دو دندان پیشین

۱

روی یونیت دندان‌پزشکی، زنی جوان نشسته و چشم از دکتر برنمی‌داشت. بر چهره نه چندان لاغرش، بینی‌ای کشیده و استخوانی خوش نشسته بود و تنها دستی کارا و چشمانی تیزبین می‌توانست هم‌آنندش را بازسازی کند. تیغۀ بینی از بالا، پوست‌های ابرو را به دو سو کشیده و چین‌هایی واگرا به سمت پیشانی به وجود آورده بود. دو چشم، در چشم خانه‌ای بادامی ‌بی‌قراری می‌کرد. شکست نور، در نی‌نی رو به میشی روشنش پرتوهایی موج دار می‌ساختند که بینندۀ کنجکاو را به سوی خود می‌کشید. پوست چهره‌اش زرد رو به مهتابی بود و در زیر نور اتاق پریده‌تر به چشم می‌آمد.

لب بالایش اندکی به سوی نوک بینی گرایش داشت و آمادۀ خندیدن بود. هنگام خندیدن، دو دندان پیشین جلوه‌گری می‌کردند که با خنده‌های کوتاه و کم دامنه، آشکار نشده، ناپدید می‌شدند .ولی در همین زمان کوتاه،‌ زمینه‌ای شگفت آور می‌آفریدند که سال‌ها در یاد بیننده پایدار می‌ماند. دندان‌ها، جادوگرانی بودند که از درون نهان‌گاه خویش، آنی آشکار می‌شدند، افسون می‌کردند و می‌گریختند و رد گذرشان ماه‌ها و سالیان، بر شکارهایی که به دام افتاده بودند، داغ بردگی می‌کشید.

۲

دکتر معاینه را به پایان برد و خوش‌دلانه گفت:

-« خوب، الحمدالله دندونای دیگه ات چندان خراب نیستن. فقط ‌این دو تا جلویی خیلی خرابن و باید هر چه زودتر درست شن»

زن روسری گل‌دارش را که روی شانه‌اش پهن شده بود، کمی ‌بالا آورد و با سدایی که به ناله می‌مانست پرسید: « چی ؟»

-« هیچی، فقط همین دوتان که اگه بخای با دستگاه نوری واست پر می‌کنم. مث اولش میشه، درست هم‌رنگ دندون.»

زن بی‌اراده نگاهش کرد و پرسید: « چکار می‌کنید؟»

دکتر ‌آیینه‌ای به دستش داد و گفت: « نیگا کن،‌ این دو تا دندون، از خط وسط پوسیدگی بدی پیدا کردن، دارن اندو میشن، خیلی نزدیک عصبه»

زن با سدایی که به دشواری شنیده می‌شد گفت: « آب می‌خورم درد می‌گیره، میگن چرکی می‌شود» و برافروخته ادامه داد: « من طاقت ندارم. پدر شوهرم میگه همین الان بکشی بهتر است.» و اندوه به رخسارش دوید: « حامله بشم، درد بگیره بچه م می‌افتد.»

دکتر برآشفته به دختر نگاه کرد و پرسید: « چی؟ بکشی؟‌ این دو تا دندونو؟ ‌اینا که چیزیشون نیس. میشه راحت پرشون کرد.»

زن با‌تردید پرسید: « خانم دکتر، نمیشه جایش دندان بکارم. از اونایی که موقع نماز می‌شه در آورد؟»

سخنان زن جوان برای دکتر به شوخی بیش‌تر نزدیک بود. هنوز چند هفته‌ای از باز شدن مطب دکتر در‌این شهر نمی‌گذشت و با بسیاری از ویژگی‌های مردم آن بیگانه بود.

دکترشگفت‌زده پرسید: « مگه می‌شه؟ دندون به چه خوبی!. چقدر قشنگن! اگه دندونو بکشی جاش سیاهی میزنه، زشت میشی. حرف دندون مصنوعی رو هم نزن. حیفه! می‌فهمی؟ حیف از‌این همه زیبایی. میخای ناقصش کنی؟»

زن با نیروهایی ناهمگن دست به گریبان بود و توان رهایی نداشت. گفته دکتر را هم به خوبی درمی‌یافت. در دبیرستان دخترانی که دندان‌های سیاه یا درهم ریخته شان را ‌ترمیم کرده و زیبا شده بودند دیده بود، ولی نمی‌توانست دیدگاهش را به خوبی بازگو کند.

-« پر نمی‌شه! پر نه.»

دکتر با کمی ‌تردید پرسید: « وضعیت مالیت اجازه نمیده؟»

زن با سر پاسخ نه داد.

دکتر با کنجکاوی پرسید: « خوب. پس چی؟»

زن هنوز ‌تردید داشت و نمی‌خواست آن‌چه را در دل دارد بگوید. دکتر اشاره‌ای به دستگاه لایت‌کیور کرد و گفت: « با‌این دستگاه دندونات درس مثِ اولش میشن. طبیعیِ طبیعی. حتی خودتم نمی‌تونی تشخیص بدی. از بس خوب در میاد.»

زن مژه‌های اندکی نمناکش را خواباند و با سدایی لرزان گفت: « ولی نمیشه، خانم نمیشه!» و سدایش گرفت.

دکتر نمی‌توانست به ریشه پافشاری درهم آمیخته با لرزش سدای دختر پی ببرد و با‌تردید پرسید: « اگه واسه پولشه، اشکالی نداره. بعدن میاری.»

زن، نگران نگاهش کرد. اندکی پشتش را به یونیت فشار داد و آهسته گفت: « نمیشه، پدر شوهرم می‌فهمد!»

دکتر شگفت زده پرسید: « پدر شوهرت از کجا می‌فهمه؟» و آهنگی دل‌جویانه به سدایش داد: «مردا سر به هوان. اصلن تا اون چشای قشنگ هستش حواس کی به دندون میره؟»

دختر از ستایش دکتر خوشش آمد و اندکی شادمانه خندید، ولی خیلی زود جای خنده، غمی ‌بر چهره اش هویدا شد.

-« نه خانم دکتر، می‌فهمد. خودش چیزی نگه به او میگن.»

دکتر شانه‌ای بالا انداخت و گفت: « خب بگن. به دیگرون چه مربوطه!» و از زیر میز کارش یک دست دندان مصنوعی بیرون آورد و جلوی دختر گذاشت. دختر ابتدا کمی ‌ترسید و سپس با خنده پرسید: «‌این چیه؟»

دکتر خنده کنان دو دندان سانترال را از جایش در آورد. جای دو دندان پیشین، چشم آزار شد.

-« نیگا کن چقدر زشت شد!»

چشم‌خانه زن به اشک نشست. با هراس رویش را برگرداند و برافروخته شد.

-« میدانم خانم، ولی نمیشه.» و گریه امانش نداد. اندکی پس از آن در میانۀ گریه با شتاب گفت: «پدر شوهرم ملاست. میگه دندان را نباید درست کرد. گناه دارد. نماز آدم باطل می‌شود. فهمیدی؟»

دکتر کم کم پی به ژرفای چالشی که با آن روبرو بود می‌شد. زن جوان پابسته دیدگاه پدر شوهری بود که به باورش پر کردن دندان با باورداشت‌های دینی‌اش سازگاری نداشت.

-« چرا؟ همه دارن پر می‌کنن!»

زن پاسخ داد: « نه خانم دکتر. ملا می‌گوید موقع وضو گرفتن آب باید به همه جای دندان‌ها برسد. اگه دندان را پر کنیم آب به همه جا نمی‌رسه. وضو باطل می‌شود.»

دکتر سرگردان مانده بود. به دنبال راهی می‌گشت تا شاید با واژه‌ای دختر را خشنود کند، ولی در‌این گونه شنید و گفت ها تجربه‌ای نداشت. با‌تربیت فرهنگی و باورداشت دینی خودش پدیده‌ها را می‌دید. تلاش کرد از آموختارها و تجربه‌هایش بهره بگیرد و راه برون رفتی بیابد. باور داشت آفریدگارش زیبایی را چون گوهری گران بها برای باشکوه‌تر شدن زندگی و پی بردن به راز و رمزهای نیرویش در انسان به یادگارگذاشته است و نگه‌داشت آن، هم‌چون سلامتی، گونه‌ای سپاس‌گزاری است. دکتر تلاش کرد آن‌چه را در درونش گذشته است برای دختر بازگو کند:

-« اگه دکتر بگه لازمه چی؟ میگی گناه داره؟ من گناهشو به عهده می‌گیرم. تشخیص من ‌اینه که کشیدن‌این دندون به سلامتی روانیت لطمه میزنه و نباید کشیده بشه.»

ولی زن هراسان بود: « نه! نه! میگن از خودش در آورده، حرفم را باور نمی‌کنند.»

-« بگو بیان پیشم، بهشون میگم. میخای واست تو نسخه بنویسم و مهر کنم؟»

زن به نشانه نپذیرفتن سرش را تکان داد.

-« ببین، من فکر می‌کنم خدا که زیبایی رو دوست داره، سلامتی رو دوست داره، راضی نمیشه

مخلوقش زشت بشه، ناقص بشه. وقتی دندونو بکشی، زشت میشی! می‌فهمی؟ هر چقدر آدما

زیباتر باشن، لباس‌های پاک‌تر و روشن‌تری بپوشن، هر چقدر نورانی‌تر باشن به خدا نزدیک‌ترن. اون وقت میخای دندونای به‌این قشنگی رو بکشی؟ خدا سلامتی تو رو می‌خواد و تو میخای دستی دستی خودتو ناقص کنی؟»

زن بی تابی می‌کرد. بارها و بارها، به‌این دو دندان اندیشیده بود و اکنون از بازگشت به گذشته و پیدا کردن راهی ‌دیگر می‌ترسید: « من قبول دارم، ولی پدر شوهرم بیرونه. اگه ببینه دندان را درست کرده ام خیلی بد می‌شود.»

دکتر شگفت زده پرسید: « چرا؟ به اون که آسیبی نمیزنه»

-« مردم می‌گویند عروس ملا به حرفش گوش نداد. دندان پر کرد! پیرمرد، دل شکسته میشه، سرش پایین می‌افتد. مگر من دشمنم! نه خانم، دق می‌کند. برای من بد می‌شود. می‌فهمی؟»

دکتر پاسخی نداشت بدهد. زنجیره‌ای از سیره‌ها و باور داشت‌ها، هم‌راه دل‌بستگی‌ای نیرومند، انسان‌ها را در چنبره خود دارد. بارها پیرمردان‌ترکمن هم‌راه نوۀ خود برای درست کردن یک دست دندان مصنوعی، به مطب آمده بودند و دکتر با رشک و ستایش به نگاه‌های عاشقانۀ پدربزرگ به نوه‌اش نگریسته بود. چرخش پروانه وار نوه‌ها که برای هر گفته پدر بزرگ ریسه می‌روند برایش زیباتر از چرخش پروانه به دور آتش بود.‌ این همه عشق و کشش را به چه بهایی می‌بایست می‌خرید؟

سرانجام دکتر دندان را نکشید و به زن جوان زمان داد بیش‌تر بیندیشد و راه آخرینش را برگزیند.

کشیدن دندان، آخرین چاره برای نجات دندان‌های مانده در دهان است. زمانی که می‌توان دندانی را نجات داد نباید بنا به هر انگیزه‌ای به مرگ آن تن داد. گاهی انسانِ کم‌برخورداری ‌به مطب دندان‌پزشکی می‌آید. دکتر درمان غیر جراحی را در دستور کار خود می‌گذارد، ولی آن انسان، توان پرداخت هزینۀ درمانی غیر از کشیدن را ندارد. بیمار با پافشاری می‌خواهد خود را از بند درد رهایی دهد و دندان‌پزشک نیز می‌خواهد درد را از بین ببرد، ولی نه به بهای از بین بردن دندان!

در‌این جا دیگر دندان‌پزشک بر سر دو راهی گذاشته می‌شود. یا می‌بایست بپذیرد در برابر نا‌هم‌خوانی‌های اجتماعی بایستد و هزینه اش را خود پرداخت کند یا دست‌هایش را بالا ببرد و ناهم‌خوان با ندای وجدان و اساس کار پزشکی، دندان را بکشد. ولی زمانی که بیماری می‌تواند هزینۀ درمان را بپردازد، ولی بند‌هایی بالاتر ازنیروی فرد، وی را به سوی بی دندانی و نقص عضو پیش می‌برد، آن هنگام باید بارها و بارها اندیشید و به چرا‌های بی‌شمار پاسخ گفت. زندگی یک انسان، ولو انسانی پرورش نیافته، آن رویه پر ارزش هست که بتوان ساعت‌ها برای خوش‌بخت شدن، بهتر زندگی کردن و سالم بودنش به اندیشه نشست و راه هایی را جست‌و‌جو کرد.

۳

در اتاق انتظار، پیرمردی درشت اندام، با لباسی ساده و پاکیزه نشسته بود. کلاه رو به بالایش تا نزدیکی فرق سرش را می‌پوشانید. ریش‌های سفیدش، تنک و اندکی بلند بود. دست‌ها که با سالیان کار در کشت‌زار پیوند داشت، بر روی زانویش نشسته بود. همۀ انگشتانش هم راستا ولی زمخت و کارکرده بودند. پیرمرد با آرامشی درونی به تابلوی روبرویش خیره مانده بود. چهرۀ آرامش، گاهی اندکی درهم می‌شد، به گونه‌ای که بیننده می‌پنداشت به یادمانی خوش می‌اندیشد. روبرویش روی دیوار درون چارچوبی نازک، کروکودیلی با شادی مسواکش را نشان می‌داد.

ترکمن‌ها مردمانی خوش خنده اند. از دور چهره‌شان اندکی در هم به چشم می‌آید ولی از نزدیک، سیمایی‌است که به‌آسانی می‌خندد. کم‌تر مردمی می‌توان یافت که مانند‌ترکمن‌ها، آماده خندیدن باشند و همین ویژگی، هم‌نشینی با آنان را دل‌نشین می‌سازد، هم‌چنان که برافروختگی ناگهانی و کوتاه دامنه و ناپی‌گیرشان، آدم را شگفت زده و گاه گریزان می‌کند.

زن به‌درون اتاق انتظار رفت. بدون آن‌که سخنی بگوید دست پیرمرد را گرفت. مرد چوب‌دستی‌اش را برداشت و راه افتاد. زمانی که به در بیرونی رسیدند، پیرمرد با چشمانی که برق مهربانی آن، گرما به جان می‌ریخت، نگاهی به زن کرد و زیر لب چیزی گفت. دختر پاسخی داد و بیرون رفتند.

پدر شوهر در عروسش، تباری نو می‌بیند که نیروی زایش دارد و می‌تواند زنجیرۀ زیستی‌اش

را در زمین پی‌بگیرد. افشاندن مهربانی به عروسِ جوان روندی زیستی است، هم‌چنان که ریشه ‌ایرادها و بهانه‌های مادر شوهر را می‌توان پیدا کرد. کشمکش ‌اینان، کشمکش بین دو زنی است که یکی نیروی زایش را از دست داده یا به زودی می‌دهد و آن‌چه را نیز پرورده، به کسی می‌سپارد که به زودی جایش را در خانواده می‌گیرد، ولی از زنجیرۀ زیستی او نیست.

۴

بیماری بیرون رفت و زن و مردی به درون آمدند. زن که دستش را جلوی دهانش گرفته بود، شرمنده و خندان سلام کرد. دکتر زن را شناخت و پس از خوش و بش با آنان پرسید: « خوب، بالاخره با همسرتون اومدین دندونو پر کنین دیگه »

زن و هم‌سرش اندکی خاموش ماندند. سرانجام مرد با سدائی گرفته گفت: « نه، دندانه کشید. آمدیم دندان درست کنی!»

دکتر سرگردان به زن نگاه کرد و پی برد چه پیش آمده است و سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. زن زمانی که واکنش دکتر را دید، با شتاب پروتزی از توی دست‌مال در آورد و به دکتر نشان داد و با شرمندگی گفت: «‌این جوری درست کرد.» و به هم‌سرش نگاه کرد. در دستان زن دو دندان آکریلی، در لثه‌ای سرخِ پر رنگ می‌لرزیدند.

مرد با اندوه به هم‌سرش نگاه می‌کرد. هر جنبش لب، هر گرد آمدن گوشۀ چشم، دل‌هره هم‌راه با دریغ در وی بیدار می‌کرد. در جست‌و‌جوی گنجی از دست رفته سرگردان مانده بود.

زن نیز با گوشۀ روسری، دهانش را گرفته و افسرده به هم‌سرش نگاه می‌کرد. نگاه ماتم زدۀ زنی جوان به هم‌سرش را داشت زمانی که نخستین فرزندشان مرده به دنیا می‌آید. با دیدن این پرده، غم، همه هستی انسان را فرا می‌گیرد. ولی غمی‌ سنگین‌تر نیز هست و آن غمی‌ است که بر چشمان عاشق می‌نشیند، زمانی که نشانه‌های عشقش را، نابود شده می‌بیند.

دکتر گفت‌و‌گوی پیشینش را با زن به یاد آورد. از مرد پرسیده بود:

-« به نظر شما درسته آدم دندونی رو که میشه پر کرد و نگه‌داشت، بکشه؟ بالاخره باید راهی پیدا کرد… نمی‌شه پیش از پر کردن وضو بگیرن و بعد دندونو پر کنم؟»

مرد برافروخته نگاهی به دکتر کرده و شتاب زده گفته بود: « نه خانم دکتر، بزرگامون می‌گویند نمی‌شود، آدم خودشه گول نمی‌زند. موقع وضو حتمن باید آب به همه جای دندان برسد. نرسد وضو باطله.»

دکتر ژرفای سخن مرد را به خوبی دریافته بود. سال‌ها کار با گروه‌های گوناگون اجتماع ‌این توانایی را در وی پرورانده بود که از لابلای دیدگاه‌های گوناگون، گوهره گفته گوینده را به دور از پیرایه‌هایی که ‌ایرانی‌ها بر آن می‌پوشانند دریابد.

-« شما چی؟ همین عقیده رو دارین؟»

مرد با اندکی ‌تردید گفته بود: « نه، اشکال ندارد، ولی پدرم می‌گوید نباید دندان پر کرد. بزرگامون می‌گویند، ما هم باید گوش بدهیم. اگر دندان پر کنیم به پدر بی احترامی ‌می‌شود. آق سقال سرش پایین می‌افتد.»

دکتر برافروخته به میان سخنش دویده بود: « دلیل نمیشه، مگه اونا هر چی بگن درسته؟ زمونه عوض میشه، خیلی چیزاس که امروز قبول دارن و دیروز نمی‌پذیرفتن.»

مرد سری تکان داده و گفته بود: « درست است خانم دکتر. ولی… وقتی پهلوشان زندگی می‌کنیم، باید احترامشان بذاریم. دندان ارزش دارد دل پیرمرد بشکند؟ ‌ها؟ مگر کم زحمت کشید، حالا برای یک دندان، عروسش آبرو ریزی کند؟»

زن جوان خاموش مانی را شکست:

-« دندان کشیدم، ملا یک هفته با کسی حرف نزد. چقدر غصه خورد. به من گفت، همۀ ثواب من به تو می‌رسد. چقدر دعام کرد. خودش به دندان ساز پول داد. بعد گفت بد ساخته، پول داد، گفت شهر خوب می‌سازند. شما را دوست دارد. گفت برو پهلوی خانم دکتر.»

زن اندکی خاموش ماند. در میان رخ‌داد‌های گذشته به دنبال پدیده‌ای بود تا بتواند دیدگاهش را آسان‌تر برای دکتر بیان کند.

-« خانم دکتر! دو ماه گریه کردم. با کسی حرف نزدم. همه گفتند دیوانه شده. ملا دل‌داریم داد. می‌گفت چه کنیم، سرنوشت مااست.»

برای دکتر داوری درباره آن‌چه پیش از این پذیرفته شده می‌پنداشت دشوار شده بود. آیا می‌توان بیانی بر‌این همه ارزش‌گذاری یک تبار به باور‌های تباری دیگر آورد؟. مگر نه‌این که انسان گاهی جان بر کف می‌نهد تا افتخار نیاکان یا‌ آیندگان خود را پاس‌داری نماید؟ پس چرا می‌بایست بر سر یک دندان، با آبروی انسانی بازی کرد؟ از سوی دیگر، چرا باید سخن از قربانی کردن و قربانی شدن در میان باشد؟ ‌آیا نمی‌توان راهی پیدا کرد تا انسان را ‌این چنین بر سر دو راهی هست و نیست سرگردان نکند؟

دکتر نمی‌توانست راهی بیابد.‌ این همه گذشت او را درهم پیچیده بود. پس، رو به مرد کرد و پرسید: « خوب حالا که‌این دو تا دندون جلویی رو کشیدین و کار تمومه. براتون دندون مصنوعی قشنگی درست می‌کنم» و با آبسلانگ به انتهای فک زن اشاره کرد و پرسید: « آخری چی؟»

زن و شوهر شادمانه در پاسخ گویی از هم پیشی گرفتند:

-« میشه!»

دکتر با خنده از آنان پرسید: « اونا معلوم نمیشن نه؟»

مرد با گشاده رویی ته دلش را بازگو کرد: « نه خانم دکتر، ما جای دیگر می‌رویم. آن‌جا ما غریبیم. ما را نمی‌شناسند. برگردیم ده نمی‌فهمند.»

بیش از‌این جای درنگ نبود. دکتر ابزار‌ ترمیمی ‌را آماده کرد و چون می‌ترسید سیاهی آمالگام در دهان دیده شود، دندان را با کامپوزیت لایت کیور پر کرد و رو به زن کرد و گفت:

-« هر وقت برگشتین ‌این جا بیایین کنترل کنم. هنوز دندونای دیگه‌ای هم هست که باید ‌ترمیم بشه.» و ‌آیینه‌ای به دست زن داد. زن دندانش را در ‌آیینه نگاه کرد و به مرد که با کنجکاوی به ژرفای گودی دهان خیره شده بود، نگاه کرد. رازی بود که می‌بایست میانشان همیشه پنهان می‌ماند.

روزپس از آن، هر دو برای قالب گیری برگشتند. دکتر با ریز بینی رنگ دندان را برگزید و زمان آمدن چند روز دیگر را یادآوری کرد.

مرد با دل‌هره به هم‌سرش چشم دوخته بود، ولی چهره خرسند زن، به وی دل‌داری می‌داد و آرامش می‌کرد. هنگام قالب‌گیری، زن کمی ناآرامی نشان داد و عق زد. مرد از جایش نیم خیز شد و پرسید: « چیه درد داره؟»

دختر خندید و با دستش اشاره کرد. مرد آرام گرفت. دکتر با سدای بلند خندید. شادمانی سرشار از جوانی مطب را فرا گرفت.

هنگام رفتن مرد رو به دکتر کرد و گفت: « کاری کنید که دوباره خنده‌هاش قشنگ شود. خیلی قشنگ بود!»

دکتر با خنده پاسخ داد: « قول میدم، به شرطی که به جای دندون به اون چشای قشنگ نگاه کنی که یه عمر، عاشقانه بهت نگاه می‌کنه!»

زن و شوهر هر دو خندیدند و چند بار واژه « خوش» را بازگو کردند و از مطب بیرون رفتند.

۵

پس از چند بار امتحان، سرانجام دندان آماده شد. زمانی که دکتر دندان را در دهان زن گذاشت ، زن شیفته ‌آیینه را گرفت. چهرۀ خودش را در ‌آیینه دید، ولی دستان لرزانش نمی‌گذاشت دندان را به درستی ببیند. برگشت و رخسار گل انداخته و چشمان خندان هم‌سرش را دید که خیره ی دهانش مانده بود. لب‌خندی زد،‌ آیینه را به هم‌سرش داد و گفت: « اصلن معلوم نمیشه!»

همسرش با سدایی لرزان گفت: « نه، اصلن.» هر دو به دندان‌پزشک نگاه کردند و خندیدند. گفتار در‌این‌جا، جایی ندارد. چشم، خود هزاران نکتۀ ناگفته را بیان می‌کند.

مرد به هم‌سرش نگاه می‌کرد. دندان مصنوعی که دندان‌پزشک با دل و جان برگزیده بود، به گونه‌ای شگفت آور هم‌رنگ دندان‌های دیگر در آمده بود، ولی لثۀ مصنوعی اندکی ناساز بود و با کمی ریزبینی مصنوعی بودنش آشکار می‌شد. مرد چندان پروایی به آن نداشت. دوباره همان دندان را می‌دید که در زمانی نه چندان دور، شیفته اش کرده بود.

آن روز، عروسی همۀ روستا را به شور آورده بود. پسران و دختران جوان روستا، مانند جوانانی که از جاهای دیگر آمده بودند، زیباترین لباس خود را پوشیده بودند. بوی جوانی و امید، پیرزنان و پیرمردان را نیز از بستر بیماری بیرون کشیده و به تکاپو انداخته بود. جوان‌ها می‌آمدند و می‌رفتند و آن چنان که روششان است، گاهی با تنه راه باز می‌کردند.

در گوشه‌ای، آلاچیق بزرگی بر پا کرده بودند و میزبانان از چند نفر از میهمانان که بی‌پیرایه، برای تهنیت گویی و دست افشانی به‌جشن آمده بودند، پذیرایی می‌کردند. خوراک، هر چند ساده بود، ولی با مزمزه خورده می‌شد. در‌این گونه جشن‌ها، زمان ناگهان به دورانی باز می‌گردد که طایفه، برتر از همۀ لایه‌های اجتماعی قرار می‌گیرد. همه در کنار هم می‌نشینند.

بازی نور بر قالی‌های‌ترکمنی و دوتار نوازانی که با شور می‌نواختند و ‌ترانه‌های عاشقانه و رزمی‌ می‌خواندند و جوانانی که آماده پای کوبی بودند، غوغایی به پا کرده بودند.

عروسی‌ترکمن‌ها، پهنه درخشش رنگ‌های تند رنگین کمانی و بروز واکنش‌های درونی ساده است. به ندرت می‌توان رنگی آرام و پیچیده در لباس‌های بلند و روسری‌های زیبای زنان، و لباس‌های پر هیبت و رنگارنگ خط دار مردان‌ ترکمن یافت. در عروسی‌ ترکمن‌ها، همه‌ مردم از کوچک و بزرگ، پرتو‌های خورشید را در بر دارند.

زندگی و فرهنگ ‌ترکمن‌ها با سه رکن آمیخته شده است، قالی، اسب و دو تار. با درون مایه ای از عشق. بافتن قالی‌ ترکمنی سرپنجه‌ای نازنین می‌خواهد.‌ این قالی با نقشی شگفت آور، از سادگی و پیچیدگی، از یک‌نواختی و چندگانگی، و از مردمی ‌نشان دارد که سوار بر اسبان بادپایشان دشت‌ها را در نوردیده اند.

دو تار با ریتمی‌گاه آرام و گاه شتاب آلود و خشماگین، ولی با ضرباهنگی یک‌نواخت و بازگردی، ضربه‌های سم اسبان را در دشتی فراخ، یا پهنۀ عشق آتشین انسانی رزمنده و خواهنده را، به نرمی‌گره‌های هزار تای قالی، جاودانه می‌کند. لباس‌های رنگارنگ بلند، شلوارهایی که در نزدیک مچ، تنگ و چسبان می‌شود و روسری‌هایی که گل‌ها و آفتاب را به هم‌نبردی بر می‌انگیزند، نگاره‌ای از جان می آفریند و به هر عروسی‌ای یادمانی دل انگیزی می‌بخشند. ولی چه‌گونه است که ‌این مردم عاشق و زیبا دوست، به آلاچیق‌های سیاه غم انگیز تن داده‌اند؟ داستانی است که از دورترین زمان شکل‌گیری فرهنگ‌ آنان، به روزگار ما کوچیده است. هر آن‌چه باشد، لم دادن بر بالش و چای نوشیدن و چرت زدن در زیر یک آلاچیق‌ دشت ترکمن کیف دیگری دارد!!!

در دشت ‌ترکمن ، هنگامی که خورشید رو به زردی می‌گذارد، دشت رنگ می‌بازد. از پگاه تا فرو شدن خورشید، آن‌گاه، تا بر آمدن آفتابی دیگر، نه کوه، نه دره، نه دشت، نه درخت، نه چمن زار و آسمان، رنگ یک‌نواختی ندارند. رنگ‌ها با ناپایداری، خورشید را به پیش می‌رانند.

در دشت، رنگ‌ها ناپایدارتر از همۀ آن‌هایی هستند که به چشم گذرا می‌آیند. باید خود را در رنگ‌ها رها کرد و آن سوی پرده را دید. یک‌آن، با آنی دیگر، هم‌رنگ و هم‌سان نیست و همین دگرشوندگی پیاپی است که ماندگاری نوخواهی و ناپایداری کهنگی را پذیرفتنی می‌کند. آن‌چه پیش روی مااست، نو و نو شونده است. جهان بر همین ستون استوار شده است.

مرد‌ایستاده بود و به خورشید که چشم را می‌آزرد نگاه می‌کرد. خورشید در‌هاله‌ای از رنگ‌های تند، توفنده و تیز، رنگ می‌باخت. ‌این‌هاله نیز خود، اسیر پرتوهایی شده بود که بر پیرامون خورشید، دیوار سکندر ساخته بودند. لکه‌های ابر سپید و پراکنده، آسمان را از یک نواختی بیرون آورده بودند. در دوردست کوه و جنگل تیره‌تر می‌شدند. تا فرو رفتن آفتاب در پس کوه‌های استرآباد، زمانی مانده بود.

ناگهان سایه‌های رازآلود دو دختر از برابرش گذشتند و یک آن اندام دختری جوان بین خورشید و مرد قرار گرفت و او را به میدان مبارزه‌ای نابرابر کشاند. آن دو دختر آن چنان شیفته گفت‌و‌گوی با یک‌دیگر بودند که پی نبردند مردی جوان، خیره و خودباخته از هر گونه واکنشی باز مانده است.

یکی از دختران خندید و هنگام خندیدن، از میان لب‌های باریک و کمی‌گوشتالویش دو دندان سپید نمایان شدند. دندان‌ها در فراسوی افق، در کنار خورشید درخشیدند و در یاد مرد پایدار ماندند. مرد جوان عاشق دختری شد که هنگام خندیدن، دندان‌های پیشین زیبایش به هر جوانی فرمان «عاشق شو» می‌دادند.

دختران دور شدند. مرد به خود آمد و چون خواب‌گردی بی اراده به دنبالشان راه افتاد و تا پایان عروسی، چشم از آنان باز نداشت. می‌ترسید اشتباه کرده باشد. می‌خواست بداند خدایگان آن خندۀ زیبا را بازشناخته است.

با پایان گرفتن عروسی، دوتارش را برداشت و به کشت‌زار رفت و نغمه‌ای عاشقانه خواند. او بارها به تنهایی یا در میان مردم تار نواخته بود، ولی تنها آن شب، با شگفتی دریافت، درد سوختن کسی داند که خود سوخته باشد. دوتار با شعری از مختوم قلی از درد جانش افسانه‌ها داشت:

آنگاه که خورشید خنجر به زمین کوبید تو آن ماه تابانی که، رو به خورشید برخاستی

تو چشمۀ زمزمی، تو آب زندگانی تو درد چشمۀ جاودانی-‌ای دل‌دار!

انسانی که در تب و تاب عشق بیفتد، زمانی که گذر دل‌دار را می‌بوید، شجاعت خود نمایی را از دست می‌دهد. سرش فرو می‌افتد و در راستای زمین به دنبال ‌هاله‌ای می‌گردد که از آنِ آنی است که دلش را به آشوب و رخسارش را به آتش کشیده است. در پی‌آمد گام‌های دل‌بر، چهره عاشق رنگ می‌بازد. نارنجی، سپید و سرانجام مهتابی می‌شود. با دور شدن سایۀ دل‌بر، شادابی زندگی، می‌گریزد و سرانجام از آن روی برافروخته سرخ‌گون، رنگی بی جان و پیکری سست بر جای می‌ماند. ‌این آغاز خواستنی است که گاه زندگی را به راهی ناشناخته می‌کشد. عاشق یعنی شیفتۀ زیبایی. اگر زیبایی نبود، عشق پدیدار نمی‌شد.

در آن روزی که نم نم باران نیز نتوانسته بود از شور و شادابی عروسی بکاهد، عشق به سراغ مرد جوان آمد و آن‌چه به یادش ماند، خندۀ دختری بود که دو دندان درشتش غولی را بیدار کرد که تا آن روز به سراغش نیامده بود. پیکی آمد تا او را به سرزمین پرشکوه‌ترین دریافت‌های یک زیستنده، رهنمون شود.

زمانی که راستای نگاه مرد جوان شکسته شد، عشق را پذیرا شد. مرد جوان با عشق بیگانه نبود. عاشق دوتارش بود، ولی‌این بار، عشق چهره‌ای دیگر داشت.

۶

سدای دکتر مرد را از گذشته بیرون آورد: « خوب، نظرت چیه؟»

مرد هنوز در رویا به سر می‌برد. « روز عروسی خندید. دلم جوری شد.»

دکتر به رازش پی برد و به شوخی پرسید: « لابد همون موقع عاشق شدی؟”

پوست چهره مرد به سرخی گرایید و نتوانست سخنش را پی گیرد.

-« خوب، بعد چی شد؟”

مرد دم و بازدمی ژرف کشید. هنوز از زنش شرم داشت. نمی‌خواست راز درونش آشکار شود. دکتر پافشاری کرد و مرد خود را باخت:

-«‌این دو تا دندان!»

دکتر شادمان پرسید: « نترسیدی با ‌این دو تا دندون گازت بگیره؟» و از واکنش زن و شوهر جوان پی برد اشتباه کرده است. دختر دندان مصنوعی را در آورده بود و در زیر دستش لکۀ درشت سیاهی، تا ژرفای دهان پیش می‌رفت و‌ ترسِ همراه ‌دل‌نگرانی در انسان برمی‌انگیخت. دکتر سخنش را به جای دیگر برد:

-« گفتی که رفتی خونه و گفتی زن می‌خوام؟»

هر دو خندیدند. شاید برای زدودن اندوهی که دوره شان کرده بود.

مرد خنده کنان می خواست داستانش را بگوید:

-« وقتی رفتم خانۀ خودمان، به مادرم نشانی خانۀ شان را دادم و گفتم: یا‌ این برام پسر بیاره یا زن نمی‌خوام! مادرم از نشانی فهمید و گفت اسمش گودل است…پدرش هم گفت باشد.»

-« معلومه دیگه، تو‌این دور و زمونه پسر به ‌این خوبی از کجا گیر میاد. منم بودم فوری قبول می‌کردم.»

مرد هنوز در درونش کنکاش می‌کرد و پروای چندانی به خوش‌گویی های دکتر نداشت.

-« حالا وقتی می‌خندد…»

-« تقصیر خودته دیگه، گفتم که دندونو پر کنین»

مرد گفته دکتر را نشنیده گرفت: « یه نفر در ده ما هست، دکتری بلده،… دندانه کشید،… گودل مرد… چقدر درد کشید…» و با شرمندگی زمزمه کرد: « دندان خوب نساخت.»

سخنان مرد گسستگی داشت. نمی‌خواست واکنشش را هنگام دیدن دندان مصنوعی بیان کند. هراس داشت. تلخی آن دیدار جانش را آزار می‌داد.

زن در برابر شوهرش شرم‌زده، با دست راستش گوشۀ روسری گل‌دارش را جلو کشید و سرش را دزدید. با دستانی که اندکی می‌لرزید، شتاب‌زده و برافروخته به‌ آیینه نگاه کرد و دندان مصنوعی را کمی ‌فشار داد و سپس شگفت زده گفت: « دندان دارم! قشنگه، قشنگه!»

مرد شادمان خندید و به دکتر نگاه کرد. همان لب، همان خنده، همان دندانی بود که مرد را نخستین بار، خودباخته و شیدا، به سوی ‌آینده‌ای که تبارش در آن می‌بایست پی گرفته شود، ‌کشید.

دکتر خنده کنان گفت: « می‌بینید چقدر خوبه، دندون می‌تونه انسانا رو زیباتر کنه.» و شادمان رو به زن و شوهر کرد: « مبارک باشه! حالا برین زندگی کنین. به‌پای هم پیر بشین!»

مرد از ته دل خندید و به زنش نگاه کرد. زن نیز به هم‌سرش نگاه کرد. آهسته آهسته رگههای اشکی در چشم خانه اش آشکار شد. قطره، اندکی روی مژه‌ دو دل ماند و سپس از روی شیار کنارۀ بینی به پائین غلتید. عشق دو باره آغازیدن گرفت.

دی‌ماه ۱۳۷۸
گنبد کاووس
آیرج کی‌پور

بدون دیدگاه

دیدگاه شما (لطفاً از Internet Explorer استفاده نکنید):

(اطلاعات شما نزد سایت محفوظ خواهد ماند)





*