راز غار شیرآباد
فصل اول – راز
۱
آنها هشت جوان، از دبیرستانهای شهر بودند و تصمیم داشتند به « قلعه ماران» بروند. قلّهای نه چندان بلند که از فاصلۀ ۹۰ کیلومتری نیز دیده میشود.
در گذشتههای دور، بر فراز این کوه، قلعهای پر اهمیت ساخته بودند و از آن جا نگهبانان میتوانستند با روشن کردن آتش، کاروانها را از راه دور راهنمایی کنند. از آن قلعۀ بزرگ خرابهای بیش نمانده است.
درّهای که به قله کوه میرود، بسیار زیباست و ویژگیهایی دارد که در درههای دیگر سرزمین گرگان به ندرت دیده میشود. همین زیبایی و یگانه بودن چشم اندازهای آن، سرانجام بچهها را به سوی خود کشید.
راه قلۀ کوه، درازی چندانی ندارد، ولی زیبایی دره کششی دارد که کوهنوردان را وادار میکند به آرامی از آن گذر کنند و گام به گام آن را به ذهن بسپارند.
ابتدای دره هوا آفتابی بود و فقط چند لکۀ ابر بالای قله دیده میشد. بادی آرام میوزید و به نظر میآمد به زودی ابر را پراکنده خواهد کرد. بچهها به راه خود ادامه میدادند و آنی از شوخی و خنده دست برنمی داشتند. هنوز ساعتی بیشتر از زمان حرکت نگذشته بود که ابری سیاه به سوی آسمانِ بالاسرشان آمد و رگباری تند با قطرههای درشت باریدن گرفت. بچهها با سرعت بادگیرها را از درون کوله پشتی درآوردند و پوشیدند. باران پس از چند دقیقه بند آمد و از گوشۀ ابر، پرتوهایی رنگین بیرون پریدند . یکی از بچهها گفت:
-«الان هوا صاف میشه و آفتاب در مییاد.»
-«آره روز خوبیه ! جون میده واسۀ خوابیدن!»
بچهها خندیدند و به راهشان ادامه دادند. کنارۀ جاده پر از تمشکهای درشت بود. با این که پاییز آغازیدن گرفته بود، اما، دره هنوز گلهای سفید و زرد فراوان داشت و بوی تابستان کوهستان را در خود نگه داشته بود. تمشکهای درشت که زیر آفتاب گرم روزهای پایانی تابستان به خوبی پرورده شده بودند، کنار هم به رهگذران لبخند میزدند. اندازۀ بعضی از تمشکها از توت فرنگی هم درشتتر مینمود. چیدن تمشکِ وحشی درشتی که لابلای بوتههای خار پنهان شده است، به اندازه گرفتن پروانه در باد، لذت بخش است. باید دو انگشت شست و اشاره را آرام و با احتیاط جلو برد و از میان خارهای درهم پیچیده، تمشک آبدار را جدا کرد. دقت زیادی لازم است تا تمشک له نشود. برگشت دست باید تند و حساب شده باشد. با خوردن دانهای تمشک جنگلی در زیر باران، لب و زبان و دندان، آب چکان میشود، دل به تمنا میافتد و چشم، شتابان به هر سوی میدود، تا تمشک آبدار دیگری بیابد و پای را به آن سوی بکشد. سینه جز حسرت و آه کارش نیست !
گاهی بچهها به دست یک دیگر خیره میشدند. خوشا به حال کسی که تمشک بالای بوته را که مدتها دور از گزند کوهنوردان، گرمای خورشید بلعیده است، بچیند. البته برای چیدن این تمشک باید خطر خار را که به آسانی به لباس میچسبد و به پوست دست فرو میرود، به جان خرید و سر به فدای شکم کرد. میتوان به دیگران نیز بفرمائی گفت.
در جنگل، انسانها واقعاً از تۀ دل به یک دیگر تعارف میکنند و معمولاً بهترین تمشک برای دوستان کنار گذاشته میشود. دوست، تمشکهایی را که با زحمت جمع کرده است، جلوی دهان همراهی که دستش بند است میبرد و اصرار میکند تمشکها را یک نفس بخورد. هر دو طرف از این محبت لذت میبرند و شادی میکنند.
روی زمین را گلهای مینا و بابونه و زرد وحشی پر کرده بود. بچهها اسم گلها را نمیدانستند، همچنان که نام درختان جنگلی را، ولی از دیدن و بوئیدنشان لذت میبردند.
به چمن زاری رسیدند که هنوز ریشه درختان را در خود داشت. جای جای چمنزار لگد کوب سم گاوان شده بود و روی سرگین گاو، پشه و مگس جولان میداد.
با گاو جنگلی میشود عکس یادگاری گرفت. گاو جنگلی با دو شاخ بلند که هر یک به هلال ماه میماند، با چشمانی درشت و هراسان که روی هر متحرک جانداری خیره میایستد، با قامتی کشیده ولی پستانهای کم شیر، ابهت و زیبایی بی همانندی دارد. پوزه اش چندان پهن نیست ولی برای نازا کردن جنگل بس است ! کافی است نهالی از دل خاک، لرزان سر بیرون بکشد و با اشتیاق به آفتاب چشم بدوزد، گاو شتابان سر میرسد و با یک حرکت، درخت تناور فردا را میخورد !! البته زور گاو به درختهای تناور کهن سال نمیرسد، وگرنه آنها را هم پیش از رسیدن جنگل خواری دیگر، مزمزه میکند.
بچه ها، هم از گاو جنگلی ترسیدند و هم با علاقه نگاه کردند ! یکی از آنها پرسید:
-« اگه گاوا این جوری تو جنگل ول باشن چی میشه ؟»
-« هیچی جنگل خشک خشک میشه. کویر میشه !»
یکی دیگر از بچهها سر انگشتی شماره کرد و گفت:
– «خوب ! در این صورت یک کیلو گوشت گاو یا شیر واسۀ نسل فردا چقدر تموم میشه ؟»
قرار گذاشتند پس از برگشتنِ به شهر، مقالهای در نشریۀ دیواری مدرسه بنویسند. عنوان هم برای مقاله انتخاب کردند: « دشمن شمارۀ یک جنگل کیست ؟ ارۀ موتوری ؟، ایستگاههای بهره برداری ؟، تاراج گران ؟، یا گاو ؟». بچهها از عنوان مقاله خوششان آمد و خواستند مقاله حتماً طنز و شامل مصاحبهای با گاو جنگل خوار باشد !
از یک سر بالایی تند رد شدند و به راهی رسیدند که مستقیماً به قله میرفت. هوا اندکی سردتر شد و مه رقیقی همه جا را فرا گرفت. تا قله هنوز دو ساعتی راه بود. آن بالا، روی قلعه، ابر سپیدی پرواز میکرد. پانصد متر جلوتر، باران با مه ریزی ریزی پس زده شد و قطرههای سبکش صورت و دست بچهها را نوازش کرد. آنان در گروههای کوچک پراکنده، سرگرم گفتگو بودند و نیم نگاهی هم به پیرامونشان داشتند.
ناگهان از پشت پرچین مزرعهای که به تازگی با تبر تراشی یا آتش زدن و روبیدن گستردۀ درختان به وجود آمده بود، یک جفت پرندۀ زیبا به سوی آسمان پر گشودند. دو نفری که جلوتر حرکت میکردند، از ترس سر جای خود ایستادند. بعد، بال و پر زدن و بالا و پایین رفتن شگفت آور پرندگان که به آسمان رنگهای شاد ناپایدار میگسترانید، آنان را افسون و از خود جدا کرد. پرندگان اوج چندانی نگرفتند. کمی به خط کمانی پیش رفتند و در فاصلهای نه چندان دور، کنار بوته زار نشستند.
بچهها شادمانه، با چشم، در لابلای بوتهها به دنبال پرندگان گشتند و وقتی از یافتن آنان نا امید شدند، تازه جیغ کشیدن یادشان آمد ! به عقب نگاه کردند و دیگران را فرا خواندند. با صدای آنان، پرندهای دیگر پرید و فریاد بچهها جنگل را به پژواک وا داشت ! : « قرقاول ! قرقاول !»
دسته پرتوهایی رنگین که به دشواری خود را از لابلای ابر بیرون کشیده بود، به بال خیس پرنده میخورد و بازتابشش به دیدگان شگفت زده بچه ها، موجی از رنگهای زنده میپاشید.
بچهها انتظار دیدن قرقاول را نداشتند، ولی مگر میشود درهای به این زیبایی بی قرقاول بماند ؟ تفنگ شکاری هم، همراه سوزاندن و غارت جنگل، هنوز نتوانسته است نسل این پرندۀ زیبا و خیال انگیز را نابود کند،ولی آیا قرقاول هم مانند ببر کاسپیان، به خاطرهها خواهد پیوست؟
بچهها در راه، آن گاه که برای دقیقهای استراحت، در کلبهای کوچک نشستند و به هشدار باش شکاربان خسته گوش سپردند، به ماجرای دل گیر آخرین ببر سرزمین ایرانیان، پی بردند.
۲
در سالهایی نه چندان دور، در این جنگل تنها دو ببر نر و ماده باقی ماندند. وقتی جنگلِ دشت، تاراج شد و گام در پی گام زمین کشاورزی جای آن را گرفت، ببرها احساس خفگی کردند. زاد و بوم مادریشان از دست میرفت و آنها محکوم به مهاجرت به داخل جنگل تُنُک کوهستانی شدند. جایی که با آن چندان آشنایی نداشتند و خطر در کمینشان نشسته بود. یک بار ببر ماده سه تولۀ زیبا آورد ولی چند روز بعد، تولهها توسط شکارچیان کشته شدند و اندوه ماده ببر را در هم پیچید و از آن پس دیگر آبستن نشد.
زمان گذشت. ببرها به آرامی پیر شدند و سرعت و مهارت خود را از دست دادند. تا این که در یک غروب برفی، ببر نر در تلهای که گله داری کار گذاشته بود، گرفتار آمد و کشته شد.
ببر ماده تنها ماند. تنهایی زمان پیری، آزار دهنده است. ببر ماده افسرده و دل تنگ، هوای سرزمینی که در آن به دنیا آمده و کودکی و جوانی اش را گذرانده و از چشمههای شادابش نوشیده بود، سینه اش را فشرد. خوابش ربوده شد. با دشواری خود را به زادگاهش رساند، اما دیگر از یادگاری هایش خبری نبود. بیگانه و سرگردان نمیدانست به کجا پناه ببرد. مردمانی که از زادگاهش کشت زار ساخته بودند، به سویش هجوم میآوردند. به ناچار به سوی شمال رفت. جایی که با آن آشنا نبود. تنهای تنها، خاک نشین مزرعهها شد.
پس از چند روز، راهش را گم کرد و آواره شد. نه روز آرامش داشت و نه شب استراحت. در دلهره و هراسی پیاپی، هر بار که به ناچار از کنار مزرعهای گذر میکرد، مردمان با بیل و تیشه و اره، هجوم میآوردند و سگها را کیش میدادند. کم کم شکارچیان نیز پیدایشان شد. انسان ماهرترین شکارچی طبیعت است و وقتی اسلحه به دست میگیرد، میتواند از کشتار همنوعان خود نیز لذت ببرد. خوی کشتن در انسان، بازمانده زمانی است که در رقابت با حیوانات میزیست.
در آخرین روزهای یک تابستان، زمانی که هوای پگاه خنکای پاییز داشت، ببر ماده از کنار جادۀ «کلاله» گذشت. برکهای آب دید و اندکی نوشید. اما چند دقیقه بعد، درونش دگرگون شد. گروههای مبارزه با مالاریای یونیسف همۀ برکههای کنار جاده و چاههای سطحی را با « د.د.ت» سم پاشی کرده بودند. ببر مسموم و درمانده نعره کشان از این سوی به آن سوی دوید. دهقانان، هراسان به ژاندارمری گزارش دادند و آنان نیز به گوش بالا دستیهای خود در پایتخت رساندند. با بی سیم خبر اعزام یک گروه ویژه به منطقه اطلاع داده شد.
نزدیک ظهر، در چمن زاری نه چندان دور از روستا، دست و پای لرزان ماده ببر پیر، دیگر دوام نیاورد و به زانو نشست. کفی سپید از دهان ببر به زمین چکید و چشمان روشنش، مات و غمناک آرام گرفت.
روستاییان، گروها گروه میآمدند و به تماشا مینشستند. حتی هنگامی که ببر، زمانی دراز از جای خود نجنبید، کسی به او نزدیک نشد. سگها نیز از دور پارس میکردند و شجاعت نزدیک شدن به ببر را در خود نمیدیدند.
هنگامی که خورشید به زردی مینشست، یکی از شکارچیان خود را به آن جا رساند و از فاصلهای نزدیک به سوی ببر نشانه گرفت و شلیک کرد. ماده ببر پیر در خون غلطید، دست و پایی زد، نالۀ اندوه ناکی از او شنیده شد و جان سپرد. تماشاییان از شادی فریاد کشیدند. از آن پس، دیگر هیچ انسانی صدای ببر را از سرزمین ما نشنید. جنگل و کوه و دشت به ماتم سکوت نشستند.
شب هنگام، ژاندارمها لاشه را به پاسگاه بردند و خبر کشته شدن ببر و بازگشت آرامش به منطقه گزارش شد. فردای آن روز، پوست ببر را پر از کاه کردند و جلوی پاسگاه به نمایش گذاشتند. دو ژاندارم، همراه شکارچی که تفنگش را با افتخار نشان میداد، عکس یادگاری گرفتند.
آخرین ببر کاسپیان، بدین گونه از چرخۀ زندگی در زمین ما ناپدید شد.
۳
نزدیکیهای یال، باران تندی باریدن گرفت. بچهها به سرعت بادگیرها را پوشیدند. از بین بردن درخت چهها ، جنگل را کل کرده و با بارانی اندک، سیل سرازیر میشود.
کفششان گل آلود و سنگین شد و باران نیز از بادگیر نازک به درون نفوذ میکرد. بچهها سردشان شد. نرم نرمک برفی شل، باران را راند و پس از غرشی شدید، ناگهان تگرگ باریدن گرفت. در زمانی کوتاه، طبیعت چهرۀ دیگری به خود گرفت. انقلاب شد.
در کوهستان، تگرگ شکل دیگری دارد. فاصلۀ ابر تا زمین چندان نیست و تگرگ، گرد نمیشود. خردههای یخین، با شدت به سر و صورت بچهها میخورد. تگرگ به شکل یخ تیز چند بر درآمده بود و وقتی به لالۀ گوش میخورد، فریاد را به آسمان بلند میکرد. بچهها زیر درخت بلندی جمع شدند. تنه درخت هیمنهای نداشت و تگرگ به بدن نفر کناری اصابت میکرد و فریادش را در میآورد. بچهها میخندیدند و از شادی پای به زمین میکوفتند.
هوا به سرعت دگرگون میشد. پس از آرامشی کوتاه، آذرخشی درخشنده فوران کرد و صورتها نورانی شد. به دنبال آن تندری هولناک جنگل را لرزاند. آذرخشی گسترده و و تندری وحشیتر بچهها را به روی زمین نشاند. یکی از بچهها با کلماتی بریده گفت:
-« اگه برق به ما بزنه، در جا همه مون خشک میشیم!»
-«خدا کنه راه رو گم نکنیم! زودتر برگردیم!»
هشدار جدی بود. بچهها درنگ نکردند. به سرعت وسایلشان را که کاملاً خیس شده بود جمع کردند و با این که راه پر از آبهای هرز شده و رفتن دشواری داشت، راه برگشت در پیش گرفتند. کشیدن کولههای خیس سنگین، با کفشهای گل آلود پر از آب و دویدن در زمینی لغزنده و شل، آسان نبود و شجاعت و روحیۀ مبارزه جویانه میطلبید. یک ساعت بعد، گل آلود و خسته، به پایین دره رسیدند. پشت سرشان قلعه میغرید و آذرخش آسمان را آذین میبست. کوهستان جشن نور و صدا به راه انداخته بود.
در پایین دست، هوا خوب بود. سرپناهی پیدا کردند. هیزم فراوان بود و به آسانی آتش بزرگی روشن شد. بچه ها، با این که خسته بودند، اما دور آتش چرخیدند و خندیدند و رقصیدند تا خشک شدند. لباس داخل کوله نیز، تر شده بود و میبایست خشک میشد. آب جوشاندند و کنار خرمن آتش، با شادی چای گرم نوشیدند. به نظر بچهها همه چیز رویایی و حماسی بود.
هنگامی که سرانجام دور آتش آرام گرفتند، با تعجب به یک دیگر نگاه کردند. آنان امروز در نبرد با سختیها خود را شناختند. قهرمانان فیلمی شدند که ساختۀ طبیعت بود. یکی گفت:
– « پدربزرگ هامونم همین چیزا رو میدیدن!»
یکی دیگر از بچهها که احساس میکرد پس از آن همه تلاش و گریز از خطر، ممکن است سستی به تن بچهها بنشیند، داستان جالبی تعریف کرد.
-« مادربزرگم ناراحتی پا داشت و نمیتونست خوب راه بره. مدتها تو خونه نشسته بود و بیرون نمیرفت. یه بار رفته بودیم تنگۀ چهل چای، مادربزرگ رو هم همراه بردیم. مادربزرگ تو ماشین نشست و بیرونو تماشا کرد. بعد حوصه اش سر رفت. پایین اومد و کمی قدم زد. چند تا هیزم هم جمع کرد و روی آتیش گذاشت، گرم بشه!»
یکی از بچهها که چرتش گرفته بود با بی حوصلگی گفت:
-« ترو خدا تمومش کن! وگرنه تا شب همین جا باید قصههای مادربزرگتو بشنویم!»
اما بچهها دیگر رضایت ندادند و میخواستند پایان قصه را بدانند.
-«…یه روز رفته بودیم جنگل، به یه پرچین برخوردیم. مادربزرگ نگاهی به پرچین انداخت و گفت:
-«بچهها وقتی من جوون بودم مث آهو از این پرچینها میپریدم، اما شما تنبلا نمیتونین.»
ما که منتظر این لحظه بودیم، یک صدا گفتیم:
-«مادربزرگ، جوون هم همون جوون قدیم!».
مادربزرگ عصبانی شد و گفت:
-« خیال کردین! بازم دود از کنده بلند میشه!»
بلند شد، دکمۀ مانتوشو بست. موهای سفیدشو دم اسبی کرد، یه ذره دور خیز کرد و عینهو آهو از رو پرچین پرید. اونم چه پریدنی!! پرواز کرد!»
بچهها خندیدند و یکی از آنان گفت:
-« مث ما دیگه، تو خونه تنبلیمون مییاد یه لیوان آب ور داریم این جا چه جوری میدویدیم! اونم زیر تگرگ.»
بچهها که سوژۀ جالبی گیرشان آمده بود با اشتیاق زبانشان باز شد.
-«اینو باش. میشینه رو تخت، مامانی واسش چای مییاره! تنبل جون لو رفتی!»
– « تو اتاق تو یکی، شتر با بارش گم میشه!»
– « تو چی؟ یه روز خونه رو دستت میدن میشه خونۀ قرشمالا! سوسک، از درو دیوارش بالا میره!»
– « تو یکی خواهش میکنم حرف نزن! پلو بلد نیست بپزه، اونوخت واسش خواستگار اومده!»
بچهها سربه سر هم میگذاشتند و میخندیدند. اما سرانجام کار به سکوت کشید. زیر چتر خاموشی، همگی دریافتند، در آن لحظههای سختی که کولاک و تندر و آذرخش از هر سوی دورشان کرده بود، تواناییهای پیچیده و شگرف انسان، که در گذران زندگی پنهان میماند، خود را به آنان نشان داده است. در مواجهه با درشتیهای طبیعت و رویارویی با خطر، نخستین و برترین کلام از تاریخ زندگی انسان در زمین آغاز میشود.
نبرد برای پیروزی، برای گشودن درهم شدگیهای ناگهانی، با خمیرۀ انسان سرشته است. جوانان ناز پروردهای که به سادگی حاضر نمیشدند کفششان را واکس بزنند، آنگاه که رویاروی سختیهایی قرار گرفتند که میبایست خود به تنهایی از پس آن برآیند، نشان دادند که شجاعتر و پر انرژیتر از آنی هستند که میپنداشتند.
بچهها با کوله باری سنگین و خیس، زیر تندر و رگبار و تگرگ، چنان میدویدند که گویا، مانند بسیاری از بچههای ناخواسته زحمتکش سرزمین ما، چشم باز ناکرده دستشان با پینۀ کار آشنا بوده است! این یعنی انسان! انسانی که جدا از پیرایههای طبقه هم میتواند وجود داشته باشد، انسانی که هزاران سال در طبیعت تجربه به دست آورده و از یک موجود کوچک غار نشین، به غول بی همتای بی رقیب فرا روییده است! انسانی که به زودی زود، وارد مرحلهای نوین از تولید همانند خود میشود. تصویر دنیایی که خواهد ساخت، برای ما که بند بر پایِ آموختارها و پندارهای نارس خویشیم، یک رویای شیرین است!
بچهها استراحت کردند و خستگی از تنشان بیرون رفت. بعد راه افتادند. جادۀ شوسه گلی شده بود و وقتی یک وانت بار با چهار سر نشین از کنارشان گذشت، لکههای گل به لباسشان نشاند. تفنگ شکاری روی زانوی یکی از آنها قرار داشت. آنها شب به کوه رفته بودند تا صبحدم بتوانند کل یا بز، یا حیوان نادری را شکار کنند، اما هوا دگرگون شد و ناکام ماندند. شکارچیان کمی پایینتر از وانت بیرون آمدند و پیش دوستشان، که از صبح با نگرانی و هراس با دوربین به کوه چشم دوخته بود و دلشوره آزارش میداد، پیوستند. بچهها با دیدن وانت، عصبانی شدند و یکی از آنان گفت:
-« اگه یه تلفن همراه داشتیم الانه زنگ میزدیم بیان دستگیرشون کنند.»
-« لابد اونا هم خبرشو به شکاربان میدادند!»
-« بچه ها! خوب شد هوا بهم خورد. چند تایی نجات پیدا کردن. یکی به نفع ما!»
همگی خندیدند و آرام آرام به سوی خانه راه افتادند. در راه قرار گذاشتند اگر هوا آفتابی شد، هفتۀ بعد به غار شیر آباد بروند. آنان با خاطرهای نادر به خانه بازگشتند. روز بعد، دوستانشان، دانستند چه اتفاقی افتاده است و سالیان بعد، فرزندان و نوه هایشان این ماجرا را خواهند شنید و به کوهی که روزگاری نه چندان دور، نیاکانشان را پذیرا شده بود سلام خواهند داد!!
فصل دوم – غار شیرآباد
۱
آتلیه نسبتاً شلوغ بود. از روزهای آخر بهار که آموزشگاهها رو به تعطیلی میروند، مسافرت به مشهد رونق بیش تری میگیرد. شهر گنبدکاووس که پیرامون بلند ترین برج آجری جهان ساخته شده است، پذیرای مسافرانی میشود که از راه مینودشت یا آزاد شهر به این شهر میآیند. معمولاً عکس برداری در این فصل رواج بیش تری دارد.
آقای استر آبادی، مردی حدود ۶۰ سال، کارمند بازنشستۀ بانک که به تازگی به باستان شناسی علاقه مند شده بود، حلقۀ فیلمی را که از عروسی فرزندش برداشته بودند، برای چاپ آورده بود. عکاسان شهر معمولاً روی ویترینشان مینویسند: «ظهور و چاپ عکس در ۱۷ دقیقه» ولی این ۱۷ دقیقه بیشتر از خریدن نان از نانواییهای شهر زمان میبرد! آقای استر آبادی یک ساعت تمام حرص و جوش خورد و از عکس خبری نشد! شاید اگر سرو صدای چند جوان شاد نبود، حوصله اش سر میرفت و چند روز بعد برای دریافت عکس برمی گشت.
-« میگم این استخر که خود به خود به وجود نیامده، حتماً کار کسیه!»
-« نه بابا، از این استخرا همه جا هستش.»
آقای استر آبادی با کنجکاوی از روی دست یکی از آنان به عکس نگاه کرد و پرسید:
-« این عکسِ کجایه؟»
-« گُل رامیان»
آقای استر آبادی سعی کرد نظر بچهها را جلب کند.
-« واسۀ چی میگین کار کسیه؟»
جوانی که کوتاهتر از بقیه ولی چابکتر بود، در پاسخ گفت:
-« نگاه کنین یه چیزی مثل لودر دیواره رو تراشیده رفته پایین، اونم تو دل جنگل! از ته این گودال آب بالا میزنه، معلومه چند تا چشمه اونجاس!»
آقای استر آبادی نمیخواست به بچهها بر بخورد و جلویش بایستند، این بود که با زیرکی گفت:
-« خوب، درست میگه. مثل این استخر خیلی جاها هسته!»
-« نه. اصلاً این طوری نیس. این دریاچه یه چیز دیگه س. نیگا کنین، یه وسیلۀ تیز، زمینو از بالا کنده رفته پایین، گودیش از ۱۵ متر هم بیش تره.”
یکی از بچهها فرضیهای را پیش کشید:
-« به نظر من، یه شهاب سنگ از آسمون افتاده پایین. زمینو بریده و رسیده به چشمه، سرد شده! میگن این سنگها جنسشون از الماسه! خارجیها میان ورش میدارن و میبرن کشور خودشون.» و با دست به عکس اشاره کرد و ادامه داد: « واسۀ همین کناره هاش تراش خورده!»
اندیشۀ جوانان به خصوص تخیلات آنان، برای بشر بسیار با ارزش است. این مغز کنجکاو و کاوش گر، میخواهد نهاد هر پدیدهای را بیابد. بسیاری از ساختهها و یافتههای انسان، به دوران جوانی تعلق دارد. بی جهت نیست که انسانهای بسیاری در جوانی، قربانی تیغ اندیشه ستیزانی میشوند که میپندارند، یا بهانه میآورند که، جوانان به انحراف اخلاقی کشیده شده اند!
آقای استر آبادی به جوانان نگاه کرد و در دل گفت:
-« بد نبود اگر سری به گل رامیان میزدم و یک بار دیگه آنجا ره میدیدم!”
بچهها سرگرم کار خودشان بودند و عکسهای دیگر را تماشا میکردند.
-« وای آبشار چقدر قشنگ افتاده!»
-« غارو باش. دهنه اش معلومه!»
-« ا….ه این یکی رو باش!»
عکسی بود از داخل غار، کنار دیوارهای یک پارچه. در جلوی پای بچه ها، تنهای از استالاکتیت دیده میشد. این استالاکتیت حدود سی سال پیش در زلزلهای نه چندان شدید فرو افتاد و چند قطعه شد. یکی از بچهها با شگفتی از بقیه پرسید:
-« بچه ها، چرا من نیستم!»
بچهها با شگفتی به عکس نگاه کردند.
-« آره راست میگه. عکسش نیفتاده!»
به عکس بعدی نگاه کردند. عکس از چند قدم آن طرفتر برداشته بود. ۸ نفر در عکس دیده میشدند. آقای استر آبادی با شگفتی به عکس خیره شد و پرسید:
-« ببینم. شما اطمینان دارین ۸ نفر بودین؟ شاید یکیتون تو جمع نبوده!»
-« چی؟ معلومه که اطمینان داریم. وسط ما ایستاده بود. این جا. دستمونو گذاشتیم رو شونۀ همدیگه. اما جاش تو عکس سفید افتاده!»
آقای استر آبادی به عکس دقیق شد. انگار کسی با دقت عکس را دست کاری کرده بود. هالهای از جای یک انسان دیده میشد. با عجله از بچهها پرسید:
-« غیر از این، عکس دیگهای هم گرفتین؟ درست جلوی همین سنگ؟»
-« آره با اون یکی دوربین! بچهها قراره بیارنش»
چارهای جز انتظار نداشتند. همه کنجکاو شده بودند ببینند چرا عکس تغییر کرده است. نیم ساعت طول کشید تا بقیه هم آمدند و فیلم را برای ظهور تحویل دادند. این بار مسئول آتلیه که میدید چند جوان شلوغ نظم فروشگاهش را بهم زده ا ند، به سرعت فیلم را چاپ کرد و به آنان داد. بچهها با سرعت به تک تک عکسها نگاه کردند و نظر دادند. تا این که به یکی از عکسها رسیدند و با شگفتی دریافتند، در این عکس هم تصویر یک نفر در مه فرو رفته است.
آقای استرآبادی با شگفتی به بچهها نگاه میکرد. تردید داشت دریافتش را با آنان مطرح کند، یا نه. سرانجام آدرس و تلفنش را به بچهها داد و خواهش کرد اگر مطلب جدیدی به ذهنشان رسید با او در میان بگذارند. وقتی به خانه برگشت بدون معطلی به دوستش تلفن کرد:
-« گوش کن جان زمین، ببین چی میگم. شاید باور نکنی، به یه راز دست پیدا کردم که دنیا ره تکان میده!»
– چیه! باز رفتی خرگوش تپه یه کوزۀ سفالی گیر آوردی!»
-« نه به خدا، گوش کن» و ماجرا را با تمام دقت برای دوستش بیان کرد.
آقای جان زمین با هیجان پرسید:
– « تو مطمئنی اشتباه نمیکنی!»
– « نه! مطمئنم. نگاه کن. اون روزی که بچهها رفته بودن غار، شبش قرص ماه کامل میشد. جایی که اون جوون واستاده یه تخته سنگه. عکس بچهها با هر دو دوربین تار افتاده.»
– « به نظر تو چه اتفاقی افتاده؟»
آقای استرآبادی با تردید گفت:
-« نمیدانم. باید تحقیق بشه.» و پس از مکث کوتاهی ادامه داد: « افسانۀ انسان جاویدان یادته؟ اون روزی که رفته بودیم رادکان، درویشه بهمون گفت. به نظر تو عجیب نیست؟»
آقای جان زمین کمی فکر کرد و چون حکایت درویش به یادش نیامد گفت:
-« نمیدونم. یه چیزایی گفت.»
– « اه…. تو هم با این حواست! یادته، فکر کن. وقتی قرص ماه کامل میشه، جوانی سوار بر اسب سپید و نیزهای در دست، از دل جنگل بیرون میاد و وارد غار میشه و از لای تخته سنگ کنار ستون بزرگ داخل کوه میشه.»
-« آها یادم اومد. خوب، ما از این افسانهها زیاد داریم. نکنه تو هم باور کردی!»
– « گوش کن چی میگم! بچهها عکس گرفتن و عکس یکی از اونا که به تخته سنگ تکیه داده بود نیفتاده! اونم با دو دوربین مختلف! این یک پیامه! میفهمی؟»
– « آره که میفهمم. همیشه از این پیامها بهت مخابره میشه!»
– « بابا چرا نمیفهمی. این دفعه دیگه واقعاً جدیه!»
– « خوب باشه. میخوای چیکار کنی!»
– « من سعی میکنم با بچهها هماهنگ کنم، یه بار دیگه بریم غار. اگه بیای عالی میشه! دوربین پولاروید میبریم و همان جا عکسها ره میبینیم.»
آقای جان زمین که کمی حوصله اش سر رفته بود با بی حالی گفت:
– « باشه، مییام. تا اون موقع با هم تماس میگیریم. خداحافظ»
– « خدانگهدار.»
آقای استر آبادی که به هیجان آمده بود، فرصت را از دست نداد. با عجله به سراغ یادداشت هایش رفت و شتاب زده نگاهی به آنها انداخت، اما، مطلبی که بتواند به او کمک کند پیدا نکرد. روز بعد دفترهای دیگر را هم جستجو کرد و با ناامیدی در یافت که باید فقط از حافظه اش کمک بگیرد. شاید شانس با او یار بود که چند روز بعد به ناگاه در جیب یکی از کاپشنهای قدیمی اش یادداشتی پیدا کرد و کمی آرامش یافت. او در یکی از سفرها برروی کاغذی کهنه، نوشته بود: « جلوی تخته سنگ، گاهی صدای عجیبی مییاد. اطراف تخته سنگ علامت عجیبیه! یه مرد سوار بر اسب، نیزهای در دست داره و به گوشهای اشاره میکنه. اسب بال داره و سمش رو زمین بند نیست! کسی میتونه به راز این اسب سوار دسترسی پیدا کنه که شایستگی شو داشته باشه. دلش پاک باشه. با خدا باشه. به من درویش کمک کنه….»
آقای استر آبادی چند بار یادداشتش را خواند. احتمالاً آن روز فکر کرده بود درویش داستانی را سر هم کرده و میخواهد کاسبی کند، اما، حالا که میدید بعضی نشانههایی که او میداد، با آن چه در عکس دیده بود همسانی دارد، نیروی درونی شگفت آوری او را به طرف غار میکشید. میخواست بداند آیا به راستی رازی وجود دارد یا پدیدهای عادی بروز کرده و ذهن کنجکاو انسان، از آن افسانهای پر رمز و راز ساخته است.
۲
بیشتر از یک ماه طول کشید تا سرانجام آقای استر آبادی توانست برنامهای تنظیم کند و بچهها و خانواده شان را به غار دعوت کند. صبح زود، با ماشین تا انتهای جادۀ شوسه رفتند. بقیۀ راه باریک ولی هموار بود. از چند سده پیش، هر هفته علاقمندان به آبشار از این راه رد میشوند، ولی فقط در همین سده، جنگل به شدت تنک شده و درخت چههای سر راه بازدید کنندگان از بین رفته اند.
کنارۀ دریاچۀ پای آبشار، گردش گران نشسته بودند. بچهها جای قشنگی پیدا کردند و وسایل اضافی را کنار گذاشتند و پس از کمی استراحت با کولۀ سبک راه افتادند.
در راه غارچههایی وجود دارد که مشتاقان را به خود میخواند، اما بچهها عجله داشتند و مستقیم به سوی غاری که میشناختند رفتند. به جز یکی دو بی احتیاطی و فریاد بقیه که در این گونه راه پیماییها عادی است، هیچ گونه حادثۀ مهمی پیش نیامد. راه دراز بود ولی بچهها به قدری سرگرم تماشای زیباییهای جنگل بودند که وقتی به غار رسیدند با تعجب به یک دیگر نگاه کردند. به نظرشان رسید بار اول راه دشوارتر و خستگی بیشتر بود. به آرامی وارد غار شدند. آن چه در پیش رویشان بود، بیشتر تونلی زیر زمینی را به خاطر میآورد تا آن غاری که معمولاً در فیلمها و داستانها تصویر میکنند.
وقتی از پیچی گذشتند، ناگهان نور بیرون ناپدید شد و فضای پیش رو، کاملاً به سیاهی زد. مجبور شدند چراغهای گازی و باتری دار را روشن کنند. در راه گذر، جای به جای، آب جمع شده بود و وقتی از چالۀ کوچک پر آبی گذشتند، به استالاکتیت بزرگی رسیدند که فرو افتاده و چند قطعه شده بود.
همیشه آدمهای بی مسئولیتی هستند که روی دیوارهای باستانی، یا غارها و ساختمانهای نادر، نام مبارکشان را میکنند تا به یادگار بماند! کسی با خط کج، روی سنگی نمناک نوشته بود:
« به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی – در این زمانه ندیدم رفیق یک رنگی!».
یکی از بچهها شعر را با صدای بلند خواند و طبع شعری اش گل کرد:
-« واقعاً که جای یه همچین آدمی، تۀ یه غار متروک، در یه سرزمین متروکتر میتونه باشه تا وسط آدمای زنده!»
بچهها کمی روی سنگ نشستند تا خستگی از تنشان بیرون برود، بعد، آمادۀ عکس گرفتن شدند. عکسهایی را که در سفر قبلی گرفته بودند جلوی رویشان گذاشتند و با همان آرایش سابق روبروی تخته سنگ ایستادند. آقای استرآبادی با دوربین پولاروید عکس گرفت. بچهها با اشتیاق دور عکس که به آهستگی ظاهر میشد، ایستادند و با نگرانی به صفحه چشم دوختند. چند دقیقۀ بعد، تصویر آشکار شد، اما هیچ چیزی جز هالهای مبهم دیده نمیشد.
آقای جان زمین فریاد زد:
-« بازم این بچهها به دوربین دست زدن! مگه میفهمن!»
همگی با حسرت به دوربین نگاه کردند.
– «حالا باید چکار کرد؟»
– «برگردیم، دوربین دیگه بیاریم!»
چند بار عکس انداختن فایدهای نداد. همگی به این نتیجه رسیدند که عیب از دوربین است. یکی از بچهها گفت:
-« حالا که تا اینجا اومدیم با دوربین منم چندتایی عکس بندازیم!»
چند عکس گرفتند و آمادۀ برگشتن شدند. یکی از بچهها دوربین پولاروید را گرفت و گفت:
-“بزارین یه عکس یادگاری از خودم بگیرم!” و از خودش عکس گرفت. چند دقیقۀ بعد، وقتی عکس ظاهر شد همگی با حیرت دیدند که منظرۀ غار به روشنی دیده میشود.
بنا به پیشنهاد یکی از بچه ها، از تخته سنگ عکس گرفتند. نتیجه خوب بود. تخته سنگ به روشنی دیده در عکس میشد.
-« چه اتفاقی افتاده؟»
-« چرا وقتی جلوی تخته سنگ میایستیم عکس بد میافته؟»
رازی بود که نمیتوانستند بشکافند!
پس از بحث و حدس زیاد، نتیجه را خلاصه کردند. به نظرشان رسید دو عامل میتوانست در بروز این پدیده تأثیر بیش تری داشته باشد:
۱- دوربین خراب بود و با دست کاری درست و مشکلش برطرف شد.
۲- قرار گرفتن بچهها در جلوی دوربین، هاله به وجود میآورد. در این صورت باید فهمید، علت آن چیست؟
دسته جمعی تصمیم گرفتند چند نمونۀ دیگر تهیه کنند. بچهها روبروی تخته سنگ ایستادند تا عکس بگیرند. آقای استرآبادی پس از تنظیم دوربین، ناگهان فریاد کشید و به سمتی اشاره کرد:
-« نگاه کنین! این همان اسب سواریه که درویش گفت. نگاه کنین. خودشه!”
بچهها با تعجب به تصویری که او نشان میداد خیره شدند، اما نتوانستند بفهمند این تصویر چه اهمیتی دارد و چه کسی آن را کشیده است. تصویر بسیار ساده بود. مردی نیزه به دست، سوار بر اسب، با انگشت به سوی تخته سنگ اشاره میکرد. این بار زاویۀ عکس را تنظیم کردند، به گونهای که دقیقاً هر کسی همان جا قرار بگیرد که در عکس قبلی ایستاده بود. بعد، دوربین را روی سه پایه کاشتند و عکس گرفتند. نتیجه حیرت آور بود. عکسی بود شفاف، ولی درست مانند عکسهایی که در سفر پیش گرفته بودند، تصویری مات هم دیده میشد! همگی با شگفتی به فکر فرو رفتند:
-« چه اتفاقی میافته؟ چرا فقط یه نفر!»
-« اونم وقتی که یه جای خاصی وامیسته!»
دیگر همه باور داشتند که به رازی دسترسی پیدا کرده اند. رازی که گشودنش میتوانست ناشناختههای بسیاری را آشکار کند.
زمان به سرعت میگذشت و گروه نمیتوانست تصمیم بگیرد. آقای جان زمین که به عکس دقیق شده بود، گفت:
-« شاید اشارۀ مرد اسب سوار بتونه کمکمون کنه!»
به کنده کاری روی سنگ نگاه کردند. انگشت اشارۀ مرد به سمت تخته سنگ بود، ولی روی سنگ هیچ گونه علامتی دیده نمیشد. یکی از بچهها پیشنهاد کرد با یک نخ، جهت اشارۀ مرد اسب سوار را امتداد دهند، تا شاید به نقطۀ معینی برسند.
یک نفر نخ را روی انگشت مرد اسب سوار نگاه داشت و دیگری سر نخ را تا دیوار روبرو کشید. در ظاهر چیزی دیده نمیشد ولی با پاک کردن آن قسمت سنگ، تصویر دختری که در برکهای کوچک خود را میشست، آشکار شد. قرص کامل ماه شب چهاردهم در آسمان میدرخشید. آقای استرآبادی در حالی که صدایش میلرزید با خوشحالی گفت:
-« امشب شب چهاردهم ماهه. فکر میکنم واسۀ حل این مسئله، باید امشب ره اینجا بمانیم»
این که میتوانند تا شب منتظر بمانند یا نه، بحث شدیدی برانگیخت و سرانجام بچهها تصمیم گرفتند، به پایین برگردند و حل این راز را به زمانی دیگر واگذارند. آقای جان زمین با اندوه گفت:
-« خبر این راز همه جا درز میکنه و آدمای زیادی با بیل، کلنگ، دینامیت، فلز یاب به اینجا میان. با کندن دیوار، هم غار رو خراب میکنن و هم سرنخهایی که ما گیر آوردیم گم میشه!»
بچهها نظر آقای جان زمین را پذیرفتند و تصمیم گرفتند پیرامون تخته سنگ را کمی بیشتر بکاوند تا به راز اشارۀ اسب سوار پی ببرند. جستجو پیرامون تخته سنگ زمان چندانی نبرد. بخشی از سنگ به آسانی جدا شد و سنگی کهربایی خود را نشان داد. نوری که از سنگ میگذشت، به درون غار نفوذ کرد و به دیوارههای پیرامونش رنگی کم سو پاشید. یکی از بچهها با دیدن نور فریاد کشید:
-«ای وای، درست مث سنگیه که توی گرمابۀ گنجلی خان گذاشتن!» و توضیح داد که در شهر کرمان، گرمابهای است به نام گنج علی خان. در دو سوی گرمابه سنگی گذاشتهاند که پگاه با تابش اولین اشعۀ آفتاب، نوری کهربایی همه جا را در بر میگیرد، و آخرین رشتۀ آفتاب باختر نیز از آن میگذرد. هنگامی که در بیرون تاریکی گسترش مییابد، گرمابه هنوز به روشنی میزند. حکایت گرمابه برای بچه جالب بود و به آنان نیروی ادامه کار داد. وقتی بچهها خاک و گل را تمیز کردند، تمام بدنۀ سنگِ نورانی آشکار گردید و غار کاملاً روشن شد. یکی از بچهها گفت:
-« این طور که میگین، پس باید اونور سنگ، فضای آزاد باشه، در صورتی که ما داخل غاریم و پشت این سنگ هم تاریکه!»
همگی نظرش را پذیرفتند و دوباره جستجو پیرامون سنگ آغاز شد. کم کم گوشههای دیگری از تخته سنگ پیدا شد و با تعجب دریافتند که سنگ شبیه یک در روی پایهای قرار گرفته است. با پیدا شدن پایههای سنگ، دیگر شکی باقی نماند که دری سنگی یافتهاند و احتمالاً پشت این در، خانهای مخفی قرار دارد.
تخیل انسان، دست افزار پیروزی بر ناملایمیها و یافتن راههای نوین برای ادامۀ هستی در زیست – بوم بوده است. اگر انسان نمیتوانست به رویا فرو برود و سرزمینی را به تصور آورد که هیچ گونه نزدیکی با دنیای پیرامونش نداشته باشد و برای بازسازی و واقعی کردن خواسته هایش نمیکوشید و فداکاری نمیکرد، جامعۀ انسانی هنوز از حد دوران توحش فراتر نرفته بود.
هر یک از بچهها به پندارش میدان میداد تا رمز این در سنگی عجیب را پیدا کند. در سرزمین ایران، تراژدی و اندوه، با تاریخ مردم عجین شده است. بچهها نیز ابتدا از همین راه گذر کردند.
-« شاید این جان پناه آدمایی بوده که از دشمن فرار کردن و اینجا مخفی شدن.»
-« این جا جای خوبی واسۀ پنهان شدنه! هم آب داره هم تاریکه! یه نفر جلوی غار واسته، یه لشگرو حریفه!»
-« خوب! پس این سنگو واسۀ چی گذاشتن؟ اون نقاشی رو واسۀ چی کشیدن؟» و به نقاشی دیگری اشاره کرد.
-« اجی، مجی، لاترجی!ای کوه باز شو!»
لحظهای سکوت همه جا را فرا گرفت و بعد شلیک خندۀ دسته جمعی بلند شد. بوی گنج، هیجان زیادی در بچهها به وجود آورد. اگر آن چنان که در هزارو یک شب آمده است به خزانه دزدان دسترسی پیدا کرده باشند، ثروتمندان بزرگی میشدند!!
هنوز دقیقهای نگذاشته بود که در سکوتی خیال انگیز، کششی ناشناخته که ریشه در آرزوهای هر انسانی برای بهترزیستن دارد، بچهها را در خود فرو برد و درهم پیچید.
-« یه ماشین میخرم میرم جلوی دبیرستان بوق میزنم!»
-« یه دوچرخه میخرم!»
-« یه هواپیمای شخصی میخرم!»
-« همه رو میبرم رستوران. میگم هر چی میخواین بخورین!»
-« واسه…واسه…میرم خواستگاری.»
– « بیچاره مرد از دوری یار!»
هلهله وشادی، با آرزوهای ساده جوانی در هم آمیخت. آقای استرآبادی که موج آرزوهای جوانان او را با خود کشیده بود، به یاد خانهای افتاده که سه اتاق خواب داشت وشومینه بزرگش، طبقه زیرین را گرم میکرد.
-« بچهها میتانن تو زیرزمین پینگ پنگ بازی کنن، یا تو استخرش شنا کنن! بیچارهها گناه دارن!»
گاهی انسان درک میکند که، آن چه بدان میاندیشد، نمیتواند جامه واقعیت به خود بپوشد، اما، بازهم بااصرار، ساخته ذهنی اش را تکرار میکند. انسان برای ادامه زندگی احتیاج دارد با این افسانه ها، از پوسته بیرونی کنده شود و در درون تخیلات خود، احساس کند، همانی شده است که آرزویش را داشته است. گاهی تا دم مرگ، این رویا، چون نوشدارویی، زخمهای روانی اش را که با دیدن درشتیها و نابرابریهای اجتماعی، دردناک میشود، آرام میسازد. بچهها به روزی فکر میکردند که به عنوان کاشفان بزرگ خزانه دزدان به ثروت کلانی دست یافته اند. آقای جان زمین که هنوز با جدیت به دنبال نشانههای دیگری میگشت، ناگهان با تعجب پرسید:
-« بچه هااسب سوار کوشش!؟»
همگی به دیوار روبرو نگاه کردند. نور از روی در سنگی تا دیوار روبرو میتابید و آن را روشن میکرد. از تصویر مرد اسب سوار خبری نبود. جستجو نیز نتیجهای نداد. تصویر به طور کامل پاک شده بود. وهمی در دل بچهها افتاد و آن شور وسرحالی نخستین جای خود را به هراسی مه آلود داد.
یکی از بچهها وحشت زده گفت:
-« اگه یه مرتبه زلزله بیاد، همه توغار میمونیم. من میخوام برم!»
کم کم سستی و تردید میان بچهها پدیدار شد. دونفرتصمیم گرفتند برگردند و قول دادند راز این در سنگی را با کسی در میان نگذارند. بقیه با سکوت به آقای استرآبادی فرصت دادند نظرش را اعلام کند. آقای استرآبادی که با خودش در گیر شده بود، با تردید گفت:
-« نمیدانم والله. هرچی شما تصمیم بگیرین. من تابعم!» و بعد از کمی این پا و آن پا کردن ادامه داد: « ولی اول ببینیم میشه دره واز کرد !»
افق تازهای پیش روی بچهها باز شد. همه به جنب وجوش افتادند. چهار گوشه در را کاویدند وسرانجام به این نتیجه رسیدند که در سنگی فقط یک دستگیره دارد و یک پارچه روی پایههای خودایستاده است. آقای جان زمین پیشنهاد کرد عکسی دسته جمعی جلوی در بگیرند و ببینند آیا باز هم همان اتفاق میافتد یا نه. پیشنهاد خوبی بود. عکس گرفتند و پس از ظاهر شدن، دیدند، این بار نیز هالهای در عکس دیده میشود. یکی از بچهها که حافظه خوبی داشت با تعجب گفت:
-« گمونم هاله فرق کرده، این جوری نبود!»
به سراغ عکسهای دیگر رفتند. حق با او بود. در آخرین عکس هالهای از مرد اسب سوار دیده میشد.
-« بچهها گمونم رمز رو پیدا کردم! اسب سوار به کلید در اشاره میکرد. سوراخ در هم همون جاییه که هاله میافته!»
بچهها دیوار و جهتی را که به یادشان مانده بود بررسی کردند. با جستجوی امتداد نخ، میلهای نازک پیدا کردند که سالها در خاک مانده و زنگ زدگی، رنگ آن را تغییر داده بود.
-« خوب، حالا با این میله چیکار کنیم؟»
-« به نظرم این کلید دَره! به آزمایشش میارزه!»
در سنگی، اگرچه یک پارچه به نظر میآمد، ولی در کنار آن، همان جایی که هاله میافتاد، لکه تیرهای دیده میشد. میله را روی لکه فشاردادند. کلید در سنگ فرو رفت و در با صدایی خشک، اندکی تکان خورد. بچهها هورا کشیدند و وقتی در را کمی فشار دادند، روی پاشنه چرخید و به آرامی باز شد. پشت در، اتاق سادهای قرار داشت. دیوارهایش با گچ سفید شده و بوی نم، فضای آن را پر کرده بود. نوری از سقف اتاق میتابید و آن را روشن میکرد.
بچهها به دیوار اتاق دست کشیدند. با ضربه همه جا را امتحان کردند و پی بردند بخشی از دیوار، با قسمتهای دیگر تفاوت دارد و وقتی اندکی بیشتر دقت کردند و به این قسمت فشار آورند، دیوار کنار رفت و دالانی کوچک هویدا شد. این دالان به فضای بیرون راه داشت. نورِ روز با شدت به درون هجوم آورد. بچهها هیجان زده از دالان گذشتند وبه ایوانی ساروجی رسیدند. منظره بیرون دیدنی بود. در پایین دست، آبشار شیرآباد دیده میشد و چشم انداز جنگل تا دور دست افق گسترش مییافت. بچهها به پایین نگاه میکردند و از شادی در پوست خود نمیگنجیدند. یکی از آنان با دقت به پیرامونش نگاه کرد وگفت:
-« بچه ها! همه جا جنگله! آسمون رو دریا میخوابه ولی جاده دیده نمیشه!».
آقای جان زمین، پس از کمی دقت گفته اش را پذیرفت. آن گاه، پی بردند منظرهای که میدیدند، با آن چه که میبایست ببینند، تفاوت دارد. یکی از بچهها پیشنهاد کرد برگردند واز جلوی غار منظره را تماشا کنند تا تفاوت این دو را دریابند! میخواستند برگردند که در با صدای شدیدی بسته شد و تلاش بچهها برای باز کردن آن به جایی نرسید. خسته به بالکن برگشتند.
دوباره ترس به وجود بچهها باز گشت. نمیدانستند چه کنند. محکوم کردن این و آن نیز سودی به بار نیاورد. سرانجام به سوی در باز گشتند تا با هر ترفندی شده بازش کنند. باز هم تلاششان بی نتیجه ماند و درمانده به ایوان بازگشتند تا استراحت کنند. از روی ایوان آبشار به خوبی دیده میشد، اما جنگل، آن جنگلی نبود که از آن گذشته بودند.
-« یعنی چه، اون ته باید جاده باشه ولی اینجا همش جنگله!»
-« نه بابا! خیالاتی شدی. اون ته اونی که میبینی شهره!»
-« شهر؟کدوم شهر؟ مگه نمیبینی جنگل چقدر انبوهه!»
بچهها دور هم نشستند و به بحث پرداختند. یکی گفت:
-«ای جماعت! ما اسیر جادوگر پیر شده ایم!»
-« برو بابا منم این کارتونو تو تلویزیون دیده م!»
-« بابا شوخی رو بذارین کنار. یه راه چاره پیدا کنیم!»
چند دقیقهای ساکت نشستند. ناگهان یکی از بچهها که از کناره ایوان به پایین نگاه میکرد، داد کشید:
-« بچه ها! نیگا کنین! یه نفر داره مییاد!»
مردی، سوار بر اسبی سپید، با نیزهای در دست، بتاخت به سویشان میآمد! جنگل انبوه بود واز دور راهی دیده نمیشد. سوار با مهارت ازکوره راههای جنگلی بالا و بالاتر میآمد. هنگامی که به آنان رسید، نیزه اش را چند بار بالای سرش چرخاند و با صدای بلند گفت:
-« درود!.»
کسی جوابش را نداد. مرد به نرمی لبخندی به لب آورد و گفت:
-« میدانم شما از آن چه دیده اید در شگفتید. شاید هم نتوانسته اید درک کنید چه پیش آمده است! ولی من شادمانم که آرزویم بر آورده شد و شما آمدید!»
مرد اسب سوار لحظهای درنگ کرد. نفس عمیقی کشید تا هیجانش را کاهش دهد و سپس ادامه داد: « روزان وشبان بسیاری است که رازی بزرگ در دل پنهان کرده در آرزوی آن بودم، کسی بیاید و آشکارش کنم! آنگاه که شما دوستان آمدید، پی بردم، بخت با من یار شده و مهره ام جور نشسته است و بزودی آرامشی را که سالیان بسیار از من ربوده شده، باز خواهم یافت.»
بچهها با اشتیاق به مرد اسب سوار نگاه میکردند و سخنی نمیگفتند. هر یک از خود میپرسید:
-« این مرد کیه؟ چی میگه؟ هدفش چیه؟ از کجا اومده؟»
یکی از بچهها که شجاعتر بود،پرسید:
-« آقا، واسه چی ما رو زندونی کردین؟»
مرد اسب سوار ابرو در هم کشید و گفت:
-« من شما سروران را به زندان نکشیده ام. سرنوشت شما و من این بود که کلید درِ کاخ را پیدا کنید و به سرزمین نیاکان خود گام نهید. من نمیتوانم و نباید همه رازی که در سینه دارم آشکار کنم، اما شمایان آزادید هر آن چه میخواهید ببینید و بشنوید!»
بچهها که کم کم علاقه مند شده بودند، پرسیدند:
-« شما از کجا مییاین؟»
مرد خندهای کرد وگفت:
-« من از زمانی دیگر میآیم! آن چه پیش روی شماست، همانست که نیاکان شما میدیدند. جنگلی سرسبز، انبوه وخوشبو! در زمان شما از جنگل چه مانده است؟ سرزمین ما رو به نابودی میرود و بزودی دشتی خشک بر جای میماند. نه بارانی خواهد آمد و نه برفی! بزرگواران! من شما را به دورانی دیگر میبرم. هر یک از شما یادگاریهای بسیار از آنان در درون خود دارید.»
یکی از بچهها گفت:
-« این چیزا رو تلویزیون هم نشون میده، خیلی با مزه است. بهش میگن فیلمهای علمی – تخیلی!»
مرد اسب سوار خندهای کرد وگفت:
-« درست است. پس گوش کنید تا شما را به دورانی ببرم که دیگر نیست و از انسانها یی بگویم که با شما زندگی کردهاند و با فرزندان شما زندگی خواهند کرد، همچنان که شمایان!»
۳
درسراسربزرگ، ریش سپیدان و سران طا یفهها گرد هم آمده بودند تا در باره هجوم تاراج گران که از آن سوی دریا آمده بودند، تصمیم بگیرند. مردان بزرگ در کنار هم نشستند و سوغاتیها و خبرها یی را که همراه داشتند، در اختیارهم گذاشتند. دو روز تمام گفتگو کردند و هر سر کرده و ریش سپید طایفه، رزم آوری را برای فرماندهی لشکر معرفی کرد. سپاهی کار آمد میبایست تدارک دیده میشد تا به سوی مرز شتافته و تاراج گران را برجای خود بنشاند.
بزودی نام یکی از فرزندان رهبر انجمن، بیش از دیگر نامها بر سر زبان افتاد. او رزم آوری شجاع بود. دانشی فراتر از سن خود داشت. در شکار و رزم پیشاپیش دیگران میتاخت و در ورزش چوگان برتر از همگنان میایستاد. مردم او را جوان نیزه دار مینامیدند و جوانان و سالمندان به او احترام میگذاشتند. انجمن پس از شور بسیار، او را به فرماندهی برگزید و هنگامی که او در برابر آنان سوگند وفاداری یاد کرد، برایش آرزوی پیروزی کردند. آن شب جشنی بزرگ برپا شد و توسط گویندگانی که گوشه گوشه رویدادها و قهرمانیها را زنده میکردند، غرورها و بزگواریهای فرزندان این مرز و بوم، یاد آوری و به سینههای دیگر سپرده شد.
بزودی لشگری بزرگ آراسته شد و هنگام جدایی فرا رسید. جوان نیزه دار سوار بر اسبی سپید، به حضور ریش سپیدان آمد و با آوایی رسا سوگند یاد کرد که تا جان در بدن تک تک لشگریان باقی است، در پاسداری از سرزمین نیاکان و پاسبانی از آرامش مردمان، از پای نخواهد نشست.
پس از آن لشگر به سوی خاور زمین، جایی که مردمانی با گلههای اسب و گوسپندان سپید، از خاور به باختر میآمدند و چراگاههای گستردهای در اختیار داشتند، رانده شد. خاوریان مردمانی صلح دوست بودند و با همسایگان، تا آن جا که میتوانستند مدارا میکردند. اما گاه جنگ، طایفههای همبسته و پرشماری بودند که هیچ نیرویی نمیتوانست در برابر آنان پایداری کند. سرزمینشان به آرامی گستردهتر میشد. جوان نیزه دار هنگامی که به سرزمین آنان وارد شد، به خدمت رهبر انجمن ریش سپیدان و طایفههای خاورزمین رسید. گفتگو چندان به درازا نکشید. آنان دوباره دست دوستی بهم دادند. لشگر بار و بنه و ابزار بسیاری دریافت کرد و نیرومندتر شد. جوان نیزه دار چند روزی را، در باغی خرم، که دانههای انگورآن درشت، شفاف و پر آب بود، به سر برد. برادرش نوازش گر روان بسیار دلنشین ساز مینواخت و با نواختنش، سرود سرایان و آواز خوانان به شورآمده و شنوندگان را به شادی و دلیری وا میداشتند.
جوان نیزه دار در هنگامه یکی از میهمانی ها، با دختر رهبر انجمن آشنا شد. او دختری بود لاغر اندام، با صورتی کشیده، پوستی سبزه گون. با چشمان نه چندان درشتش، هنگام نگاه کردن، شراره بر جان میریخت و آه بر دل مستان جامِ دیده اش مینشاند. آن دو در آن شب که گردونه ماهِ کامل، ستارگان را به فراموشی میسپرد، ترنمی رخوت انگیز و مستی بخش در خود احساس کردند و آن چنان دل در گرو هم نهادند که پیمان ناگفته شان را هیچ رویدادی نتوانست، سست وکم بها کند.
بهار رو به پایان میرفت که لشگر به سوی تاراج گران شتافت. جوان نیزه دار، پیکی به سوی فرمانده تاراج گران فرستاد تا پیش از رسیدن لشگر به آوردگاه با وی گفتگو کند. فرمانده تاراج گران مردی جسور و کار کشته بود و سر جنگ داشت، اما شمار لشکریانش چندان زیاد نبود و بیم آن میرفت هستی اش را در جنگی آخرین ببازد. پس تن به آشتی داد. رفتار دوستانه و نرم خوی جوان نیزه دار که از در دوستی درآمده بود، راه جنگ و بدبختی را بست. تاراج گران پیمان بستند که به سرزمین خود باز گردند و دیگر به خاک همسایگان دست اندازی نکنند. جوان نیزه دار نیز پیمان بست هنگام گرسنگی و قحطی، همسایگان را از کمک خود برخوردار سازد.
بازگشت جوان نیزه دار که با خرد خویش به هدفهایی که انجمن برایش تعیین کرده بود رسید، با جشنی باشکوه همراهی شد. با این پیروزی شهرتش چندین برابر و اعتبارش افزونتر و از چهار سوی سرزمین هدایایی به میمنت پیروزی به سوی او روان شد.
شهرت، کینه ترسویان و حسودان را به دنبال میکشد! بزودی مخالفانی که جای خویش را تنگ میدیدند، پیدا شدند. سرداری از سرکردگان سپاه که میپنداشت انجمن او را به فرماندهی انتخاب خواهد کرد، چشم دیدن جوان اسب سوار را نداشت. این جوان برومند، شمشیر از زیربست و به دسیسه گری و فتنه انگیزی پرداخت.
۴
جوان شمشیرزرین، با سه نفر از یارانش، به نزد رهبر انجمن ریش سپیدان رفت. پس از گفتگوی همیشگی و بررسی وضعیت داوطلبان و لشگریان، به تدریج صحبت به مسئله دیوار و حصار و قلعههای دیده بانیای که درکنار دریا بنا میگردید، کشیده شد. جوان شمشیر زرین با تردید گفت:
-« تاراج گران که این دیوار بلند و دراز در برابر آنان کشیده میشود، کم شمارهاند و اندک و توان رزم با ما را ندارند. اما آنان که از خاور میآیند پرشمارهاند و سال به سال، تعدادشان افزونتر میشود. چونست که این دیوار، نه دربرابر خاوریان، بلکه مردمان آن سوی دریا میکشیم؟ اگر پیمانمان با خاوریان بشکند، چه برسرمان میآید؟ چرا انجمن والاتباران ما، اندیشه نمیکند و راه چاه نمییابد؟»
رهبر انجمن در پاسخ با مهربانی گفت:
-« سالیان بسیارست که ما با خاوریان در دوستی و آسایش و آرامش به سر میبریم. آنان مردمانیاند که در چادرها زندگی میکنند، ولی آبادانی را میپسندند و هنگامی که گروهی از آنان در جایی ساکن میشوند، ساختمانهای زیبا و باغهای پر برکت بنا میکنند. کاشتن درخت وآراستن خویشتن را دوست دارند. آنان از ما کاشتن زیتون و ساختن کوزههای زیبا و پرورش بزها را آموختهاند و ما پرورش اسبان وگوسپندان سپید پر گوشت را. ما را از همسایگی آنان، زندگی در آسایش میگذرد و فراورده افزایش یافته است. کودکان و نوجوانان ما، هنوز جنگ ندیدهاند و معنای گرسنگی را نمیفهمند. با چنین همسایگانی، آرامش سرزمینمان و آسایش مردمانمان پایدار خواهد ماند. چرا باید در برابر آنان دیوار کشید و به دشمنی بر خاست؟!»
کلاه خود بلند که سرداری ورزیده و رشید بود گفت:
-« ما به زیر فرمان شماییم! من برای اعتراض پیش شما آمده ام تا آگاه باشید، زیرا دیگران میدانند و توان دم برآوردن در خود نمییابند. فرزند شما، سردار بزرگ، جوان نیزه دار، دل در گرو دختر رهبر انجمن طایفههای مردمان خاور زمین بسته است. اگر او به هدفش برسد، همه مردمان خاور و باختر را به خدمت خود میآورد و دیری نخواهد پایید، شما را به هیچ خواهد انگاشت. او جوانست و سودائی و چون باد قدرت بر سرش افتد و جویای نامی برتر از نام پدرانش گردد، هر آن کس را که سد راه یابد، فدای جاه طلبی خویش خواهد کرد. جویای قدرت ز ننگ نمیهراسد. ما را بیم آنست که کشور به آشوب کشاند، تا رقیبان نابود سازد. تا نور شما بزرگ بزرگان، براین سرزمین میتابد، آسایش و آرامش چنانست که کبوتر بی هراس شاهین، با چشم بسته آب از چشمه میآشامد و پگاهان در مرغزار، رمه بی دغدغه گرگ میچرد، گندم دانههای درشت ببار میآورد، آسمان بر ما خشم نمیگیرد، کوهها خاموش میمانند و گنجینه نهان به آسانی بر ما آشکار میسازند و رودهای پر آب به سوی دشت روان میسازند و در سایه آبادانی وآبادی، مردمان آسوده زندگی میکنند.»
رهبر انجمن ریش سپیدان سخن همه را شنید، غمگنامه دم فرو بست و سخنی نگفت. آن چه شنیده بود، بیم در دلش افکند و قرار از او ربود. هنگامی که میهمانان بیرون رفتند، رهبر انجمن، کسی را پی نوازنده روان فرستاد. جوان آمد وآن چه را در سفر دیده بود برای پدر بازگو کرد:
-« آری پدر، عاشق است. عاشق زیبا پیکری که چون از سرای بیرون آید، ستاره از رشک خموش، چنگ به لرزه و گردون، دیوانه و سرمست، به شور آیند. پدرِ همیشه جاویدانم! فرزندت مردی است که با مهر، بر سیاهی جنگ و آشوب میتازد. تاراج گران، با کلام جادویی اش شمشیر به کنار نهادند و راه دوستی در پیش گرفتند. او با همه کس برادراست. آیا به عمر خویش ناراستی از او دیده ای؟ او را بخوان، بگذار خود حقیقت را آن چنان که هست باز گوید. فرزند برومندت، هرگز زبان به دروغ نیالوده است. بگذار خود، آن چه را که میپرسی پاسخ گوید و آن چه که بگوید، بی گمان راست است و جز آن نیست.»
پدر اشک شوق به آستین سترد. هم در آن دم، جوان نیزه دار را به نزد خود فرا خواند. جوان نیزه دار آمد و سر بر آستان پدر سایید. پدر پرسید و پسر پاسخ گفت:
-« آری پدر، عاشقم. دل در گرو دختری دارم که کس ماننده او به یاد ندارد. سودای آن دارم که به زنی اختیار کنم تا فرزندانی شایسته و زیبا داشته باشم. پدر! اگر تو نیز او را میدیدی، با من همدل میشدی و پیرانه سر، چنگ بر میگرفتی و خوشه پروین به رامش میخواندی! پدر! بگو آیا فرزندی شایسته برای تو بوده ام؟ به راستی کدام پدر است که از پیروزی فرزند، دلش شاد نگردد و به خود نبالد؟ من اگر امروز بزرگ و نامدارم، از آن روست که زیرِ سایه چنین پدری پرورش یافته ام. بدان که چون هر فرزند نجیبی، یک تار موی ترا به جهانی نخواهم داد. بی توای پدر، جامه سرداری بی بها ترین تن پوش است. مگر نه آن که مرا چنان پروردی که دوست دار انسانها باشم و آنگاه خود را خوشبخت بدانم که زندگی ام در راه خوشبخت کردن اینان گذشته باشد؟»
پدر، پسر به آغوش کشید و اشک شوق بارید و گفت:
-« مرا هراسی بزرگ در دل افتاده است. راه دشواری در پیش است. هوشیار باش فرزندم! برای آن چه درپیش روی توست، بهای سنگینی خواهی پرداخت. این بهایی است که آیندگان باید بپردازند و تو امروز میپردازی. راهی است که مردانه باید پیمود و گریزی نیز از سختیها و درشتیها نیست!» از آن روز، پسر گرامیتر از بیش، در دل پدر جای گرفت.
چند روز پس از آن دیدار، جوان نیزه دار به همراه لشگریانش برای پس راندن تاراج گران که پیمان شکسته و ناگهان هجوم آورده بودند، به سوی مرز شتافت.
۵
کاهن بزرگ چراغی را که روغنش با شب به انتها میرسید، برداشت و گفت:
-« من به او اعتماد دارم! شجاعت او دلها را گرم و درایت او سرزمین ما را امن کرده است. او جوانی بی زنگاراست و به سوگندی که میخورد وفادار میماند. من او را از دوران کودکی میشناسم و خود سالها آموزشش داده ام و میدانم، پاکی روانش، به روشنایی آب چشمه کوهساران است و به خاشاک غرور و خودپرستی آلوده نخواهد شد!»
چند سرداری که روی زمین نشسته بودند و پس از گفت و شنودی فرساینده به سخن کاهن بزرگ گوش میدادند، بعد از زمزمهای کوتاه سخنان چند بار گفته خود را تکرار کردند:
-« اگر او بتواند همه سرزمینها را یک پارچه سازد، برای شما چه خواهد ماند ؟ خاوریان، خدایان و رهبران خود را دارند. آنان از ما نیرومندترند و اگر با ما خویشاوند گردند، بزودی زود، بر ما برتری یافته و ما را به پرستش خدایان خود فرا خواهند خواند. آنگاه شما نیز وادار خواهید شد، کیش نیاکان ما را ترک کنید و به خدمت خدایان ایشان در آیید و اگر نپذیرید، یا شما را خواهند کشت و یا به هیچتان خواهند انگاشت. سیلی به گونه شما که با نیایش روان نیاکانمان را آرامش میبخشید، توهین به همه ماست و مرگ برای ما گواراتر از چنین زندگیای است. آیا غیراز این است که میگو ییم؟»
کاهن بزرگ بار دیگر در سکوت واندیشه فرو رفت:
-« هیچ خرگوشی با روباه در یک قفس نمیتواند زندگی کند. آنان به درستی نگرانند، ولی…هنگامی که جوان نیزه دار، راه مهر و دوستی در پیش گرفت، همگان را از بلایی بزرگ نجات داد. جنگ و خشک سالی و قحطی و بیماری به دنبال هم میآیند. اگر امروز مردمان شادانند و در آسودگی روزگار میگذرانند، از آن روست که او راه پلید جنگ بست و بذر دوستی و صلح در مرزها پاشید.»
کاهن بزرگ به یاد آورد، جوان نیزه دار پیش از حرکتش به خاور به او گفته بود که خاوریان بسیارند و ما اندک. اگر به ستیز و دشمنی بر خیزند، مرغزارهای ما را ویران، جوانان ما را پیر و گلههای ما را پراکنده خواهند ساخت و آن چه نیاکان ما سالیان بسیار با رنج و زحمت ساختهاند در روز و شبی به نابودی خواهند کشید. هیچ جنگی برنده ندارد. یکی میبازد و یکی دیگر، بیشتر میبازد. کاهن بزرگ اندیشید:
-« او با پیمانش، سیاهی و تباهی به انزوا کشاند. اکنون اگر تردید بر جان سرداران چنگ انداخته است، هم او باید بتواند راهی بیابد و این آزمونی برای اوست.»
کاهن بزرگ برخاست و با صدای رسا گفت :
-« سرداران جویای نام ! به جوان نیزه دار اعتماد کنید! او در میدانهای رزم و شکار، خرد و دلیری نشان داده است. بگذارید با او سخن گویم تا به اندیشه اش نزدیکتر شوم و آن چه در سر دارد، دریابم.»
سرداران برخاستند. احترام به جای آوردند و بیرون رفتند. در راه خشم و کینه شان به آسمان بامدادی فوران خون پاشید. با بی پروایی تمام، پیمانشان را یاد آوردند:
-« سوگند خورده ایم تا این فتنه از سرزمینمان دور کنیم، آیین نیاکانمان را که جوان نیزه دار با خود باختگی در برابر دختری بیگانه، رو به نابودی کشانده است، پاسداری نماییم و از همین امروز شمشیر از رو ببندیم. تا خون در رگ هایمان جاری است، نخواهیم گذاشت بیگانگان، آیین خود را در دیارمان بگسترانند و با ترفند مهر و دوستی، مردمان به بند خویش در آورند.»
شبانگاه دو تن از سرداران، مخفیانه به خانه کاهن بزرگ باز گشتند و خنجر در سینه اش جای دادند. فردای آن روز، سرداران جنگ دوست، بر سر زنان، در پیش جنازه کاهن بزرگ، بیگانگان را عامل قتل قلمداد کردند و شمشیر بیرون کشیدند. ابتدا کاهن دیگری را که میتوانست جانشین کاهن بزرگ شود، متهم کردند و پیش ازآن که رهبر انجمن بتواند کاری کند، جوان خنجر کش نعره کشان چند تن از بزرگان را کشت و خود نیمه شب با خنجر دوستانش کشته شد، تا راز این کشتار، پنهان نگه داشته شود.
۶
چند روز به درازا کشید تا سرزمین آرام شود و همگی پی ببرند وضعیت به گونهای دیگر در آمده است. رهبر انجمن ریش سپیدان، با زهری که در غذایش ریختند، کشته شد. انجمن جدید کاهنان نیز توسط کسانی تشکیل شد که از شورش گران حمایت میکردند. گروه بزرگی از کاهنان و سپاهیان گریختند و در کوهها و جنگلها مخفی شدند و آنانی که نگریختند، از ترس سکوت کردند و به انزوا کشیده شدند و یا راه سرسپردگی در پیش گرفتند. بدین ترتیب، جنگ دوستان بر همه سرزمین چنگ انداختند و در یک گردهمایی، بازگشت جوان نیزه دار را خواهان شدند.
چون خبر به لشگریان رسید، سخت بر آشفتند. سرداران گرد آمدند و سرانجام پی بردند چرا تاراج گران که پیمان دوستی بسته بودند، ناگهان پیمان شکستند و چرا هنگام رویارویی، خود، از در آشتی به درون آمدند. هدف این کار، بی گمان دور کردن لشگریان و به دست آوردن فرصت برای کشتار و پراکنده کردن دوست داران دوستی و آرامش بود.
جنگ دوستان، از مدتها پیش با تاراج گران تماس گرفته و به آنان وعده داده بودند در صورتی که به جنگ بر خیزند، آنان منشور فرمان دهی به دست گرفته و جوان نیزه دار را از پشتیبانی محروم خواهند ساخت و به تاراج گران چون دوستی وفا دار، اجازه خواهند داد به آرزوی دیرینه خود که همانا دسترسی به رمههای فراوان و چراگاههای پر آب و علف است، برسند.
جوان نیزه دار یک بار دیگر توانست تاراج گران را به گرامی داشتن پیمانی که بسته بودند وا دارد و بدون جنگ و خون ریزی مرزها پاسداری نماید. سپس به سوی مرکز روان شد تا جنگ دوستان را بر جای خود بنشاند. در راه پیکی از خاور خود را به لشگر رساند و پیام رهبر طایفههای آریایی را به جوان نیزه دار داد. درپیام آمده بود که مرکز در حال حاضر در تسخیر جنگ دوستان است وآنان ابتدا با دسیسه به کشتار بی رحمانه کاهن بزرگ و رهبر انجمن ریش سپیدان پرداخته و آنگاه به بهانه انتقام گیری از قاتلان، ریش سپیدان و کاهنان صلح دوست را از دم تیغ گذرانده اند. بسیاری از مردم به خاوریان پناه برده و ماجرا را بازگو کرده اند. اکنون تنها امید، لشگر اوست، تا به مرکز رفته و جنگ دوستان را کیفر دهد. رهبر طایفههای آریایی نوشته بود که میتواند لشگری بزرگ در اختیار جوان نیزه دار قرار دهد تا بتواند آرامش به کشورش باز گرداند.
جوان نیزه دار از رهبر طایفههای آریایی سپاس گزاری کرد و لشگر به سوی سرزمین مادری راند. پیش از ورود به مرکز، نمایندهای از سوی سرداران جنگ دوست، به حضور وی رسید و با ابراز وفاداری، از او خواسته شد برای شنیدن گزارش حادثهای که رخ داد، در گردهمایی بزرگ، حاضر شود. آنان اعلام کردند که او را به جانشینی پدرش برگزیده اند. جوان نیزه دار، با تردید به این پیام برخورد کرد. برادرش نوازنده روان، پای فشرد:
-« آنان دسیسهای دیگر میچینند. سرشتشان چنین است و تو نیز نخواهی توانست از نهادشان جدایشان کنی. آنان چون کرمی، برای بقای خود لاشه گندیده میطلبند و از تازگی و زیبایی میگریزند. بتاز و به انتقام خونهایی که ریختهاند به غل و زنجیرشان کش»
جوان نیزه دار با شگفتی به برادرش خیره شد و گفت:
-« تو هنرمندی، باید که از زندگی و نور بگویی، تو آفریده شدهای تا زیبا بنوازی و دل ها، زنده نگه داری و آنگاه که سیاهی، بر پهنه زندگی دامن میگستراند، از سپیدیها بگویی و آمدن پگاه را نوید دهی، حال چگونه است که آرمانت از خون ریزی و کلامت از انتقام میگوید. آیا به آن چه مینوازی باور نداری؟»
نوازنده روان آزرده خاطر گفت:
-« آن جا که باید شمشیر برداشت، تنها ترسویانی که پای نبرد ندارند، ساز بر دست میگیرند و این، هماهنگی با دشمن است.»
جوان نیزه دار سر فرو افکند و گفت :
-« میبینی! این گونه است که گیتی به سوی تباهی میرود. آنگاه که چکاچک شمشیر بر میخیزد، انسان بیمارگونه، از زندگی دل سرد میشود. تو بنواز، برای دوستی، برای سپیدی. پایداری در اندیشه و هنر، دشوارتر از جنگیدن با دشمنان اندیشه و هنر است. اگر انگشتانت را که این همه آوای خیال انگیز و جاودانه از رشتههای سازت بیرون میکشند، بریدند، بازهم از پای ننشین و آرامش و زیبایی و شادابی و دوستی را با آرامش نواختن ساز در دیگران زنده نگاه دار. بگذار شمشیر، شمشیر باشد و ساز، ساز. هر کس باید که سازوکار خود را چنان تدارک ببیند که، کار مردم به سامان برسد.»
زمان تنگ بود. سرانجام جوان نیزه دار پس از کنکاش بسیار، وارد مرکز شد و سرداران جنگ دوست که هنوز توان ایستادگی در خود نمیدیدند، به نزدش آمدند و ابراز وفاداری کردند. جوان نیزه دار در نشستی که در پیشگاه ریش سپیدان تشکیل یافته بود، اعلام کرد که جنگ دوستان را میبخشد و با همه جنایتهایی که شده بود، از همگان خواست دست از دشمنی با یک دیگر بر داشته و به زندگی و کار و آبادانی بپردازند.
۷
چند سال در کشورآرامش بر قرار شد. جوان نیزه دار از سوی شورای ریش سپیدان و کاهنان، به پاشاهی کشور بر گزیده شد. او با دختر رهبر طایفههای آریایی، گیسو کمند پیمان همسری بست و از این پیمان فرزند پسری زاده شد که او را پسر خورشید نامیدند. هنوز یک ماه از زاده شدن پسر خورشید نگذشته بود که تاراج گران، پر شمارهتر از پیش، به مرز تاختند وپیمان دوستی شکستند. جوان نیزه دار، سردارانی را که به او وفادار بودند، برای فرو نشاندن آتش به مرز فرستاد و خود به انتظار خبر، در پایتخت به اداره کارها پرداخت. اما چند هفته پس از رفتن لشگر، ناگهان سرداران جنگ دوست که موقعیت را مناسب دیده بودند، شورش کردند و چون با رفتن سرداران وفادار به پادشاه، رهبریِ باقی مانده سپاه پایتخت به دستشان افتاده بود، توانستند مقاومت یاران نزدیک پادشاه را در هم شکسته به کاخ جوان نیزه دار بتازند.
جوان نیزه دار، همسرش را به یکی از اتاقهای ساختمان برد و گفت:
-« اکنون سیاهی بر سرزمین ما چیرگی مییابد. شماره وفاداران به ما در کاخ چندان نیست تا سیاه کاران را به پراکنیدن یا آرامش واداریم. لشگریان ما نیز دورند و فرصت اندک. فرزندمان را بردار و برو. من باید بمانم، وگرنه آن چه ساخته ام به نابودی خواهد کشید و آنان نامم را آلوده خواهند ساخت. اگر بگریزم تهمتها بر من خواهند بست و مردمان فریفته میشوند. همین جا میمانم تا از آرمان هایم دفاع کنم. ولی تو برو. به سرزمین مادریت برگرد و بگذار فرزندم در پیش شمایان آموزش ببیند و رشد کند. بزودی بسیاری از هم پیمانان وهمرزمان من به نزدت خواهندآمد. آنگاه با لشگری بزرگ باز گرد و یک بار دیگر وسپیدی در کشور بگستران. کمک کن تا پسرم باز گردد ودیگر بار خورشید آرامش و آسایش بر کشورمان پرتو افشاند و مردمان در آسودگی زندگی کنند.»
گیسو کمند از رفتن سر باز زد. نیزه دار با مهربانی گفت:
-« میدانم که عشق تو چنان ژرف و زلال است که بی مهری روزگار نمیتواند آن را به تباهی کشد. برو و با رفتنت، میوه عشقمان را از چنگال ناراستان دور کن. بگذار خاطره زیبای پیوندمان، در چهره فرزندمان ادامه یابد.»
جوان نیزه دار سنگی را از دیوار کاخ کنار زد. راهرویی باریک هویدا شد. آنگاه ادامه داد:
-«از این راه برو. راهی است ناهموار و باریک که به کوهستان میرود. در انتهای راه به تالاری میرسی. در پایین دست آبشاری زیبا میبینی. آن جا غذا فراوان است. سالیان بسیار میتوانی همان جا زندگی کنی و از آسیب شورش گران در امان باشی. هر چند تنهایی دشوار است و بی همدمی آزارت خواهد داد، اما ترا توان آن هست که به خاطر عشق و آرمانمان، این روزهای تلخ را با سربلندی به پایان بری!»
وقتی گیسو کمند به درون راهرو مخفی رفت، جوان نیزه دار سنگ بر جای نهاد و بازگشت تا جنگ دوستان به آرامش فرا خواند، اما آنان که خود را پیروز میدیدند، بر وی تاختند و دست و پایش به زنجیر کشیدند.
چند روز بعد، محاکمهای در حضور ریش سپیدان و کاهنان وفادار به سرداران جنگ دوست برگزار شد. آنان از پادشاه خواستند به خیانت خود و نادیده گرفتن سوگند وفاداری اش، اعتراف کند. جارچیان آماده شده بودند تا آن چه او میگوید، در همه آبادیها جار بزنند و خون خواران، به انتظار تیره شبی بودند که پیکرش پیش درندگان میآویزند تا دیگران از سرنوشتی چنین تلخ به هراس افتاده و هرگز خیال نافرمانی در سر نپرورند. رهبر سرداران جنگ دوست، که اینک او را شاهنشاه همه سرزمینها مینامیدند، با قاطعیت فرمان داد:
-« سزای آن کس که از فرمان ما سر پیچی کند مرگ است! سزای آن کس که سخن از صلح و پیمان دوستی با خاوریان براند مرگ است. در سرزمین پاکیزه نیاکان ما، مرگ در انتظار کسی میایستد که با دشمنان مدارا کند و خلاف رای ما اندیشهای در سر بپروراند!»
پس از شکست در جنگی تدارک نشده، سرزمینهای گستردهای به غارتگران واگذار شد. بوی مرگ و ناامیدی کوچه باغهای کشور را پر کرد. محاکمه چندان به درازا نکشید. آنان جوان نیزه دار را محکوم کردند که با دختر دشمن ازدواج کرده و پای بیگانگان به سرزمین پاک نیاکان بازکرده و آیین نیاکان به هیچ انگاشته است. پس باید با خون خود تاوان این گناه بپردازد تا همگان بدانند در این سرزمین، پاسبانان آئین نیاکان بی آشتی بر سریر قدرتند.
جوان نیزه دار سخنی نگفت. میدانست دفاع از آرمانهای والایش، دست مایهای خواهد شد تا فرومایگان، با دگرگونه کردن گفتارش، پردهای از ترس و تردید در پیش چشم مردمان کشند و فریب کاران را به میدان لاف زنی و روزی گرایان را به کار دیوانی درآورند. زیرا سیاه کاران نه در پی یافتن حقیقت، بلکه به دنبال چهره آرایی پلیدیهای خویشاند و انسانهایی را که آیینه پلشتی نمای درون آنانند، بر نمیتابند و تا از او چهرهای پلیدتر از خود نسازند، از پای نمینشینند و هر آن چه را که به هدفشان یاری رساند، به کار میگیرند تا از او آنی بسازند که خودند. آنان چنان کردهاند و چنین خواهند کرد.
جارچیان به دروغ پراکنی و فریب مردم پرداخته بودند. سرداران جنگ دوست بر کشور سایه افکندند و در همه جا، زیردستان وفادار به خود به کار گماشتند. تباهی بر سرزمین خرد گسترش مییافت. پس سکوت حربهای والاتر از دفاع از خود میتوانست باشد.
یکی از سرداران که از درایت بیش تری برخوردار بود و تجربه زیاد و نفوذ بسیار در لشگریان داشت، رو به انجمن کرد و گفت:
-« مردمان و بسیاری از لشگریان از او یک قهرمان ساخته اند. با کشته شدنش به دست ما، این انسانی که روزی به مرگ طبیعی خواهد مرد، به افسانهها خواهد پیوست و روانش در تک تک خانههای این مردم جاودانه خواهد زیست. چنین کسی از هر دشمن زندهای خطرناکتر و مبارزه با اندیشه او بسیار دشوارتر خواهد بود. آنگاه که سستی و تن آسایی به ناگریز در میان ما رخنه کند، دشمنان ما و بیگانگان هم پیمان آنان به خون خواهی او بر خواهند خواست و بر ما خواهند شورید. بهتر آن است که او را در قلعهای بلند که بال عقابان نیز بر آن سایهانداز نیست، به بند کشیم تا به آهستگی نامش از زبانها دور و از ذهنها پاک شود و دیگر کسی به نام او مردم را بر نخیزاند.»
شرکت کنندگان در انجمن، پس ازگفتگوی بسیار با این نظر موافقت کردند و جوان نیزه دار را در قلعهای دور افتاده و پنهان زندانی کردند و نگهبانان بسیار بر آن گماشتند. اما، یک ماه پس از زندانی شدن جوان نیزه دار، چند نگهبان که از وفاداران به پادشاه بودند، نگهبانان دیگر را با خود یک دل ساختند و در قلعه را گشودند و به جوان نیزه دار یاری دادند تا بگریزد. آنان به جنگل رفتند و در مکانی امن، پنهان شدند تا بتوانند با تدارک نیرو، بر جنگ دوستان برتری یابند. چند روزی در دل جنگل زندگی کردند، تا این که ماه کامل شد. جوان نیزه دار، نیم شب به دیدار همسرش شتافت. آن دو از دیدار هم، چراغ زندگیشان فروزانتر شد و تا پگاه، گفتگوی گرمشان به درازا کشید. آنگاه، جوان نیزه دار رو به همسرش کرد و گفت:
-« از در سنگی کناره تالار بیرون برو. به غاری میرسی. کلید را کنار سنگ بزرگ بگذار و از غار بیرون شو. کوره راهی پرپیچ و خم ترا تا آن سوی جنگل خواهد برد. آنگاه راه خاور پیش گیر و چون آوارگان زندگی کن تا به خانواده ات برسی.»
جوان نیزه دار لباس زنان و کودکان روستایی را به همسرش داد و گفت:
-« به پدرت سپاس و پیام مرا برسان. مبادا تا رسیدن به آن سرزمین، کسی به رازت پی ببرد که گماشتگان و سیه شیفتگان لحظهای درنگ نخواهند کرد و ترا از برای مشتی گندم خواهند فروخت و سرداران سیه نهاد نیز در کشتارتان درنگ نخواهند کرد، تا آتش کینه و جنگ برافروزند. اما هشدار که خاوریان بر این سرزمین نتازند که جنگ دوستان در انتظار آنند تا به نام دفاع از سرزمین و آیین نیاکان، کینه مردم بر علیه همسایگان برانگیزند و پایههای تخت لرزان خویش محکم کنند. آنان هر آن کس را که اندیشهای دگر داشته باشد، خواهند کشت و بدین سان، سالیان بر جای خواهند ماند. به انتظار باش تا فرزندم بزرگ و برومند شود و لشکر به این سرزمین کشد و بار دیگر، پیام دوستی و راستی بر دلهای رنج دیده، بیفشاند. زیرا مردمان در آرزوی چنین روزی، با لبی پر از سکوت، چشم بر راه خواهند ماند. پیام مرا به فرزندم یاد بده: آبادانی و آرامش و داد با هم میآیند. آنگاه که شمشیرها به بیداد میخیزند، نطفههای جنگ و ویرانی بسته میشود، بر مردمکان مردم، سیاهی مینشیند و آنان که میتوانند، راه سرزمینهای دیگر در پیش میگیرند و آنان که نمیتوانند، به انتظار روزی مینشینند که نجات دهندهای از راه برسد. مردمان را زندگی جز با داد زیبنده نیست !»
گیسو کمند با دلی پر درد و نگران، در سنگی را گشود و به درون غار رفت. چند روزی در غار زندگی کرد و تصویر همسر برومندش را سوار بر اسب و نیزهای در دست، آن چنان که اولین بار از بالای باروی شارستان دیده بود، بر دیوار غار کشید و پیش از حرکت، کلید را در زیر سنگ تصویر خودش، گذاشت و به راه افتاد. برای رسیدن به سرزمین مادریش میبایست از سرزمینهائی گذر کند که غارتگران در هم پیمانی با جنگ دوستان به دست آورده بودند.
در راه، آبادیهای ویران شده، بوستانهای سوخته و زمینهای کشاورزی رها شدهای دید که در روزگاری نه چندان دور، سرسبز وپربار، انسانهایی را که به شادی روزگار میگذراندند، به خود دیده بود.
میدانهای نبردی دید که هنوز، استخوان اسبان و انسانها در کنار هم، خاک میشدند و چشمهای گریان پر انتظاری دید که به امید باز گشتن عزیزان خود، روزان و شبان بر درگاه خیره مانده بودند. بر مادیانهای پژمردهای که دیگر نمیزاییدند، افسوس خورد.
بسیار کسان گناه ناکرده، آسیب دیده و زخم بر پیکر، بر سر راه گذرندگان چشم به دست، زانو به زمین میسائیدند. سرباز نابینایی دید که هنگام دفاع از سر زمینش، قهرمانیها از خود نشان داده بود و اکنون دست نیاز به سوی غارتگران دراز میکرد و شرمگنانه از پستی روزگار میگریید.
بر زمین شوره بسته عطشناک که جز استخوانهای پوسیده دست کاریزسازان، همدمی نداشت، گریست و به درد گریست. بر ویرانههائی که روزگاری دراز، آبادی عشق و زیبایی و ترانه بود، نالید و لب گزید.
جنگ برای مردمان، جز نکبت و بدبختی و سیاهی بار دیگری به دار نداشت.
غارتگران که میدانستند دیر یا زود، روزگارشان به خزان خواهد نشست، برای بردن هر آنچه پر ارزش بود، شتاب میکردند. گیسو کمند سخن آخرین همسرش را باور کرد که گفته بود: «آنان که براریکه قدرت تکیه زده و با خون جوانان دلیری که به دفاع از سرزمین مادری بر خاسته بودند، ثروت و قدرت خویش افزونتر کرده اند، در زمانی نه چندان دور، توفانی را که کِشتهاند درو خواهند کرد.»
گیسو کمند، درد و رنج مردم را دید و دم بر نیاورد. روز و شب همراه کاروان ها، چون گدایان و آوارگان سفر کرد تا توانست خود را به سرزمین خاوریان برساند. پس از نزدیک به یک سال، سرانجام با خانواده اش دیدار کرد و در آن جا بود که خود را شناساند و همگان از داستان شگفت آور او آگاه شدند. یک سال زندگی همراه انسانهای رنج کشیده، از او که در ناز و نوازش و احترام زندگی کرده بود، شخصیتی دیگر ساخت. از آن پس او به میان مردمان میرفت، از دشواریهای زندگی آنان آگاه میشد و برای از میان برداشتن آن میکوشید. مردمان روز به روز گرامیتر و بزرگ ترش میداشتند. سالها بعد، هنگامی که به سرزمین ما بازگشت، مردم که به قهرمانی هایش پی برده بودند، او را بیش از دیگران و حتی بیش از پسر خورشید دوست میداشتند و برایش سرودهای بسیار میخواندند. سر انجام، پسر خورشید با لشگری بزرگ، به سرزمین پدریش بازگشت.
جنگ دوستان که ثروت بسیار اندوخته بودند، گریختند. مردم به شکرانه پیروزی، جشنها به پا داشتند و حماسهها ساختند. غارت گران که میدان را تنگ دیده بودند، به سرزمین خود باز گشتند و پیمان دوستی بستند. آرامش به کشور بازگشت. از سوی سرکردگان همه طایفه ها، پسر خورشید به پادشاهی برگزیده شد تا آبادانی و داد در کشور بگستراند.
خاوریان که خود را خویشاوند نزدیک پادشاه میدیدند، به تدریج کوچ کردند و آمیزش گستردهای بین آنان و مردمان این سرزمین در گرفت. آنان از جوان نیزه دار که دیگر خبری از او نیافتند، پیکرهها ساختند و همردیف خدایان خویش نشاندند. بزودی بساری باورداشتها و آیینهای آریاییان را پذیرا شدند و با پیوند میان مردمان، نسلی نو و آئینی نوین پدید آمد که خود را از تبار آریایی میشمرد.»
جوانها با اشتیاق و در سکوت به سخنان مرد اسب سوار گوش دادند، اما هنگا میکه او از سخن گفتن باز ایستاد و سکوتش به درازا کشید، یکی از بچهها پرسید:
-«خوب، جوان نیزه دار که نمرده بود. چرا از جنگل بیرون نیامد بگه من زنده ام؟»
اسب سوار آهی کشید و گفت:
-« دیگر دوران او گذشته بود. مردم برای پیروزی بر بیداد اسطوره میخواستند که به نام او ساختند. آشکار شدن جوان نیزه دار به این ساخته مردم آسیب میرساند. او ترجیح داد گمنام و منزوی در جنگل زندگی کند، ولی قهرمانی را که مردم از او ساخته بودند نابود نکند. آنان برای رهایی از بند ستمکاران و جنگ دوستان، نه به خود او بلکه به آن چه که با اندیشه و آرزوی خود پرداخته بودند، نیاز داشتند. در حقیقت، جوان نیزه دار میبایست دست به انتخاب میزد. یا در قلب و روان مردم جای میگرفت و همواره زنده میماند، که این خود پیروزی بر مرگ و مرگ آوران بود و یا آشکار میشد و میگفت: این منم، انسانی که مانند همه انسانهای دیگر، سستیهای خود را دارد و با آن اسطوره داد شکست ناپذیری که شما ساخته اید، یکی نیست !»
یکی از بچهها با هیجان پرسید:
-« پس پسر و همسر جوان نیزه دار چی؟ اونا فهمیدن اون کجاس؟»
کلام مرد اسب سوار موج برداشت. آهسته و لرزان گفت:
-« نه !نفهمیدند. اما او همیشه آنان را میدید. مانند همه مردم در کوچه و گذرگاه میایستاد تا آنان گذر کنند و از دور نگاهشان کند. دردی که از دیدن همسر و فرزندش کشید و شعله اشتیاقی که با خون جگر خاموش کرد، بیش از رنجی بود که از نابکاران و ناراستان دید. آری به راستی که این رنج در هم پیچنده و در هم پیچان بود. رنج دیدن و دم بر نیاوردن معشوقِ از دست رفته، از تحمل دوریش جانکاهتر است. جوان نیزه دار بزودی شکسته و پیر شد. یک بار که از نزدیک با گیسو کمند روبرو شد، گیسو کمند فقط لحظهای گذرا به او خیره شد، لبخندی به مهر بر لب آورد و گذشت. حتی او نیز نتوانست، همسر بی قرارش را بشناسد و چه خوب شد، باز نشناخت.»
مرد اسب سوار آرام به آسمان نگاه کرد و گفت:
-« اکنون شما به رازی بزرگ که در درون شماست پی بردید. باز گردید و به زندگی همان گونه که در خور شما نامداران است ادامه دهید.»
با این سخن، مرد اسب سوار دهنه توسن گرداند، دستی تکان داد و پیش از آن که جوانها بتوانند واکنشی نشان دهند، به سرعت دور شد. آقای جان زمین آهی کشید و گفت:
-« این شاه هم چه داستان شگفت آوری داشتها !»
یکی از بچهها با شگفتی گفت:
-« فردا، اگه تو مدرسه بگم یه همچنین چیزی دیدم، بچهها مسخره ام میکنن میگن: خواب دیدی خیر باشه
-« ولی غار و این ایوان که هست. میاریمشون با چشم ببیننش.»
بچهها پس از رایزنی و بررسی یافته ها، تصمیم گرفتند باز گردند. این بار در سنگی به آسانی باز شد و بیرون رفتند. وقتی وارد غار شدند، تاریکی آنان را در خود کشید. چراغ روشن کردند. در سنگی باصدای کشداری پشت سرشان بسته شد و در یک آن دیوارههای غار لرزیدن گرفت. یکی داد زد: « زلزله! فرار کنین!»
بچهها سراسیمه به سوی بیرون غار دویدند. خوش بختانه کسی زخمی نشد و سالم به دروازه غار رسیدند. بیرون غار هوا نیمه روشن بود. از لابلای درختان، رشتههایی از آفتاب به زمین میرسید و جنگل به سایه روشن میزد. بچهها با تعجب به منظره پایین دست نگاه کردند. آبشار شیر آباد خطی سپید بر زمینهای سبز و نارنجی میکشید. بچهها سردر گم شده بودند و نمیدانستند چه کار کنند. میترسیدند به عقب بر گردند. ازآن چه بیش رو داشتند نیز هراسان بودند.
۸
از آن روز، گروههای زیادی به غار میروند تا نشانی از آن در سنگی بیابند. شاید زمانی دیگر، هنگامی که ماه شب چهاردهم، بر آبشار نور سیمین میتاباند و دامنه آن تا لابلای بوتههای جنگلی سر کشیده و شب تابهای بیقرار را به پایکوبی میخواند، گروهی دیگر، در سنگی را یافته و به رازی دیگر دست یابد. در سنگی را، تنها و تنها، کسانی میتوانند پیدا کنند که بدون تیشه و کلنگ، با قلبی آکنده از دوستی و پاکی، به درون غار رفته باشند و بخواهند نیاکان خود را باز شناسند..!
سال ۱۳۸۰
گنبد کاووس
آیرج کیپور
بدون دیدگاه