درد تروما

دختر بچه ای ۷ ساله، روی سندلی یونیت، آرام و بی سدا نشسته بود و سرگشته به دندان پزشک نگاه می‌کرد.

بند کفش گِلی شدۀ گشادش باز بود و پایش به آسانی از آن بیرون می‌آمد. روپوش مدرسه ای اش از شدت چین و چروک کوتاه شده بود و به چشم می‌آمد زمان زیادی است شسته نشده است. چشمان درشت پر دردش را مژه ای کوتاه و تُنک می‌پوشاند. رنگش پریده بود و بدنش لرزش داشت.

پیرامون دهان، خونی خشکیده دیده می‌شد. چانه اش زخمی‌عمیق داشت و ساییدگی شدید، به پوست آسیب رسانیده بود. زیر لب پایینی اش پارگی موربی دیده می‌شد.

دندان پزشک ابزار شست و شوی زخم را آورد و آهسته و به نرمی پوست پیرامون لب را پاک کرد و از دختر بچه خواست دهانش را باز کند.

از همان ابتدا روشن شد استخوان فک بالا شکسته است و ۴ دندان شیری پیش و پیشین لق شده اند.

دندان پزشک کشیدن دندان را در دستور کار خود قرار داد و به مادر دختر بچه که روی سندلی جلوی در نشسته بود و نا آرام دستش را به هم می‌مالید گفت:

-« چاره ای نیست. باید دندونا رو بکشم وگرنه چرکی می‌شه!» و ادامه داد: « خوش بختانه دندون شیریه و بعدش در می‌یاد!»

زن با شنیدن گفته دندان پزشک ناله اش بلندتر شد:

-« آخ. بیچاره شدم. بدبخت شدم.» و رو به دختر بچه، گفت: « الهی بمیری از دستت راحت شم! خودته بدبخت کردی. منه بدبخت کردی!»

دختر بچه با جشمانی نگران به مادرش نگاه کرد و خاموش ماند.

-« بیچاره شدم…. بدبخت شدم…. با این دندان شکسته کجا برم!» و رو به دندان پزشک کرد و با سدائی کم جان گفت: « ترا خدا کاری کن بازم سبز بشه!»

دندان پزشک که دید زن ناله می‌کند و آرام نمی‌گیرد، دختر بچه را رها کرد و به سراغ مادرش رفت:

-« ناراحت نباش. دندوناش در می‌یاد. جاش یکی دیگه سبز می‌شه.»

زن که پی برد هم‌دمی یافته است، نالیدن گرفت:

-« بدبخت شدم! حالا جواب آقامو چی بدم!»

دندان پزشک کمی‌برافروخته شد:

-« ساکت باشین بی زحمت! بچه می‌ترسه!»

اما زن نمی‌خواست کوتاه بیاید. با دستش چادر را پایین کشید و به مویش چنگ انداخت! یک دسته موی چرب که دست کم ده روزی رنگ آب را به خود ندیده بود، کنده شد. زن با شدت و آهنگی یک نواخت به سرش می‌کوبید و همراه ناله‌اش سدای زنگوله مانندی فضای مطب را پر می‌کرد.

در دست راست زن ۹ النگوی ریز و درشت خودنمایی می‌کرد و دست چپش با سه النگوی پهن زینت داده شده بود. هر بار که زن دستش را بلند می‌کرد، منشی مطب خندۀ ریزی سر می‌داد و به النگوها اشاره می‌کرد.

زن چند بار دیگر به سرش کوبید و از خستگی گردنش خم شد و آرام گرفت.

دندان پزشک، با خون‌سردی پوار آب و هوا را برداشت و با فشار روی زن آب پاشید. زن یکه خورد، چشمانش باز شد و با دست چهره‌اش را پوشاند و گفت: « نکن، حالم خوبه!» و به پشتی سندلی تکیه داد و دو باره چشمش را بست.

دختر بچه روی سندلی یونیت جا‌به‌جا شد و تلاش کرد پایین بیاید و زمانی که دندان پزشک به سویش آمد آرام گرفت و گفت:

-« الانه خوب میشه! هر وخت بابام می‌زنه این جوری میشه!» و زمانی که نگاه خریدار و خواهنده منشی را دید افزود: « بابام با لگد میزنه به شکمش. مامانم این جوری میشه!»

چشمان منشی مطب نورانی شد و پرسید:

-« هر شب میزنه؟ آره؟»

دختر بچه شگفت زده شد:

-« همه زناره میزنن! عموم، زن عمو ره بدجوری میزنه. بابا لگد میزنه، شلاق نداره!»

مادرش که که گویا بی جانی روی سندلی ولو شده بود، با انرژی زیاد تکانی خورد، چشمانش باز شد، به دختر بچه خیره نگاه کرد و با غرید:

-« بس کن بچه! این حرفا به تو چه!»

دختر بچه خاموش ماند و نگران به منشی نگاه کرد. زن توی دست‌مال کاغذی فین کشیده ای کرد، بلند شد و چادرش را درست کرد. با قدی بلند، شانه هایی پهن، بدنی چاق و فربه و وزنی بیش از ۱۰۰ کیلو گرم، زمانی که دوباره روی سندلی نشست، سر و سدای آن را در آورد.

دندان پزشک سرنگ را برداشت و رو به زن گفت:

-« بذارین خوب بی‌حس بشه! همین جا باشین!»

زن دوباره موییدن گرفت:

-« دیدی خودشو بدبخت کرد! بیچاره دختر هم هست. بی دندان شد!»

دندان پزشک دوباره دل‌داری داد که دندان ها شیری اند و به زودی دندان های همیشگی جایشان را خواهند گرفت.

زن سندلی را تکان داد و با این کار، سندلی لنگر برداشت و سدای “غیژ غیژش” در آمد.

-« ای وای…. بدبختی. تا دختر بزرگ بشه جانته می‌گیره! آخرشم میشه زن مردم! سه سال به سه سال میخاد مادرشه ببینه هم آقاش میگه: نمیخاد! چه خبرته!» و رو به منشی کرد و گفت:

-« بچه های حالا بی عاطفن، مث ما نیستن که دلشان تنگ بشه» و اشکش سرازیر شد: « دختر بزرگ کن، خون دل بخور، بهش بگو با چادر سفید رفتی خانه شوهر با کفن میای بیرون، آخرش آقاش میگه جهیزیه ات کم بود!»

زن یک دم سخن می‌گفت و بدون پروا به نگاه شگفت زده دندان پزشک و منشی مطب، بوی تند دهانش را در فضا پراکنده می‌کرد.

-« بیچاره!! بابات می‌کشدت!» و رو به دندان پزشک کرد و ادامه داد: « دو سال تمامه عموش دوچرخه خریده، هر وخت گفتم بده دخترم سوار بشه، باباش گفت تابستان. تابستان میگه هوا گرمه تنش میسوزه سیاه میشه!» و رو به بچه ادامه داد: « تخصیر خودش بود، از بس التماس کرد. زبانم لال می‌شد نمی‌گفتم باشه. حالا جواب آقام ره چی بدم!!»

دندان پزشک با آوائی دل جویانه به زن گفت:

-« ناراحت نباش، تو این سن، از این چیزا زیاد اتفاق میفته. دوچرخه خطرناکه دیگه!» زن شادمانه چشمش درخشیدن گرفت و به خروش آمد:

– « ترا خدا. به آقام میگی بچه ها زیاد این جوری میشن»

دندان پزشک سرش را تکان داد:

-« آره، یا تو فوتبال این جوری میشن یا با دوچرخه! همین دو سه روز پیش یه بچه رو آوردن پیشم!»

زن بلند شد و دست دندان پزشک را در دستان گوشتالویش گرفت:

-« ترا خدا به آقام بگو. من بگم باور نمی‌کنه.» و بعد لبش را که با روژ عنابی تندی رنگی کرده بود، غنچه کرد و شانه اش را کمی‌خم و گردنش را جلوتر آورد و گفت:

-« دکتر نمیشه بگین شما به بچه دادین!»

دندان پزشک شگفت زده نگاهش کرد و گفت:

-« من که نمی‌دونم خونتون کجاس! بهتره خودت بگی!»

زن گریه در گلو گوشهای نشست:

-« نه نه من نمیگم! منه میزنه! فحشم میده! به مادرم حرفای بد میزنه!»

دندان پزشک به سوی دختر بچه که خاموش نشسته بود و به رفتار مادرش نگاه می‌کرد، رفت و هر ۴ دندان لق شده اش را کشید. دختر بچه با بدون ناله یا واکنشی به دندان پزشک خیره ماند و پس از پایان کار سرش روی شانه اش خم شد.

دندان پزشک گازی روی محل زخم گذاشت و به دختر بچه اشاره کرد از جایش بلند شود. دختر بچه از روی سندلی یونیت پایین آمد و به سوی دیوار رفت و به آن تکیه داد. منشی ابزار را برای بیمار دیگر آماده می‌کرد که سدای پایی در راهرو پیچید.

ناگهان خاموشی آمیخته به دل‌هره مطب را در بر گرفت. زن دهشت زده به گوشه ای دوید و جلوی یخچال ۷ فوت که در جوار زن کوچک تر به چشم می‌آمد، ایستاد. دختر بچه خودش را پشت دندان‌پزشک پنهان کرد و بدنش به لرزه افتاد و برای نخستین بار پس از آمدن به مطب، رنگش پرید و اشکش سرازیر شد.

در مطب باز شد و مردی میان اندام و ‌لاغر، به درون آمد و آرام سلام کرد

دندان پزشک پاسخ سلامش را داد و از مرد خواست بنشیند، ولی مرد با سه‌پاس فراوان خواسته اش را رد کرد و به زن گفت:

-« بلند شو، آخرش کارته کردی!»

اشک زن سرازیر شد:

-« حسن آقا، به خدا تخصیر من نبود. بچه خیلی التماس کرد.» و رو به دختر بچه کرد و به تمنا افتاد:

-« حالا بگو که تخصیر خودت بود.»

دختر بچه از ترس خاموش ماند. مرد این پا و آن پا کرد و از لای دندان هایش غرید:

-« دوچرخه ره دادم به حسین برد. گفتم هر چقدر خواستی بفروش فدای سرت. بلند شو بریم.» و سرش را چند بار بالا و پایین کرد و زمانی که دختر بچه را دید که با دل‌هره نگاهش می‌کند، گفت: « ببینم! دهنته باز کن!»

دختر بچه دهانش را باز کرد و مرد با دیدن دهان بی دندان، خنده ای کرد و گفت:

-« خاک بر سرت. با این بی دندونی کی می‌گیرتت!»

زن با دیدن چهرۀ خندان مرد شجاع شد و به دندان پزشک اشاره کرد:

-« بگو! بگو در میاد!»

دندان پزشک ماجرا را باز گو کرد و گفت که دندان های همیشگی آسیب ندیده اند و به زودی رشد خواهند کرد و شکستگی کم فک بالا هم احتیاجی به بستن و ثابت کردن ندارد و خود به خود جوش خواهد خورد.

مرد به گفته‌ دندان پزشک واکنشی نشان نداد و و با گردنی افراشته از زن پرسید:

-« پول داری؟» و زمانی که زن سرش را بالا برد داد دست کرد و از جیب عقبی شلوارش ۳ هزار تومان بیرون آورد و گفت:

-« پول کشیدنته با اینا حساب کن، زودتر بیا خانه!»

زن چشمی‌گفت. پول را گرفت. سه پاس‌گزاری کرد و هممان‌جا ایستاد.

مرد با گام‌های شمرده بیرون رفت. با رفتن مرد، زن جان تازه ای گرفت و با خوش‌دلی گفت:

-« خدا ره شکر، زیاد عصبانی نشد. اگر خمار بود الانه همه ره می‌کشت!» و دست دختر بچه را گرفت و از دندان پزشک پرسید:

-« دندانش که سبز میشه؟»

-« زیاد طول نمی‌کشه. وقت در اومدنشه!»

زن دستش را به زیر پیراهنش برد و به جست‌و‌جو پرداخت. روشن بود در جیب زیر پیراهنش دنبال پول می‌گردد.سپس دستش چیزی برداشت، کمی‌بالا آورد و آهسته با گوشۀ چشمش به آن نگاه کرد و زمانی که آسوده شد، ۲ عدد هزار تومانی بیرون آورد با شرمندگی گفت:

-« ببخشید دیگه، ۵ هزار تومن بیش تر ندارم!» و با شتاب به دنبال مرد که جلوی راه پله ایستاده بود، دوید. دختر بچه نیز با گام‌هایی تند و کوتاه، پاکشان به دنبال مادرش روان شد.

منشی مطب که زمان رفتنشان را شمارش می‌کرد، به جوش آمد. سرش را جلو آورد و آهسته، گفت:

-« دکتر! می‌دونین این خانمه، زن دومشه!»

دندان پزشک با شگفتی نگاهش کرد و پرسید:

-« تو از کجا فهمیدی؟ خودش گفت؟»

منشی مطب با غرور سرش را بلند کرد:

-« از النگوهاش فهمیدم! مردا که، واسۀ زن اولشان، این همه النگو نمی‌خرن!»

خرداد ۱۳۸۰
گنبد کاووس
آیرج کی‌پور

بدون دیدگاه

دیدگاه شما (لطفاً از Internet Explorer استفاده نکنید):

(اطلاعات شما نزد سایت محفوظ خواهد ماند)





*