گزارشی از: کارگران فصلی
نمیدانم چه شد که آسمان به هم ریخت. ساعت ۸ بامداد زمانی که از خانه بیرون آمدم هوا بی ابر بود. توی اتوبوس هم تغییری را احساس نکردم، ولی وقتی از اتوبوس پیاده شدم باد پر فشاری من را چند گام به جلو راند و سوزش سرما را روی لاله گوشم احساس کردم. از خیابان انقلاب به سوی میدان امام حسین راه افتادم. ابتدا باران کثیف اسیدی که در آغاز ریزش هر باران تهران عادی است شروع شد و سپس ناگهان تندری زمین را لرزاند.
بهسرعت خود را به «پل چوبی» رساندم. زیر پل جائی برای گردآمدن کارگران درست کرده اند. آنها هر روز بامداد به همراه بیل و ماله و جعبه رنگ و ابزار دیگر، زیر تابلوی «محل استقرار کارگران خدماتی و ساختمانی» چشم بر راه میایستند و با اشتیاق به سوی هر کسی که پرسان نگاهشان کند، به امید سفارشی کاری میدوند.
همراه کارگران ساختمانی ایستادم تا باران بند بیاید. اما انگار آسمان به بادافره چند هفته خشکی میخواست یکجا دق دلش را سر همه خالی کند و دمبهدم باران را شدیدتر میفرستاد.
کارگران ساختمانی معمولاً افراد کمحرفیاند. حتی کمتر شوخی میکنند و اگر سخنی داشته باشند کوتاه است. چشمشان به کسانی است که میآیند و میروند و نمیخواهند با پرحرفی صاحبکاری را از دست بدهند.
به کارگری که روی کیسهاش یک قوطی رنگ گذاشته بود گفتم:
– «مث این که امروز از کار خبری نیس». نگاهم کرد و حرفی نزد. دوباره گفتم:
– «تا بارون بند نیاد کسی این ورا نمییاد». دوباره سکوت کرد. هر چند با نگاهی گذرا وراندازم کرد. جوانی که با بازهای اندک از من ایستاده بود آهی کشید و گفت:
– «اینم از روزی امروز». و از من پرسید: «چهکارهای؟». به شوخی گفتم:
– «هیچی. انبر و وسیلهمو توی کیف میذارم (و به کیف سامسونتی که دستم بود اشاره کردم) و میرم سر کار تا چی پیش بیاد».
چند نفری که نزدیکم بودند با تعجب نگاهم کردند. این نخستین باری بود که من را میدیدند و از سر و وضعم جا خورده بودند.
تا ریزش باران کمی آرامتر شد، راه افتادم و خود را به کلینیک رساندم. طبق معمول بخش دندانپزشکی کلینیک خلوت بود و میبایست آنقدر خود را سرگرم کنم تا مراجعهکنندهای از راه برسد. صاحب کلینیک حاج آقایی است که کلینیک را در «دوران طلایی مطبداری» خریده است. خودش یک روز که سرحال بود با افتخار گفت:
– «اینجا رو با قرض خریدم، ولی همون سال اول پولشو در آوردم».
«دوران طلائی مطبداری» به دورهای میگویند که دولت کالای سهمیهبندیشده میداد. بعضی از درمانگاهدارها در یک اتاق ۲۴ متر مربعی ۴-۳تا یونیت دست دوم نصب میکردند و بیمار میپذیرفتند. یونیتها آننقدر کنار هم چیده میشد که بین یونیتها به آسانی نمیشد رفت و آمد کرد. کلینیکدار به گونهای برنامهریزی میکرد و تعداد دندانپزشکان را به حدی می رساند که به محض آمدن مراجعهکننده، کارش راه بیفتد. در نتیحه ساعتی از وقت کاری هر دندانپزشک به انتظار کشیدن برای ورود بیمار میگذشت. سهم دندانپزشک با پروانه تهران از کل کارکردش ابتدا ۴۵% بود. اما بهزودی ۵۰% هزینه مواد مصرفی و لابراتوار هم به گردن دندانپزشک افتاد. سرتوربین و آنگل را هم میبایست خود دندانپزشک تأمین کند و سرانجام با زیاد شدن تعداد دندانپزشکانِ جویای کار، دستمزد دستیار هم به گردن دندانپزشک افتاد.
چون وسایل کلینیک معمولاً ناقص است، بسیاری از ابزارها مانند فورسپسهای تخصصی و فرزهای تراش و غیره را دندانپزشک برای لنگ نماندن کارش خرید و به وسایل داخل کیفش اضاقه کرد. بعدها وقتی تشکیلات حمایتشده یک سازمان خیریه با دندانپزشکان قرارداد موقت ۱۸% سهم خالص دندانپزشک بست، آننقدر درآمد بعضی از دندانپزشکان پایین آمده بود و به قدری بیکاری کشیده بودند که با اشتیاق به خدمت این شرکت در آمدند و با جان و دل کار کردند!!!
زمانی که امتیاز تأسیس کلینیکها به «افراد معین خودی» و «هیئتهای امناء» داده شد، مطبداری حرفهای پرسود بود. بعضی از اینان از دو راه سود میبردند، فروش کالاهای سهمیهبندیشده در بازار آزاد، و پایین آوردن دستمزد کادر پزشکی با ترفندهای گوناگون.
جایی که دندانپزشک در یک مطب خصوصی برای دریافت یک بسته لیدوکائین سهمیهبندیشده، بارها به تعاونی دندانپزشکان مراجعه میکرد، بعضی از اینان چندین برابر یک مطب، به راحتی انواع کالاهای سهمیهبندیشده دریافت میکردند و در بازار آزاد میفروختند.
ولی با حذف کالای سهمیهبندیشده، افول درآمد کلینیکها هم شروع شد و بهتدریج اینان مجبور شدند برای جذب دندانپزشکان با تجربهتر قراردادهای جدیدی ببندند. اکنون کمکم رونق دوره درمانگاهداری رو به پایان میرود و سر و کله آگهیهای فروش کلینیک و مطب در روزنامه همشهری پیدا شده است.
درمانگاههای خیریه که زمانی در تهران تقریباً مجاور هر محلهای با شتاب تشکیل شده بود و بعضی از آنها حتی با خارج از کشور، به خصوص دبی و شیخنشینهای خلیج پارس، مراوده کالایی هم میکردند، بهشتاب بازار خود را از دست میدهند و با قطع شدن کالاهای سهمیهبندیشده و ارز دولتی ارزانقیمت، با این که کالاهای ارزانقیمت را جانشین کالاهای «اصل» کردهاند و بهرهکشی از کادر پزشکی را شدت بخشیدهاند – و این ماجرای عجیب بازار ایران را که هر کالایی را با عنوان اصل و غیر اصل و در حقیقت، سالم و تقلبی معرفی میکنند و کارشان هم قانونی است و با روحیه امروز ایرانی جور در میآید، برای بعد میگذارم – وضعیتی پیش آمده که از طرفی مراجعهکنندگان به مطب دندانپزشکی – جز شاخه اشرافی آن – بهشدت کم شده است و از طرف دیگر کیفیت مواد مصرفی را به نازلترین حد خود رساندهاند، با این حال هزینهای که امروزه به مراجعهکنندگان در بعضی از خیریهها به بیمار تحمیل میشود گاهی بهمراتب بیش از مطب خصوصی است.
ولی دندانپزشک چارهای جز کار کردن ندارد و آن هم در همین کلینیکهایی که گاه با قبول کاهش شأن دندانپزشک، اعتبار حرفهای خود را نیز به خطر میاندازد.
آن روز خوشبختانه یک کشیدن عقل گیرم آمد و توانستم درآمدی بیش از هزینه کار در کلینیک داشته باشم. از ۸۰۰۰ تومانی که برای کشیدن عقل از بیمار گرفتیم ۴۰۰۰ تومان آن سهم من شد. از این مقدار ۲۵۰۰ تومان بابت دستیار کسر میشود و با کم کردن بقیه مخارج حدود ۵۰۰ تومان آخر ماه به ثروتم افزوده میشود!!!
ساعت ۲ بعد از ظهر، از کلینیک بیرون آمدم و به طرف خانه راه افتادم. میبایست منتظر اتوبوس میماندم. باران هنوز یکریز میبارید. خود را به پل رساندم. زیر پل هنوز کارگرانی ایستاده بودند که کار گیرشان نیامده بود و امید داشتند دست کم برای فردا سفارشی دریافت کنند.
با سر سلامی کردم و گوشهای ایستادم. کارگر سالمندی که کنار آتش خود را گرم میکرد، با تردید از من پرسید.
– «زود برگشتی! کار کردی؟»
با خنده گفتم: «بدک نبود. یکی گیرم آمد.»
چند نفری که به گفتگویمان گوش میدادند صدایشان در آمد و یکی از آنان گفت:
– «فردا اینجا نیا. امروز مهمان بودی چیزیت نگفتیم. مام واسه کار میایم. ما راضی نیستیم اینجا واستی.» و سرش را پایین انداخت و گفت: «میفهمی که؟ یهوخت چیزی بهت میگن. اینجا نیا. برو جای دیگه.»
گفتم: «به چشم. حتمن.»
از واکنش محبتآمیزشان فهمیدم جواب مناسب گرفتهاند… پیرمردی که یک چشم نداشت و میلنگید شمشهاش را کنار ستون پل گذاشت و پرسید:
– «حالا کارت چیه؟ بنایی، رنگاری؟ ویزیتوری؟ چی هستی؟»
گفتم: «هیچی، انبرمو ور میدارم میرم سر کار، تا چی پیش بیاد.» و خندیدم.
کارگران نگاه معنیداری به هم انداختند و با اندوه به چهرهام خیره شدند.
۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
تهران
آیرج کیپور
بدون دیدگاه