مرد باید شب خونه خودش بخوابه
اتوبوس از میدان صنعت شهرک غرب به سوی میدان انقلاب حرکت کرده بود ولی راننده هنوز سرگرم شنید و گفت با بغل دستیاش بود و نمیخواست بلیتها را بگیرد.
-« خب. بعدش چی شد؟ حرف حسابش چی بود؟ »
-« هیچی. درسشو ول کرد. یه چند سالی فرستادمش بنائی یاد بگیره. تن بهکار نمیداد. بعدش رفت سربازی. چند بار تنبیه شد. یه بار با دوستش فرار میکنن میرن کنار دریا. لات بازی در میارن. دژبانا میگیرنش میبرنش پادگان و بهش اضافه خدمت میبندن. بعد بخشیدنش.
از خدمت که اومد بیرون، یه رفیقی داشت تو کار فنی بود. نمیدونم چهطور شد آقا پیمان به کار برق علاقهمند شد. ما نفهمیدیم کی اوستا کار شد. از بس ماشاءالله با استعداد بود. اونم چه اوستائی. درجه یک. بیست بیست. کارش خوب بود، نمی دونم چرا از خونه گریزون بود. حاضر بود بره شب کنار قهوه خونه رو زمین خالی بخوابه ولی خونه نیاد. هرچی پول در میاورد خرج دوستاشمیکرد.
دیدیم اینجوری نمیشه. گفتیم واسش زن بیاریم سر براه شه. هر کی رو پیشنهاد کردیم قبول نکرد. از زن جماعت و خونه فراری بود. آخر سر گفتیم برادرزاده مو بهش بدیم آدم بشه. وقتی سربازی بود عموش خیلی بهش رسید. خدا بیامرز به عموش تو نمیگفت. از بس نجابت داشت. بزرگتر، کوچکتر سرش میشد.
اولش راضی نمیشد. میگفت خوبیت نداره. بعد گفتش دختر عمومه دکترا میگن بچهها ناقص در میان. آخرش وقتی عموش بهش پیشنهاد کرد، راضی شد. مصلحتو باش. از فردای عروسی هرشب به خونه بر میگشت. ورد زبونش شد: « خوبیت نداره زن جوون شب تنها بمونه»
یک سواری از سمت راست جلوی اتوبوس پیچید و اگر راننده ترمز نکرده بود، تصادف میشد. راننده اخی گفت و به دوستش اشاره کرد بقیه ماجرا را تعریف کند.
* * *
آسانسور هنگام بالا و پائین رفتن بهشدت میلرزید. دو تعمیرکاری که از ظهر با آسانسور درگیر شده بودند، راه به جائی نمی بردند و آسانسور درست نمیشد. یکی از آنان که سنی حدود ۲۵ سال داشت به بختش بد و بیراهی گفت و گناه را به گردن دوستش انداخت که قرار بود به یاریش بیاید و نیامده بود. دیگری جوانی ۱۶ – ۱۷ ساله بود و بدون این که حرفی بزند به اعتراض استادکارش گوش میداد.
-« تو این هشتگردم که قطعه پیدا نمیشه. تا برن از تهرون بخرن بیارن شب میشه. »
نگهبان ساختمان از توی راهرو دلداریشان داد:
-« نه. ایشالله درست میشه. آقا پیام زندگی رو اینقده سخت نگیر. »
« من میدونم. اینا وقتی خراب میشن دیگه درست نمیشن. زنگ بزن بگو مهندس خودش بیاد یه کارش بکنه.»
اتاقک آسانسور تاب میخورد و تعمیرکارها نمیتوانستند آسوده کار کنند. چند سیم را باز و دوباره لحیم کاری کردند. قطعه ای را که فکر میکردند خراب شده است عوض کردند.
« شما برو برقو بزن من از اینجا کنترلش میکنم. »
مسئول ساختمان به گوشی موبایل اشاره ای کرد و گفت:
-« مهندسه زنگ میزنه. چی بگم»
-« بگو خودش بیاد. کار این دستگاه زیاده. من نمیتونم بمونم. خودش میدونه، من شب بایست برم خونه. بهش بگین تو طبقه همکف گیر کرده. »
برق آسانسور زده شد و دکمه ها روشن شدند.
« ها، مث این که عیبشو پیدا کردم. »
آقاپیام، حالا چی بود؟ »
« چه میدونم. از برقش بود انگار. »
آقای پیام تعمیرکار آسانسور دکمه ای را فشار داد. در آسانسور بسته شد و لحظه ای بعد ناگهان اتاقک آسانسور بهسوی پائین راه افتاد. مامور ساختمان و تعمیر کار دیگر از راه پله به سمت پائین دویدند. بین راه سدای دهشتناکی بهگوششان رسید. آسانسور سقوط کرده بود.
چند نفر دیگر نیز که هنوز در ساختمان بودند خود را به پائین رساندند و پس از یک ساعت تلاشسرانجام توانستند تعمیرکار را که زخمی شده بود بیرون بکشند.
مهندس مسئول شرکت از راه نرسیده پرسید:
« آقا پیام چی شده؟ زخمی شدی؟»
« نه بابا چیزیم نیست . خوبم. بذارین برم خونه.»
با این که به اورژانس زنگ زده بودند ولی خبری از آمبولانس نشد. گروه امداد آتش نشانی هم بدون آمبولانس آمده بودند. مهندس به آژانس زنگ زد و چند دقیقه بعد یک خودرو سمند دم در حاضر شد. آقای پیام را در سندلی عقب خواباندند . یک جوان هم کنار راننده نشست و اتومبیل به سوی بیمارستان راه افتاد.
راننده، چراغهای جلو و فلاشر را روشن کرد و پا را روی گاز گذاشت. با این که اتوبان شلوغ بود ولی سرعت خود رو به ۱۲۰ کیلومتر در ساعت رسید. بین راه، یک راننده پراید تلاش کرد از یک پیکان مسافرکش جلو بزند ولی راننده پیکان به پدال گاز فشار آورد و مانع سبقت گیری شد. راننده پراید که به غیرتش بر خورده و انتظار این جسارت را از یک ماشین کلاس قدیمی نداشت با عصبانیت لائی کشی کرد و راننده آژانس را که به آنان رسیده بود به درد سر انداخت. راننده آژانس ترمز کرد ولی نتوانست تعادل را حفظ کند. سمند ابتدا از چپ به دیواره سیمانی وسط اتوبان برخورد کرد و به راست پیچید و با خم کردن گارد کناره سمت راست واژگون شد و پس از کشیده شدن روی آسفالت در گوشه ای ایستاد.
سرنشینان خودروهائی که حادثه را میدیدند، سرعتشان را کم کردند، با احتیاط رد میشدند و سپس پا را روی گاز میگذاشتند میرفتند تا پاسخگوی پرسش های احتمالی پلیس نباشند. خوشبختانه یک موتور سیکلت پلیس بهموقع رسید. چند نفری تا آمدن آمبولانس مجروحان را از داخل اتاق سمند بیرون آوردند.
راننده آژانس وضعیت بدی داشت و بهدشواری میتوانست نفس بکشد. بغل دستی اشهم با سری شکسته روی آسفالت دراز کش شد و خونش بروی آسفالت نقش انداخت. آقای پیام که عجله داشت خود را به خانه برساند، خودش با زحمت از پنجره عقب خودرو بیرون آمد. گوشه ای نشست و چون حالش بهتر از آن دو نفر دیگر بود کسی هم به سرغش نیامد.
جرثقیل پلیس پس از نیم ساعت از راه رسید و سمند را به گوشه ای کشاند. آمبولانس هم رسید و هر سه را سوار کرد. در راه بیمارستان پرستار که مردی دست و پا چلفتی بود غیر از دلداری دادن کاری نمیکرد.
آمبولانس آژیرکشان به سمت بیمارستان راه افتاد. آمبولانس میرفت و آقای پیام از گوشه پرده کشیده به بیرون نگاه میکرد. وقتی آمبولانس به میدان آزادی رسید سدایش بلند شد.:
« آقای راننده منو همین جا پیاده کن. میخام برم خونه. »
راننده گویا سدایش را نمیشنید. عادت داشت خود را به نشنیدن بزند.
پرستار ابتدا تلاش کرد سر و سدا را بخواباند و هنگامی که نتوانست، خود را برافروخته نشان داد:
« مرد حسابی فقط تو یکی سالمی. باید بیای بیمارستان پرونده پر کنی . واسه مام مسئولیت داره. »
« به من چه. من این آژانسی رو نمیشناسم. این یکی هم کارگر شرکته. قرار نبود اینجوری بشه. »
« من نمیدونم. باید بیای بیمارستان. شاید امشب نگهتون دارن. پول لازم دارین. »
آقای پیام ناگهان آتشی شد و خواست بلند شود ولی نتوانست.
« چیه بهم گیر دادی. من قول دادم شبا خونه باشم. ولم کن برم. »
پرستار تلاش کرد او را آرام کند:
» باشه. زنگ میزنم میگم دیر میای. نگران این چیزا نباش. شب بیمارستان باشی بهتره.»
ولی آقای پیام زیر نمی رفت و میخواست پیاده شود.
پرستار که کلافه شده بود، نعره اش بلند شد و داشت میگفت: « الان میرسیم بیمارستان…» که ناگهان آمبولانس پس از ترمزی گوشخراش توی چاله ای افتاد و یک وری شد.
از صبح یک کاریز قدیمی ریزش کرده و بخشی از خیابان اصلی فرو رفته بود. راننده آمبولانس با این که یکی دو بار از کنار فرو نشست خیابان رد شده بود ولی باز هم فراموشش شد و داشت از سمت راست یک اتوبوس سبقت می گرفت که حادثه رخ داد و آمبولانس در چاله گیر کرد.
خوشبختانه نزدیک بیمارستان بودند و خیلی زود کمک رسید و هر سه نفر را از توی آمبولانس بیرون آوردند و با همه داد و بیدا و فریادی که آقای پیام براه انداخته بود او را به بخش اورژانس بیمارستان بردند.
تا عکسبرداری و خون گیری به پایان برسد، خانواده آقای پیام که با خبر شده بودند آمدند و جستوجو برای یافتن پول پیش پرداخت برای بستری کردن مجروحان آغاز شد.
آقای پیام بیتابی می کرد و میخواست بهخانهاشبرود و سرانجام هم به بهانه رفتن به دستشوئی توانست از روی تختش بلند شود و از بیمارستان فرارکند.
زمانی نگهبانان بیمارستان متوجه فرار شدند که از خانه اطلاع دادند آقای پیام با تاکسی خود را به خانه رسانده است و خسته و مجروح و خون آلود، در گوشه حیاط خانه دراز کشیده است و توان حرکت ندارد.
* * *
مرد، ریش بلندش را که تک رشتههای سیاهش هنوز اینجا و آنجا خود را به رخ بیننده میکشیدند خاراند و گفت:
-« من وقتی خبردار شدم، آقا پیام گوشه حیاط افتاده بود و ناله می کرد. گفتیم ببریمش اتاق خودش. بالاسر خونه دومادمون یه اتاق واسشون کرایه کرده بودیم که راحت باشن. پله ساختمونو داشتند تعمیر می کردند. من نمیدونستم نرده کناری شکسته است. به نرده تکیه دادم. پای آقا پیامو گرفتم که ببریمش بالا که یهمرتبه نرده شکست و افتادم زمین و آقاپیام هم افتاد روم و دستم شکست.
مرد به دست شکستهاشکه داخل گچ ستبری پنهان شده بود اشاره کرد:
-« بازم خداشکری از بالای ساختمون نیفتادم پائین وگرنه کله م داغون میشد.»
راننده اتوبوس سر ایستگاه ایستاد و پس از این که آخرین مسافر سوار شد گفت:
-« کارخدارو می بینی؟ وقتی آدم عمرش باقی باشه همینه دیگه. همه جور بلا سر پسرتون اومد و شما سالم موندین!»
-« هی… مصلحتش چی باشه…. چی بگم. بردنش بالا. وقتی رخت خوابو براش پهن کردن، نفس راحتی کشید و ناله کنان گفت:
-« خوب. اینم از خونه . »
-« ما هم دیدیم حالش خوبه گذاشتیم بخوابه. آخر شب رفتیم دیدیم نفسش راحت میاد. زنشم گفت آقا پیام خرخر میکنه نمیذاره بچه بخوابه و اومد پائین پهلوی بقیه خوابید. آ…ه چی بگم . صبح که شد دیدیم آقا پیام خدا بیامرز همون نصفه شبی تموم کرده، داغشو به دلمون گذاشته.»
راننده آهی کشید و پرسید: «دکترا گفتن ضربه مغزی بوده، نه!»
-« نه! گفتن خونریزی داخلی چیزی بوده. اگه کسی پهلوش بود زنده میموند. هر چی بود خدا بیامرز راحت تموم کرد.»
-راننده اتوبوس نگاهی به صف دراز ماشینهائی که پشت چراغ قرمز میدان توحید مانده بودند کرد و غرید:
-کی میخان درستش کنن معلوم نیست » و ادامه داد: « هی… وقتی پیمونه آدم پر شد دیگه تمومه. بیچاره به دلش برات شده بود رفتنیه. میخواست شب پهلوی زن و بچه اشباشه » و سپس رو به مرد کرد و دلداریش داد: «آ…ه می فهمم. سخته. آدم با هزار امید بچه بزرگ کنه و بعد بچهاش تو خونه خودش تنهائی بمیره و هیشکی بالا سرش نباشه!…»
۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
تهران
آیرج کیپور
بدون دیدگاه