانی نداشت. خودش این را می‌دانست و با همه خردسالی‌اش با مهارت از آن سود می‌برد.

استعداد انسان، با طبقه اجتماعی، یا موقعیت شغلی پدر و مادرش پیوند ندارد. استعداد چشمه است که از دل دوره‌های دگرشونده تاریخی می‌جوشد و به بیرون راه باز می‌کند. این استعداد، می‌تواند پرورش یابد، سمت داده شود و شکوفا گردد و زندگی را شکوه‌مند سازد، یا شخص را به نابودی بکشد و افسوسی بر جای گذارد.

زهرا می‌توانست از زیبائیش بهره بگیرد و ستایش دیگران را برانگیزد. در اتاق انتظار همه را شیفته خودش کرده بود.

-« پدر و مادر به این سیاهی، بچه به این سفیدی و قشنگی! »

-« هیس! یه وقت چیزی میگن! »

زنی چاق،که رخسار گرد و سفیدش را لای چادر مشکی پیچیده بود، سرش را نزدیک گوش هم‌سرش برد و گفت:

-« میگی بچه خودشانه!؟» و با سدای بلند به دختربچه گفت:

-«دختر خانم، بیا این جا ببینمت! چه موهای قشنگی داری!»

پدر زهرا که گویا به شنیدن این پچ پچه‌ها عادت داشت. چشمش را بسته بود و چرت می‌زد و واکنشی نشان نمی‌داد. با این که به چهل سالگی نرسیده بود، ولی پیرمردی شکسته پیکر می‌نمود. جوانیش با شتاب بسیار گم شده بود.

با کمی‌دقت، می‌شد پی برد که اسکلت رخسار زهرا شباهت زیادی به پدرش دارد، ولی رنگ پوستش سفید، مویش شرابی و چشمانش به روشنی می‌زد. این رنگ پوست و چشم میراث چه کسی بود؟ به دشواری می‌شد پاسخش را یافت.

زهرا وقتی دید نگاهش می‌کنند، پهلوی دندان‌پزشک ایستاد. دندان‌پزشک لب‌خندی زد و پرسید:

-« میخای دندونتو معاینه کنم؟»

زهرا آره‌ای گفت و دهانش را باز کرد. دندان های شیری‌ای که به دقت چیده شده بودند، با هر خنده کودکانه، بلوا به راه می‌انداختند. گردش نور در دندان شگفت آوراست. در دو چشم انسان، پرتو نور، به آسانی می‌شکند و می‌توان نورهای بازگشتی را به دام انداخت و ژرفای چشم‌خانه را دید. ولی در دندان، باید با کنجکاوی کمین زد و به دنبال هر موج دوید تا دریافت، در این جسم کوچک استخوانی، خیز نورهایی بلندتر از خیزاب های توفانی اقیانوس، هر گوشه، هر خمیدگی را در می‌نوردد. نورِ رقصانِ عشوه گرِ درون دندان، به گونه ای درهم می‌پیچد که هیچ هنرمندی توان بازسازی اش را نداشته است.

یک ماده پر کردگی نازنده، هر چند خوب تهیه شده باشد، هنگامی‌که کنار دندان طبیعی قرار می‌گیرد، در برابر نور گردان و چرخانِ در شبکه های تو در توی منشوری دندان، رنگ می‌بازد و تفاوت بین جان‌داری و بی‌جانی را در پهنه ای کوچک، پیش روی بیننده، آشکار می‌سازد.

دندان های زیبای زهرا، زیر لب گوشتالویش پنهان می‌ماندند و تنها پس از خنده ای کوتاه خود را نشان می‌دادند. بین دو دندان پیشین، اندکی لک برداشته بود و این لک، با هر لبخند، پیش از خود دندان، به چشم می‌آمد.

چشمان درشت و روشن زهرا، در همان نگاه اول انسان را افسون می‌کرد. رخ پرگوشت، پوست شفاف و موهایی که با سلیقه تمام به روی شانه خود می‌کشید، شاهزاده ایرانی افسانه ها را به یاد می‌آورد که جادوگری ماهر، همه هنر فرا انسانی اش را به کار گرفته باشد، تا از او دامی ‌فریبنده در پیش پای جوانان جویای نام بسازد!

زن و شوهر جوان تحصیل کرده ثروت‌مندی که زهرا را پذیرفته بودند، زهرا برای آنان بچه ای بود که شکاف زیستی زندگی را پر می‌کرد. زهرا، در رفاه زندگی کرد و تا پیش از آزادی پدر و مادرش، آشنایی چندانی با آنان نداشت. اکنون روزهای سختی را می‌گذراند و نمی‌توانست خود را باز یابد.

مادر راه و سرنوشتش روشن شده بود، ولی دختر بچه، چه آینده ای پیش روی داشت؟. این پرسشی بود که دندان‌پزشک نمی‌خواست پاسخی برایش داشته باشد.

برق مطب یک آن قطع شد. دختر بچه جیغی کشید و مادر با مهر و عشق به بچه زیبایش نگاه کرد و بوسه ای فرستاد. در نور کم سوئی که از بیرون، فضای مطب را کمی‌ روشن می‌کرد، نگاه مادر به روی دخترش و نگاه درون سوز دندان‌پزشک به هر دو خیره ماند و دندان‌پزشک از یادآوری آن‌چه که دردی به جانش نهاده بود، رنگش پرید و دلش به درد آمد.

چند هفته پیش، روی همین یونیت، زنی بیست ساله نشسته بود. زنی که زمانه سخت نیز نتوانسته بود به زیبایی‌اش چنگ بیندازد و نابودش کند. با این که چهره اش در هم رفته و شکسته شده بود، ولی هنوز ته زمینه یک زیبایی از دست رفته را می‌شد با آهی سرد دید.

سدای زن، اندکی به خفگی می‌زد. زمانی که دهانش را گشود تا دندان دردناکش را نشان دهد، روی کامش، لکه های بهم پیوسته کم رنگی که به خاکستری می‌زد، دندان‌پزشک را شگفت زده کرد. مانند ردی بود که از خزش لیسک بر روی برگ کاهو بر جای می‌ماند.

دندان پزشک با وحشت، پیش‌رَوی مرگ را در سرزمین جوانی دید و به خود لرزید. پرسش هایی را ناگفته گذاشت. تنها توانست بپرسد:

-« دارو چی مصرف می‌کنی؟»

زن جوان به آرامی ‌و کمی‌شرمندگی گفت:

-« هیچی. پنی سیلین زیاد زدم. حالا خوب شدم. دیگه آمپول نمی‌زنم.»

بدون هیچ تردیدی، سفلیس در این انسان زیبا، پیش‌رفت می‌کرد. آرام و خفته. تا آن‌جا که روزی با آزار و درد، زیبایی و جوانی را از او می‌گرفت ودر تابوتی از خاکسترِ امیدهای پرپر شده، به گورستانش می‌سپرد.

دندان‌پزشک با اشاره به زنی که به درون آمده و کنار در نشسته بود پرسید:

-« این خانم چی تون می‌شه؟»

زن جوان خنده ای کرد و گفت:

-« میگه مامانتم! خیلی وخته پهلوشم!»

-« پس پدر و مادرت چی شدن؟»

زن با بی حوصلگی پاسخ داد:

-« چه می‌دونم کدوم گوریند. دیگه خبرشونو ندارم! »

نیازی نبود پرسیده شود که زن جوان ازدواج کرده است یا نه. هنگام پرکردن پرونده، دندان‌پزشک پرسید:

-« باردار که نیستی؟»

زن جوان با خنده ای کوتاه، به دوستش اشاره کرد. همراهش قهقهه زننده‌ای زد و با ادائی جاهلانه و مردانه گفت:

-« دیگه بخادم نمی‌شه! خاک بر سر، بلا سر خودش درآورد دیگه! هی گفتم احتیاط کن. مگه به خرجش رفت!»

زن جوان ناگهان بر افروخته شد و سدایش را بالا برد:

-« تقصیر من بود؟ من چه می‌دونستم! خاک بر سراین مردا.» و رو به دندان‌پزشک کرد:

-« مردا، اولش خوبن. ناز آدمو می‌خرن. بعدش اگه بدونی با آدم چکارا می‌کنن!» و به زن همراهش نگاه کرد و ادامه داد: « فقط بلدی پول بگیری بدی اون گردن کلفت ها بخورن! من می‌کِشم، تو که دردت نمی‌یاد!»

دندان‌پزشک برای آن که رشته کار از دستش بیرون نرود، پرسید:

-« شماره تلفن یا آدرس دارین؟»

هر دو هم‌زمان پاسخ دادند:

-« نه، مسافریم!»

-« این جا آشنایی، کسی ندارین؟ میخام اگه مشکلی پیش اومد کمکتون کنن»

زن جوان با سدایی گرفته گفت:

-« من کسی رو ندارم. گلی خانم همه رو می‌شناسه. خیلی هارو.»

-« کی ها رو! »

زن جوان خیره به دندان‌پزشک نگاه کرد و با لحنی نه چندان خوش‌آیند گفت:

-« ها!..دکتر، می‌خوای ازم حرف بکشی؟»

دندان‌پزشک سعی کرد با لحنی آرام، اعتمادش را به دست آورد:

-« نه، فقط پرسیدم کی ها رو می‌شناسی. یه وقت مشکلی پیش اومد بتونم کمکتون کنم. »

زن جوان آرام شد و با غرور گفت:

-« خیلی ها رو، باورت نمی‌شه. اگه بدونی کی ها رو دیدم! چه خونه هایی!»

-« این‌جا؟»

-« اه. این‌جائی‌ها هم آدمند؟ مشهد. تهران. اونم چه آدمایی. بگم باورت نمی‌شه!» و پس از این که متوجه شد گلی خانم روی صندلی چرت می‌زند، ادامه داد:

-« به خانم این جوری نگاه نکن، خرش خیلی میره!»

دندان‌پزشک، نیازی به پرسشِ بیش‌تر نداشت. از اشاره های آن دو به آسانی می‌شد پی برد به مکان هایی ‌رفت و آمد می‌کنند و به افرادی دست‌رسی دارند که شاید برای دیگران به سادگی دست‌رس پذیر نباشند!»

زن بنا به حرفه خود آموخته بود رازدار باشد و از افشای آن چه می‌بیند و کسانی که می‌شناسد، پرهیز کند. تن خسته زن،که تنها وسیله درآمدزایی، برای ادامه یک زندگی دل گیر کننده و پر درد بود، زیر فشار بیماری فرسوده می‌شد و می‌پاشید.

دندان‌پزشک با تردید پرسید:

-« از زندگی راضیی؟»

زن جوان خنده ای کرد:

-« ای … بعضی وختا خیلی خوش میگذره. آدمای خوبم هستن. یه وختا یی هم…» و به تلخی چهره اش در هم شد. توان بازگویی یادمانده های تلخ را نداشت و با تکیه بر افیون، تلاش می‌کرد آن را پاک کند.

-« مردا اولش خوبن. قربان صدقه آدم میرن. ولی بعدن یه کارایی می‌کنن!.. هر چه گریه کنی نمی‌فهمن… گلی خانم میگه مردن دیگه! هر کاری می‌کنن، زنا باید تحمل کنن. مردا خوششون نیاد پول نمیدن !!»

هنگام سخن گفتن از مرد، با نفرت چهره اش درهم می‌شد. جنس دیگر برایش نمادی از درد، ستم و بیماری بود.

-« در آمدت خوبه؟»

زن با نا امیدی آهی کشید:

-« چی بگم! خدا خودش کمک کنه.» و ناگهان عقده اش ترکید و گریه کنان ادامه داد.

« الهی بمیرم از این زندگی راحت شم.»

گلی خانم که چرتش پاره شده بود، شتاب زده گفت:

-« خدا نکنه دخترم. دختر به این جوونی!»

-« آره واسه تو خوبه. پولتو می‌گیری! تو که چیزیت نشده. منو بدبخت کردن!»

زیبایی که می‌بایست برای دختری جوان، جلوه، سبک‌بالی و امکانی بیش‌تر برای لذت بردن از زندگی به ارمغان بیاورد، جز میخ های تابوت، نساخته بود.

با آمدن برق، فضای مطب روشن شد. دندان‌پزشک به خود آمد. به دختر بچه و مادرش نگاه مهربانی انداخت و آه کشید. زهرا با زیبایی خیره کننده اش ایستاده بود و مویش را شانه می‌زد و شادمانه می‌خندید.

دندان پزشک، ماسکی از کشو میز بیرون آورد و به زهرا داد. زهرا خندید. مادرش نیز از شادی خنده ریزی کرد.

-« خوب، حالا که آزاد شدی می‌خوای چه‌کار کنی؟»

زن شانه‌ای بالا انداخت و گفت:

-«هیچی! ما که پول نداریم. اگر خدا بخاد، آقام می‌خاد نجاری باز کنه. نجاری یاد گرفته. در پنجره می‌سازه. اسباب بازی می‌سازه. همه کاری بلده!»

-«خوبه. خیلی خوبه. وسایل نجاری دارین؟ مغازه پیدا کردین؟»

-« نه. پولشه نداریم. آقام این هفته بره یه جایی. آخرماه برمی‌گرده. پول میاره مغازه باز کنه!»

دندان پزشک با شگفتی پرسید:

-« بازم میخاد بره تو کار تریاک؟»

-« نه…زیاد نه! آخرین باره. این دفعه نجاری باز می‌کنه. خودشم خسته شده!..» و با خودش نجوا کرد: «اتفاقی نیفته…» و هراسان شد: « نه، نمی‌افته. کی میدانه بره خبر بده! ممد آقا قول داده مواظبش باشه. وقتی قول بده، سرش بره، کارشه می‌کنه!»

دندان پزشک، نگاهی به زهرا انداخت و با اندوه پرسید:

-« اگه شوهرتو بگیرن چی؟»

-« من که هستم. مگه مُردم.»

استوار و پا برجا می‌نمود. از خطر کردن نمی‌گریخت و هراس به دل راه نمی‌داد. زمانه سخت، نرمی‌هایش را کوبیده و از او، انسانی زمخت و بی پروا ‌ساخته بود.

دندان پزشک سری تکان داد و سکوت کرد. به آرامی‌ دندان زن را کشید و سفارش کرد، دو ساعت چای، آب و خوراک نخورد تا خون‌ریزی بند بیاید.

زن، چشمی گفت و با احتیاط از روی صندلی یونیت بلند شد. هنگام رفتن، مرد که در اتاق انتظار چرت می‌زد، به درون آمد و دو هزار و پانصد تومان روی میز گذاشت و رفت. زن، بچه را به سبکی بغل کرد. زهرا به دنبال مادرش راه افتاد. موهای شرابی‌اش به روی شانه پخش شد. نورِ بیرون که از لا بلای پرده کرکره، به درون نفوذ می‌کرد، به رویش ‌تابید. بازتابش موج های رخشنده ای که موهای روشنش را شست‌و‌شو می‌داد، در فضا ناپدید ‌شد. زن بوسه ای کشدار به دست فرزندش زد و با سدایی بلند گفت:

-« الهی قربانت برم. تو نباشی من چکار کنم!»

مرد، با سدای خسته و رگه داری که گریه کودک شیرخواره را به دنبال داشت، از راه رو ساختمان داد زد:

-« بریم، خسته شدم! »

با رفتن آنان، در و دیوار مطب، از سکوت و ابهامی‌ روان فرسا، پر شد.

مرداد ۱۳۸۰
گنبد کاووس
آیرج کی‌پور

بدون دیدگاه

دیدگاه شما (لطفاً از Internet Explorer استفاده نکنید):

(اطلاعات شما نزد سایت محفوظ خواهد ماند)





*