چابکسوار
۱
زمین اسبدوانی را چند روز پیش از مسابقه، آماده میکردند. گز و سوکنه و گیاهان شورهدوست دیگر، روی خاک میدان اسبدوانی به سرعت رشد میکردند و پای اسب خراشیده میشد. هرزآب، هر بار که باران میبارید، شیارهایی درهم روی زمین به وجود میآورد و لانه راسوها پر از آب میشد و آنها مجبور میشدند کار بازسازی لانه را از سر بگیرند.
راسویی که لانهاش نزدیک جایگاه ویژه بنا شده بود، هرگز تصور نمیکرد روزی غلطکی سنگین از روی لانهاش عبور کند. هوا خوب بود و بادِ ملایم، بوی دریا را با خود همراه داشت. راسو تن به آفتاب داده و از این سوی به آن سوی می دوید. ناگهان غلطکی رسید. راسو وحشتزده با دیدن ریزش دیوارهها به سختی توانست بگریزد و جان سالم بدر ببرد. وقتی دوباره به خانهاش برگشت، نتوانست از ابراز اندوه خودداری کند. دستش چندین بار به سرعت در هوا حرکت کرد و با خشم به زمین کوفته شد.
کمی بعد، زمین را آبپاشی کردند، ولی از غلطک خبری نشد. راسو با ترس به درون سوراخ خزید و دست به کار شد. جای درنگ نبود. با سبیلهای مواجش راه را یافت و دستهای کوتاهش به سرعت کاوید و کند تا به سوراخ اصلی که در عمق زمین سالم مانده بود رسید. آسوده در کنار خستوها خوابید. خوابش، روز بعد، از ارتعاش سم اسبانی که هر لحظه نزدیکتر میشدند آشفته شد.
۲
اسبها را کنار هم، پشت خط نگه داشته بودند. چابکسواران که با هم آشنایی داشتند، مانند اسبها بیقراری میکردند. آنهمحمد با این که در مسابقه اسبدوانی سال پیش اول شده بود، بیش از دیگران دلهره داشت. اسبش رهوار و نوندِِِه بود و در لحظه شروع، پیش از دیگران میتاخت. کپل اسب تیزتکش مهمیز را نمیشناخت.
سرش از صبح سنگین بود و درد، از بالای دو ابرو شروع و تا دو طرف کاسه سر پخش میشد. گردنش نیز از پشت سر، روی مهرههای بالایی درد داشت و درد، با تیری شدید، به سوی کتف و مهرههای کمر کشیده میشد. چشمش خودبهخود تنگ میشد و با تنگ شدن چشم، دیدش تار و درد شقیقهاش شدت مییافت. میگفتند ناراحتیاش از تمرین سخت و فرساینده است. پدرش میگفت: برای قهرمان شدن اگر لازم باشد از جان هم باید گذشت تا چه رسد به سلامتی.
عادت کرده بود با دست روی رگهای دو طرف پیشانیاش فشار دهد یا پوست پیشانیاش را به سوی میان دو ابرو جمع کند تا از شدت درد بکاهد. با افزایش درد، دندانهای خرابش که حالا به ۴-۵ تایی میرسید نیز بیتاب میشد. همیشه آرزو میکرد هرچه زودتر دندانش را بکشد، ولی از آمپول میترسید و هر روزش به روز دیگر واگذار میشد.
با شدت گرفتن درد، ترسید نتواند به مسابقه برسد، ولی وقتی وارد محوطه اسبدوانی شد، با دیدن رقیبانش، به چنان تن لرزه ای دچار شد، که درد سر و دندان یادش رفت. اسب را به سویی راند و فراموشش شد که چند لحظه پیش، از شدت درد اشکش در آمده بود.
۳
در جایگاه ویژه، شاه ایستاده بود و از فراز، به زیردستان و جمعیت انبوهی که تا چند لحظه پیش برایش هورا میکشیدند و اکنون بیصبرانه منتظر بودند برای اسبهای مسابقه فریاد بکشند، نگاه میکرد. کمی تب داشت و گرمش بود. هنوز هم گاه و بیگاه تبی مختصر و کسلکننده به سراغش میآمد. از آن زمان که مالاریا گرفت دیگر حالش کاملن خوب نشد. گاهی سمت چپ شکمش درد میگرفت. پزشک فرانسویاش میگفت از طحال است و با کمی استراحت خوب میشود.
آن روزی که در غوغای هواداران دکتر مصدق، در گوشه دفتر کاخش نشسته بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد نیز تب داشت و تمام تنش درد میکرد. خواهرِِِ همزادش اشرف، اصرار میکرد او را به خارج بفرستد و او میترسید در خارج بلایی به سرش بیاورند و سلطنت را از او بگیرند. شب تبش شدت گرفت. دیگر توان ماندن نداشت. ترسی مبهم به جانش چنگ انداخت. مردم را میدید که به سویش میآیند تا اعدامش کنند و او بیپناه فریاد میزند. از بچگی خوابهای پریشان میدید و با هراس از خواب میپرید. همیشه این اشرف بود که دلداریش میداد.
در خارج نیز آرامش نداشت و پزشکان، نزدیکترین کسانش بودند. وقتی پس از کودتا توسط خواهرش به ایران بازگردانده شد، هنوز از تأثیر داروهایی که مصرف کرده بود سرش دوران داشت.
شاه با بیحوصلگی دستش را تکان داد. گماشته مخصوصش به سویی اشاره کرد و زیر لبی به افسری که گوش به فرمان، خبردار ایستاده بود، چیزی گفت. افسر عالیرتبه با کلتش به هوا شلیک کرد و مسابقه آغاز شد. در یک آن بخار نفس و گرد و خاک در هم آمیخت. از امتداد رشتهرشته شلاق، خط افق شکسته شد. چابکسوار هِیهِیکنان و اسب کف بر دهان، میتاختند. هر دو، چابکسوار و اسب، تشنه قهرمانی بودند.
سر اولین پیچ، اسبی به طناب کناره خورد و چابکسوارش برای آن که سرنگون نشود اسب را با هشداری کشیده، ایستاند. از پیچ به بعد جمعیت زیادی که برای تماشا آمده بودند هورا میکشیدند. آنهمحمد از همان ابتدای کورس جلو افتاد.
مردم هر جایی که میتوانستند میایستادند. فقط در فاصله حدود ۶۰-۵۰ متری دو طرف جایگاه، سربازان اجازه ایستادن نمیدادند. خر، شتر، کامیون، ارابه، کامباین، تراکتور، ماشین سواری، و مردمی که هورا میکشیدند، همه برایش آشنا بودند. حتی بوی کتلت را هم میتوانست ببلعد. آدمهای آشنا را هم میتوانست تشخیص دهد. از کودکی بروی زین بزرگ شده بود و دیگر میتوانست هنگام تاختن همه چیزهایی را که هنگام پیادهروی میتوانست تماشا کند، ببیند.
خیلیها روی زمین، زیلو و حصیر کنفی پهن میکردند و مینشستند. بعضیها از صبح زود میآمدند و جای خوبی پیدا میکردند تا خط پایان مسابقه را بهتر ببینند. ولی تماشای مسابقه از روی کامیون کیف دیگری داشت. میشد از بالا چابکسواران را به خوبی دید. بساط یخدربهشتیها و بستنیفروشها و فروشندگان فراوردههای غذایی دیگر در این روز سکه میشد. به خصوص بازار کتلتهای گرمی که روی چراغ نفتی و داخل دیگهای چدنی میپختند، داغ بود.
آنهمحمد پیش میتاخت و صدای تشویق جمعیت به او توان بیش تری میبخشید. قهرمانی سال پیش با امسال تفاوت داشت. شاه آمده بود و برنده شدن جلوی شاه، افتخاری بود که نصیب هر چابکسواری نمیشد.
پدر آنهمحمد هم چابکسوار بود و توانسته بود جای خوبی گیر بیاورد. آنهمحمد پدرش را از لابلای جمعیت تشخیص داد. در هیاهوی ضربان سم اسبان و جمعیت، پدرش فریاد میکشید و به سوی شاه اشاره میکرد.
۴
شاه مقام دیگری بود. روزی که پدر به خانه برگشت و با افتخار گفت که شاه را از نزدیک دیده است، روزی فراموشناشدنی شد. آن روز شاه با غرور شاهانه و سری رو به بالا و دماغی کشیده، با شکوه و جلال از واگن سلطنتی بیرون آمده و منتظر ملکه ثریا مانده بود. شاه دست دراز کرده و به ملکه کمک کرده بود تا از پلههای واگن پایین بیاید.
ساکنان شهر در میدان آن طرف سالن ایستگاه جمع شده بودند و با کنجکاوی چشم به در ورودی دوخته بودند. تا این که یکی از افسران گارد از سالن ایستگاه بیرون آمد و خبردار داد. رئیس اداره فرهنگ با عجله به سمت جمعیت دوید و با دست اشاره کرد و خودش نیز داد کشید: «هورا…». اول صدای زیر دختران که جلوتر ایستاده بودند، بعد فریاد دورگه پسرها، بلند شد: «جاوید شاه! جاوید شاه!». پرچمهای کوچک سهرنگی که به دست دانش آموزان داده بودند در هوا به نوسان در آمد.
ساختمانهای اطراف را خالی کرده بودند. روی برج نگهبانی اداره شهربانی که با خط درشت روی دیوار استوانهایش نوشته بودند: «چه فرمان یزدان، چه فرمان شاه!» نیز از چند روز پیش گاردیهایی که از تهران آمده بودند، مردم را زیر نظر داشتند. همه هورا میکشیدند و «جاوید شاه» میگفتند، ولی شاه ظاهر نمیشد. نزدیک به یک ساعت گذشت تا این که خبر آمد شاه به تهران برگشته است.
تا عصر خبر همهجا پخش شد. هنگامی که شاه و ملکه ثریا از قطار پیاده میشدند، ناگهان یکی از زنان بندرشاه جلو میدود و ثریا را میبوسد. گاردیها زن را دستگیر میکنند. ثریا گریان به واگن بر میگردد. رئیس ایستگاه که ظاهراً توانسته بود در همان نزدیکیها باشد، با اطمینان برای همکارانش تعریف میکرد که غصه ملکه آن بوده که جذام نگرفته باشد. حتی شنیده بود پزشک ویژه ملکه قسم خورده بود زن را معاینه کرده و از سلامت پوستیاش اطمینان دارد. با این حال چند بار صورت ملکه را با داروی مخصوص ضدعفونی کرده بود.
شاه پس از سان دیدن از سربازان، افراد برگزیده نیروی مقاومت ملی که در تمام محلهها، ادارهها و کارخانهها داوطلبانه در خدمت امنیت دولت بودند، و کارگران نمونه راهآهن که با لباسهای سورمهای به صف ایستاده بودند، سوار واگن شده و به تهران بازگشته بود. آن سال مسابقه اسبدوانی فقط با حضور درباریان برگزار شد. پدر آنهمحمد همیشه میگفت: خدا آنقدر به او عمر داد که بتواند شاه و ملکه ثریا را از نزدیک ببیند.
۵
در دبستان میبایست فقط فارسی صحبت میکردند. زنگ تفریح بچهها به نوبت کشیک میدادند. هنگام کشیک بازوبند قرمزی که رویش نوشته شده بود «انتظامات» دور بازو میبستند و با قدم زدن در محوطه دبستان، نظمی را که مدیر میپسندید، برقرار میکردند. اما وظیفه اصلی انتظامات فال گوش ایستادن بود.
هیچ کدام از معلمها فارس نبودند، حتی معلم فارسی که شاعر هم بود لهجه ترکی داشت. اما ناظم مدرسه که عاشق کتک زدن با ترکه انار بود، فارسی را با لهجه تهرانی حرف میزد و همه، حتی معلمها سعی میکردند لهجهاش را تقلید کنند. هر روز سر صف، پس از خوانده شدن قرآن مجید که بچهها دستهجمعی تکرار میکردند، دعا خوانده میشد و شکر خدایی که محمدرضاشاه را فرستاده تا ضامن استقلال و امنیت کشور شود با سپاسی بلند به جای آورده میشد. سپس سفارش میشد حتی در خانه هم فارسی صحبت کنند و تا میتوانند به رادیو ایران گوش کنند.
ترکمنها، ترکها، مازندرانیها و سنگسریها حق نداشتند گروهی حرکت کنند. حتی دو نفر مازندرانی که زبان مادریشان به فارسی بسیار نزدیک است، نمیبایست با هم پچپچ کنند. صحبت کردن به زبان فارسی با یک همزبان، وقتی زبان مادریت با آن فرق زیادی دارد، دشوار است. زنگ درس فارسی که میبایست کتاب فارسی را به نوبت روخوانی کرد، دست مایه خندهها و اذیتکردنهای بعد از کلاس میشد.
آنهمحمد به زودی فارسی را یاد گرفت و هرچه بیشتر فارسی خواند و نوشت، مهارت و تسلطش بیشتر و به زبان فارسی علاقهمندتر شد. پدرش نیز فارسی را میدانست، اما مادرش به زحمت حرفهای رادیوی بزرگ لامپی را که از فروشگاه خوزینی قسطی خریده بودند و آنتن چلیپا مانندش را بروی پشتبام منزلشان نصب کرده بودند، میفهمید.
پدر روزی که رادیو را آورد، پشتبام رفت. با میخ و طناب کنفی، روی لبه بام، صلیبی چوبی مستقر کرد. به انتهای قسمت افقی و عمودی صلیب، میخهای کوتاه کوبید و آنها را با سیمی لخت به هم وصل کرد. انتهای سیم را از پنجره به درون خانه آورد و با خوشحالی گفت: «عجب آنتنی دارهها!». رادیو دهلی ساعت ۱۰ شب موسیقی ایرانی پخش میکرد. موقع موسیقی پدر صدای رادیو را بلند میکرد تا همسایهها هم بشنوند. هرچند عدهای میگفتند رادیو حرام است و آنتن کفر دارد و حتی به جای رادیو میگفتند آنتن کفر، ولی به زودی رادیو فراوان شد و با رادیودار شدن همسایهها پدر نیز صدای رادیو را کم کرد و همه از دست خرخرهای روزهای ابری راحت شدند.
عکس بزرگی از شاه در اتاق پذیرایی، درون قابی چوبی با لبخندی شاهانه به میهمانان نگاه میکرد.
– «شاه ابهت داره ها!»
– «از ابهت تیمسارم بیشتره.»
یک بار تیمسار، فرمانده لشگر گرگان، به مدرسه آمد. همه از او واهمه داشتند. سربازها با صدای خبردار مثل مجسمه ایستادند. تیمسار با سری افراشته و مغرور و حمایلی پُرزرق به گردن، به همه فرمان میداد. به مدیر مدرسه که جلویش دولاخم میشد، از سر لطف لبخند میزد، ولی با دیگران جدی و سهمناک برخورد میکرد. اما شاه قدرتش بیشتر بود. وقتی شاه میآمد تیمسار جلویش خبردار میایستاد و با صدای بلند میگفت: «جان نثارم قربان!» و حاضر بود همانجا جانش را فدای خاک پای مبارک همایونی کند. در مدرسه بچهها سرِِِ زنگ ورزش میگفتند: «هر کی اول بشه، شاه میشه». محمدرضاشاه از همه بالاتر بود، چون شاه بود.
آنهمحمد عکس شاه را میبوسید و میگفت: اگر روزی شاه را ببیند جانش را فدایش میکند و گاهی نیز از سر شوق اشک میریخت. شاه شاه شاه، این قدرت بیهمانند، این سایه خدا، آنطرف در جایگاه ایستاده بود و او میتوانست از دستان مبارکش جایزه بگیرد.
رامین که پدرش در دپوی راه آهن نظافتچی بود و در ختنه کردن بچهها مهارت داشت، با اسبش برای تماشا آمده بود و با دست به او اشاره میکرد و میخندید. آنهمحمد نفهمید به چه چیزی میخندد. اطمینان داشت رامین هم اگر اول میشد با افتخار دست شاه را میبوسید. همسن بودند و دبستان را با هم شروع کردند. روزی که رامین از پدرش کتک مفصلی خورد و دست راستش آسیب دید به یادش آمد.
آقای موسیزاده معلم درس موسیقی سر کلاس تعریف کرد که رضاشاه یک ذغالفروش مازندرانی بود. تا این که خداوند او را برای پادشاهی ملت و حفظ تمامیت ارضی ایران برگزید. هنوز هم حرف آفای موسیزاده را به یاد داشت: «ایران امروز مدیون این مرد بزرگه. محمدرضاشاه فرزند برومند رضاشاه کبیره!»
زنگ تفریح وقتی رامین با عصبانیت به او گفت: «رضاشاه مرد بود. بچهاش به خودش نرفته!» به شدت از شاه دفاع کرد. ظهر به محض این که پدرش را دید به او گفت که رامین از شاه بدگویی کرده است. پدرش بعد از ظهر به سراغ دوستش رفت و به او سفارش کرد بچهاش را تنبیه کند. رامین روز بعد با تنی کبود و دستی ضربدیده و دردناک به مدرسه آمد. رامین زنگ تفریح در گوشی به آنه محمد گفت که یکی از انتظاماتیها برایش چغولی کرده و پدرش نیز او را به شلاق بسته است. از آن پس رامین دیگر مواظب حرف زدنش بود و حتی به آنهمحمد سفارش میکرد حرف سیاسی نزند. هرچه باشد دیوار موش دارد و موش گوش.
۶
به جایی رسید که جایگاه و شهر بندرشاه در یک امتداد دیده میشدند. کناره همین شهر به دنیا آمد و از همان کودکی با مردم این شهر عجین شد. در سمت غرب محوطه راهآهن، خیابانی سنگفرش که شهر را به دو نیمه تقسیم میکرد از شمال به جنوب کشیده میشد. خیابانهایی که از سمت شرق جدا میشدند، به سوی شورهزار و میدان اسبدوانی میرفتند. هنوز قطارهای دودی را که یک روز در میان به تهران یا فیروزکوه میرفتند، به یاد داشت.
جایی که ریل تمام میشد، ساختمان تعمیرگاه و توقفگاه واگنها که به آن دپو میگفتند، قرار داشت. دپو روزهای شرجی تابستان بهشدت گرم میشد، ولی زمستانها چنان سرد میشد که کارگران از سرما میلرزیدند و با دستکش هم نمیتوانستند به راحتی کار کنند. حتی عمو مرادعلی مهربان که بسیار وظیفه شناس بود و برای بچهها چرخهای سیمی درست میکرد، از شدت سرما از زیر کار در میرفت.
کارگران روزی چهار نوبت، فرمان حرکت به سوی دپو یا خروج از آن را از صدای صوت کارخانه میگرفتند. بین ساختمان کارخانه و شهر چندین ریل موازی بود که واگنها و لوکوموتیوهای از کار افتاده پارک شده بودند. ریلهای آهن معمولاً محل بازی بچهها بود. روی ریل میدویدند، لِیلِی میکردند، و گاهی هم ده شاهی را روی ریل میگذاشتند تا با عبور قطار پهن شود و البته زحمت پیدا کردنش را نیز میکشیدند.
لوکوموتیوها برای زدن مازوت، مدتها در جلوی کارخانه معطل میماندند. همیشه اطراف محل دریافت مازوت کثیف و سیاه بود. شهر هنوز آب لولهکشی گسترده نداشت و آب شیرین با « سیستر » آورده میشد. سیستر تانکر های بزرگی بودند که به انتهای واگن ها بسته می شدند. گاهی زنها ساعتها به انتظار میایستادند و با آمدن سیستر هجوم میبردند. بدون زد و خورد و فحش و بد و بیراه، آب سیستر تخلیه نمیشد. نزدیک آمدن شاه، چند شبانهروز سیستر به مردم آب رساند. همه بشکهها پر از آب شد. نانواییها هم چند پخت اضافی کار کردند و نانهای برشته سفید به دست مشتریان دادند و جایی برای گلایه و عریضهنویسی به شاه باقی نگذاشتند. بعضی روزها نانی که میپختند بدمزه بود و با خوردن آن بدن کهیر میزد و بهشدت میخارید. میگفتند آردش در انبارهای پایتخت خراب شده و حالا از ترس تهرانیها به شهرستانیها خورانده میشود.
بندرشاه در کنار سامانهای ترکمنی ساخته شد. پیرامون شهر، ترکمنها در آلاچیق زندگی میکردند. بعضی از آنان نیز به تدریج ساختمانهایی از آجر با شیروانی حلبی ساختند و به گاوداری و پرورش اسب پرداختند. حیاط روستاهای ترکمننشین دیوار نداشت و محوطه حیاط هر مالک با جویی باریک و دروازهای که از دو طرف فقط به دو ستون وصل بود، مشخص میشد.
آمدن راهآهن، زندگی روستانشینان ترکمن را بهسرعت تغییر داد. بعضی از آنان، به خصوص کسانی که خدمت سربازی را گذرانده و فارسی را یاد گرفته بودند، جذب راهآهن شدند. و بعضی نیز در شهر فروشگاه باز کردند و به تجارت پرداختند. با این حال بسیاری از آداب و رسوم گذشتگان رایج بود و بخشی از ویژگیهای آنان محسوب میشد.
پرورش اسب با زندگی ترکمنهای منطقه گره خورده بود. در حقیقت مسابقه اسبدوانی سالانه، مسابقهای بین اسبهای بیهمتای ترکمنی بود. خیابان سنگفرش اسپریس از خیابان اصلی جدا و به سوی شرق امتداد مییافت و از محلهای اصلی گذر مسابقهدهندگان بشمار میرفت. عموی آنهمحمد در همین خیابان زندگی میکرد و او به یاد نداشت تماشای مسابقهای را از دست داده باشد.
۷
خروسبازها دست از مسابقه برداشته و فریادکنان اسبها را تشویق میکردند. هرچند اینان بر روی هیچ اسبی شرطبندی نمیکردند، ولی مسابقه اسبدوانی فرصتی بود تا بساطشان گرم شود. یک بار پدرش اجازه داد برود خروسجنگی تماشا کند، ولی تأکید کرد زودتر به خانه برگردد که یک وقت جهودها او را ندزدند. میگفتند جهودها بچه میدزدند و میبرند روغنشان را در میآورند. یک جهود بود که برای زنان محل پارچه میآورد. خودش جلوجلو میرفت و بار پارچه را کارگرش به دوش میکشید. ارزانفروش بود و موقع متر کردن پارچه را نمیکشید و همیشه پارچهاش بیشتر از اندازهای بود که میفروخت. وقتی صدای «بزازی بزازی»اش بلند میشد، زنها میدویدند و میآمدند ببینند پارچه تازه دارد یا نه. البته همیشه هم پارچههای دیدنی رنگوارنگ داشت. نرخش ثابت بود و وقتی زنها زیاد چانه میزدند، عصبانی میشد و میگفت: «به حضرت عباس نمیدهم!» و بعد طاقه پارچه را کنار میگذاشت و زنها هرچقدر التماس میکردند، نمیفروخت.
زنها معتقد بودند خلیل بزاز جهود خوبی است، ولی جهودهایی پیدا شدهاند که بچهها را میدزدند. آن موقعها تازه آوارگان فلسطین پیدایشان شده بود. آوارگان فلسطین با عصای چوبی جنگلی و پای برهنه و لباس ژنده به مدرسه میآمدند و از مصایب مسلمین فلسطین تعریف میکردند و پول جمع میکردند. بیشتر بچهها به آنان به چشم گدا نگاه میکردند. آوارگان که هیبتی مانند درویشان داشتند، فارسی را بهتر از دانشآموزان مدرسه حرف میزدند! بچهها به آنان پول میدادند و میگفتند بیچارهها غریبند و از وطنشان رانده شدهاند.
یکی خروسش را روی دست بلند کرده و اسبهای مسابقه را نشانش میداد. برای بعضیها خروس جنگی همان قدر عزیز بود که اسب. موقع مسابقه، خروس را وسط میدان رها میکنند. وقتی خروسها رو در روی هم قرار میگیرند، گردن میکشند و به یکدیگر نوک میزنند. جلوی چشمان خونآلودشان، غیر از دشمن نمیبینند، ولی گوششان امر و نهیهای ارباب را میشنود. فریادهای تشویق صاحب خروس، خستگی را از تنشان میزداید و نیروی جدیدی برای تداوم رزم به آنها میبخشد. خروسها دور هم میچرخند و وحشیانه با چنگالهای بلند و سختشان به یکدیگر آسیب میرسانند.
فریادها و فحشهای تماشاچیان اوج و فرود میگیرد و هیجان جمعیت که به دور خروسها حلقه زدهاند با هر پرش یکی از خروسها، بیشتر میشود. ممی شتربان که خروس جنگی تربیت میکرد با ناراحتی اعتراض کرد:
– «این تخم عقابه! بش جیگر دادن. پدرسوختهها!»
میگفتند کرکس را با مرغ جفت میکنند و به جوجه از همان ابتدا جگر و آشغالهای گوشتی میدهند. چنین خروسی با قد و قواره بلند، پاهای کشیده و رانهای نیرومند بسیار جرار است و هیچ خروسی حریفش نمیشود. اما قدرتمندترین خروس هم سرمای روزگار را خواهد چشید. روزی در یک مسابقه، خونین و سرافکنده به گوشهای میافتد و دوران اقتدارش به پایان میرسد. سرنوشت قدرت میدانداران غدر چنین است. تا خروس در اوج است ابهت دارد و طرفداران سینهچاکش حاضرند در یک دعوا جانشان را هم به خطر بیندازند. ولی وقتی شکست خورده فرو میافتد، ناگهان همهچیزش از دست میرود و اگر مرگی زودرس انتظارش را نکشد، خواری و ذلت دیرپای بدتر از مرگ، میهمانش خواهد بود.
خروسها میچرخند، یکدیگر را پرپر میکنند و سرانجام وقتی یکی با سر و گردن مجروح به گوشهای خزید، تماشاچیان نفس راحتی میکشند و همهمه فرو میخوابد. برندهها شادمان پولشان را میشمرند و بازندهها به امید یک برد جبرانی، به خروسهای دیگر چشم میدوزند.
۸
گروهی از همکلاسیهایش در دبستان انصاری راه آهن، دستهجمعی با حرارت زیاد تشویقش میکردند. آنها از صبح زود آمده بودند تا کنار جایگاه مستقر شوند ولی پاسبان رحیمی باتونش را در هوا چرخانده و گفته بود: «اینجا جای بچهها نیست» و وقتی اصرارشان را دیده بود باتون را حواله … مادرشان کرده بود. یکی شاخه بیدی به دست گرفته و برایش تکان میداد.
گوشه حیاط دبستان انصاری باغچه درست کرده بودند. معمولاً گروههای ۴-۳ نفره باغچه کوچکی میگرفتند و سبزیکاری میکردند. بعضیها گل و درخت هم میکاشتند. تربچههایی که بچهها کاشته بودند رشدش چندان خوب نبود. معلم خط و نقاشی گفته بود اگر به باغچه کود بدهند، سبزی بهتری عمل میآید.
غروب، بعد از تعطیلی مدرسه، چند نفری به خانه عمویش رفتند. گوشه حیاط تپالههای اسب و گوسفند و گاومیش را روی هم تلنبار کرده بودند. دو سطل پر از سرگین تازه برداشتند و با جانسختی به مدرسه بردند. در چوبی مدرسه بسته بود و مجبور شدند به سمت ایستگاه راهآهن که دیوار مدرسه کوتاهتر بود بروند.
اینجا محوطه باز وسیعی بود که شنریزی کرده بودند. شبهای تعطیلی گروهی که ادا و اطوارشان با مردم عادی فرق داشت با واگن مخصوص میآمدند و فیلم نشان میدادند. به اینها سینما دسته سیار می گفتند. یک پرده متحرک بزرگ داشتند که روی دو تا ستون می بستند و دو تا بلند گو که با آن سوت زدن ناگهانی اش بهزحمت می شد صدایش را تحمل کرد، کنارش می گذاشتند. همیشه یک فیلم خبری از شاه، یک حلقه فیلم از قهرمانیها و دلاوریهای آمریکاییان و فداکاریشان برای کمک به کشورهای بدبخت و فقیر نشان داده میشد. بچهها رئیس جمهور آمریکا را به اندازه شاه ایران میشناختند. حتی میگفتند خوشاخلاقترین آدم روی زمین است و همیشه میخندد.
جمعیت هنگام دیدن شاه یا تانکهای آمریکایی به هیجان میآمدند و کف میزدند. وقتی همه با چشم خودشان میدیدند که سرباز آمریکایی جلوی ارتش سرخ شوروی ایستاده و نمیگذارد به ایران حمله کند، مهرشان به شاه که گفته میشد آمریکاییان گوش به فرمانش هستند، بیشتر میشد.
در انتهای برنامه هم، چند حلقه فیلم از کارهای بامزه ملانصرالدین پخش میشد که بهترین قسمت برنامه بود.
بیشتر مردم بندرشاه، اولین بار از همینجا با سینما آشنا شدند. حتی وقتی در بندرشاه سینما ساخته شد و همه مردم شهر برای دیدن فیلم «دختر جیببر» دعوت شدند، باز هم از تعداد تماشاچیان سینما دستهسیار کم نشد.
سرگین را با زحمت زیاد از بالای دیوار به درون باغچه خالی کردند و با رضایت از کاری که انجام داده بودند به خانه برگشتند. آن شب خواب دید باغچهاش پر از سبزی شده و همه با شگفتی به آن نگاه میکنند.
صبح روز بعد در مدرسه غوغا بود. چون باغچهشان درست کنار پنجره سالن اصلی و مجاور سالن تئاتر قرار داشت، بوی گند در همهجا پیچیده بود و مدیر مدرسه که دماغش فوری میگرفت و به فینفین میافتاد، دستور داده بود همه پنچرهها را باز کنند. در راهرو و کلاسها مگس و پشه جولان میدادند. ناظم مدرسه به محض دیدن آنهمحمد، گوشش را تا پای باغچه کشید و وادارش کرد با دست تپالهها را جمع کند. معلم ورزش پهلوی آقای قریشی مدیر مدرسه وساطت کرد و خودش بیل آورد و کمک کرد خاک را کنار زده و سرگین را در عمق زمین دفن کنند.
چند وقت بعد باغچه پر از علف شد و سال بعد سبزی خوبی داد. درخت بیدی که کاشته بودند ناگهان قد کشید و شاخ و برگ فراوان داد.
۹
همسایهشان « خاخا » روی سقف مینیبوسِ « چوبکبریتی » ایستاده بود و برایش دست تکان میداد. بدنه ماشین را از چوب میساختند و بیشتر از ۱۲ صندلی جا نداشت. حاجی اسماعیل راننده مینیبوس هر شب پس از پایان کار، خاخا را به روستایش در کناره شمالی میرساند و صبح زود به سراغش میرفت تا مسافران را به استرآباد یا کردمحله برسانند.
میگفتند شوروی جاسوسانی را به ایران میفرستد و آنان رانندهها را میدزدند و به شوروی میبرند تا از وضعیت ایران آگاه شوند. حتی شایعه شده بود یکی از جاسوسان را دستگیر کرده و به تهران فرستادهاند. رئیس ژاندارمری گفته بود جاسوس را در حالی که داشته با دو تا شاخ گاوی که به زمین فرو کرده و به کمک آن با هواپیمای شوروی تماس میگرفته است، دستگیر کردهاند. با این حال حاجی اسماعیل گوشش به این حرفها بدهکار نبود و هر شب خاخا را به منزلش میرساند و تنها بر میگشت.
اولین باری که ماشین چوبکبریتی به بندرشاه آمد خبرش خیلی زود همهجا پیچید. رنگ کهربایی ماشین، با چهار چرخ نازک، زیبایی دیگری داشت و جلوی اتوبوسهای موتورجلو و سواریهای دو در، برق میزد.
لذت روزی که سوار چوبکبریتی شد هنوز همراهش بود. از پنجره باد دریا به داخل میزید و چوبکبریتی به آرامی روی جاده شنی تا « سیجوال » به سرعت پیش رفت. حتی اسبسوارها هم نمیتوانستد به این سرعت بتازند. چوبکبریتی از سواری کم نمیآورد، ولی هنوز دو سالی از آمدنش نگذشته بود که مینیبوس « جفتچرخ » با ۶ چرخ پهن و بدنه فلزیاش آمد و با ۲۰ مسافری که سوار میکرد، چوبکبریتی را که در جاده شنی پردستانداز تق و توقش در آمده بود، از دور خارج کرد. اما حاجی اسماعیل زیر چوبکبریتی را آهنکشی کرد و توانست بین روستاها کار کند و دخلش از خرجش کم نیاورد.
کنار خاخا یکی از بچههای مدرسه ایستاده بود و برایش هورا میکشید. با هم رابطهای نداشتند. پدر همیشه گوشزد میکرد از خانواده این پسر پرهیز کند.
یک شب که همسایهشان برای شبنشینی آمده بود، ناگهان حرف دوره مصدق پیش آمد و پدر با عصبانیت گفت: «هی گفتن فراری شده، سوار گاری شده. دیدی چه بلایی سرشان آمد؟ امروزم این مرتیکه لندهور، قهوهخانه پر آدم بود گفت هرکی بالابالا باشه نوکرم واسش پیدا میشه. فکر کردم با راننده رئیس شهربانیه. میدانی که خبرکشه. ما خندیدیم. باز گفت: کم مانده بگن خود خدایه. سایه مایه، تارفه! عجب کلهخریهها».
چند روز بعد خبر آوردند شبانه به خانه عدهای ریختهاند و چند نفر را به جرم جاسوسی برای بیگانگان دستگیر کردهاند. از آن روز، آنهمحمد ترسید حتی از جلوی خانه آنها رد بشود.
اسب سفید زیبایی کنار ماشین بنز کثیف و گلگرفته ایستاده بود. از آن زمان که پسر آقای جنوبی به آلمان برگشت، دیگر کسی سوار این اسب نشد. اما ماشین سواری را هر کسی رسید، تازاند.
آقای جنوبی که کارخانه پنبه و روغنکشی داشت، پسرش را از کلاس نهم دبیرستان برای مهندس شدن و ساختن کارخانههای بزرگ به آلمان فرستاد. ۸-۷ سالی هم دوریاش را تحمل کرد، ولی سرانجام تصمیم گرفت پسرش را به ایران بازگرداند.
میگفتند در آلمان پس از جنگ، مرد کم شده و هر پسر ایرانی که به آلمان میرود چون از نژاد آریایی است، دختر آلمانی بیمهریه زنش میشود و حتی نازش را هم میخرد. پسر آقای جنوبی وقتی به ایران برگشت دیگر آن نوجوان نازک و لاغری نبود که چند سال پیشتر از بندرشاه رفته بود. هیکلی گنده و شکمی لوتور داشت و لباسهای عجیب و غریب میپوشید. حتی روز عروسیاش هم حاضر نشد لباس سنتی بپوشد. پدرش با اصرار برایش دختر زیبایی را از افراد فامیل عقد کرد، اما در رفتار پسرش تغییری به وجود نیامد. روز عروسی با آن پیراهن رنگی و کراوات اخراییرنگ نازکش دم در ایستاد و از میهمانان خارجیاش پذیرایی کرد.
روزهایی که در بندرشاه بود، سوار ماشین بنزش میشد و با این که میدانست تنها ماشین بنز شهر را سوار میشود برای آشنایان دست تکان میداد و به زودی نه تنها با مردم شهر، بلکه با بسیاری از روستاییان هم دوست شد.
بعضی روزها، دوستانش را از تهران یا خارج دعوت میکرد و با هم به کناره رود قرهسو میرفتند و ماهی گیری میکردند. یک چادر برزنتی و یک تفنگ دولول شکاری هم از آلمان آورده بود و گاهی با دوستانش برای شکار پرندگان به کنار تالاب گمیشان میرفتند و شبشان را همانجا میگذراندند.
وقتی هم زنش حامله شد، به بهانهای به آلمان برگشت و فقط بعد از چند سال خواهش و التماس پدر و مادرش، حاضر شد به ایران بیاید، ولی در تهران ساکن شد. در تهران با سرمایهای که از پدرش گرفته بود، یک شرکت بزرگ صادرات و واردات فرش باز کرد و کارش خرید فرش دستباف ترکمن و صادر کردن آن به آلمان شد.
یک روز در یک جمع خانوادگی، وقتی پدرش با اصرار از او خواسته بود به بندرشاه آمده و کارخانهاش را سرپرستی کند، با جدیت گفته بود: الان دیگر پول در تجارت خوابیده است و چند سال دیگر میتواند با فروش یکی از شعبههای شرکتش، نصف بندرشاه را بخرد.
دلش میخواست برای خاخا دست تکان دهد، اما رقابت هنوز شدید بود و مجبور شد شلاقش را در هوا تکان دهد و به پیش بتازد.
۱۰
صدای سوت دیزل برقی از میدان اسبدوانی هم شنیده میشد. دیروز هنگام تمرین وقتی سوت دیزل به گوشش رسید، قلبش پرپر زد. در تمرین پیش از مسابقه، همه چابکسواران حالت دیگری دارند و تمرکزشان به سادگی به هم میریزد.
روزی که دیزل برقی برای اولین بار وارد بندرشاه شد، همه مردمی که میشناخت در ایستگاه راهآهن جمع شدند. در چنین مراسمی، همه لباسهای نو میپوشیدند و اگر کسی لباسش را عوض نمیکرد انگشتنما میشد. کارگرهای راهآهن حتمن میبایست با لباسهای فرم و مقامات اداری با کراوات در مراسم شرکت کنند. حتی نپوشیدن کت در روزهای گرم و شرجی تابستان چندان پسندیده نبود.
زنها با دامنهای پرچین بلندی که تا قوزک پایشان میرسید و دخترمحصلها با پیراهن رنگی و دامن کلوش یا چارترک کوتاه و جوراب ضخیم در مراسم شرکت میکردند. کارگرهای کشیک راهآهن که میبایست به وضعیت ترمزها و چرخهای واگنها رسیدگی کنند نیز، لباسهای فرم تمیز و اطوکشیده سرمهای میپوشیدند.
کارگران راهآهن با لباسهای یک رنگ سرمهای به ردیف ایستاده بودند. تا زمانی که « سیمافور » پایین بود آنها آهسته پچپچ میکردند و زیرچشمی مسئولین شهر را که با هول و هراس از این سو به آن سو میرفتند، میپاییدند.
رئیس شهربانی هر چند قدم، یک بار لباسش را مرتب میکرد. شلوار به شدت اطوخوردهاش، کفش مشکی واکس نخوردهاش را جارو میکرد. کراوات پهن گلگلیاش، بیش از لباس دیگر حاضران و دعوتشدگان به چشم میآمد.
رئیس ایستگاه، دقیقه به دقیقه وارد دفتر کارش میشد، چیزی را مرتب میکرد و بر میگشت. میترسید شاه همراه اولین ترن برقی به بندر بیاید و به دفتر کارش سر بزند. میگفت رضاشاه وقتی به ایستگاه بندرگز رسید از قطار پیاده شد و رفت به باقی مانده شنهایی که هنگام ساختن ایستگاه استفاده شده بود، دست کشید تا بفهمد شنهای به کار رفته را شسته بودهاند یا نه و فقط وقتی اطمینان پیدا کرد که شن خوب به کار بردهاند، خیالش راحت شد.
برای دیدن مراسم، حتی « یزدانقلی » هم کارش را تعطیل کرده و به ایستگاه آمده بود.
شهر بر روی شورهزار بنا شده بود و پایه خانهها بر روی آب یا زمین نمور قرار داشت. آب مصرفی در جوی جلوی خانهها جاری میشد. برای توالت مخزن بزرگی درست میکردند و با پر شدن آن، کار یزدانقلی در میآمد. از صبح زود، با سطلهای بزرگ حلبی در چاهک را باز میکرد. با یک سطل کوچک، گه و شاش را در میآورد و توی سطلهای بزرگ میریخت و تا کناره شهر میبرد و در گودالی خالی میکرد. برای تخلیه چاه، گاهی دو روز تمام زحمت میکشید.
با زیاد شدن خانههای شهر، کار یزدانقلی به قدری رونق گرفت که حتی روزهای جمعه هم تعطیل نمیکرد. در زمستان و تابستان هنهنکنان دو سطل بویناک سنگین را که با دو رشته طناب به چوبی وصل شده بود روی شانهاش میکشید و تا کناره شهر میبرد.
بچهها به محض دیدنش دماغشان را میگرفتند و میخواندند: «یاردان قلی پخشکن. یاردان قلی پخشکن.» یزدانقلی فحششان میداد و میگذشت.
یزدانقلی زن نگرفته بود. چندتایی جوان بیکار در شهر بودند، ولی هیچ کدام حاضر نمیشدند با یزدان قلی همکاری کنند. با این که هنگام خالی کردن چاهک بوی تند تهوعآوری همهجا پخش میشد، اما خود یزدان قلی اصلاً ناراحت نمیشد و کارش را با دقت انجام میداد. پس از کار هم، سطلها را با پودر فاب تمیز میشست. هر شب آخرین نفری بود که به حمام عمومی شهر میرفت و صبحها، تر و تازه سر کار حاضر میشد. آن روز هم اگر بچهها برای یزدانقلی شعر نمیخواندند، شاید غریبهها اصلن باورشان نمیشد این پیرمرد خمیدهقامتی که لباسش تمیز و مویش شانهخورده و دستش عکسی از شاه را در هوا تکان میدهد «پخشکن» است.
بوی گلهای خرزهرهای که سرتا سر کناره دیوار ایستگاه کاشته بودند با بوی خاک شور و ادوکلن در هم آمیخته و خاطره همیشگی ایستگاه راهآهن را زنده میکرد.
وقتی سیمافور بالا رفت چشم جمعیت با اشتیاق به ابتدای راه، به سمت بندرگز چرخید. قطار تأخیر نداشت و به موقع به ایستگاه میرسید. بعدها هر وقت قطار تأخیر میکرد اصغرآقا مأمور بازدید چرخها با انگشت کوچک دست راستش بینیاش را میخاراند و به شوخی میگفت: «قطارش آلمانیه داداش. رانندش وطنیه!»
بیشتر مردم با این که شنیده بودند، دیزل برقی مانند لوکوموتیو دود ندارد، بازهم با کنجکاوی میخواستند آمدن قطار را از روی دود تشخیص دهند. مأمور بازدید قطار گره کراواتش را محکم کرد و کلاهش را که کمی برای سرش گشاد بود با دست نگه داشت. کت و شلوار سرمهای اطوکردهاش را به تازگی از خیاطی طرف قرارداد راهآهن گرفته بود، با این حال هنگام اطو زدن شلوار، زنش بیتوجهی کرده و با زیاد کردن آتش « اطوی ذغالی » جابهجا شلوار را برق انداخته بود. چکش قدیمی زنگزدهاش هرچند با نفت شسته و با سنباده براق شده بود، ولی دستهاش روغنی شده و از دستش دو سه بار لیز خورد و به زمین افتاد. مأمور بازدید جلو آمد و با افتخار روی سکوی ایستگاه ایستاد.
هاله ترن از دور پدیدار شد. با چراغ روشن، سوتهای دامنهداری میکشید و جلو و جلوتر میآمد. ریل میلرزید، زمین میلرزید، ایستگاه میلرزید و جمعیت مات و مبهوت، با بدنی تفتیده، حتی قدرت هورا کشیدن را نیز از دست داده بود.
دیزل برقی وارد محدوده ایستگاه شد. با تفاخر و سنگین. صدای چرخهایش در گوش تکتک حاضران پیچید. وقتی با ترمزی کشدار ایستاد، راننده قطار اولین نفری بود که فاتحانه روی ترن ظاهر شد. همه چشمها به او خیره مانده بود. راننده کمی ایستاد. با چند نفر سلام و علیک کرد و دوباره به کابین برگشت.
ابتدا یک گوسفند جلوی ترن قربانی کردند. بعد حاجی عبدی که نذر کرده بود پسرش داماد شود، یک گوساله قربانی کرد و همان شب گوشت قربانی را به در خانه تکتک ازمابهتران شهر رساند.
از طرف کارکنان راهآهن، شیرینی و نقل پخش کردند. زنی ارمنی که در کافه « پاپامیشا » کار میکرد، به سر ترن « کامفت کاراوان » پاشید. آنهمحمد کامفت را خیلی دوست داشت و آن روز شکمی از عزا در آورد. از بلندگوی ایستگاه مرتبن نطق این و آن پخش میشد، ولی کسی توجه نمیکرد. به بلیتفروش ایستگاه مأموریت داده بودند جلوی سکو بایستد و نگذارد مردم به ترن دست بزنند.
سرانجام در واگنها را باز کردند. مسافران پیاده شدند. همان مسافران همیشگی بودند، با مرغ و جوجه و سبزی و پرتقالی که از شهرهای ساری و شاهی خریده بودند و چمدانها و بقچههای پری که از تهران همراه داشتند. به محض پیاده شدن جو ایستگاه آنان را ترساند و با عجله به سمت در خروجی دویدند.
دیزل با ابهت ایستاده بود و با چراغهای گردش به دپو نگاه میکرد. تعداد تماشاگران بیشتر و بیشتر میشد. در بزرگ فلزی ایستگاه را بستند، ولی باز هم جمعیت از طرف دبستان انصاری میآمد.
مردم جلوی محوطه جمع شده بودند و منتظر بودند ترن حرکت کند، اما ترن ایستاده بود. کمکم ترکیب جمعیت عوض شد و جای اداریها و زنان شستهرفته، آدمهای عادی شهر ایستادند. مأمور کنترل ایستگاه سوت بلندی کشید و ترن آرامآرام حرکت کرد تا به دپو برود. از ایستگاه تا دپو، بزرگ و کوچک، پیر و جوان ایستاده بودند و چشم از ترن بر نمیداشتند. تا ساعت ۱۱ شب هنوز کسانی برای دیدن ترن میآمدند و تحسینکنان بر میگشتند.
چند روز بعد همه ساکنان شهر و حتی بسیاری از روستاییان ترن را دیده و اطلاعات زیادی به دست آورده بودند. هر روز کسانی دستهدسته جلوی شرکت تعاونی کارکنان راهآهن که در حقیقت محل انجمن صنفی آنان بود میآمدند، فال گوش میایستادند و با آخرین اطلاعات از توان مندیهای ترن، بر میگشتند.
روزی که دیزل برقی آمد، حاجی شکور، ارابهاش را کنار دیوار بین شهر و راهآهن ایستاند و دستی به ریشهای تنک سفید قزاقیاش کشید و با غرور گفت: «وی وی ارابه هم دیزلی بشه خوبه ها!».
حاجی شکور خیلی زود راه حل را پیدا کرد. او که کارش آورد و برد بار در داخل شهر بود، برای ارابهاش یک جفت چرخ لاستیکی ساخت و خیالش از تاراق و تروق چرخهای چوبیای که دورش را با لایه نازکی از آهن میپوشاندند و روی سنگفرش خیابان بالا و پایین میپرید راحت شد. با این حال عمو شکور بیچاره، نزدیک پمپ بنزین با یک کامیون« اینترناش » تصادف کرد و آرزوی ارابه دیزلی را با خود به گور برد.
۱۱
به جایی رسید که کناره باتلاقی زمین، مانع ایستادن مردم میشد. از این پس دیگر هیچ کس نبود و صدای جمعیت از پشت سر میآمد. از پیچ آخرین که گذشت، جایگاه را دید. میبایست بتاخت به سوی جایگاه میرفت. از این جا به بعد، سربازها ایستاده بودند و با سرنیزههای رو به بالا، نگهبانی میدادند. به هیچکس اجازه نمیدادند وارد این منطقه شود و از دو روز پیش کاملاً قرق شده بود.
زوزه بادی که از عبور شلاق به وجود میآمد برایش آشنا و در عین حال دلهرهآور بود. باد به زیر پیراهن آستینکوتاهش میدوید و لذتی مطبوع همراه با ترس در او ایجاد میکرد. احساس قدرت میکرد. دیگر هنهن نفسهای حریفانش را نمیشنید و میدانست برنده شده است. تا چند لحظه دیگر آن جا، در انتهای راه، مانند یک قهرمان به استقبالش خواهند آمد و شاه با آن عظمت شاهانهاش، با لبخند به او جایزه خواهد داد. عکاسها عکسهای خبری خواهند گرفت و سینما سیار فیلمش را پخش خواهد کرد. از فردا مردم با تحسین مانند یک قهرمان از او یاد خواهند کرد.
صدای کوبش نعل بر زمین شور تمامی نداشت و ثانیهها تکرار میشد. کمکم چهره شاه روشنتر میشد. کنار شاه، دو آخوندی که از تهران آمده بودند و هنگام پیاده شدن شاه از قطار برایش دعا خواندند، ایستاده بودند. پشت سرش، درباریان و عدهای دیگر بودند که تشخیصشان دشوار بود. گلویش را تر کرد تا به محض رسیدن به جلوی جایگاه فریاد بزند: «خدا، شاه، میهن!».
کوبش پای اسب، زمین و فضا را به ارتعاش آورده بود. انگار فاصله کوبش پای اسب بر زمین بیشتر، ولی صدای آن قویتر شده بود. زمان نمیگذشت و ناگهان گوشش از شنیدن همهمه و هورای جمعیت عاجز ماند. سکوت را فقط نفس اسب و ضربان سم میشکست. هیجان وجودش را فرا گرفته بود. حرکت عرق را بر جایجای تن تبدارش احساس میکرد. به رکاب فشار آورد و از روی زین بلند شد. قامتش را بالا کشید و سلام نظامی داد.
وقتی آنهمحمد از روی زین بلند شد، همه فکر کردند میخواهد مانند سوارکاران ارتشی که پیش از شروع مسابقه، عملیات آکروباتیک روی اسب انجام داده بودند، چشمه بیاید. عملیات آکروباتیک تحسین مردم و حتی چابکسواران را برانگیخته بود.
پس از غریوی کوتاه، سکوت و بهت میدان را فرا گرفت. اسب به پیش میتاخت و چشمان جمعیت به روی آنهمحمد که بیش تر از ۵۰ متر از دیگران جلو افتاده بود، خیره ماند. شاه که از روی صندلیاش بلند شده بود، فراموش شد. در یک آن ناگهان همه چیز به هم ریخت و جمعیت با فریادی کوتاه به جنبش در آمد. پای اسب در سوراخ راسو گیر کرده و سکندری خورده بود. اسب و سوارش به زمین افتادند. اسب به سرعت بلند شد. ولی پای آنهمحمد در رکاب گیر کرد. بدنش چند ده متر به دنبال اسب کشیده شد و سرانجام وقتی پایش از رکاب بیرون افتاد، بیحرکت بر زمین باقی ماند.
چابکسواران دیگر به سرعت پیش آمدند و یکییکی گذشتند. اسب به آنهمحمد نگاه کرد و سرگردان شد و ناگهان بتاخت با همان افسار آویزان تا پایان خط دوید. کسی به دنبال مهار اسب نرفت و غاشیهای بر پشتش ننهاد. قهرمان بیسالار ماند.
جمعیت به هیجان آمده بود و هر آن احتمال داشت کنترل نظم از دست نیروهای مسلح خارج شود. مردم به سوی گوشه جایگاه که توسط سیم خاردار محدود شده بود هجوم میآوردند. مسابقه نیمهتمام ماند.
چابکسوار را به پشت جایگاه بردند. شاه با عجله سوار ماشین شد و همراه اسکورتش به طرف ایستگاه راهآهن حرکت کرد. تماشاچیان نیز رفتند تا خبر این حادثه را برای دیگرانی که در خانه مانده بودند، بازگو کنند.
آنهمحمد، نزدیک به دو ساعت با پتویی سربازی که برویش انداخته بودند، کنار جایگاه بر زمین ماند. میگفتند هنگام افتادن سرش به سنگ خورده و بر اثر ضربه مغزی در جا مرده است. پس از دو ساعت یک ماشین جیپ ارتشی، جسد را به تنها درمانگاه شهر برد.
شاه با همان مراسمی که آمده بود بدرقه شد. تا زمانی که قطار سلطنتی از ایستگاه دور نشده بود، کسی از مسئولین شهر بیاد چابکسوار نیفتاد و پس از آن نیز چنان خسته بودند که ترجیح دادند به خانههایشان رفته و روز بعد به این فاجعه فکر کنند.
۱۲
درخت بلند اکالیپتوسِ درمانگاه، در زیر پرتوهای مایلی که خود را از کناره شیروانی سیمکایی ساختمان مجاور، به برگها میرساند، پریدهرنگتر به نظر میرسید. گنجشکها کمکم صدایشان بلند میشد.
با این که شهر در تبوتاب بود و همه کارکنان ادارهها برای بدرقه شاه به ایستگاه رفته بودند، مأمور کارخانه برق فراموش نکرد موتور برق را سر ساعت روشن کند. صدای پتپت پرحجم موتورها با کوبشی نامنظم، در شهر پیچید. لامپ، ابتدا چند بار کمنور شد و کورسو زد و بعد ناگهان نور زردش فضای درمانگاه را از وهم عصرگاهی در آورد.
تلفن سیاهرنگ درمانگاه زنگ زد. سربازی که برای نگهبانی گذاشته بودند با تردید گوشی تلفن را از روی میز اتاق کار تنها پزشک شهر برداشت. چند بار دسته هندل را با لنگر چرخاند و در جواب اپراتور فقط توانست بگوید: «نه نه! نمیدانم. نیامده.» و گوشی را با تردید سر جایش قرار داد.
سرباز به سالن برگشت و با دیدن جنازه که در زیر نور رنگپریده کهربایی راهرو، و سایهروشنی که با تکانهای آرامش، اشیا پیرامون را در هم فرو میبرد و شکلهای هولناک میساخت، ترسید و وحشتزده به پدر و مادر آنهمحمد که غمزده و ساکت، به جنازه پسر تکتازشان خیره مانده بودند، چشم دوخت و به خود لرزید.
۱۳
قطار سلطنتی در مسیر تهران، هیچجا توقف نکرد. در نزدیکی هر شهر راننده قطار سوت کشیدهای را به گوش بینندگان میرساند و اندکی از سرعت کم میکرد و کارگران راهآهن، مسئولین شهر، و سربازانی را که در ورودی هر شهر ساعتها به انتظار ایستاده بودند و اکنون چشم از قطار بر نمیداشتند ترک میکرد.
در فاصله بین شهرها، دهقانانی که با کنجکاوی به قطاری نو که واگنهای رنگی براقش با قطارهای دیگر متفاوت بود و به افسرانی که در پشت هر پنجره خبردار ایستاده بودند، نگاه میکردند.
گاهی پنجره یکی از واگنها، هنگام ورود به شهر کمی باز میشد و مردی که در سایه ایستاده بود و چهرهاش چندان روشن دیده نمیشد، برای جمعیت دست تکان میداد. مردم نیز با فریاد «جاوید شاه، جاوید شاه» بدرقهاش میکردند.
شاه در واگن ویژه دراز کشیده بود. قرص آرامبخشی که پزشکش داده بود به او تسکین میداد. قطار به سوی پایتخت، جایی که تختگاه قدرت و سلطنتش بود ره میسپرد. حرکت یک نواخت قطار و سکوتی که پیرامونش بهوجود آمده بود، چشمانش را سنگین کرد و به خواب رفت.
۱۴
راسو از خرابی ناگهانی لانهاش وحشتزده شد. پس از کمی اینسو و آنسو دویدن دوباره دست به کار شد تا به سوراخ اولیهاش برسد. پس از این که چند حفره دسترسی دیگر هم کند، آرام گرفت.
میدان اسبدوانی تا سالی نو و مسابقهای دیگر، بدون استفاده باقی میماند و راسو میتوانست به حفر سوراخهای تازه ادامه دهد.
۱۹ آذر ماه ۱۳۸۳
تهران
آیرج کیپور
بدون دیدگاه