دست گلت درد نکنه
۱
هنوز وارد اتاق نشده بود که نالهاش بلند شد. رنگش از شدت درد پریده و چشمانش از بیخوابی پف کرده بود.
– «دکتر نجاتم بده!»
دکتر با آرامشی حرفهای، به مرد کمک کرد تا روی صندلی یونیت بنشیند و آرام آبسلانگ را برداشت و معاینه را شروع کرد.
مرد با اضطراب به صورت ماسکزده و چشمان تنگی که از پشت عینک ریزتر به نظر میرسید نگاه میکرد و گاهبهگاه، از جا میپرید و «آخ» میگفت.
جرم، سراسر دندانهای مسواک نخورده را پوشانیده بود.
دندانپزشک با تحکم از مرد پرسید:
– «نمیشد به دندونات برسی؟» و با خنده ادامه داد: «خمیر دندون واست بخرم؟»
مرد نگران و پریشان به دندانپزشک نگاه میکرد وحرفی نمیزد.
۲
در مدرسه، پوستر بزرگی روی دیوار چسباندند و سر صفِ صبحگاهی یک نفر درباره اهمیت مسواک زدن صحبت کرد. بعد از مدرسه، بچهها به منزل برگشتند و برای خانواده آن چه را شنیده بودند، با آب و تاب و هیجان بازگو کردند.
پدرکه ابتدا با خونسردی به بچه گوش میداد، ناگهان عصبانی شد:
– «مگه قدیما مسکاک میزدند! پدر خدا بیامرزم یک دانه هم دندان نکشید! حالا هر گند و گهی ره میخورن!» و نارضایتیاش را این گونه اعلام کرد: «کم تر بخورن» و سری تکان داد و گفت: « از پولدارا یاد میگیرن! » و قندان را از جلوی بچهها برداشت و به مادر داد تا روی رف، در جایی دور از دسترس آنان، پنهان کند.
سرانجام پدر نیز روزی مجبور شد به دندانساز مراجعه کند، ولی گناه را به گردن شیرینی و شکلات عید نوروز انداخت و موقع برگشتن به خانه، با ناراحتی گفت:
– «اگه میدانستم دندان کشیدن راحته، همان جوانی وقتی که تنم جون داشت میکشیدم. حالا دندان مصنوعی میخام چکار. آفتابه خرج لحیم میشه!»
پدر، مسواک نزد، همچنان که پدرانش! و ارثیهای را برای فرزندانش به یادگار گذاشت: کشیدن زودهنگام دندان و پیری زودرس را!
۳
دندانپزشک معاینهاش را تمام کرد و با اطمینان گفت:
– «دوتا ریشه چرکی داری که هر دوتا باید کشیده شن! چرک دندون به قلبت آسیب میرسونه! معدهتم ناراحت میکنه!»
مرد ملتمسانه به دندانپزشک نگاه کرد و نالید:
– «دکتر تو رو خدا بکش راحت شم! به خدا مُردم! دو شبه تا صبح نمیخوابم. خونهسازی هم یه ساله گرفتارم کرده. چکار کنم دکتر؟»
دندانپزشک جواب نداد. سرنگ را برداشت، یک کارپول لیدوکایین تزریق کرد:
– «هر وقت بیحس شد صدات میکنم. فعلن تشریف داشته باشین!»
مرد به اتاق انتظار رفت و روی صندلی نشست و به دورانی بسیار دور برگشت.
در زندگی رخدادههایی است که با تعریف و تکرارِ همه صحنههای آن توسط دیگران، در ذهن انسان نقش میبندد و چنان زنده میشود که پنداشته میشود حافظه مستقیم و بدون واسطه، همه لحظه ها را به خاطر میآورد.
مرد کوچک و کوچکتر شد و به زمانی رسید که شش ماه بیشتر نداشت. نوک دندان از لثه بیرون زده بود و پیرامونش ورم داشت. کودک نمیتوانست شیر بخورد.
به زودی دندان رشد کرد و کودک که دندانش میخارید، روزی پستان مادرش را گاز گرفت. واکنش مادر تند بود و کودک را ترساند. مادر برای اولین بار کودکش را به سمتی پرت کرد!!!
این دندان، دندانی که طلیعهدار دندانهای سیودوگانه است، با چه درد و رنجی، هم برای کودک و هم برای مادر آغاز میشود. مادر از زخم نوک پستان به خود میپیچد و کودک از درد لثه!
وقتی کودک هنگام شیر خوردن، پستان مادر را گاز میگیرد، اطرافیان با لذت نگاه میکنند. انسان در هر سنی باشد، به این شیطنت کودک، با غبطه برخورد میکند. در این لذت بردن از آزار عزیزترین کس، چه رمزی نهفته است؟
دندانی که زودتر از دندانهای دیگر رویش میکند، آکنده از خاطرات است. تجربه اولین گاز، اولین زخم کردن لب و زبان، و اولین عکس یادگاری دوران «دندانداری» از همین دندان آغاز میشود.
لثه سفید و برجسته شده بود. کودک گریه میکرد و از خوردن شیر سر باز میزد. خوابش آشفته شده بود و دائماً انگشتش را به طرف دهان میبرد. باریکهای از آب دهان از گوشه لبش جاری بود.
سرانجام «عمه زهرا» که قابله خوبی بود و تجربه زیادی داشت، آمد و با دیدن دهان کودک خندید و گفت:
– «وو…ی، کرهخر دندان در آورده! نونخور زیاد شد!» و مادر را سرزنش کرد که چرا پس از چندین بچه، هنوز طرز در آمدنِ دندان را نمیداند.
چند روز بعد، مانند روزهای عید، رفت و آمد فامیل نزدیک و همسایهها زیاد شد. همه در تدارک و تهیه وسایل پختن «دندونی» شرکت میکردند.
از شبِ قبل، گندم و لوبیا و نخود را تمیز کردند و خیساندند. کلهپاچه را نیز تمیز کردند و توی دیگِ مسی ریختند و در تنور که هنوز گرم بود، گذاشتند. زنها نان پخته بودند و بوی «پنجهکش» و «فتیر» و «لواش» و « چپوتین» با عطر سیاهدانه و خشخاش و زنجبیل، همهجا پیچیده بود. زنها تا صبح نخوابیدند. هر چند وقت یک بار، به تنور سر میزدند و آتش را میزان میکردند.
پدربزرگ «دندانسری» را با کلهپاچه دوست داشت و میگفت:
– «زنای شهری، با گوشت درست میکنن! دندانسری بدون کلهپاچه خوردنی نیست! آدم ایلیاتی دندانش باید قوت داشته باشه!»
صبح زود، گندم و بُنشن و نذریهایی را که همسایهها آورده بودند، با کلهپاچه پختهشده در یک دیگ بزرگتر ریختند و سرش را محکم بستند، آتش اجاق را تنظیم کردند و خیالشان راحت شد. تا غروب دندانسری به آرامی دَم کشید.
۴
زنها، رختها را به روی سر گذاشتند و برای شستوشو به پای چشمه بردند. آبِ «راهبند»، از دل کوه فوران میکرد و با شتاب راه استخر را در پیش میگرفت. بنای کوچک ساروجی پای چشمه، از دوردستِ تاریخ به یادگار مانده بود. میگفتند، زمانی آتشکدهای آباد بوده و به تدریج به مکانی برای شستن رخت و آب خوردن حیوانات در آمده است.
رختها را به سرعت شستند، روی خرسنگها پهن کردند، «مسباده»های پر آب را، روی سر گذاشتند و به خانه، برگشتند.
در راه، گاهی، اسبسواری به تاخت از کناره استخر رد میشد. زنها با وحشت کنار میرفتند و میخندیدند. اندوه، به ناپایداری ابر سپیدِ تابستانی، خیلی زود ناپدید میشد و جایش را روشنایی شادی میگرفت.
هوا تاریک نشده، سر دیگ را باز کردند، نمک و ادویه و پیازداغ و سیرداغ و نعناعداغ، اضافه کردند و وقتی به مذاق همه خوشمزه آمد، دستور تقسیم آن داده شد.
دندونی را در کاسههای مسی و رویی میریختند و به در خانه همسایهها میبردند. هر همسایه، پس از خالی کردن کاسه، آن را با سنجد، گردو، بادام، انجیرخشکه، و گاهی هم با امرودخشکه پر میکرد. همه برای «نودندان» عمر دراز آرزو میکردند و میگفتند:
– «الهی ریشش سفید بشه!»
عروسی که به تازگی زندگی مشترکش را آغاز کرده بود، با دیدن دندونی، چهرهاش با خنده شکفته شد و گفت:
– «خدا این روزو نصیب همه کنه! کی میشه من دندانسری بدم!» و خواهرشوهرش با صدایی زنگدار گفت:
– «انشاءالله، سال دیگه همین موقع!»
۵
هوا که تاریک شد، همه دور هم جمع شدند. مادربزرگ، بچه را گوشه اتاق نشاند، بالشی پشتش قرار داد و پارچه قشنگی را که با دست خودش سوزنی کرده بود، پهن کرد و با اندوه گفت:
– «خدابیامرز مهرگیم، با دست خودش بافت.» و همگی آه کشیدند.
پارچه را روی سر بچه نگاه داشتند و با شادی و هلهله، یک قاشق دندونی روی سر بچه پخش کردند. دندونی روی پارچه ریخت و چندتا گندم پخته هم روی زمین افتاد. همگی دست زدند و عمه بزرگ خم شد، گندمها را دانهدانه برداشت، در دهان گذاشت، جوید و گفت:
– «کی میشه دندونی بچههاشو بخورم!»
کسی یک قیچی و یک کارد آورد و پهلوی بچه گذاشت. همگی ساکت شدند و وقتی دست بچه به کارد خورد، کف زدند و گفتند:
– «خدا را شکر، پشت سَرشم خدا پسر میده!»
پدربزرگ سکهای از جیب در آورد و جلوی بچه گذاشت. مادر پول را برداشت و با شیرین زبانی گفت:
– «این سکه رو ته کیسهای میکنم، برکت داره!»
پدربزرگ خوشش آمد و با رضایت سری تکان داد. چند لحظه بعد، دود چپق به جایجای خانه سر کشید.
هدیه دادن زیاد طول نکشید. اطراف بچه پر از پول و پارچه و شکلات شد.
بچه که خسته شده بود گریه کرد. خاله بلند شد و به آهستگی گفت:
– «کی میشه ختنه سورونیتو جشن بگیریم!»
مادربزرگِ پدری که گویا از پیش منتظر شنیدنِ این نظر بود، محکم و قاطع جواب داد:
– «عموش بیاد، بعد!» و انگار با خودش حرف میزند، ادامه داد: «همش میخان دَدَر دودور کنن، نمیگن پول از کجا میاد!»
دیگر کسی جرأت نکرد نظر بدهد.
بچهها بدون توجه به آنچه بین بزرگترها میگذشت، دست میزدند و وقتی دایره زنگی را آوردند، شادیشان کاملتر شد. بچهها پدربزرگ را وادار کردند همراه نی که بسیار خوب مینواخت، کویری و مازندرانی بخواند و پدربزرگ هم با تهصدایی که داشت، سنگ تمام گذاشت.
انار و انجیرخشکه و توت خشک و سنجد و نبات و نقل به فراوانی تهیه شده بود. مادر بچه با خوشحالی گفت:
– «باباش ماشاءالله سر بچههای دیگهاش هم همین طور بود. میخاد همه چی باشه. انگار رو گنج نشسته!»
گلبهارخانم، عمه کوچیکه بچه با بدجنسی نیشی زد:
– «بچهش تنبون نداره، میره شکم این و اونه پر میکنه! همهش تقصیر اونه!» و اشارهاش به مادر بچه بود.
تابستان آن سال جالیزها پربار بودند. جالیز دایی اسماعیل در راهبند از گوجه و خیار و بادمجان پر شده بود و زنها توانسته بودند با بادمجانهای ریز، مربای خوبی بپزند! سالِ پر برکتی بود. مادربزرگ با خوشحالی میگفت:
– «خدا را شکر! پاقدم بچه سبک بود. خوشبخت باشه!»
سال قبل وقتی خواهر بزرگتر دندان در آورد، مادربزرگ اولین نفری بود که متوجه شد و آهسته به دخترش گفت:
– «دندان از بالا در آمده، باید صدقه داد.». همان روز به «پیرو» رفتند و صدقه دادند. روز بعد، برای بچه دندونی پختند و وقتی دندونی را روی سر بچه ریختند، عمه بزرگ گندمهایی را که روی سر بچه ریخته بود دانهدانه جمع کرد و دو سه بار دور سر بچه چرخاند تا بلا دور شود. می گفتند اولین دندان اگر از بالا در بیاد شگون نداره!
خوشبختانه در بهار میشها، برههای خوبی آوردند و ییلاق پرآبوعلفتر و فرآوردههای دامی در شهر سنگسر فراوانتر شد و خانواده فراموش کرد دندان بچه از بالا بیرون زده است.
ساعت نه شب، تصمیم گرفتند به مراسم پایان دهند. بچهها، از رقص و زنها از دو روز دوندگی، از پا افتادند. و روزی پر رفتوآمد و خاطرهانگیز به پایان رسید.
دندان بچه آن روز نیز اندکی بیشتر رویش کرد.
۶
– «آقای محبیان!»
مرد با شنیدن نام خود، از جا پرید، لحظهای به اطراف نگاه کرد و با گفتن بله، وارد اتاق شد و روی صندلی نشست.
دندانپزشک، اِلِواتور را برداشت و کناره دندان گذاشت تا لثه را اندکی جدا کند، ولی مرد طاقت نیاورد و از جا پرید. درد شدیدِ تیرکشندهای در مغزش پیچید. دندانپزشک رو به بیمار کرد و پرسید:
– «مواد مخدر مصرف میکنی؟»
مرد کمی سرخ شد و گفت:
– «نه! پریروز یه ذره تریاک داخلش گذاشتم. امروز کاری نکردم.»
دندانپزشک کارپول دیگری تزریق کرد و از مرد خواست بیرون منتظر بماند. اما مرد با حالی زار نالید:
– «سرم گیج میره! حالم بده!»
دندانپزشک صندلی را خواباند و مرد را به حالت درازکش در آورد. سرش را نیز اندکی بالاتر قرار داد و با پوار، کمی آب به صورتش پاشید و وقتی واکنش مرد را دید، پرسید:
– «حالت خوبه؟»
مرد جوابی نداد.
دندانپزشک منشیاش را صدا زد و دوباره به صورت مرد آب پاشید و گفت:
– «بهش شوک دست داده. جعبه کمک رو بده من! الان حالش خوب میشه!»
مرد در همان حال که چشمانش بسته بود، با صدای ضعیفی گفت:
– «خوبم دکتر، ممنون!»
نبض مرد، منظم و پر میزد و جای نگرانی نبود. دندانپزشک چند دقیقه به بیمار استراحت داد و پس از اطمینان از عادی شدن حال وی، دندان چرکی را کشید و به بیمار نشان داد:
– «نیگا کن! چه کیسه چرکی بزرگی تهش چسبیده! این چرک از زهر مار هم خطرناکتره!»
٧
هلهله عروسی به اوج میرسید. سه شبانهروز بزن و بکوب داشتند و حالا عروس و داماد را به حجلهخانه آورده بودند. دیوارهای خانه را به تازگی با گچ و گل گیوه و اخرا، سفید کرده بودند. زیر نور چراغ زنبوری، کوچه برق میزد. جلوی در حیاط، عروس و داماد را آنقدر معطل کردند تا گوسفندی را که از مدتها پیش پروار بسته بودند، آوردند. سلاخ با مهارت پشت گردن و کمر گوسفند را گرفت، بلند کرد و محکم به زمین کوبید، زانوی پای راستش را روی کمر گوسفند گذاشت و کارد را با گردنش آشنا کرد. نالهای سرخرنگ بر زمین جاری شد و بخار خون، به هوا فوران کرد.
گوسفند دست و پایی زد، چشمان گشاد شدهاش به زمین خیره شد و بیحرکت ماند.
همراهان «ای یار مبارک بادا» خواندند. عروس و داماد از روی خون پریدند و وارد خانه بخت شدند.
سلاخ معطل نماند. گوسفند را به گوشهای برد، با سرعت پوستش را کند، کله و پاچه را داخل پوست گذاشت و رو به پدر داماد کرد و گفت:
– «کربلایی دیگه کاری باشه!»
پدر داماد تشکر کرد و پوست و محتویاتش را به عنوان دستمزد به سلاخ داد و رو به پسر بزرگش کرد و گفت:
– «گوشتو ببُر بده زنها بپزن! مهمون زیاد داریم!»
وقتی عروس و داماد به درگاه خانه رسیدند، عروس سعی کرد پای داماد را «لگد» کند. به او یادآوری کرده بودند اگر بتواند پای داماد را زیر پای خودش بکوبد، حرفش در خانه بیشتر از حرفِ مادرشوهر، خریدار خواهد داشت.
داماد که در پایش احساس درد کرده بود، با عجله پایش را کنار کشید. نوک کفشش به لبه فرش گیر کرد، سکندری خورد و صورتش محکم به چارچوب در برخورد کرد. مزهای شور و گرم در دهانش جاری شد و دردی شدید از قسمت جلوی فکش تیر کشید و چشمش سیاهی رفت.
رنگ داماد پرید، اما زنان و دختران فامیل شادی میکردند و چند دقیقه بعد، هنگامی که هر دو را به اتاقشان فرستادند و در را بستند، هیجان و التهاب آنقدر شدید بود که داماد درد دندان را فراموش کرد.
روز بعد، در «پاتختی» همه متوجه شدند لب داماد باد کرده و کبود شده است. دندان جلویی لق شده بود.
پسردایی داماد، که پرستار بود، گفت:
– «دکترا فقط پول میگیرن! خودم میدونم چکار کنم!». سپس یک «پنادور» به پسرعمهاش تزریق کرد و چندتا «آکسار» به او خوراند تا آرام بگیرد. زنعمویش نیزاصرار کرد با یک پُک شیره ورم دندان بهتر خوب میشود.
داماد، فردای آن روز تصمیم گرفت دندانش را درست کند، ولی هر بار، کاری پیش آمد تا اینکه تاج دندان شکست. مرد در ابتدا از اطرافیان خجالت میکشید، اما به تدریج به نداشتنِ دندان جلو عادت کرد. ریشه چرکیشده دندان، سالها در فک پایین باقی ماند و زهر به جان مرد ریخت.
۸
دندانپزشک ریشه را توی سینی گذاشت و با کورت حفره دندانی را تمیز کرد و گفت:
– «خوب! کار تموم شد!»
ریشه خونآلود بود و در انتهایش «گرانولوم»ی دیده میشد. مرد با دیدن ریشه چرکی، روی ترش کرد و از بوی آزاردهنده ریشه عفونی، دلش به آشوب افتاد. با عجله دستمالش را از جیب در آورد، و با دست به دندانپزشک اشاره کرد ریشه را از جلوی چشمش دور کند.
دندانپزشک گازی برداشت و روی زخم گذاشت و مراقبتهای بعدی را یادآوری کرد.
مرد نگاه تحسینآمیزی به دندانپزشک انداخت و با قدردانی گفت:
– «دست گُلت درد نکنه! راحتم کردی!»
دندانپزشک به آرامی گفت: «قابلی نداشت!» و با پنس دندان را از توی سینی برداشت و به طرف سطل زباله پرتاب کرد. دندان روی دستکش مصرفشده فرود آمد و با افتادن آبسلانگ به روی آن، به گوشهای غلطید و لابلای گازهای خونی و دستمالهای کاغذی مچاله شده، ناپدید شد!!!
آبان ۱۳٧۹
گنبد کاووس
آیرج کیپور
بدون دیدگاه