خیزابها و آرامش
زمانی که وارد مطب شد، میدانست روز سختی در پیش دارد. از بامداد، هنگام بیدار شدن، دردی در قفسه سینهاش پدیدار شد. پنداشت مانند روزهای پیش، به زودی با آغاز کار، دردش کم شده و قلبش آرام خواهد گرفت. منشی مطب بیمار بود و نمیآمد و او میتوانست درِ اتاق انتظار را بسته و بیارامد.
آهسته روی سندلی نشست و پایش را دراز کرد و کمکم پلکهایش بهروی هم افتاد. ولی نیم ساعت نگذشته بود که دردی تند و کوبنده یورش آورد. درشتی ناگهانی درد به گونهای بود که یک آن، چشمش به سیاهی رفت، ولی پس از چندی و چند تیر تیز، درد کم شد و قلب آرام گرفت.
دندانپزشک بلند شد تا روپوشش را در آورده و به خانه برگردد. دیگر توان نشستن نداشت و میدانست در چنین هوایی نمیتواند کار کند. هنوز دکمههای روپوشش را باز میکرد که جوانی به درون آمد.
– «سلام.»
– «سلام، حالت چطوره؟»
– «خوبم دکتر، بازم اومدم.»
– «خوب، چه خبر؟ پیشدانشگاهیت تموم شد دیگه؟»
– «آره دکتر. ولی زخم دهنم خوب نشده.»
دندانپزشک به جوان نگاه کرد. جوان روی سندلی یونیت نشست و پاهای درازش را آویزان کرد.
– «خوب بشین!. تو که بلدی رو یونیت بشینی.»
جوان پایش را دراز کرد، سرش را به پشتی تکیه داد و خندید.
دندانپزشک آیینه دندانپزشکی را برداشت و به دهان جوان خیره شد. لکههای زخمی با گرایش به سوی به خاکستری تیره، رویه کامش را پوشانده و بوی تندی از دهانش بیرون میزد. دندانپزشک شگفت زده به بیمار نگاه کرد.
– «هنوز خوب نشده؟ مسواکم که نمیزنی.»
– «نه دکتر. یادتونه اومدم پیشتون. بعدشم رفتم تهران؟»
– «خوب، چی گفتن؟»
– «هیچی. آزمایش دادن.»
– «کی بود؟»
– «یه سالی میشه. نه، آخرای سال دوم بود. دو ساله.»
دندانپزشک با افسردگی به زخم دهان نگاه کرد و با خود گفت:
– «چهطور تشخیص ندادم؟ انگار دیروز بود که لکهها رو دیدم.» و با درماندگی آیینه را جابهجا کرد. «آره دیدمش. اینجا، این گوشه، لکههای ریز سفیدرنگ بود. چرا بهش فکر نکردم؟ شاید اگه میفهمیدم، بچه نجات پیدا کرده بود.»
با درونش کلنجاری سرزنشآمیز داشت. او در آن روز مانند نمونه دیگر میتوانست به این جوان نیز بگوید:
– «آدرس بهتون میدم برین تهران پهلوی متخصص. معرفینامه رو ببر، به بابات بگو دکتر سفارش کرد هرچه زودتر برین بهتره.» و بشنود: «چشم دکتر، مگه خطرناکه؟» و برای آن که بیمارش هراسان نشود، بگوید: «نترس، دندون عقل احتیاج به جراحی داره. بعضی چیزا هم هست که روشن بشه خیالم راحت تره. یه متخصص معرفی میکنم، استاد دانشگاست.»
به این جوان نیز میتوانست بگوید: «بری تهران بهتره» و روی سرنسخهاش جوان را به یک سرطانشناس معرفی کند، ولی کاری نکرد. در حقیقت نتوانست به درستی تشخیص دهد. دانشش اجازه نداد دریابد با پدیدهای بدخیم روبرو شده است. ولی اکنون پس از گذشتِ دو سال، جوان رو بهرویش نشسته و با چشمان نگرانش میپرسد:
– «دکتر، چرا زخم دهنم خوب نمیشه؟» و او پاسخی نداشت بدهد.
نخستین باری که این جوان به مطب آمد، تازه بسال دوم شده دبیرستان را آغاز کرده بود. شاد و سرزنده به درون مطب آمد. در آفتابِ بلوغ پرورده میشد و چونان سپیداری قدکشنده، از بالای دیوارهای بازدارنده، به پیرامون، به دوردستهای ناشناسمانده، چشم میدوخت.
– «چیه، حواست پرته. باز چی دیدی؟»
جوان با کوچکترین اشاره به کنایه دندانپزشک پی برد.
– «به خدا هیچی. همین طوری.»
جز یکی، بقیه دندانها سالم بودند. روی لثهای خوشرنگ، دندانهایی ردیف ولی مسواک نخورده خودنمایی میکردند. آدامس نعنایی با تخمه آفتابگردان در هم آمیخته و بوی دهان را تغییر داده بودند. ولی بوی عفونت را میشد تشخیص داد. نور لامپ یونیت چشم جوان را آزار داد.
– «چشات ناراحته؟ توی کلاس ردیف چندم میشینی؟»
– «اول. ولی چشمم درد نمیکنه.»
موقع مطالعه چی، سرت درد نمیگیره؟»
– «نه. خوبم.»
– «بازم بری پیش چشمپزشک بهتره. شما که بیمهاین و مسالهای ندارین.»
دندانپزشک جرمگیری کرد و دندان آسیاب پایین را که تاجش شکسته شده بود و ریشه اش عفونت داشت، کشید.
– «ببین بچه چی سر خودت آوردی. تو این سن بیدندون شدی.»
جوان با زیرکی خندید و گفت:
– «باشه. بعدن ایمپلنت میذارم.»
لایههایی سفید، در کناره گونه و پیرامون حلق دیده میشد. دکتر آیینه را برداشت. نور را همآهنگ کرد و با آبسلانگ روی لکه فشار آورد.
– «درد داره؟»
– «نه. نه. ولی چرا یه ذره. خیلی نه.»
– «موقع غذا خوردن ناراحتت میکنه؟»
– «آره، زخمش خوب بشو نیست. بعضی وقتا چیز ترش میخورم میسوزه. یه جوریه.»
– «چیز مهمی نیست. خوب میشه.»
– «دهنم گاهی خیلی بو میده. میگم شاید مال اینا باشه.»
– «اشکالی نداره. بهت دهانشویه میدم خوب میشه.» و روی سرنسخهاش دهانشویه کلرهگزیدین نوشت و سفارش کرد روزی چند بار غرغره کند.
دوباره درد با یورشی ناگهانی دندانپزشک را به خود آورد. چند سال پیش بود که برای نخستین بار قلبش تسلیم شد.
نیمههای شب بود که درد بیدارش کرد. سرگیجه داشت. نیازمند هوای تازه بود. داشت خفه میشد. چند گام به سوی پنجره برداشت و بهروی زمین افتاد.
هنگامی که در پیرامونش همهمه شنید، به دشواری چشمش را باز کرد. جلوی چشمش سایههای تیرهای در مه میلغزیدند. کسی پرسید:
– «حالت خوبه؟»
میخواست پاسخ دهد، ولی نتوانست. دمی ژرف کشید و ناگهان اشکش سرازیر شد. گرهای در گلویش گیر میکرد و نمیگذاشت سخن بگوید. به دشواری توانست بگوید:
«آره» و دوباره گریهاش گرفت. کمی پس از آن، پی برد روی تخت بیمارستان خوابیده است و با سدای آهسته پرسید:
– «چی شده؟»
از پراکنده گویی این و آن چیزی دستگیرش نشد. دستی تکانش داد:
– «میتونی بگی چی شده؟ آره؟»
تلاش کرد پاسخی بدهد و از دست پرسشکننده رها شود. روی سینهاش سنگینی آزاردهندهای نشسته بود. پیرامونش را هنوز تار میدید.
چشمش خودبهخود بهروی هم افتاد. شاید آنی بیشتر نتوانست بخوابد. شاید هم ساعتها خوابید، ولی این بار هنگامی که چشمش را باز کرد، توانست فضای اتاق را به روشنی ببیند. اتاقی کوچک که یک تخت بیشتر نداشت. از شیشه سرم بالای سرش، قطره ها به درون رگش سرازیر بودند.
– «چی شده؟ سکته کردم؟»
به زودی پاسخ پرسش اش را دریافت. پرستاری به درون آمد و با دیدن او لبخند زد.
– «سلام دکتر. حالتون خوبه؟»
میخواست بپرسد چه شده است، ولی نتوانست. بدنش سست و چشمش خوابآلود بود و قلبش سبک میزد.
سر شب، پزشک متخصص قلب آمد. دوستان دیگرش نیز آمدند و پی برد سکته قلبی کرده است.
دندانپزشک از خیلی پیش، از آریتمی و دردهایی در قفسه سینه رنج میبرد. هر گاه درد سینهاش سختتر میشد، یک قرص «نیتروگلیسرین» زیر زبانش میگذاشت. ولی هرگز به پندارش نمیآمد که ممکن است روزی قلبش از تپش باز ایستد و کارش به بیمارستان کشیده شود.
– «ای بابا، آخرش باید مرد دیگه.»
– «یه شب که هزار شب نمیشه. بخور بابا. بیخیالش.»
پس از سکته، زمانی که مرگ را همنشین سایهاش دید، آن هنگام، با اندوه و دهشت دریافت، ناخواسته راهی جز نیمهسوز زیستن برایش نمانده است. رژیم سختی را برنامه ریزی کرد. ولی دیگر بخشی از عضله قلب از کار افتاده و چراغ زندگی کمسو شده بود.
ورزش و گردشش را زیاد کرد، ولی درد سینه، دیگر همنشین پوستش شده بود و رهایش نمیکرد و ترس از مردن آنی از او جدا نمیشد.
هرچند چرخ زندگی زمانه به راه خود میرفت:
– «امروز چند تا مریض داشتی؟ چهقدر در آوردی؟»
هنگامی که انسان تابوتش را روز و شب به دنبال میکشد، کرانه دردِ پاسخ دادن به چنین پرسشی را نمیتوان ارزیابی کرد. ولی زندگی دیکتههای خودش را دارد و چارهای جز نمره قبولی گرفتن نیست.
جوان تلاش میکرد پاسخ را با نگاه دریابد:
– «تهرون جوابمو نمیدن. میگن خوب میشی. خوب میشی. همین. دفعه قبل معاینهام کردن. بیوپسی ورداشتن. اول گفتن لیکنپلانه. بعد گفتن باید شیمیدرمانی بشه. این دفعه چیزی نگفتن. ولی من شنیدم به بابام گفتن بچه رو اذیت نکنین، بذارین راحت باشه. بابام به من نگاه میکنه آه میکشه.»
دندانپزشک نمیتوانست جلوی لرزیدن سدایش را بگیرد:
– «باشه ببینم چکار میشه کرد.»
– «دکتر یه چیزی بهم بگین. مگه سرطان غده نیست؟ چرا میگن سرطانه؟»
دندانپزشک برافروخته شد:
– «بیخود میگن. ناراحت نباش. خوب میشه.»
ولی جوان میخواست پاسخ بشنود و پافشاری میکرد:
– «این سوزنایی که بهم میزنن چیه؟ خیلی درد داره.»
یک بیمار قلبی، پس از بیرون آمدن از بیمارستان، شب و روز در دلواپسی و هراس به سر میبرد. هر تیری که قلب میکشد، پژواک نگرانی آوری را به دنبال دارد.
با مرگ همنشین شدن و زندگی کردن دشوار است. ولی زمانی پس از سکته، هنگامی که قلب، با باز مانده عضله های خود، گردونه زندگی را هر چند با لنگر، به چرخش در میآورد و کمکم ضرباهنگ زندگیساز، یکنواختی میگیرد، آینده فراموش میشود. بیمار قلبی نمیتواند هر روز و هر شب بهیاد نیاورد که خواهناخواه، قطار زندگیاش ناگهان روزی، در جائی که نمیداند کجااست، با سکته ای دیگر در ایستگاه مرگ خواهد ایستاد. از کوتاهی عمر گریزی نیست و باید پذیرایش بود، ولی آیا نزدیکان و آشنایان این را در مییابند؟ بیشترشان به دنبال زندگی شخصی خویشاند و با مردگانشان راز و نیاز میکنند و باورشان نمیشود که انسانی را که امروز میبینند، شاید فردا نباشد. چون آن روز آمد، آهی میکشند و یادی میکنند و زندگی را به مانند روز پیش، پی میگیرند. تا مرگی دیگر و آهی دیگر.
روزهای بسیاری از بامداد دریافت خوبی نداشت. دل نگرانی داشت. سرش درد میکرد و قلبش سنگین میزد. در مطب آرزو میکرد کسی نیاید و او بتواند آسوده باشد. ولی زمانی که بخت با او یار نمیشد، روزی پر درد را میگذرانید. روزهایی پیش میآمد که مطب ناگهان شلوغ میشد و او با همان درد سینه، ناچار میشد عصبکشی کند، دندان بکشد و تن به جراحیهای دشوار بدهد.
پس از ساعت ۱٢، زمانی که مطب آرام میشد، دریافت زیر پایش خالی میشود. میل به خواب داشت. آرزو میکرد دوباره سکته کند و بتواند چند روزی در بیمارستان آسوده بماند. ولی نمیشد.
دوستان اندرزش میدادند:
– «روادید اروپا یا آمریکا رو بگیر برو خودتو معالجه کن.»
– «ما عقب موندیم. به دست و بالمون تار عنکبوت تنیده شده. دلتو به چارتا متخصص تحصیلکرده خارج خوش نکن. ما که میدونیم چه خبره. برو پهلوی کسائی که اینارو تربیت کردن. اگه بخوای نجات پیدا کنی، باید قبول کنی از علم غربیها، از فرهنگشون، و از دستآوردهای انسانیشون استفاده کنی، نه از کالاهاشون.»
– «باور کن اونا به ما نیاز ندارن. این ماییم که محتاجشونیم.»
او کمتر به هشدارهای دیگران میاندیشید و با خنده میگفت:
– «امان از این همه شعار. بالاخره یه چی میشه دیگه! به خودت ایمان داشته باش.»
شاید باورش نمیشد قلبش به این زودی از جنبش باز ایستد و پندارهایش را به دست باد بسپارد.
– «ممکنه این زخم منو بکشه؟» و سرفه کشداری کرد. چشمان درشتش را با تمنا به دندانپزشک دوخته بود. دیگر از آن شور جوانی نشانهای نبود. آشوبی سهمگین و دلهرهای فزاینده تنهایش نمیگذاشت. دندانپزشک به خود میپیچید. یادبودی تلخ، هستیاش را میلرزاند.
درد بر روی قفسه سینه، کمیپایین تر از پستان چپ، به سوی شانه، گسترش مییافت. بلند شد و از کشو میز قرص «نیتروگلیسرین» را برداشت و زیر زبانش گذاشت. زیر زبانش اندکی گرم شد و با ناخوشآیندی سوخت. پنداشت رگهای شقیقهاش بیرون میزند. برگشت و روی سندلی گردان نشست. درد، سرِ ایستادگی نداشت. بخشی از دست چپ و پشت شانه چپش نیز تیر میکشید. سمت چپ گردنش کشیدگی پیدا کرده بود. چند دم و بازدم پر کشش کشید. کارا نبود
قرص دوم و سوم را نیز زیر زبان گذاشت. درد بیداد میکرد و قلب آرام نمیگرفت. رنگش پریدهتر و نبضش سستتر میشد. پروتز پارسیل متحرکش را بیرون آورد و لای دستمال کاغذی پیچید. توان پذیرش دندان مصنوعی را نداشت. دلش گرفته بود و دلتنگیِ یادمانی نه چندان روشن خفهاش میکرد. پنجره را باز کرد تا هوای تازه به درون اتاق بیاید. ولی یورش هوای سرد تازه هم نتوانست دردش را کاهش دهد. نبضش به شمارش افتاد و دلش پَرپَر زد.
سدای جوان ا و را به خود آورد.
– «دکتر. مردن سخته؟»
دندانپزشک انتظار چنین پرسشی را نداشت. تنش به مورمور افتاد. دستش اندکی لرزیدن گرفت. این پا و آن پا کرد تا خونسردیش را باز یابد.
– «نه. همه میمیرند. ولی تو یکی هنوز سالها و سالها مجبوری درس بخونی.»
– «نه دکتر. شوخی نمیکنم. مادرم فکر میکنه من سرطان دارم. مرتب گریه میکنه. فامیلا تا منو میبینن آه میکشن. راستشو بگین. راسته دیگه؟ مگه نه؟»
دندانپزشک بر جای مانده به جوان خیره ماند.
سمی که سالیان بسیار به خاک این سرزمین وارد کردند، از د.د.ت مبارزه با مالاریای یونیسف گرفته تا برنامههای افزایش توتون، با تار و پود زمین عجین گشت و سفرههای زیرزمینی آب را آلوده ساخت. دیگر هر دمی که کشیده میشود، تهدید به مرگی است دردناک که به یاختههای این مردم فرستاده میشود. میوههایی که از درختان این دیار چیده میشوند آلودهاند. سیبی که گاز زده میشود غرش مرگ را با خود دارد.
– «آقای دکتر. هینوزان میدونین چیه؟ هینوزان قدیم. سمیه که واسه آفات توتون و تنباکو میزنن. خیلی قویه. حالا واسه خیار درختی و توت فرنگی استفاده میکنیم. خودمان خیار ره نمیخوریم. میگن سرطان میاره.»
– «موقع کار آدمو مسموم نمیکنه؟»
– «به. مگه میشه نزدیکش رفت. حتمن باید شیرهای باشی تا سم کارت نداشته باشه. با شیرهایها دوسته. همسایهمون کارش همینه. شیرهشه میکشه، پمپ ره میندازه کولش، سمپاشی میکنه. ماها نمیتانیم.»
جوان ناگهان بلند شد و گفت:
– «من باید برم. دیرم میشه.» و سبکبارانه خداحافظی کرد و رفت.
دندانپزشک گوشی تلفن را برداشت و به اورژانس زنگ زد.
– «الو. آقای دکتر رزمخواه هستند. من دکتر نیکفرجامم.»
سدای خستهای که بی انگیزگی از کلامش موج میزد، شنیده شد:
– «نهخیر تشریف ندارند. بعدن زنگ بزنید.»
دندانپزشک برافروخته شد:
– «ببینم. اونجا یه آدم حسابی نیستش گوشی رو ور داره.»
آهنگ سدا تغییر کرد:
– «ببخشید دکتر. آقای دکتر رفتن. برمیگردن.»
– «کی اونجاست؟ الان پزشک کشیک کیه؟»
– «آقای دکتر رفتن سرکشی. الان برمیگردن. کارتون چیه؟»
دندانپزشک درنگی کرد. تلاش کرد آرام باشد:
– «آقای محترم. قلبم درد گرفته، یه آمبولانس میخوام. فوری.» و به دشواری نشانیاش را گفت و به خودش امیدواری داد.
– «از دکترا حساب میبرن. ماشینو زود میفرستن.»
درد قفسه سینهاش سختتر میشد. پشتی سندلی یونیت را تا انتها خواباند و رویش دراز کشید. پایش را اندکی بالاتر نگاه داشت. دلپیچه داشت. می خواست بالا بیاورد تا سبک شود ولی نمیشد. توان بلند شدن در خود ندید. آهسته آهسته، چشمانش به تیرگی میرفت. از بیرون سداهایی درهم به درون اتاق کشیده میشد. از پنجره کوچک مطب، گوشهای از آسمان پیدا بود. به پنجره چشم دوخت. آهی کشید و چشمش را بست، ولی، سدایی او را به خود آورد.
– «ببخشید. دفترچهمو فراموش کردم.»
دندانپزشک به دشواری توانست به میز کارش اشاره کند.
– «چیه دکتر. حالتون خوب نیست.»
جوان با شتاب به سوی مطب کناری دوید و نفسزنان برگشت.
– «آقای دکتر الان میاد. ناراحت نباشین.» جلوتر آمد و دست دندانپزشک را در دستانش گرفت.
– «دکتر. چیزیتون نیست. خوب میشین.»
دندانپزشک خواست سخنی بگوید، میخواست به جوان بگوید که دو سال پیش سرطانش را تشخیص نداده است، ولی نتوانست. پلکهایش بهروی هم افتاد، انگشتانش شل شد، قلبش آرام و دردش پایان گرفت.
۲۹ آبان ۱۳۸۱
سنگسر
آیرج کیپور
بدون دیدگاه