چه‌گونه دندان‌پزشک چپ‌دست شد؟!

حادثه برای دندان‌پزشک بخش بسیار ساده اتفاق افتاد. آن روز نیز مانند هر روز، صبحانه‌اش را خورد، میزش را تمیز کرد و با شتاب به سوی بیمارستان راه افتاد. بیمارستان آن سوی جادۀ کمربندی شهر قرار داشت و عبور از آن کم از مدال آوردن در المپیک نبود.

رانندگان کامیون معمولن تا حدود ساعت هفت و نیم صبح هنوز خواب آلودند و با سرعت از جادۀ کمربندی عبور می‌کنند. کارکنان بیمارستان که مجبورند از این جاده عبور کنند، اغلب شاهد حادثه‌های گوناگون اند. از ماندن یک همکار یا بیمار زیر چرخ های کامیون گرفته تا افتادن در چاله ای که هر از چند گاهی به مناسبتی کنده می‌شود.

دندان‌پزشک بخش نیز می‌خواست با عجله از جاده عبور کند که کامیونی پیدا شد و با سرعت به سویش آمد.

واکنش انسان‌ها در رویاروئی با خطر یک‌سان نیست. یکی به سوی خطر می‌دود، یکی از خطر می‌گریزد و دیگری بهت‌زده و تسلیم بر جای می‌ماند. دندان‌پزشک بخش پایش در چاله گیر کرد، به پهلوی راست غلطید و با همۀ وزنش روی دست فرود آمد. کامیون گذشت و رانندۀ آن حتی متوجه نشد چه اتفاقی افتاده است.

درد تیزی در پهلو و شانۀ دندان‌پزشک پیچید. تنش کوفته شد، اما خوش بختانه به سرش آسیبی نرسید. به آرامی از جایش بلند شد. احساس کرد دستش نافرمانی می‌کند و نمی‌تواند آن را بچرخاند. دندان‌پزشک با وحشت و دلهره به دستش خیره ماند:

-«اگه دستم کار نکنه چکار کنم؟! »

خوش‌بختانه دربان بیمارستان به دادش رسید و به بخش اورژانس بیمارستان برد. پزشک کشیک نیز، پس از معاینه او را به بخش پرتونگاری فرستاد. پس از عکس‌برداری مشخص شد، حدس پزشک کشیک درست بوده و دست از ناحیۀ ساعد ترک برداشته است. جای درنگ نبود. دست راست در لایه ای از گچ به گردن دندان‌پزشک آویخته شد و برای دکتر گواهی استراحت ۴۸ ساعته صادر کردند.

خبر حادثه به سرعت در بیمارستان پیچید و به گوش مراجعه کنندگان بخش دندان‌پزشکی رسید. منشی بخش اولین نفری بود که خود را به دندان‌پزشک رساند:

-« دکتر! اگه بدونین چه خبره! سروصدای مریضا در اومده. میگن چرا دکتر نمی‌یاد!»

حق با بیماران بود. آنان اول هر ماه، برای تعیین نوبت پر کردن دندان به بیمارستان می‌آمدند و حالا که بیست روز تمام انتظار کشیده‌اند، دندان‌پزشک در بخش حاضر نشده است.

گاهی وقت‌ها دو دندان‌پزشک در یک اتاق با هم کار می‌کنند و آن چنان که معمول این جماعت است چشم دیدن هم‌دیگر را ندارند!!! بیمار شدن یا نیامدن یک همکار، فرصت خوبی برای تنه زدن و از میدان به در کردن حریف و قاپیدن مریض‌ها پیش می‌آورد.

بیمارانی که سر نوبتشان حاضر شده بودند، با سوءظن و ناباوری به منشی بخش نگاه می‌کردند:

-« حُکمن رفته جایی، حالا بهانه میاره!»

-« پس چره اون یکی داره کار می‌کنه! مِگم مال منه پر کن، مِگه شما مریض من نیستی! تا حالا تو مطب خودم ندیدمت!»

آمدن دکتر، با دست گچ گرفته ای که وبال گردنش شده بود، به شایعه‌ها پایان داد. اولین نفری که پیدایش شد، مدیر داخلی بیمارستان بود که در ظاهر برای عیادت و در باطن برای سرکشی و پی بردن به اوضاع و احوال به بخش آمد. دکتر دست گچ گرفته و فیلم رادیوگرافی و گواهی ارتوپد بیمارستان را نشانش داد و اثبات کرد به راستی استخوان دستش ترک برداشته است.

مدیر داخلی بیمارستان بالاخره حرف دکتر را باور کرد و با این کلام که: «حالا با این مریضا چیکار کنیم» از بخش بیرون رفت.

هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که رئیس بیمارستان وارد شد. این رئیس خود را آماده می‌کرد، “مدیر نمونه” شود و ترک برداشتن دست دندان‌پزشک که به دنبال خود اعتراض احتمالی بیماران و گاهی شکایت مخفیانۀ آنان به مقامات بالا را در پی می‌آورد، می‌توانست به نمونه شدنش آسیب برساند.

رئیس بیمارستان از دکتر عیادت کرد و با دل‌جویی گفت:

-« حالا ناراحت نباش، می‌گم یه دندان‌پزشک بیاد جاتون کار کنه!»

دندان‌پزشک از خلال این کلمات دل‌سوزانه، به آن‌چه که رئیس در لفافه گفت، پی برد:

-« نمی‌تونی کار کنی بگو! همین فردا با یکی دیگه قرارداد می‌بندم! هر روز دوسه تاشون میان این‌جا التماس می‌کنن! »

دندان‌پزشک، با دیکلوفناکی که به او تزریق کرده بودند، کمی حالت خواب آلودگی داشت و دلش می‌خواست به یکی از اتاق‌های بیمارستان برود و استراحت کند، اما نمی‌توانست!

از بیرونِ در سر و صدا قطع نمی‌شد. صدای دو رگۀ زنی که بنا به عادت بلند صحبت می‌کرد، روشن‌تر از بقیه شنیده می‌شد:

-« دفۀ قبل اَنجیل آوردم. به چه گُندگی! به بچم گفتم، خوباشه جدا کن! دادم دکتر به بچه‌ش بده! حالا می‌گم دخترمه ببین، اول می‌گن چره دفترچۀ خودش نیسته! الانه بهانه میاره مِگه دستش شکسته! الهی گردنش بشکنه دروغ نندازن! نمِگن مردم کار و زندگی دارن!»

یکی از بیماران که از غفلت منشی استفاده کرده و داخل شده بود، با دیدن دکتر گل از گلش شکفت:

-« سلام! منه یادت میاد! این دندانه کشیدی!» و با دستش نشان داد: « عیدی آمدم دستت سالم بود، حالا شکسته!»

دکتر اشاره ای به دست شکسته اش کرد و گفت:

-« شکسته، درد داره، نمی تونم».

زن با تعجب نگاهش کرد و پرسید:

-« درد داره؟ بروفین نداری؟ یه تخته قرص ۵۰۰ بخور خوب می‌شی!»

دکتر سعی کرد خون‌سردی اش را حفظ کند و آهسته گفت:

-« ببین عزیز! همۀ زندگیم به این پنج تا انگشت بنده! ما با دستمون کار می‌کنیم. اگه خدای ناکرده چیزیش بشه چیکار کنم!»

زن نگاهی به دندان‌پزشک کرد و با لحنی که عادی بودن حادثه را تلقین می‌کرد گفت:

-« راست مِگی؟ منم کارگر مردمم! دست نداشته باشم نمی‌تانم وجین کنم. نمی‌تانم پنبه بچینم!» و ادامه داد: «حالا بزرگی کن دندان منه بکش! بچه شیر خواره خانه گذاشتم. آمدم زودی برگردم!»

دندان‌پزشک جوابی نداشت بدهد. به طرف انتهای اتاق راه افتاد و خود را با مرتب کردن وسایل سرگرم کرد.

زنی با کودک سه ساله اش وارد شد و در را محکم پشت سرش بست. دکتر هراسان برگشت و کودک با دیدن او دامن مادرش را کشید و صدای جیغش اتاق را پر کرد. مادر کودک سعی کرد او را آرام کند و وقتی نتوانست، رو به بیمار دیگر کرد و با شِکوه گفت:

-« دکتره دید ترسید!» و به راستی هم دکتر ترسناک می‌نمود:

عینکی درشت بر چشم! ماسکی ضخیم و مچاله شده بر صورت، روپوشی گشاد و دراز، که لکه های قهوه ای داروی ظهور و خونی که اثرش از بین نرفته بود، بر تن، دستی که با چند لایه گچ به گردن آویخته شده بود، با چهره ای که از درد دست و کوفتگی تن در هم رفته و خسته می‌نمود، دندان‌پزشک را به آدم مریخی فیلم های تخیلی بیش‌تر شبیه می‌کرد تا تصویری که از دکتر در کتاب‌های کودکان می‌کشند.

با آمدن زنی سیاه چرده و لاغر، صدای کودک بریده شد. زن گوشۀ پیراهنش را که به زیر زانویش می‌رسید، گرفته و صورتش را با آن تمیز می‌کرد. کودک از رفتار زن خوشش آمد و خندید.

زن قبراق و سرحال به طرف دکتر رفت و پرسید:

-« دکتر دستت شکسته؟» و منتظر پاسخ نماند و گفت: « خب مِشه. دست منم شکست خب شد. خانم جان! بگو شوهرت بره کله پاچه بخره. کله پاچه خیلی خوبه! من خوردم. سه روز نشده دستم جوش خورد.» و با مهربانی رو به دندان‌پزشک که جایش را تغییر داده بود کرد و گفت: « می‌خوای بپزم بیاره؟»

دکتر تشکر کرد و زن که نظر مساعد دکتر را جلب کرده بود لحنش عوض شد و خواهش‌مندانه ادامه داد:

-« حالا دندانمه کی درست می‌کنی. به خدا اول برج نوبت گرفتم تا حالا درد می‌کنه! گفتم بیام راحت شم» و با افسوس سرش را به چپ و راست حرکت داد و گفت:

-« ای بختِ بار !»

دندان‌پزشک که دوباره درد دستش شدید شده بود، با دل‌خوری گفت:

-« نمی دونم! فعلن که دستم شکسته!»

زن با ناراحتی نگاهش کرد و پرسید:

-« یعنی تا ظهرم نمی‌شه؟ من میتانم تا ظهرم بمانم. عجله ندارم!» و با زیرکی ادامه داد: « آدم اگر بره مکتب دکتر دیگه، روش به دکتر باز مِشه. دفۀ بعد هم مِره پیش همون ! خودت درست کنی بهتره !»

زن به یک واقعیت زمانی اشاره داشت. با بیمار شدن دندان‌پزشک، بیماران مطبش به دندان‌پزشکان دیگر مراجعه می‌کردند و با این تورم دندان‌پزشک که در شهرها پیش آمده است، درآمد دندان‌پزشک باز هم کاهش می‌یافت. دکتر نمی‌دانست چه جوابی بدهد.

در این هنگام منشی بخش با دست‌پاچگی وارد شد و اطلاع داد، دربان بیمارستان، دوست نزدیکش را برای پر کردن دندان فرستاده است!

دندان‌پزشک که عصبانی شده بود، رو به منشی بخش کرد و طوری که همه بشنوند، داد کشید:

-« مگه نمی‌فهمن! دستم شکسته، ایناهاش!» و دستش را نشان داد.

منشی با تردید نگاهش کرد و آهسته گفت:

-« خانم دکتر، اونو علی آقا فرستاده!»

علی آقا دربان بیمارستان بود و «ساعت زن حضورو غیاب» در اتاقش قرار داشت.

دکتر با تردید به منشی که چشم انتظار ایستاده بود نگاه کرد. اگر دربان با کسی بد می‌شد، برایش برای هر ورود و خروج ساعت می‌زد. دوستی با دربان این مزیت را داشت که می‌شد در تمام مدت رسمی کار، به امور بیرونی هم رسید، بدون این که «پاس» یا مرخصی گرفته شود!

دکتر آرام گرفت و با صدایی آهسته گفت:

-« دوست علی آقا رو نمی‌شه رد کرد! بگو بیادش تو» و با کمک منشی بند روپوشش را انداخت و بیمار را صدا زد. پس از آن چند نفری را ویزیت کرد و فرستاد ولی بالاخره مجبور شد تن به کشیدن دندان بدهد. درست است که دست راستش ترک برداشته بود، اما دست چپ که داشت!

اولین نفر را با دست چپ آمپول زد، دستش لرزید ، فرمان نبرد و سوزن فقط در حلق بیمار فرو نرفت! اما بیمار، برعکس دفعات پیش که سر و صدا راه می‌انداخت و از درد سوزن، فغانش به آسمان بلند می‌شد، نه فقط صدایش را برید بل‌که به دندان‌پزشک کمک کرد تا بتواند با دست چپش آمپول بزند و با این که دکتر مجبور شد سوزن را چندین بار از توی بافت بیرون بیاورد و دوباره تزریق کند، زن آرامشش را حفظ کرد. پس از تزریق نیز دل‌سوزانه در حالی که چشمش را می‌مالید گفت:

-« اشکالی نداره. انشاءالله یاد می‌گیری! دفعۀ بعد بهتر می‌زنی!»

نفر بعدی کار ترمیمی داشت. لامپ یونیت شش ماهی می‌شد سوخته بود و چون تکنیسین فقط برای تعمیرات اساسی دستگاه می‌آمد، دندان‌پزشک مجبور بود از نور بیرون استفاده کند و روزهای ابری حفرۀ دهان به زحمت دیده می‌شد تا چه رسد به حفرۀ دندان!

با این حال، دندان‌پزشک در کارش تبحر داشت و تا زمانی که با دست راستش کار می‌کرد، مشکلی جز درد چشم نداشت! اما کار کردن با دست چپ حکایت دیگری بود. دندان‌پزشک دندان را پر کرد و نفس عمیقی کشید و با بیمار قرار گذاشت چند ماه بعد دوباره وقت بگیرد تا پرکردگی اش تجدید شود.

چند نفری آمدند و وقتی دیدند دست دکتر آسیب دیده است برگشتند یا برای ماه بعد نوبت گرفتند. یکی از بیماران از دکتر خواست او را با ماشین به منزل برساند تا استراحت کند، اما دکتر تشکر کرد و ترجیح داد در بیمارستان بماند تا ساعت کار ماهیانه اش پر شود.

آن روز را دکتر تا پایان وقت اداری در بخش ماند. وقتی به خانه برگشت با این که خسته بود، سرنگ را با دست چپش گرفت و به تمرین تزریق آمپول روی پوست هندوانه پرداخت. بعد پر کردن را تمرین کرد و آنقدر به کارش ادامه داد و داد و داد، تا موفق شد.

از آن روز، دندان‌پزشک ما، «چپ دست» شده است. با این که دست راستش کاملن خوب شده، اما ترجیح می‌دهد فقط با دست چپش کار کند، بنویسد، آمپول بزند، دندان‌ها را ترمیم و جرم گیری کند!. دست راستش را نیز برای روز مبادا «زاپاس» نگاه داشته است!

 

دندان‌پزشک پیش از این نمی‌دانست و فقط و فقط آن روزی که دست راستش شکست فهمید، چرا هر دندان‌پزشک دو دست دارد!

 

10 مهر ۱۳۷۹
گنبد کاووس
آیرج کی‌پور

بدون دیدگاه

دیدگاه شما (لطفاً از Internet Explorer استفاده نکنید):

(اطلاعات شما نزد سایت محفوظ خواهد ماند)





*