دندان‌های تلخ

۱

– «نفر بعدی»

زنِ جوانی به درون اتاق آمد. زیرلبی سلامی گفت و روی سندلیِ یونیت نشست و دهانش را باز کرد. بخش دندان‌پزشکی درمان‌گاه دولتی یک یونیت بیش‌تر نداشت. از دست‌یار خبری نبود و دندان‌پزشک می‌بایست همه کارها را به تنهایی انجام دهد.

دندان‌پزشک جوان که به تازگی دوره دانشگاهش به پایان رسیده بود و طرحش را در درمان‌گاه می‌گذرانید، با تیزبینی و شکیبائی و کمی دل‌شوره که ویژه پزشکان تازه‌کار است، به معاینه بیمار پرداخت.

بنا به تجربه، پزشکان جوان با کنجکاوی کار می‌کنند. آنان هنوز تجربه زیادی به‌دست نیاورده‌اند، ولی علاقه‌مندند آموختارهای دانش‌گاهی را یک‌جا پیاده کنند. این پزشکان، در ابتدای کار، از نبود ابزار و از روش‌های درمانی کهنه‌شده پزشکان سال‌مند و سر سرکی کار کردن آنان انتقاد می‌کنند، ولی تنها چند سال بیش‌تر زمان لازم نیست تا نشان داده شود، چه‌گونه اینان نیز شتابان بخشی از فرهنگ در برگیرنده بازار کار و درآمدزائی می‌شوند و از آن همه تئوری و آرزو جز هاله کم‌رنگی در بایگانی ذهنشان به جای نمی‌ماند.

دندان‌پزشک معاینه را به پایان برد و با خوش‌حالی گفت:

– «خوش‌بختانه دندونتون عالیه. آفرین!»

زن جوان با کلمه‌های جویده‌ای که به دشواری شنیده می‌شد، گفت:

– «می‌دونم دکتر، بی‌زحمت هر کدومو خواستین، بکشین!»

دندان‌پزشک جا خورد و با تردید پرسید:

– «چی؟» و دوباره روشن سازی کرد: «گفتم که دندون خراب نداری.»

زن جوان ناگهان دست دندان‌پزشک را گرفت و به تمنا افتاد:

– «خانم خواهش می‌کنم هَمشو بکش! نمیخام. بیچاره‌ام کرده! دیگه طاقت ندارم. میخام سایه آقام بالاسرم باشه!» و اشکش سرازیر شد.

دندان‌پزشک دست‌پاچه نگاهش کرد. پیش از معاینه به نظرش رسید با زن دل‌چسب و آرامی سروکار دارد، ولی اکنون با شگفتی یک دیوانه خودآزار را پیش چشمش می‌دید.

زن با این که چاق نبود ولی قدش آن‌قدر کوتاه بود که هیکلش فربه به دید بیاید. چهره‌اش پرگوشت و پف‌کرده و پوستش به زردی می‌زد. رخسارش بیش‌تر کسانی را به یاد می‌آورد که از هوای آزاد بی بهره مانده‌اند. به آسانی می‌خندید و هنگام خنده همه اندامش می‌لرزید.

چشمان درشت قهوه‌ای رو به عسلی‌اش، شادابی جوانی را بازتاب می‌داد. لباسش پاکیزه و اتوکشیده بود و نشان می‌داد، زن مجال زیادی برای رسیدگی به سر و روی خود دارد.

– «دکتر خواهش می‌کنم، یکیشو بکش!»

زبانِ دکتر بند آمده بود و نمی‌توانست حرفی بزند. هستند دندان‌پزشکانی که بنا به تقاضای بیمار و برای بالا بردن درآمدِ مطب، دندان‌های قابل درمان را نیز می‌کشند، ولی دکتر جوان به معیارهای اخلاقی پای بندی نشان داد و خاموش ماند.

– «تورو خدا بکش. منو آورده دندون بکشم. خواهش می‌کنم!»

دندان‌پزشک دوباره به دهان زن جوان نگاه کرد. دندان مولرِ دومش هنوز چندان رویش نکرده بود و از دندان عقل خبری نبود. زن جوان ناآرامی نشان می‌داد.

– «آخه با چه رویی برم خونه. بگم خانم دکتر نکشید؟ میگه عجب! دکتر کارش اینه. مفتی که نمی‌کشه. پولشو می‌گیره!»

سدای زن جوان را فریاد دندان‌پزشک برید:

– «گفتم نمی‌شه. دندونت حتا خرابم نیست. بلند شو برو بیرون!»

زن حرفی نزد. دفترچه بیمه‌اش را برداشت و به‌سوی در راه افتاد. جلوی در درنگی کرد، رو به دندان‌پزشک گفت:

– «آخرش چی؟ دفترچه دارم باید بکشی!». آهنگ سدایش درماندگی و تهدید را یک جا در خود داشت.

۲

مرد هنوز وارد اتاق نشده بود که با سدایی نه چندان بلند سراغ دندان‌پزشک را گرفت.

– «ببخشید. دکتر ایمان اینجان؟» و چون کس دیگری در اتاق نبود، پرسید:

– «شما دکتر ایمانی؟»

خانم دکتر که به روشنی جا خورده بود و نمی‌دانست چه‌کار کند، با تردید به مرد نگاه کرد. مردی میان‌سال، با قدی بلند، جلوی در ایستاده و با انگشتانش بازی می‌کرد. پیراهن پاکیزه و اتوکشیده‌ای به تن داشت و موی جوگندمی سرش به دقت شانه خورده بود. با این که کمی قوز کرده بود ولی شکم جلوآمده‌اش از زیر کت خودنمایی می‌کرد.

دندان‌پزشک فرمان برائی داد:

– «بی زحمت بیرون منتظر باشین!»

ولی مرد سر جایش ایستاد و خود را به نشنیدن زد.

– «پس شمایین؟»

دندان‌پزشک کمی آهنگ سدایش را نرم‌تر کرد و گفت:

«بی‌زحمت بیرون. هروقت نوبتتون شد سداتون می‌کنم.»

مرد بدون این که تغییری در صورتش پدیدار شود سرش را کمی پایین آورد و آرام گفت:

– «خانم دکتر عرضی داشتم. شما چند دیقه وقت بدین، همه مشکلات حل می‌شه!» و گوش به زنگ شنیدن دیدگاه دندان‌پزشک که شگفت‌زده به او نگاه می‌کرد نماند و ادامه داد:

«خانمِ بنده اومده بود خدمت شما دندون بکشه، ناامید برگشت!» و دفترچه بیمه را به دندان‌پزشک نشان داد. دکتر نگاهی به عکس دفترچه انداخت و با گواهی کردن درستی دفترچه گفت:

– «آها یادم اومد. اون خانم دندون خراب نداشت.»

مرد لبش را به هم فشرد و شانه‌اش را بالا انداخت:

– «نداشته باشه خانم دکتر! من خواهش می‌کنم شما زحمتشو بکش جبران می‌کنیم!»

دکتر با شگفتی پرسید:

– «مگه میشه؟»

مرد به آرامی در را بست. گامی جلو آمد و با سدایی آهسته گفت:

– «ببین خانم دکتر. شما زنی. من اگه واستون تعریف کنم حتمن موافقت می‌کنی.» و چند گام دیگر پا پیش گذاشت و گونه‌ای که کس دیگری سدایش را نشنود ادامه داد:

– « آدمو مجبور می‌کنی سر مگو رو بگه دیگه! ببین. این دختره یتیمه. مادرش سرِ زا رفت. پدرشم زن دیگه نگرفت. دختره رو با بدبختی بزرگ کرد. از آشناهام بود. همه گفتن پاقدم دختره سنگینه. من اونو از بچگی دیده بودم. گاه‌گداری که می‌رفتم دهاتشون بار بیارم، تو قهوه‌خونه ده چای می‌خوردم. باباشم میومد. مرد بدی نبود. یه روز توی کوه از بلندی پرت میشه. مدتی علیل بود. ازم قول گرفت نذارم دخترش بدبخت بشه، بیفته زیر دست این و اون. گفتم باشه. دستمو بوسید و دعام کرد. بعد خدابیامرز مُرد. دختره بی‌کس موند. منم محض رضای خدا آوردمش خونه خودمون.»

دندان‌پزشک که شیفته خوش‌ برخوردی مرد شده بود پرسید:

– «زنت چیزی نگفت؟»

– «زنم؟ اون خدابیامرز خیلی وخته بی‌وفایی کرده. بچه‌ها رو سرم انداخت و رفت. راستش یه چند سالی صبر کردم. دیدم نمیشه. بچه‌ها مادر میخان. خواهری دارم به از شما نباشه خیلی خانمه. از یه زنِ بیوه تعریف کرد. گفتم باشه. آوردمش خونه. ولی بجه‌هاش لوس بودن و با بچه‌هام نمی‌ساختن. حقشو دادم گفتم خوش اومدی! بچه‌ها رو خودم تربیت کردم. الانه بچه‌هام بزرگ شدن رفتن خونه خودشون. من زن نمی‌خواستم. اونا بودن که اصرار کردن. منتها مراتب یه ذره جاافتاده‌تر می‌خاستن که نشد. قسمته دیگه. میگن این زنت از بچه‌هاتم کوچیک‌تره. منم میگم بهتر. همه‌شون بالاسرشن. دم دست خودمون بزرگ شده. اخلاقمونو می‌دونه. مرد هم که زن جوون داشته باشه جوون می‌شه!» و سرش را اندکی جلو کشید و با شیطنت پرسید:

– «شما بگو دکتر بد کردم؟ بیچاره معلوم نبود سرنوشتش چی میشه. بی پدر و مادر، گوشه قهوه خونه سر راه. حالا اومده خونه من. همه چیزش روبراس. خودشم راضیه. شده یه خانمِ با اصل و نسب. هر جا می‌شینه دعام می‌کنه!»

دندان‌پزشک با شگفتی گوش می‌داد. گاهی دست به جیب می‌برد و به دنبال چیزی می‌گشت و سپس برای نگه‌داشت آرامش به دکمه‌های روپوشش دست می‌زد.

– «خانم دکتر شما نمی‌دونی مردم چقدر بدبختن. همه که پول‌دار نیستن برن دکتر شن.»

چهره دندان‌پزشک کمی درهم رفت. سدای مرد لرزان شد:

– «دکتر بیا خوش‌معرفتی کن و کار ما رو راه بنداز. ثواب داره. دختره یتیمه. کسی رو غیر از من نداره. به خدا جبران می‌کنم.»

دندان‌پزشک سرش را به سوی پنجره برگرداند و آهسته گفت:

– «نمیشه.» و برافروخته ادامه داد: «الکی که نمیشه دندون کشید.»

مرد آشفته شد. دفترچه بیمه را تکان داد و گفت:

– «چرا نمیشه. هر مطبی برم می‌کشن. اونا پولشونو میخان. اگه برم تهرون کلی آشنا دارم. بی‌منت واسم می‌کشن. ببین خانم دکتر. وقتی تو آژانس ارابه طلایی بودم این دکترا رو مرتب اینور و اونور می‌بردم. همه اسرارشونو می‌دونم. خودشون می‌گفتن هر وقت کار داشتی در خدمت حاضریم. از بس بهم اعتماد داشتن. منتها مراتب الانه کارم جوریه وقت نمی‌کنم برم تهرون. این‌جا نزدیک خونمونه. واسمون راحته.» و زمانی که دید دندان‌پزشک خاموش مانده و حرفی نمی‌زند، ادامه داد:

– «ببین دکترجون. هنوز روزگارو ندیدی. از بچه‌هامم کوچیک‌تری. یه روزی منو به یاد میاری و به خودت میگی، چون تیغ به دست آری مردم نتوان کُشت. ولی چه سود. وقتی کُشتی دیگه کُشتی. پیر بشی دم مرگتم باشه تاوون پس میدی. زندگی دنده عقب نداره. ای کاش داشت، ولی نداره. اینو از قدیم شنیدن وگفتن و دیدن»

دندان‌پزشک واکنشی نشان نمی‌داد و سرگردان به مرد نگاه می‌کرد. مرد خسته شد. روی سندلی نشست و با دل‌خوری گفت:

– «جای دختر منی. به بزرگ‌تر باید احترام گذاشت. بذار سداش کنم دندونشو بکش، زودتر ببرمش. داره دیر می‌شه. کارم مونده.» و زمانی که از چهره دندان‌پزشک پی برد که او آماده نیست به خواسته‌اش تن بدهد دست به تهدید زد:

– «ببین. نمیخام برم پیش رئیس درمونگا. درس نیستش. خودت خانمی کن.» و باز آهنگ سدایش دیگرگون شد: «اصلن بی‌خیال رئیس. رومو زمین نذار. خوبیت نداره.»

دندان‌پزشک رو به پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه می‌کرد. در آن سویِ خیابان خودرو‌‌ها با سرعت زیاد رفت و آمد می‌کردند. فروش‌گاه کنار درمان‌گاه مانند هر روز در این ساعت مشتری نداشت و صاحب بازنشسته‌اش سندلی را کنار در گذاشته و چرت می‌زد. آدم‌ها می‌آمدند و می‌گذشتند. زندگی مانند دی‌روز روان بود.

دندان‌پزشک نمی‌توانست درک کند چرا مرد این همه پافشاری می‌کند دندان‌های سالم زن کشیده شود. زنِ جوان گناهی جز بی‌پناهی نداشت و به زندگی با مردی دل بسته بود که به او امکان زنده ماندن می‌داد. اگر دندان‌پزشک نسبت به سرنوشت و خواست یک زن بی‌توجه می‌ماند، متهم می‌شد به آرزوی ساده یک زن برای زیستن بی پروائی نشان داده است. دندان‌پزشک با خودش، با معیارهای اخلاقیِ حرفه‌اش و با واقعیت زندگی یک انسان درگیر شده بود. با خودش فکر کرد: «من که مطب ندارم فکر کنن میخام اون‌جا بیان پول بدن. واسه سلامتی زنه. حیوونی میخاد فداکاری کنه. چرا این کارو بکنم؟ تو این شهر خیلی‌ها هستن واسه پول حاضرن هر کاری بکنن. برن پیش اونا.»

دندان‌پزشک از روزی که طرحش آغاز شد، تلاش کرد بسیاری از وسایلی را که در دانش‌گاه دیده بود برای درمان‌گاه خریداری کند. کارش را دقیق و با بردباری انجام می‌داد. از سر و سدای بیمارانی که پشت در می‌ماندند هم نمی‌ترسید. نمی‌خواست با تغییر روش، از اصول کارش دست بکشد. اکنون هم به این نتیجه رسید که نباید خلاف باورش کار کند و دندان‌های سالم زن را بکشد.

– «آقای محترم. گفتم که نمیشه. بفرمایید بیرون لطفن.» و بیمار دیگری را سدا زد. مرد کلافه و خسته سری تکان داد و به خواهش کردن افتاد:

– «اجازه بدین خانم دکتر. بذارین حقیقتو بگم. اونوخت منو بیرون کن. چشم میرم.» و روی سندلی نشست.

– «اون موقع که جنگ بود، از خود کرج بار می‌بردم تا خود جزیره مجنون. عراقی‌ها شب و روز اون‌جا رو می‌کوبیدن. ولی ما باکمون نبود. چرا؟ چون پشتمون گرم بود. پشت سرمون نگرونی نداشتیم. ولی حالا تا میرم قزوین و بر می‌گردم نصفه‌جون می‌شم. هزارتا فکر و خیال به سرم می‌زنه. میگم نکنه دختره بره بیرون گم بشه. یه وقت بدزدنش رسوایی بار بیاد. چیکار کنم خانم دکتر. شما هم جوونی می‌دونی، آدمای ناتو زیادن. میره سر محل خرید کنه یه وقتی چیزایی در گوشش می‌خونن. تو لاکش میرن. دختره اطمینونیه. پهلوی خودمون بزرگ شده، ولی بالاخره زنه دیگه. از راه بدر نشه، بدبین که می‌شه. میاد خونه بهونه‌جویی می‌کنه. ما هم که ظاهرمون پیره.». مرد سینه‌اش را اندکی جلو داد و اندوه تلخی بر چهره‌اش نشست و ادامه داد: «اگرچه پیری به دله. »

دندان‌پزشک با نفرت به مرد نگاه کرد و داد کشید:

– «بیرون. گفتم بیرون!» و چهره‌اش برافروخته شد.

مرد هنگامی که دید تلاشش بی‌نتیجه مانده است، ‌نخواست پل‌های پشت سرش را خراب نکند و آهسته گفت:

– «نمیخام برم به رئیست رو بزنم. دُرُس نیست. واست بد می‌شه.»

دندان‌پزشک فریاد کشید:

– «میخای بری برو. من از کسی نمی‌ترسم. اینجا نشد جای دیگه میرم. من این دندونا رو نمی‌کشم. همین.»

مرد خسته و اندوه‌گین بلند شد و سرش پایین افتاد. سنگینی یک سرنوشت او را فرو می‌کشید. رو به دندان‌پزشک کرد و با گلایه گفت:

– «فردا میرم سر محلمون میگم دندونشو بکشن. ولی کارت بی‌جواب نمی‌مونه. آدم، به معرفت و مردم‌داریش بنده.» و پاکشان بیرون رفت.

۳

در مطب باز شد دندان‌پزشک با دیدن تازه‌وارد جا خورد و با شگفتی پرسید:

– «بازم تویی؟» و با کمی خشونت ادامه داد: «گفتم که نمیشه.» و با دیدن رخسار پریده و پُردرد زن اندکی آرام شد و زیر لب گفت: «بیا تو بگو چی شده؟»

زن جوان با خستگی پیش آمد و دستش را که جلوی دهانش گذاشته بود پایین آورد. لخته‌های خون سیاه روی چهره‌اش ماسیده بود و لب پایینش ورم کرده و کبود می‌نمود. دندان‌پزشک با ناباوری پرسید:

– «چی شده، کتکت زده؟»

زن که تلاش می‌کرد دردش را پنهان کند، با نفس‌هایی بریده و لرزان گفت که چند روز پیش به همراه شوهرش به خانه‌ای رفته‌اند. مردی که در اداره بهداشت کار می‌کند دوتا از دندان‌های کرسی‌اش را خوب می‌کشد، ولی سومی می‌شکند و چون زن درد شدیدی داشته و با ۵ آمپول بی‌حسی هم دردش ساکت نمی‌شود قرار می‌گذارند سه روز «کپسول ۵۰۰» مصرف کند. پس از ۳ روز خون‌ریزی و درد، زن به همان خانه برمی‌گردد ولی به او می‌گویند دکتر برای یک هفته به مأموریت رفته است و نمی‌آید و زن به‌ناچار امروز به درمان‌گاه می‌آید.

دندان‌پزشک با دل‌هره زن را معاینه کرد و گفت:

– «آخه چرا این کارو می‌کنین!» و با دیدن چهره پُردردِ درهم‌پیچیده و نگاه درمانده زن دلش به درد آمد:

– «باشه. بیاخودم می‌کشمش. دیگه اونورا نرو.»

زن جوان ناگهان خم شد، دست دندان‌پزشک را بوسید و اشک‌ریزان گفت:

– «فدات بشم. خیلی خانمی. آقام راست گفت. به خدا خیلی خانمی!»

۴

پس از گذشت یک ماه، همه ۲۸ دندان زن بیرون آورده شده بود. آخرین دندان که کشیده شد، دندان‌پزشک نگاهی به زن جوان کرد و گفت:

– «آخرش به حرفش رسید!» و به زن که ناگهان پیر شده بود، خیره ماند. اکنون دیگر، زن، سال‌مند به چشم می‌رسید. چین‌های صورتش عمیق شده بود و روی چانه‌اش شیارهایی موازی از بالا تا پایین و سایه روشنی که به هر سوی کشیده می‌شد خودنمایی می‌کرد. گودی زنخدان ژرف‌تر و چانه جلوآمده‌تر می‌نمود. لب پایینش زیر لب بالا قرار می‌گرفت و افسوس زمانه را در چهره‌هایی که جوانی را سپری کرده‌اند به یاد می‌آورد. اگر زن مویش را آن‌چنان که شوهرش می‌خواست «مش» می‌کرد، به راستی پیرزنی می‌شد که می‌توانست از فروش‌گاه خرید کند بدون این که نگاهِ جوانانِ نظرباز را به دنبال خود بکشد.

دندان‌پزشک دوباره زن را روی یونیت نشاند و برای آخرین بار لثه بدون دندانش را بررسی کرد و گفت:

– «واسه دندون مصنوعی یه ماهی صبر کن تا زخمت خوب بشه. این مدت خیلی لاغر شدی. دندون که گذاشتم باز میتونی غذا بخوری چاق میشی.»

نگاه اندوه‌بار و گریزان زن به عینک دندان‌پزشک خیره ماند.

– «اگه آقام اجازه بده!»

در این هنگام در زدند و هم‌سر زن وارد شد و سلام کرد. دندان‌پزشک بدون این که برگردد، پاسخ داد و لامپ یونیت را خاموش کرد. مرد با شرمندگی جلو آمد و روبروی یونیت ایستاد. زن جوان با دیدن هم‌سرش از روی سندلی بلند شد.

مرد با لب‌خندی ناشی از رضایت سه پاس گزاری کرد و به زن فرمان داد روی سندلی بنشیند. زن آرام نشست و چادر مشکی‌اش را محکم‌تر به دور خود پیچید.

– «زنده باشی دکتر. می‌دونستم خیلی خانمی. ممنون.» و پس از کمی این دست و آن دست کردن ادامه داد: «اگه اجازه میدی برم پهلوی رئیس درمونگا بگم یه تشویق‌نومه واستون بنویسه. واسه آیندت خوبه!»

دندان‌پزشک تلاش کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد و دوستانه‌ای گفت:

– «نه ممنونم. کاری نکردم.»

– «نه والله. می‌خواستم ازتون تعریف کنم، باز گفتم خوبیت نداره. ممکنه بد تعبیر بشه. خیلی خانمی کردی. در حق ایشون بزرگی کردی. اگه دستتونو ببوسه بازم کمه!»

مرد هنوز داشت دنبال واژه‌های تازه‌ای می‌گشت که در زدند. بیماران دیگر که از پشت در سدای مرد را می‌شنیدند، شکیبائیشان به پایان رسیده و بی‌تابی می‌کردند. دندان‌پزشک نسخه‌ای نوشت، سفارش همیشگی‌اش را تکرار کرد. هنگام رفتن آن دو آهسته گفت:

– «خداحافظ. قدر این زنو بدون.» و در را بست. دلش گرفته بود و نمی‌دانست چه‌کار کند. به سوی پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. زن و شوهر از حیاط درمان‌گاه می‌گذشتند. مرد هنگام راه رفتن به پاشنه پایش تکیه می‌کرد و آن را اندکی به‌روی زمین می‌کشید و شانه‌های خمیده‌اش همراه برداشتن گام، لنگر بر می‌داشت. پیریِ پیش رو، بر شانه‌های مرد سنگینی می‌کرد.

زن سرش را پایین انداخته بود و با گام‌های کوتاه و تند و پشت سر هم، می‌دوید تا بتواند در پناه مردش راه برود.

آن دو دور شدند و زمانی که از خم خیابان گذشتند دکتر به یاد زن جوان افتاد که روز اول التماس‌کنان می‌گفت:

– «تورو خدا دندونامو بکش. میخام زندگی کنم!»

شهریور ۱۳۷۹
مهرشهر کرج
آیرج کی‌پور

بدون دیدگاه

دیدگاه شما (لطفاً از Internet Explorer استفاده نکنید):

(اطلاعات شما نزد سایت محفوظ خواهد ماند)





*