دندان سال موش و کرونا

خنکای بامدادی از درز پنجره و لای در به‌چهره‌اش هجوم آورده بود. به‌پهلوی دیگر پیچید تا شاید خوابش ببرد ولی نشد. به‌آرامی ‌چشمانش را باز کرد. عادت داشت هنگام بیدار شدن دستش را بدون این‌که نگاه کند به‌سوی گوشه اتاق ببرد و دندان مصنوعی‌اش را که کنار دیوار روی یک بشقاب می‌گذاشت بردارد و توی دهانش بگذارد. دستش را که دراز کرد دلش فرو ریخت. نفیر تلخ یک رخ‌داد تکان دهنده در گوشش پیچید. از جا پرید و نشست. دندانش سر جایش نبود. تردید نداشت دی‌شب هم، مانند شب‌های پیش، دندانش را شسته و روی یک روی بشقاب، گوشه دیوار گذاشته بود. در اتاق باز نبود. کسی را نداشت که به‌سراغش بیاید. دندان هم که پا و پر نداشت فرار کرده باشد!. سرگردان به‌پیرامونش نگاه کرد. تلاش کرد به‌یاد بیاورد دندان را جای دیگر گذاشته است یا نه. ولی نه. خوب یادش بود پیش از خوابیدن دندان را کنار خودش، همین گوشه گذاشته بود.

دهانش به‌تلخی ‌زد و اکنون که دندان گم شده بود، انگار لثه‌ها هم فشار می‌آوردند. صورتش را چین پر کرد. تلو تلو خوران از جا بلند شد و به‌همه جای اتاق سرک کشید. پیدایش نکرد. هوا آن قدر روشن نشده بود که همه جا دیده شود. چراغ را روشن کرد. وسیله زیادی در اتاق نبود که بخواهد زیر و بالایشان را بگردد. چند بار همه جای اتاق را گشت و ناگهان در جای خودش ایستاد. یک سوراخ کوچک درست کنار زاویه دیوار سیاهی می‌زد. این دیوار با دیوار ‌خانه هم‌سایه یکی بود.‌ یک آن پنداشت زن هم‌سایه آن را دزدیده است. به‌خودش خندید. زن و شوهری جوان به تازگی به اتاق خانه کناری آمده بودند و به‌یک دست دندان نیاز نداشتند. مستاجر قبلی، پیرزنی تنها مانده، که هر بار از او هزینه ساخت دندان را می‌پرسید با حسرت به‌دهانش نگاه می‌کرد، یک ماه پیش، شب خوابید و صبح بیدار نشد. معلوم نشد سکته کرد یا از بی کسی و نداری، مرد. هر چه بود بی دندان چالش کردند و دیگر کسی به‌یاد نخواهد آورد انسانی تا همین چند روز پیش در این جا زندگی می‌کرده است.

با خودش کلنجار رفت. نمی‌توانست بیاد بیاورد آخرین بار دندان را کجا گذاشته است. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. در دور تا دور زمینی چهارگوشه، اتاق‌های کوچکی با آجر قرمز رنگ نیمه پخت، کنار هم، ساخته شده اند. مالک این جا آن‌ها را به‌مهاجران افغانستانی و کارگران از کار مانده اجاره می‌دهد. چند نفری بیدار شده بودند و در انتظار رفتن به‌یگانه توالت حیاط ،گوشه ای نشسته بودند. نگاهی به‌آن‌ها انداخت:
– « نه، کار اینا نیستش ، نه! پس کی دندونو دزدیده؟.»

به‌اتاق برگشت و دوباره به‌سوراخ خیره شد.
ابتدا چوبی را وارد سوراخ کرد ولی چوب به‌ته دیوار خورد. لب گزید و از خودش پرسید:

– « دیوار هم‌سایه که سوراخ نیس، پس چی شده؟ .

چوب را در سویه های گوناگون گرداند . خبری از دندانش نبود.

-« شاید چوب بهش نمی‌خوره. ؟. »

این بار دستش را به‌درون سوراخ برد و چرخاند. ناگهان دستش به دندان خورد. می‌خواست از خوش‌حالی فریاد بکشد. ولی دندان کمی‌جا به‌جا شد و او ناچار شد دستش را دراز‌تر کند و این بار دندان را با سه انگشتش گرفت ولی پیش از آن که بتواند دندان مصنوعی را به‌سوی خودش بکشد، درد تیزی احساس کرد و بدون اراده با فریادی کوتاه دستش را پس کشید. خونی تازه همراه گرد و خاک دیوار روی دستش نشسته بود. از دو جا کنار دستش سوراخ شده بود و خون بیرون می‌زد.

-« جای نیش عقرب نیستش، نه نیستش.».

با عقرب گزیدگی ‌آشنا بود. یک بار نیمه شب احساس کرد چیزی روی پوست بدنش راه می‌رود و خواست پوستش را بخاراند که سوزش تیزی احساس کرد. از خواب پرید و داد کشید. آن زمان هنوز جوان بود و با چند نفر از دوستانش با هم زندگی می‌کردند. دوستانش فوری جای زخم را شکافتند و یکی از آن‌ها خون دستش را مکید. هر چند جای گزیدگی کبود شد و چند روزی بدنش گرم بود. ولی خوش بختانه عقرب‌های تهران کشنده نیستند و پس از چند روز حالش خوب شد.

به‌دستش نگاه کرد. جای نیش عقرب نبود. دستش را شست و کمی‌نمک به‌روی زخم ریخت و این بار که به‌سوراخ برگشت از سر و سدای داخل سوراخ به‌آن چه رخ داده بود پی برد.

تمام روز از خانه بیرون نیامد. روبروی سوراخ نشست و چرت زد و از هر سدائی از جا پرید. انتظار داشت سرانجام راهی پیدا شود. ابتدا فکر کرد کسی را خبر کند تا به کمکش بیاید ولی پشیمان شد.

-« بفهمن دندونو موش خورده، مسخره ام می‌کنن. منم که پول ندارم یکی دیگه درست کنم»

دو روز تمام با لقمه نان خشکی که در آب خیسانده بود، سر کرد. به شتاب به‌توالت می‌رفت و زود برمی‌گشت و جلوی سوراخ می‌نشست ولی با همه نذر نیازی که کرد از دندان خبری نشد. روز سوم دیگر توانش رو به‌کاهش گذاشت. هم‌سایه‌ها وقتی او را توی حیاط می‌دیدند که دوان به‌دست شوئی می‌رود یا از آن برمی‌گردد، احوالش را می‌پرسیدند و او با عجله جواب می‌داد « خوبم، خوبم». شب تا بامداد چندلک زده رو به‌روی دیوار چشم به‌سوراخ می دوخت و با هر سدائی چرتش پاره می‌شد. سرانجام تسلیم شد. جلوی دیوار زانو زد و به ‌التماس افتاد:

-« می‌دونی من با چه بدبختی‌ای این دندونو درست کردم؟. بذار واست بگم. اگه دلت نسوخت دندونو واسه خودت وردار. من سال‌های سال پهلوی یه دندان پزشک کار کردم. همه کاری واسش می‌کردم. مطبو تمیز می‌کردم، واسه مطب و خونه‌اش خرید می‌کردم، خلاصه هر چی کار بود رو دوش من بود. حقوقش بد نبود راضی بودم. چاره دیگه هم نداشتم. به‌آدمی ‌مث من توی ۶۰ سالگی کی کار میده؟ هیشکی.

وقتی پهلوی یه دکتر کار می‌کنی باید چشم و گوشتو ببندی. اگه حرفی بزنی که دکتر خوشش نیاد فوری اخراجت می‌کنه. دکتر میگه من از پولدارا می‌گیرم، اگه یه وقتی کسی نداشته باشه باهاش کنار میام. منم جلوی مریضا از انصاف دکتر خیلی تعریف می‌کنم، ولی توی دلم میگم : خر که نیستم. دارم می‌بینم چه جوری کلک میزنی. واسه پول در آوردن همه کاری می‌کنی. مردم نه این‌که نفهمن. می‌فهمن. ولی چاره ندارن. پهلوی دکتر ما نیان باید برن یکی مث اون. کسی از بالای شهر راه نمی‌افته بره ته شهر واسه ارزونی. دکترائی که با انصافن و کارشونم خوبه، ‌سرشون شلوغه. پول دارا که حوصله ندارن برن تو نوبت چند ماهه. دندونشون درد گرفت میرن یه مطب شیک و کارشونو انجام میدن. دکترم هر چقدر گفت میدن. دارن و میدن. ما نداریم درد می‌کشیم تا یه جائی پیدا کنیم که ارزون باشه. مث همون دکتری که دو خیابون اون ورتر خونه مونه.

مادرم همه دندوناشو پهلوی اون کشید. دکتر پولی که می‌گرفت نوش جونش باشه. یه دندون واسش درست کرد به‌چه خوبی. به‌دکتر خودمون هیچی نگفتم. به‌منشی هم هیچی نگفتم.‌ ترسیدم دعوام کنه. اگه اول می‌گفتم هم، کاری واسه مادرم نمی‌کرد. اگه هم میخاست اون بسازه خداد تومن پول می‌گرفت. ولی حالا که مادرم دندون درست کرده اگه بفهمه خاک تو سریم می‌کنه و منتم میذاره. میگه: مادرو میاوردی پیش خودم. یه دندون درست و حسابی واسش می‌ذاشتم عمری باشه. چیه میرین دندونای ‌اشغال واستون درست می‌کنن. من که ازت پول نمی‌گرفتم.

خوب وقتی اینو میگه منم مجبورم هی ازش تشکر کنم. گفتم بهش نگم بهتره.

خودمم رفتم پهلوی یه دکتر دیگه. خیلی مهربون بود. ازم ارزون گرفت. یه مدتی وقتی می‌رفتم مطب دندونو می‌ذاشتم توی جیبم. ولی یه روز که یادم رفته بود دندونو ور دارم دکتر دید و هیچی نگفت. به‌روی خودش نیاورد. دیگه خیالم راحت شد و از اون روز دیگه دندونو میذارم.

این دندون جلوم رو می‌بینی؟ میدونی کی شکست؟. بذار بهت بگم. تلویزیون مطب بد می‌گرفت. رفتم پشت بون که ببینم چی شده. دیدم هم‌سایه اون وری اومده سنگ‌هایی رو که با هزار زحمت از پایین آورده بودم ورداشته گذاشته رو پایه دیش خودش. دیشمون لق لقی شده بود. خیلی عصبانی شدم. چند تا فحش بهش دادم و سنگ‌ها رو ورداشتم. یه مرتبه‌پیداش شد. بهش گفتم کارش زشت بوده، هی قسم خورد که سنگ‌ها رو خودش از پایین آورده. دروغ به‌این بزرگی تو روز روشن؟. دعوامون شد. یه مرتبه‌سرم گیج رفت و موقع افتادن دندونم خورد به‌لبه‌ دیواره پشت بون. باز خدا رحم کرد از بالا پرت نشدم. به ‌هم‌سایه گفتم شانس آورد. خونم داشت به‌گردنش می‌افتاد و یه خروار می‌بایست دیه بده. آخرش آشتی کردیم ولی دندون شکسته واسم موند.

تو نمی دونی. اون جا نبودی بدونی. کار کردن تو محله پول دارا خیلی سخته. هر جا میری هر قدم که راه میری بوی یه جور غذا به‌دماغت می‌خوره. گشنه که باشی معده ات انگار میخاد سوراخ بشه. می‌خای آدمائی رو که غذا دستشونه صداشون کنی و بگی کمی‌ هم بهت بدن و اگه ندادن به خودت میگی: باشه یه روز به زور ازشون می‌گیرم.

از صب تا غروب مث این جا فقط آدمای فقیرو دور و بر خودت نمی‌بینی. اون جا ماشین‌های عالی، خونه‌های شیک و برج‌ها رو می‌بینی و به‌خودت میگی اینارو از کجا آوردن؟ خوب بزنه یه جوری بشه یه مدتی هم از این ماشینا سوار شیم و تو اون خونه‌ها بشینیم و اینا بیان جای ما ببینن مزه‌اش چیه. یه ساعت اونجوری باشی می‌ارزه جونتم بدی. حالا ما که پیر شدیم رفت، هی روزگار.

من اینا رو دیدم و هیچی نگفتم. اون وقت میای دندون منو می‌دزدی؟ انصافه؟

ببین دارم ازت خواهش می کنم دندونمو بدی. چی میخای بگو بهت بدم. ولی دندونمو پس بده.

خوب فکراتو بکن. مبادا کاری کنی که سرنوشت ما دو تا هم قصه مار و باغبون بشه. مرگ دوست تلخیش همیشه با آدمه. بذار یه حکایت واست بگم. سر هر دومون گرم میشه. یه چیزی هم یاد می‌گیری. بگم؟. بگو بله. »

گوشش را به‌دیوار چسباند. سدای خش خشی شنید.

-« آها پس دوست داری؟. هر وقت حوصله ات سر رفت بهم بگو. گوش کن چی میگم: روزی روزگاری یه باغبون موقع کارکردن توی باغش می‌بینه مار کم جونی کنار لونه‌اش افتاده. بیلو بلند می‌کنه که بزنه به‌کمر مار که مار به‌حرف میاد و میگه:

– « ای باغبون مهربون. منو نکش. من که آزاری به‌کسی نرسوندم. حالام مریضم و از گشنگی اومدم بیرون و دیگه نای برگشتن به‌لونه مو ندارم. »

باغبون دلش به‌حال مار سوخت و بهش کمک کرد بره توی لونه‌اش و کمی‌ هم خوراک از سفره‌اش واسه مار ریخت .»
روز بعد باغبون اومد دم لونه مار و آهسته گفت:

-« هی مار بیمار حالت چه‌طوره» مار از لونه‌اش گفت: « خوبم از مرحمت شما».

« همین طور بود و بود تا این‌که مار خوب شد. یه روز که باغبون واسش خوراک آورده بود دید یه سکه طلا جلوی لونه افتاده. خوش‌حال شد و سکه رو برد ‌بازار و به‌قیمت خوبی فروخت. روز بعد، وقتی دو باره واسه مار خوراک آورد، دید بعله ! بازهم یه سکه طلا جلوی لونه است. شگفت زده شد و مارو سدا زد . مار که اومد بیرون، به‌باغبون سلام کرد. حالش خوب شده بود. گفتش که به‌خاطر خوبی‌هائی که به‌من کردی این شاباشو بهت دادم. باغبون خوش‌حال شد و از اون روز هر روز واسه مار خوراک می‌برد و مار هم هر چند روز یه بار، یه سکه بهش می‌داد.

باغبون کم‌کم پولدار شد تا جائی که گله و زمین‌های زیاد خرید و خانه بزرگی ساخت و سرانجام به فکر تجارت و سفر افتاد. باغبون چند تا دختر و فقط یه پسر داشت. جانش به‌این پسر بند بود. یه روز پسرشو برد باغ و ماجرا رو واسش تعریف کرد. سفارش کرد با مار مهربون باشه و خوراک‌ها رو سر موقع بهش برسونه. سکه ها رو هم یه جا پنهون کنه تا اون از سفر برگرده.

باغبون واسه تجارت به‌سفر یمن رفت. اون زمون رفتن و برگشتن به‌یمن و هند و چین و جاهای دیگه، چند سال طول می‌کشید. این مدت هم از خانواده بی خبر می‌موندن. باغبون کار تجارتش گرفت و پس از چند سال که به‌شهرش برگشت، اسب و شتر و غلام و کنیزش از حاکم شهر هم بیش‌تر شده بود. با خودش گفته بود میرم شهرمون و به‌همه بچه‌هام یه خونه و یه رمه گوسفند میدم که شاهانه زندگی کنن. واسه پسرم زن میارم و هفت شبانه روز میگم همه شهر بزنن و برقصن و هر چی می‌خورن واسشون بپزن. واسه مارم یه لونه خوب می‌سازم که روزا بیاد رو ایوونش لم بده و آفتاب بگیره و باقی عمرشو دغدغه خورد و خوراک نداشته باشه.

باغبون وقتی به‌شهرش رسید دید همه ازش فراری اند. هر کی بهش می‌رسه خوش‌آمدی میگه و در می‌ره. شگفت زده شد چی شده؟. به‌خونه‌اش رفت دید همه سیاه پوشیدن. گفتش چی شده؟ گفتن پسرت توی باغ می‌گشته که یک مار نیشش میزنه و پسرت درجا می‌میره. مار رو هم پیدا نکردن. باغبون به‌گریه افتاد. شستش خبردار شد چه اتفاقی افتاده.

یه روز که همه جا خلوت بود به‌باغ رفت و کمی‌خوراک گذاشت جلوی لونه مار. مدتی گذشت و مار نیومد. نگران شد و مار رو سدا زد. :

-« ای مار، ای رفیق قدیمی، می‌دونم اونجائی. بیا. دلم خیلی گرفته می‌خام باهات درد دل کنم.»

مار آهسته دم لونه اومد و زود برگشت. باغبون به‌گریه افتاد و التماس کرد. بالاخره مار اومد جلوی لونه و روبروش چنبره زد و سرشو پائین انداخت. باغبون دید مار زرده زار شده و داره می‌میره. دلش سوخت و ازش خواست خوراکشو بخوره و بعد ماجرا رو تعریف کنه. مار خوراک رو خورد و وقتی کمی‌جون گرفت گفتش:

-« پسرت هر روز میومد و برام خوراک می‌گذاشت و منم هر چند روز، یه سکه می‌ذاشتم جلو لونه ام که ورداره. یه روز که از لونه بیرون اومدم دیدم پسرت جور دیگه ای نیگام می‌کنه. فهمیدم وسوسه شده و پیش خودش فکر کرده چرا هر روز خوراک بیاره و هر چند روز یه بار یه سکه بگیره. بهتره منو بکشه و همه سکه‌ها رو یه جا ورداره. منم از اون روز ازش دوری می‌کردم تا این‌که یه روز دیدم هوا خوبه‌. رفتم زیر سایه درخت و داشتم از خنکای باد و سایه کیف می‌کردم که یه مرتبه‌، درد شدیدی توی بدنم احساس کردم. بدون این‌که فکر کنم یا ببینم کیه پریدم و به‌دستی که بیل رو بلند کرده بود نیش زدم و فرار کردم.»

طبیعت مار این جوریه. دست خودش نیس.

-« بعد فهمیدم اون جوون پسرت بوده. تیزی بیل دممو برید. خیلی درد کشیدم تا زخمم خوب شد ولی یه ماری که نصف تنه داره نمی‌تونه یه مگسم شکار کنه .حالا از همه خجالت می‌کشم و از لونه ام بیرون نمی‌یام. همین روز‌ها است که از غصه بمیرم. ای کاش پسرتو می‌دیدم و میذاشتم منو بکشه ولی پیش تو که عزیز‌ترینمی‌ و غیر از تو، توی این زمین کسی رو ندارم، شرمنده نمی‌شدم. دلم از اون روز پر درده و شب و روز ناله می‌کنم که زودتر بمیرم و ازین غصه خلاص بشم.»

باغبون خیلی ناراحت شد و چند روزی بدون این‌که حرفی بزنه میومد و خوراکو جلوی لونه می‌ذاشت و به‌سکه‌ها دست نمی‌زد. مار هم به‌خوراک لب نمی‌زد. چند روزی گذشت تا این‌که باغبون دل‌تنگ شد و اومد جلوی لونه و نالید و گفتش:

-« ای دوست قدیمی. انیس و ندیم من. در سال‌های سفر، روز و شب به‌تو فکر می‌کردم و بیش‌ترین شوق بازگشتم برای دیدن تو و درد دل کردن با تو بود. حالا از تنهائی دارم دق می‌کنم. بیا بیرون کارت دارم. بیا و دل من پیرمرد داغ دارو نشکن. »

مار از لونه بیرون اومد و افسرده کنار لونه نشست. باغبون از تنهائی‌اش نالید. گفتش که توی خونه هم یه گوشه می‌شینه و گریه می‌کنه. همه میگن از مرگ پسرشه ولی من بیش‌تر، غم از دست دادن تو رو دارم.

چند روزی این جوری گذشت. باغبون حرف می‌زد و مار هیچی نمی‌گفت. تا این‌که باغبون گفتش که گذشته، گذشته و خوبه ‌دوستی رو از سر بگیرن و به‌دورانی برگردن که پیش از رفتن به‌سفر داشتن. مار به‌حرف باغبون گوش داد و‌اشک ریخت و آخر سر ناله ای کرد و گفت:

-« من هم دلم می‌خواد به اون دورون و اون دوستی بی غل و غش بر گردیم ولی نمی‌شه. شب تا صب به‌خودم میگم فراموش کن. ولی نمی‌شه.»

باغبون اصرار کرد. مار دو باره آهی کشید و گفت:

-« دوست من، عزیز من، دوری از تو منو می‌کشه. اینو میدونم ولی… تا مرا دم ، تو را پسر یاد است – دوستی ما بر باد است.»

مار اینو گفت و ‌اشک ریزون به‌لونه‌اش برگشت. باغبون به‌خونه رفت. چند روز بعد باغبون از غصه دق کرد و مرد. وصیت کرده بود اونو توی باغ کنار درخت نزدیک لونه مار چال کنن. وقتی باغبونو خاک کردن، مار خاکا رو پس زد. خودشو به‌باغبون رسوند. سرشو گذاشت رو سینه‌اش و همون جا جونش از تنش جدا شد.

می بینی، دوستی باید این جوری باشه. کاری نکن که دشمن هم بشیم، برم مرگ موش بخرم جونتو بگیرم. دندونمو بده. تو هم زنده بمون . به قول دکتر یه جوری با هم کنار میایم. گوشِت با منه؟

خیال نکن دندون راحت به دهنم نشست. اون روزی که دکتر دندونو بهم داد گفتش دو سه روزی بذار توی دهنت باشه. فقط آش بخور. من برگشتم خونه دیدم هم‌سایه مون جلوی ایوونش برنج بار گذاشته. بوش دیونه ام کرد. رفتم سرشو ورداشتم دیدم به به چه ته دیگی. یه ذره شو کندم و جویدم. دندونم درد نگرفت ولی لثه‌ام زخمی شد. اون موقع زنم هنوز زنده بود. گفتش بیا تو اتاق. هم‌سایه ها میگن مردی سر پیری دیوونه شده وسط حیاط می‌رقصه. خوب شد کسی ندید وگرنه دستم مینداختن.

یه ماه تموم دهنم زخم بود. لاغر شدم عین چوب خشک. اینجا رو سابوندم، اونجا رو درست کردم تا لثه ام سفت شد و دندونم درست شد. حالا باهاش گردو هم می‌شکونم. دست دکتر درد نکنه خیلی خوب درست کرد. ازش راضیم.

ببین چی میگم. این دندون، پنیر نیستش که راحت بخوریش. هزار تا ماجرا داره. بذار یه چیزی از کارم بگم که بفهمی اگه لجم در بیاد، بد آدمی میشم. اون وقت نیای گله کنی بگی نمی دونستم!»

مرد چند دانه مرگ موشی را که شبیه گندم بود، لای نان گذاشت. بعد پشیمان شد و نان را گوشه دیوار گذاشت و گفت:

-« یه چی بهت میگم. بدون که من توی دوستی دوستم، موقع دشمنی، دشمنم. هر جا بری میام پیدات می‌کنم. گوشِت با منه دیگه؟. داستان اون دزدا رو شنیدی؟ بذار بهت بگم بدونی بار کج به منزل نمیرسه. چند ماه پیش، یه روز دکتر قالب یه دندونو گرفت و من رفتم گچ بریزم. در زدند. رفتم درو وا کردم دیدم یه خانمه. تا حالا چند بار اومده بود. پهلوی دکتر پرونده پزشکی هم داشت. یه بار هم با شوهرش اومده بود. زن سنگینی بود. خودشو خیلی خانم نشون می داد. اومد نشست و می‌خواست جرم‌گیری کنه. به‌گمونم گفتش که عروسی دارن.

اسمشم یادم مونده. خانم منیری. قد بلند و بدن لاغری داشت و روی گونه چپش یه سالک بود. به‌گمونم‌تریاک هم می‌کشید، چون وقتی دکتر خواست جرم دندونشو ور داره، گفتش این رنگ دندونا بد جوری شده و با بلیچینگ هم خوب سفید نمی‌شه.

اون روزی که این اتفاق افتاد، خانمی‌ وقت گرفته بود واسه عصب کشی. می‌گفت دندونش بد جوری درد می‌کنه و اگه دکتر واسش کار نکنه میره جای دیگه. خانم منشی که رفت سرو کله خانم منیری پیداش شد. دکتر صدام زد. گفتش که برو مغازه پایینی یه بسته آوردن تحویل بگیر. من هم رفتم پایین و دیدم عباس آقا نیستش. شاگردش گفتش که رفته خونه‌اش و زود برمی‌گرده. من هم منتظرش موندم تا اومد. بسته رو گرفتم و رفتم شیرینی فروشی. دکتر کیک سفارش داده بود.

یه شیرینی فروشی تو خیابان جردنه. شیرینی‌هاش مزه دیگه ای داره. البته پولشم خوبه. الان که دارم واست تعریف می‌کنم دهنم آب می‌افته. یه کمی‌هم شیرینی خشک خریدم که توی مطب داشته باشیم. دکتر داشت یه معامله خوب می‌کرد و اگه مهمونا میومدن مطب، شیرینی و شکلات کاکائویی لازممون می‌شد. رفتم مطب و گذاشتمش روی میز. کار مریض تمام شده بود و با دکتر حساب کرد و رفت. دکترم منو مرخص کرد و گفت فردا یه خرده زودتر بیا باید بفرستمت جائی. خودش موند که به حساب کتاباش برسه.

چارشنبه‌صبح زودتر اومدم که به‌کارا برسم. وارد مطب که شدم دیدم سدای ناله میاد. برقا رو روشن کردم. دیدم دست و پای دکترو به‌یونیت بستن و یه پارچه هم گذاشتن توی دهنش. فهمیدم چه بلایی سرش اومده. دست و پاشو وا کردم. نمی‌تونست راه بره. هر چی می‌گفتم چی شده، می‌گفت هیچی. اول فکر کردم، قضیه ناموسیه. دیدم دکتر پولکی هست ولی اهل این کارا نیستش.

بهش آب قند دادم تا حالش جا اومد. دکترو خوابوندم که استراحت کنه. گفتش به‌خانم منشی زنگ بزن که نیاد. به‌کس دیگه هم زنگ نزن. منم همین کارو کردم. نشستم تا حالش جا اومد و برام تعریف کرد چی شده:

موقعی که دکتر داشته عصب کشی می‌کرده، از طرف بنگاه زنگ می‌زنن و دکتر هم میگه معامله رو نقدی انجام میده. الانم می‌تونن قول نامه رو بنویسن. میگه پولشم همین جا توی مطبه. بنگاهی هم میگه: قول نامه رو می‌نویسن و با فروشنده فردا میان مطب که امضاء کنن و برن واسه انتقال سند.

خانمه ‌رو یونیت نشسته بوده و گوش میداده. بعد از کار، میره دست شوئی و بعد وسایلشو جمع می‌کنه. من که اومدم داشت حساب می‌کرد. با من هم خیلی خوش‌رو خداحافظی کرد و رفت. نیم ساعتم نشد من از مطب رفتم. بعد از من، خانم منیری زنگ میزنه به‌دکتر و میگه موبایلشو توی مطب جا گذاشته. دکتر میگه با بنگاهی اختلاف پیدا کرده و میخاد زودتر بره بنگاه. اون خانمه ‌راضیش می‌کنه کمی‌معطلش بشه تا بیاد و موبایلشو ور داره.

یه ساعت بعد زنگ می‌زنن. خانمه میاد تو. موبالشو که ور می‌داره دوباره زنگ می‌زنن. میگه شوهرمه، نگران شده اومده پی ام. دکتر یه بار شوهرشو دیده بود. میره درو وا می‌کنه. شوهر خانم منیری تا میاد تو، یه قمه در میاره به‌چه بزرگی. به‌دکتر میگه صدات در بیاد همین جا ‌آش و لاشت می‌کنم. دکترم می‌ترسه و زبونش بند میاد. دکتر ناراحتی قلبی داشت. یه بارم سکته کرده بود.خانمه میره درو وا میکنه دو تا مرد دیگه میان. دست و پای دکتر رو می‌بندن. شوهر خانم منیری با عصبانیت میگه خوب مچتو گرفتم. فهمیده بودم تو با زنم رابطه داری. الانم این دو نفر شاهدن. دکتر می‌ترسه و به‌التماس می‌افته که‌اشتباه شده و هی بهشون توضیح میده. میگن میخایم زنگ بزنیم به‌کلانتری که بیان دست‌گیرت کنن. این جا بوده که دکتر بهشون شک میکنه و بهشون میگه باشه بریم کلانتری معلوم بشه که دارین اتهام می‌زنین.

باج گیرا وقتی می‌بینن کلکشون نگرفته دهن دکترو می‌بندن و ازش میخان کلید گاو سندوقو بهشون بده وگرنه هم خودشو می‌کشن و هم پولارو می‌برن. دکترم کلید گاوسندوقو که همیشه زیر یونیت قایم می‌کرد بهشون میده. دزدا هم همه پولا رو ور میدارن و موقع رفتن میگن: « اگه دکتر نبودی ریز و پریزت می‌کردیم. هیشکی هم نمی‌فهمید کار کی بوده. برو که شانس آوردی.» بازم خوبه‌چشم و روئی داشتن و حرمت دکترو نیگر داشتن. خدا پدرشونو بیامرزه.

دکتر بهم گفتش سداشو در نیار. آبرو ریزی میشه. منم به‌کسی چیزی نگفتم. فکر می‌کنم دکتر با کسی مشورت کرده بود چون بعد دو سه روز گفتش که قراره یه پلیس مخفی استخدام کنه. گفتش: یه بازنشسته است که قبلن توی آگاهی کار می‌کرده و همه دزدا و مسئولا رو میشناسه و کارا رو خوب پیش می‌بره. کارآگاه رو که دیدم خنده ام گرفت. از بس چاق بود از در تو نمی‌اومد. توی دلم گفتم این نمی‌تونه دو قدم راه بره چه جوری میخاد دزدو دست‌گیر کنه. ؟! می‌بینی الانم دارم واست تعریف می‌کنم، می‌خندم.

یه نشونی توی پرونده پزشکی بود که وقتی رفتیم، دیدیم همچین جایی وجود نداره. تلفنی که داده بود هم الکی بود. اسمشم دراومد الکی بوده. معلوم شد از اون سابقه دار‌هاست که مار خورده افعی شده. کارآگاه گفتش خوب شد. سابقه داشته باشه پیداش می‌کنم.

حدود یه ماه حال دکتر بد بود و قرص می‌خورد. بیش‌تر به‌خاطر پول. ماشین شاسی بلند خارجیش لک نداشت. خودم همیشه پولیشش می‌کردم. اونو فروخت. هر چی داشت گذاشتش روش یه وام گنده هم گرفت که بتونه یه مطب شیک توی همون شمال شهر بخره، بشه فوق تخصص ایمپلنت و لمینیت. لب‌خندای زیبا درست کنه. دکتر می‌گفتش:

-« دندان پزشک پول خوب میخاد بایستی واسه شمال شهری‌ها کار کنه. اونا با سواد دکتر کار ندارن. تبلیغات دکتر باید زیاد باشه، مطبشم شیک باشه. قر و فر منشی هم زیاد باشه. از کار پزشکی که پول در نمی‌یاد. دست باید مهارت داشته باشه. زبون خوب بچرخه. حالا ببین دزدا چی به سر دکتر آوردن. بنده خدا نه پول داره نه ماشین.

کارآگاهه اسمش آقای مرادی بود. مرتب می‌گفت:

-« غصه نخور، درست میشه. من ازین دزدا زیاد دست‌گیر کردم.»

ولی دکتر افسرده شده بود. موقع کار حواسش سرجاش نبود و هی ‌اشتباه می‌کرد. دستش دیگه به‌کار نمی‌رفت. می‌گفت شاید مطبو تعطیل کنه و دیگه کار دندان پزشکی نکنه.

یه روزی به‌دکتر گفتم عباس آقا مکانیک یادشه. به‌گمونم خانم منیری رو بشناسدش. یادش آوردم که یه روزی که رفته بودیم ماشینو سرویس کنیم، عباس آقا گفتش زن یکی از آشناهاش گفته یه دکتر خوب معرفی کنم و منم نشونی شما رو دادم. بعد از اون بودش که خانم منیری اومد. وقتی ازش پرسیدیم کی معرفیش کرده، گفتش: یه نفری از‌آشناهاش. نگفتش کی. ولی من توی ذهنم موند که عباس آقا رو میگه.

عباس آقا، مکانیک کاردانی بود ولی مغازه مال خودش نبود. از بد روزگار، عباس آقا میره ‌تراش کاری که پول بهتری در بیاره و واسه خودش یه مغازه واکنه. یه روزی نمی‌دونم چی میشه دستش زیر چرخ دنده می‌مونه و قطع می‌شه. صاب کارشم بیرونش می‌کنه. عباس آقا دیگه ‌نتونست کار کنه. یه مدتی زد تو کار قاچاق ولی گرفتنش و رفت زندون. پسر دائیشم‌تراش کاری داشت، بهش میگه دست از این کارا بردار و بیا تو همین مغازه دم دست خودم باش تا زندگیت بگذره. ولی مگه میشه آدمی‌که واسه خودش یه روزی مکانیکی بوده بیاد پادو این و اون بشه.

عباس آقا یه خونه کوچیک داشت که به‌اسم زنش بود و همون جا زندگی می‌کرد. جاشو بلد بودم. رفتم سراغش و دیدم هنوزم همون جاست. دیگه جلو نرفتم. گفتم خجالت می‌کشه. بالاخره کار بدی کرده ولی تقصیر اون که نبود. بود؟ عباس آقا قسم خورد که خبر نداره. خیلی وقت پیش، اون موقع که مکانیکی داشت، دوست شوهر خانم منیری یه تاکسی بار نیسان داشت که داده بود به‌یکی از‌ آشناهاش. هر وقت کار ماشینش گیر می‌کرد می‌آورد پهلوی عباس آقا.

یه ماهی گذشت و دیگه نتونستیم سر نخی پیدا کنیم. تا این‌که یه مرتبه‌ یادم اومد خانم منیری رو یه جایی دیدم. فکر می‌کنم توی خواب یادم اومد.

یه بار خانم منیری توی اتاق انتظار داشت با تلفنش صحبت می‌کرد. گفتش خونه شون کنار کاناله و تا پنجره رو وا می‌کنن بوی گند فاضلاب میاد تو. من اون جا رو می‌شناختم. پاییزِ پیش واسه عیادت دوستم رفته بودم اون جا. داشتم بر می‌گشتم که دیدم خانم منیری رفتش توی یکی از خونه‌های کنار کانال. پرده پنجره‌اش هم مث پیرهن خانم منیری گل‌دار بود. گمونم از سر همون پارچه پیرهنی، پرده در آورده بودن. همین یادم موند. یه بار که اومده بود مطب می‌خاستم ازش بپرسم خونه شون لب کاناله یا نه که سرم شلوغ شد و پیش نیومد بپرسم.

به آقای حکیم‌زاده که دوست دکتر بود و جریانو بهش گفته بودیم، اینو گفتم. زنگ زد به‌کارآگاه. اومدش. با آقای حکیم‌زاده و کارآگاه رفتیم کانال. در زدیم. یه خانمه با بچه‌اش اومد دم در. افغانی بود. خیلی ‌ترسید. گفتیم خانم منیری رو می‌خایم. گفتش یه هم‌چین آدمی ‌این جا نداریم. کارآگاه کارتشو نشونش داد و گفت اگه این جا باشه خودش و شوهرشو دست‌گیر می‌کنه. خانمه اشکش دراومد. بی‌چاره از بس سختی کشیده بود اعصابش خرد بود. تنش به رعشه افتاد. قسم خورد که نمی‌شناسه. هم‌سایه شون که داشت نیگاه می‌کرد اومدش و گفتش اینا خیلی وخت نیست اومدن. مردمان خوبی‌اند. اگه می‌دونستن می‌گفتن. ما باور کردیم و تا غروب همون جا موندیم. شوهر زنه که اومد، بیچاره خیلی‌ترسید. زبونش بند اومد. بعد وقتی فهمید دنبال کی می‌گردیم گفتش که اونا چند روز پیش خونه رو تحویل دادن. آدمای شلخته ای بودن و خونه رو کثیف و خراب تحویلشون دادن. می‌گفت ماها چاره‌ای نداریم. غریبیم باید تحمل کنیم.

رفتیم بنگاهی محل که خونه رو اجاره داده بود. بنگاهیه اول زیر بار نمی‌رفت. بعد که فهمید سداشو ضبط کردیم و کارآگاه می‌تونه واسش پرونده درست کنه گفتش که خونه رو به ‌اسم آقای احسانی اجاره کرده بودن. نشونی مرده رو که داد نشناختیم ولی نشانی زنه رو که داد شناختیم. همون خانم منیری بود.

از هم‌سایه‌ها خیلی پرس‌و‌جو کردیم. چند روز کارمون همین بود تا این‌که مشخصات اونائی که تو اون خونه رفت و آمد می‌کردنو به‌دست آوردیم. کارآگاه گفتش میده عکس این آدما رو بکشن که شناسائیشون کنه. البته پول بالائی هم خواست. چاره ای نبود. دکتر پولو داد ولی چون دکتر نمی‌تونست دنبال کارا رو بگیره ازم خواست هم‌راه کارآگاه باشم.

من تعجب می‌کردم چرا کارآگاه این جوریه. خیلی از خودش ممنون بود ولی کاری نمی‌کرد. به‌گمونم سرش شلوغ بود. خیلی هم کار بلد نبود ولی رابطه‌اش با اداره بازی عالی بود. چند روزی که گذشت، یه روز به‌دکتر گفتم این کارآگاه عین خیالش نیست. فقط به‌هر بهونه ای پول میخاد. ما اگه نبودیم الانه هیچی به‌ هیچی. بذار من برم دنبال کارا. دکتر گفتش باشه ولی کارآگاه نفهمه.

ببین من این جور آدمی‌ام. سر و ته هر کاری رو در میارم. روز بعدش رفتم کانال و از هم‌سایه‌ها پرسیدم خانم منیری وسایلشو با چی برده. گفتن با یه تاکسی بار پراید. وسایلش زیاد نبود. گفتم شوفرشو میشناختین؟ گفتند نه از اهالی محل نبود. یه بچه شیطون بهم گفت اگه یه نشونی خوب بدم بهم مشتلوق میدی. گمونم پدر مادرش هراتی بودن. لهجه همین محمدی رو داشت. گفتم بگو. گفت: یه شعر رو سپر نوشته بود. بچه باهوشی بود. شعرو واسم خوند. من یادداشت کردم. وقتی واسه دکتر خوندم کلی خندید و گفت: امان از این راننده‌ها. شعرهاشونم مخصوصه. شعر هنوزم یادمه. نگرد، نیست. گشتم، نبود.

از فردا کارم شد تو خیابونا مخصوصاً طرفای مولوی و بازار گشتن و به‌سپر تاکسی‌های پراید سفید نیگا کردن. چند ماه بعد نزدیکای غروب یه تاکسی بارو گیر آوردم. جلوی یه بنگاه پارک کرده بود. ایستادم تا صاحبش اومد. یکی از همونایی بود که دکتر نشونیشونو داده بود. قد بلند، چارشونه. کمی‌هم پاش می‌لنگید. پلاکشو یادداشت کردم. با یه موتور رفتم دنبالش. بارو که تخلیه کرد برگشت به‌همون بنگاه. آخر شبم رفت خونه‌اش. طرفای فرح زاد.

خلاصه. دزدو گیر آوردیم. کارآگاه همه چی رو از زیر زبونش کشید. همه شون سابقه دار بودن. معلوم شد پولو بین خودشون تقسیم کردن و این بی‌چاره هم رفته تاکسی بار خریده و داره کار می‌کنه. می‌گفت اونای دیگه پولو خرج دود کردن، فرستادن هوا.

دکتر چه کار می‌تونست بکنه؟ با آقای حکیم‌زاده به‌ این نتیجه رسیدن که از خیر پول بگذرن. دکتر می‌گفت اینا سابقه دارن یه وقتی واسه بچه‌های ما مزاحمت ایجاد می‌کنن. تقصیر خودش بوده که بی احتیاطی کرده. رفت کلانتری و شکایتو پس گرفت. پرونده هم مختومه شد. ولی کارآگاه گفتش من تازه گیرشون آوردم. تا همه شونو نچزونم ول نمی کنم. اینا باید تنبیه بشن.

خوب. حالا فهمیدی چی به‌سرمون اومد.؟ می‌بینی چه ماجرائی داشتیم؟ هی با توام. مگه نمی‌بینی چی به‌سرمون اومده. نمیگی این بیچاره الان یه ماهه توی خونه نشسته. شدیم عین جذامی‌ها. همه از هم می‌ترسیم. حالا کجاشو دیدی، بیش‌ترشم داریم. اون وقت‌ها دست‌کم می‌تونستیم دور هم تو حیاط بشینیم درد دل کنیم. الانه اونم نمی‌شه. وحشت همه جا رو گرفته. از در که میخام برم بیرون می‌ترسم. میگم نکنه هم‌سایه کرونا گرفته باشه، به‌در دست زده باشه، منم کرونا بگیرم.

مرد که ساکت شد، سکوت اتاق را پر کرد. سدائی از دیوار نمی‌آمد. دلهره‌اش شروع شد. دهانش را به‌سوراخ چسباند و نالید:

بهت التماس می‌کنم. نیگا کن چه حالی پیدا کردیم. کرونا از در و دیوار بالا میره. مردمم ریختن تو خیابون. مرگ بالای سر همه واستاده. مث شاپرک میشه سدای بالشو همه جا شنید. تو مترو، تو اتوبوس، تو اداره، مطب، بیمارستان. چرا این پرپر زدنا رو نمی‌بینن. من دیگه از همه چی می‌ترسم. میخام برم نون بخرم میگم نکنه دستم به‌جائی بخوره کرونایی بشم. وسواسی شدم. چند روزه دارم نون خشک می‌خورم. اگه برنجم تموم بشه بی‌چاره میشم. دکتر بهم پول داد گفت برو واسه ۶ ماه غذا تو خونه ذخیره کن. من همین یه دونه اتاقمو تا سقف پر کردم. کنسرو، ماکارونی، برنج، آرد. میوه هم داشتم زود تموم شد. می‌ترسم برم بخرم. میگم نکنه تو میدون‌تره بار کسی به‌میوه دست زده باشه، کرونائی بشم. میگن ۶۰ سال به‌بالا زودی می‌میرن. بعد میان یه قبر می‌کنن به‌چه گودی و آدمو میندازن اون تو. سرشم آهک می‌ریزن. به‌فامیلا هم اجازه نمیدن بیان سر خاک. هر کی بمیره غریبانه چالش می‌کنن.

دکتر همون دی ماه بود که گفتش خبر دارم کرونا اومده. وسایلشو جمع کرد و گفت میرم پهلوی زن و بچه ام. نمی‌دونم واست گفتم یا نه. از خیلی وقت پیش موقعی که پسرش ۱۳ ساله بود یه خونه تو قبرس خرید و هر چی پول داشت فرستاد واسه زن و دختر و پسرش. خودش گاهی بهشون سر میزد. مطب و خونه و همه چی رو فروخت. تا پیش از زمستون تو مطب دوستش شراکتی کار می‌کرد. دی ماه بود که دوست دکتر مریض شد. دکتر گفت این کروناست. به‌زودی هر کی تو مطب کار کنه کرونا می‌گیره.

از اولی که دکترو شناختم همیشه اخبار گوش می‌کرد. این روزا همه‌اش اخبار چینو دنبال می‌کرد. گفتش با این قلب خراب و فشار خون، بمونم خدا بیامرزم. مطبو که تعطیل کرد خدا خیرش بده یه پولی بهم داد که برم وسایل بخرم. اجاره خونه منو داد و گفتش که نمیخاد کار کنی. برگشتم میای پیشم. اون رفت. تازه بعدش فهمیدم زن دکتر چه قدر زرنگ بود. زودی فهمید داره چی میشه و دکترو ورداشت برد.

ببین. از دست سرنوشت میشه فرار کرد؟ ما که نتونستیم. همین جا هستیم. روزی سد بار دستمو با صابون می‌شورم. از خونه بیرون نمیرم ولی میگم نکنه از هوا بیاد. یه دکتر میومد محله مون مریضا رو خیلی ارزون ویزیت می‌کرد. بیمه داشتی، نداشتی واسش توفیری نمی کرد. چند روز پیش گفتن کرونا گرفته مرده. چه آدم نازنینی بود. وقتی کرونا دکترو بکشه منو نمی‌کشه؟. خودت بگو راست نمیگم؟ ببین چه قدر لاغر شدم. بیا و دندونمو پس بده، بتونم این آخر عمری یه لقمه نون خشکو بجوم.»

مرد دو باره دستش را به‌داخل سوراخ برد. احساس کرد می‌تواند با نوک انگشتش آن را ‌کنار بزند. فشار داد. ته دندان به‌چیزی گیر کرد و کمی ‌بلند شد. مرد دو باره امتحان کرد. گوشه کنگره‌دار دندان را با نوک انگشت شست و ‌اشاره گرفت. کمی ‌به‌ سوی خودش کشید. ناگهان تمام بدنش عرق کرد. هیجانی شد و تنش به‌لرزه افتاد. توانسته بود دندان را بگیرد. قلبش به‌شدت می‌تپید. می‌ترسید از نوک انگشتش رها شود. آهسته آهسته دندان را به‌سمت خودش کشید و ناگهان‌هاله ای از لثه صورتی رنگ را که پر از خاک و گچ شده بود دید. ‌اشکش بیرون زد. دستش را محکم بیرون کشید. کناره‌های سوراخ دستش را خراشاند ولی مرد توجه نکرد. دندان را فوت کرد و با گوشه پیراهنش تمیز کرد. لثه کمی ‌بوی مردار می داد ولی ترسید درنگ کند و از دستش بیفتد. به‌سرعت دندان را در دهانش گذاشت و آن چنان که عادت داشت چند تا مک محکم زد. طعم گچ و خاک به‌کامش نشست. دندان لق بود و سر جای خودش می‌لرزید. مرد جیغی کشید و مانند بچه‌ها شروع به‌رقصیدن کرد. برای این که سرش گیج نخورد دستانش را به‌دیوار تکیه داد. می‌خواست فریاد بکشد ولی‌ترسید هم‌سایه‌ها بگویند دیوانه شده است. به‌خودش آمد. تفی به‌کف اتاق انداخت و سرش را به‌داخل سوراخ برد و نجوا کنان و خسته گفت:« هی موش جان، دیدی آخرش دندونمو گرفتم. خیلی اذیتم کردی. برو الهی کرونا نگیری.»

نان را تیکه کرد و به‌دهان برد. هنوز کامش زخم بود و درد می‌گرفت. با لذت نان را جوید و مزمزه کرد.

دندان مصنوعی را از دهان بیرون آورد و با لذت نگاهش کرد. گوشه‌های لثه جویده شده بود. مرد خندید و گفت:

– « عیب نداره این گوشش کمی ‌میزد. درست شد.»

نگاهی به‌سوراخ انداخت. کمی‌نان برداشت و در لانه گذاشت: « بیا بخورش ولی دیگه ازین کارا نکن. ».

شادمان جلوی آیینه رفت و به‌دندانش نگاه کرد. کتش را پوشید و با عجله از خانه بیرون رفت. خیابان شلوغ بود. راه افتاد و به‌هرکس که می‌رسید بلند می‌خندید که دندان‌هایش دیده شود. در شهر عبوسی که‌ ترس و تشویش روانی و نگرانی از آینده سایه افکنده است، خندیدن یک انسان با سدای بلند، دلهره به‌جان بینندگان می‌اندازد. کمی‌خودش را جمع کرد و نگاهی به‌پنجره‌ها انداخت. مردم کوچه‌ها دیگر عادت کرده اند از پشت پنجره‌های بسته به ‌ره‌گذران نگاه کنند. سرش را پائین انداخت و به‌سوی خانه برگشت. میخاست دوباره خودش را در آئینه ببیند.

آیینه کثیف بود و چهره‌اش را در هم تنیده و دژم نشان داد. به سوی سوراخ موش رفت. نانی را که کنار دیوار گذاشته بود کمی خیس کرد. دانه های مرگ موش را لای خمیر گذاشت، دستش را درون سوراخ برد و نان را گوشه ای پرتاب کرد. سپس جلوی سوراخ نشست، اشکش را با پشت دست پاک کرد و همان جا از خستگی خوابش برد.

۳۱ فروردین ۱۳۹۹
تهران

آیرج کی‌پور

بدون دیدگاه

دیدگاه شما (لطفاً از Internet Explorer استفاده نکنید):

(اطلاعات شما نزد سایت محفوظ خواهد ماند)





*