گزارش آن شبی که با باران آمد
با قد بلندش عادت کرده بود هنگام سخن گفتن رو به پایین نگاه کند. شانههایش به قوز شدن میرفت. سدای خنده بلندش لابلای ابزارهای مطب دندانپزشکی میچرخید.
ـ« پولمون کجا بود دکتر. بکش تمومش کن!»
دندانپزشک شگفت زده نگاهش کرد:
ـ« دندونت تازه خراب شده. واسۀ چی بکشی!»
ـ« هیچی، همین جوری. بکش دیگه!»
دندانپزشک سکوت کرد.
ـ« حوصله شو ندارم! وقتی درد گرفت باید کشید دیگه!»
جوان دیگری که پشت در اتاق انتظار فالگوش ایستاده بود، با سدای بلند گفت:
ـ« دکتر نترس، گوششم بکنی هیچی نمیگه!»
دندانپزشک در را باز کرد و جوان را به درون اتاق کار دعوت کرد. این جوان با دوستش همقد بود، ولی چاقتر به دید میآمد. پوست آفتاب سوخته داشت و بینی شکسته اش از همان نگاه نخست خود را نشان میداد.
ـ« میتونم پرش کنم. دردش تموم میشه! طاقت داشته باش.»
جوان به دوستش نگاه کرد و گفت:
ـ« ولش کن بابا. میخان ببرنمون. یه وقت درد میگیره، هیشکی به دادمون نمیرسه.»
ـ« خیالت راحت باشه، درد نمیگیره.»
ـ« قربان گلدی تو بگو، زندگی ارزششو داره؟»
دوستش که هنوز جلوی صندلی ایستاده و منتظر تعارف بود، غرید:
ـ« اَ…ه. وختی دکتر میگه درستش کنم بگو بهچشم! ماشاءالله بابات که وضعش خوبه.» و با دست به پایش اشاره کرد:« بیا. این کفش کتانی ره ببین! گفتش مال کرهیه. دوارده هزار تومن انداخت. دو روز نشده پاره شد. یه جوری سر باباته شیره بمال، پولشه بگیر دیگه!»
ـ«تو یکی آدم نمیشی. اگه اون اهل پول دادن بود، سربازیمو میخرید. اینقده نخرید و نخرید تا جلوشه گرفتن. حالا چیکار کنم؟ کنکور که نمیشه، سربازی که اینجوری شد. چه گهی بخورم، ها؟»
دندانپزشک راه گریزی یافت:
ـ« میخاین بذارین یه روز دیگه. اوّل فکراتونو بکنین بعد بیاین.»
ـ« چه جوری دکتر؟ آدم بی پول جاش تو قبره. همین تابستان، همه شاهدن، پسر عموم تهران طرفای پل رومی میشینن. ۴۰۰ هزار تومن داد رفت کلاس کنکور تضمینی. چند روز مانده به کنکور، خودش گفت، جوابا ره لقمه کردن گذاشتن تو دهنش. همه شاهدن، حالا قبول شده. چند سال دیگه میشه دکتر، مث شما.» و وقتی دوستش سرش را تکان داد و آهی کشید، با کف دستش به سرش کوبید و ادامه داد: « خاک به سرمون. اگه بدونین چقده تنبل بود. حالا ما باید بمونیم و اون بشه دکتر. معدل برادرم بالای ۱۸ شد. کنکور سراسری قبول نشد. دانشگاه آزادم که بابا پول نمیده.» و با افسوس ساکت ماند:« حالا باید بریم سربازی! اونم کجا. خدا میدونه!»
ـ« تقصیر خودشه. اگه کاردانی زده بود قبول میشد. خریّت کرد. بچه ها با رتبۀ پایینتر قبول شدن. مگه ممد نبود. دو ساله کاردانی گرفت. حالا توی بهداشت داره کار میکنه. همۀ کارای دکتره انجام میده. خودت دیدی چه خوب دندان میکشه. مرکز بهداشت روی دست اون میچرخه!»
جوان که دید حرفی برای گفتن ندارد، قهقهئی سر داد و گفت:
ـ« وللش! سربازی رو عشقه! به جون نوکرتون « آقارضا »، زندگی ارزش این حرفا رو نداره!»
دندانپزشک اعتراض کرد:
ـ« بچه ها از این حرفا نزنین! ماشاالله هنوز جوونید. سال ها زندگی جلو روتونه. کار میکنین، زندگیتون خوب میشه. دنیا که به آخر نرسیده!»
ـ« نه بابا. با کار که کسی پولدار نمیشه! یه وخت دیدی خدا خواست و یه جور پولدار شدیم!» و به یکدیگر نگاه کردند و خندۀ مرموزی روی صورتشان نشست.
دندانپزشک از اشارههای آن دو به یکدیگر، چیزی دستگیرش نشد، ولی حدس زد به دنبال درآمدی ناگهانی و دندان گیرند.
ـ« بچهها، نکنه به فکر کار خلافی، قاچاقی، چیزی هستین؟ این کارا خطرناکه. آخر عاقبت نداره. بپاین واردش نشین. آینده تونو تباه میکنه.»
هر دو جوان دوباره به یکدیگر نگاه کردند و خندیدند.
ـ« بی خیال! زندگی صد سال اوّلش سخته!»
دندانپزشک نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت:
ـ« خوب دیگه. فکراتونو بکنین. هر وخت تصمیم گرفتین بیاین.»
آن دو با خنده و شوخی بیرون رفتند. بیمار دیگری داخل شد و دندانپزشک با این که ظاهراً سرگرم معاینه شده بود، ولی هنوز در ذهنش به دنبال واژه ای میگشت که بتواند پند خوبی برای جوانان باشد.
***
ماده گوزنِ جوان که نخستین احساس مادری را تجربه میکرد، به گوشه ای چمید و تا شب روی چمنزار کنار رودخانه نشست. میل به خواب داشت، ولی، با آمدن تاریکی، دلشوره ای ناشناخته، آرامشش را ربود. درونش آشوب شد. احساس کرد حادثه ای در پیش است. بو کشید. غریزه ای که میتوانست زلزله و توفان را پیش از شروع دریابد، این بار نمیگفت: باد، پریشانِ خبرِ کدام حادثه است که این گونه بیشکیب میدَوَد!!
سرش را روی برگهای کف زمین گذاشت. چشمانش را خواباند. برهاش را دید که جست زنان به سوی او میآید. شیفته، همانگونه که از مادرش به یاد داشت، نگاهش کرد و شادی وجودش را فرا گرفت. پیچش شاخههای نورسته بر شاخ گوزنی نر، آنگاه که پوزه بر نهالهای دره میکشید و با غرور، سم بر علفزار نمناک میکوبید، بیداری احساسی ژرف را در او به دنبال داشت. گوزن جوان سرش را بیشتر به زیر گردن کشید.
بادی تند گذشت و دَمیآرامشش را بههم ریخت.
در دیدگانِ جستوجوگر گذرندگان، در چمنزاری آرام، لغزش پگاهی ژاغر بر دامن بنفشۀ جنگلی و آرام گرفتن تندر کوهستان در کنار برکه ای که تن مهتاب گرفته ماه را به شستوشو میخواند، یادمانی است پایا، ولی به یادماندنیتر، دیدگان شیفتۀ گوزن جوانی است که در آرزوی زایش نخستین، چشم خوابانده باشد.
در آن تاریکی شب، هیاهویی رازآلود شنید. هوای شتابان را که به سوی باختر میگریخت بویید. نتوانست راهی بیابد و همچنان در پناه درختی بلند ساکت ماند.
نفسهای تند و کوتاه برهها، هنگامیکه ستارگان در چشم پروانههای شبتاب، با فراز و فرود میمیرند و باز زاده میشوند، بر سینه اش گرمای زندگی بخشید. سرش را به زیر سینه کشاند تا آن لحظه را بهتر مزمزه کند.
شب به سوی نیمه شدن میرفت که هیولای آب سر رسید و به بلندای ۱۲ و پهنای ۶۰ متر، او را که سرآغازی دیگر از زنجیرۀ هستی گوزنهای جنگلی بود، با خود برد!!
***
نمنم لطیف باران و باد خنکی که میوزید، سرنشینان پیکان را به کنارۀ جاده، جائی که سرپناهی برای مسافران ساخته شده بود، کشاند. ماشین را در پارکینگ گذاشتند و زیر سرپناه کوچک گرد آمدند. پدر پیاده نشد. تصمیم گرفته بود درون ماشین را پاکسازی کند. بقچه و چمدان را روی باربند گذاشته بودند. سندوق عقب هم جای خالی نداشت. چراغ زنبوری و گاز پیک نیکی را روشن کردند.
ماشینی دیگر رسید. زن و شوهر جوانی که برای ماه عسل به مشهد رفته و همان جا با این خانواده آشنا شده بودند. پیاده شدند. آمدن آنان جنب و جوشی دوباره همراه آورد.
ـ« ننه جان بدو، دوتا استکان بیار!»
سماور میجوشید. چای تازهدم، عطر میافشاند و خوراکی روی سفره، لب و دندان میطلبید. دختر جوان خانواده که به تازگی نامزد کرده و در مشهد جهیزیۀ خوبی برای خودش تهیه کرده بود، به سوی ماشین رفت و به زن جوان خوشآمد گفت:
ـ« خسته که نشدین؟ چه خوب شد بازم شماره دیدم!»
زن و شوهر جوان آرام به نظر میرسیدند. مرد استکان را برداشت و چای را گرماگرم سر کشید. همسرش دم را غنیمت شمرد و با دختر جوان به نجوا نشست:
ـ« بالاخره کدومشو انتخاب کردی؟ ببینم!»
دختر آهسته دستش را بالا آورد و النگویش را نشان داد.
ـ« به نظرت قشنگه، نه؟»
ـ« چه خوش سلیقه! اگه منم پول بیشتر میآوردم، یکی میخریدم!»
ـ« ای وای، تو ماشاالله وضعت خوبه! اون نقش داره رو چیکار کردی؟ خریدیش؟»
ـ« نه. آقام گفتش باشه واسۀ سفر بعدی، ما که هر سال میایم مشهد »
شام را آوردند و بعد از شام، مردها اندکی چرت زدند تا بتوانند یکسره راهشان را ادامه دهند. باران تند شد. با عجله وسایلشان را جمع کردند و سوار ماشین شدند. آب به سرعت بالا آمد. همگی وحشت زده به تکاپو افتادند. هنگام خروج از پارکینگ هر دو ماشین در گل فرو رفت و خاموش شد. آب بیشتر بالا آمد و استارت زدن تکراری هم فایده ای نداد.
ـ« زود باشین بجنبین! از ماشین پیاده شین! برین اون طرف!»
در ماشین را باز کردند و به طرف کنارۀ جنگل دویدند.
ـ« اون طرف نه، برین زیر اون درخت، روی بلندی!»
پدر، تلاش کرد ماشین را نجات دهد. نتوانست. به ناچار خود را به خانوادهاش رساند. مرد جوان سعی کرد با تلفن همراهش به پلیس راه زنگ بزند. نشد.
ریزش باران اندکی فروکش کرد. پیر زن هر دو بچه را بغل کرد و برایشان دعا خواند.
دلهره آنان چندان بهدرازا نکشید. ناگهان آبی بلند آمد و آنان را با خود برد.
***
کارمند ادارۀ راه بود یا آب و فاضلاب؟ هر که بود جانفشانی میکرد. یک تنه با سیل میجنگید و بی هراس از خطر، به نجات دیگران میپرداخت. وقتی خسته شد، بهروی ساختمان وزارت راه رفت و جوانی را به جای خود فرستاد.
جوان، به روی بولدوزری که در کنارۀ جاده پارک شده بود رفت و به مردمیکه در آب مانده بودند، یاری رساند. آب بالا آمد و ناگهان غرشی سهمگین، بولدوزر را با خود برد. سنگ جمجمۀ جوان را در هم شکست. انسانی از اندیشه و تلاش باز ایستاد.
***
نمنم باران، جنگل را مینواخت. رودخانۀ گل آلود بیقرار مینمود. تاکسی باری با سه سرنشین به سرعت به سوی بجنورد میرفت. آنها سه شریک بودند که میبایست بارشان را در کنارۀ رود اترک تحویل گرفته و همان موقع باز گردند تا صبح زود، میوهها را در بازار روز گنبد یا مینودشت و آزادشهر به فروش برسانند. پول را داخل ماشین پنهان کرده و آرامش داشتند. تاکسی بار پیش میرفت و سرنشینان که با هم صمیمیبودند، از هر دری سخن میگفتند:
ـ« گفتم شهریه ش گرانه. بره دولتی بهتره!»
ـ« دبستانیه. چه فرقی داره. دبیرستانی شد بفرست غیر انتفاعی!»
ـ« معدلش چند بود؟ مینا راهنمایی میره. مدرسه ش خیلی خوبه. همه زرنگن.»
ـ« ما که هر چی داریم برای بچه هامونه. خدا کنه همه به جایی برسن نان راحت بخورن!»
برف پاک کن، قطرات باران را به گوشه ای میراند. راننده، از جاده که نور چراغها به دشواری آن را روشن میکرد، چشم بر نمیداشت. ماشین به سرعت به سوی خاور پیش میرفت که ناگهان غول آب از روبرو بیرون پرید و به زمان فرمان ایست داد. برای کودکان آنانی که با امید به آینده میرفتند، روزگار دیگری آغاز شد.
***
جاده شهر کلاله به شهرهای دیگر، از راه پل کلاله میگذشت. سر شب آب از بالای پل گذشت. کسانی که مسیر را میشناختند، باز هم آرام آرام از روی پل گذر میکردند. نه چراغی بود نه راهنمایی. شهر، هنوز خطری را که به محاصره اش میکشید، درک نمیکرد. مردم شهر مانند هر شب، به پیشواز خوابشان میرفتند.
میگفتند: ستونهای میانی پل محکم ساخته شده اند و جای نگرانی نیست. ولی با یورش آب، پل دوام نیاورد و شکست. ماشینی که میخواست از روی پل رد شود، در رودخانه سقوط کرد. چند جنازه لازم بود تا سرانجام نگهبانی بیاید و بگوید که سیل آمده و پل را با خود برده است. شهر چه خوشباور بود و چه دیر، آمدن آب رها شده را باور کرد.
***
باران آمد. بارانی شتابزده و پر هیاهو. آب، خاک کوهستان را به زیر کشید و به سوی دشت سرازیر شد. فشار آب سد را شکست و هیولایی دمان، به راه انداخت. هیولا، خاک زرد دشت را به توبره کشید و با خود به جنگل برد. ریشۀ درخت جنگلی، از خاک بیرون کشیده شد. درختان، سرگردان به هر سوی غلتیدند. ماسه و خاک رس، خاک نرم جنگلی را پوشانید. سنگ نشانههایی به بزرگی خرسنگ بر جای ماند. جنگل دره، از دیدگان رفت و به یادمان پیوست. سیل گذری در پیش نسلهای آینده بر جای ماند.
سکوت، همهمۀ جنگل و هلهلۀ آب را پیش کرد و تا انتهای دره راند. انقلاب چهره گشود. کشته شدگان در لابلای گل و ماسه و درخت، متلاشی شدند. کسی جسدها را بیرون نکشید، زیرا قربانیان بسیارتری در راه بودند.
آب به سوی شمال روانه شد. آن گاه به سوی باختر رفت. پل کلاله را تا سد گلستان کشاند. در سد خالی گلستان، جسد انسان و حیوان و گیاه، در هم تنیده شد. سد پر شد. کسی بادی به غبغب انداخت و با نخوت شکسته شدن بندها را این گونه پرده پوشی کرد:
ـ« چه بارانی! یکسد و پنجاه میلیمتر باران آمد. سیل آمد! آن هم سیلی که سابقه نداشت!»
شنوندگان و گذرندگان سکوت کردند و این سکوت، پر سداتر از فریاد، در حافظۀ مردمیکه سیل را میشناختند، جاری شد.
جسدهای باد کرده را شمردند و گرییدند، ولی جان های رفته را، به شمارش نگرفتند.
***
آب رودخانه بالا میآمد. روستاییان کنارۀ رود گرد آمده و با دلهره به تپۀ آن سوی رودخانه چشم دوخته بودند. صبح زود گاوان و گوسفندان ده به چرا رفته بودند و اکنون نمیتوانستند باز گردند،. پسر بچه ای ۱۲ـ۱۰ ساله آن سوی کناره رود، پیدایش شد و فریادکنان به سوی رود آمد. سدای خروشان رود، مانع میشد کسی حرفش را بفهمد، ولی از اشارههایش خطر را میشد احساس کرد. پسر بچه جلوتر و جلوتر آمد و ناگهان پایش به شاخۀ درختی گیر کرد و در آب افتاد.
آب او را به زیر کشید، ولی چند متر آن سو تر، پسرک توانست بهشاخۀ درختی بچسبد. پایش در مسیر آب کشیده شد. دستش به زحمت توانست زیر فشار مقاومت کند. سرش را از آب بیرون آورد و فریاد کشید:
ـ« کمک !»
یکی داد زد:
ـ« رمضانه! بیچاره! بگو گاوا چی شدن!»
چند نفر پی ابزار رفتند. ریسمان و سیم بکسل و چوب و هر چیزی که میتوانست به درد بخورد آورده شد، ولی فاصلۀ پسر بچه تا جایی که مردم ایستاده بودند زیاد بود.
ـ« من میگیرمش. طنابه ببند به کمرم»
ـ« دیوانه! آب خودتم میبره»
جوان با مهارت ریسمان را به دور کمرش بست و سر ریسمانی دیگر را به دست گرفت و داخل آب شد.
ـ« قربان گلدی! بپا. از آن طرف!»
آب فشار میآورد و شاخه و سنگ را با شتاب به پیش میراند. جوان، جسورانه پیش میرفت.
آب تا سینه اش بیشتر نبود، ولی رودخانه در این قسمت کوهستان شیب تندی داشت و او را به این سوی و آن سوی میراند.
ـ« برگرد. خودته نجات بده!»
قربان گلدی دیگر غیر از غرش آب، سدایی نمیشنید. با مهارت شنا کرد و پیش رفت. با رودخانه به خوبی آشنا بود. سرانجام با تلاش زیاد از بخش ژرف رودخانه گذشت و خود را به پسرک رساند. ریسمان را به کمرش بست، ولی ترسید لای شاخه ها گیر کند و نتواند او را به روستا بکشد. پسر را بغل کرد و به ساحل دیگر برد. زمانی که به خود آمد، مردم روستا را دید که برایش هورا میکشند. از شادی تنش داغ شد.
پسرک با تنی لرزان و لبانی کبود گفت: « سردمه! گوسفندا ره چهکار کنم؟»
آن دو از بالای تپه گذشتند و به طرف بالا دست، جایی که پل قرار داشت رفتند.
قربان گلدی زمانی که به خانه بازگشت و همسایهها برایش چای درست کردند، با غرور گفت:
ـ« بیچاره یتیمه! کسی ره نداره. دلم نیامد غرق بشه. خودمان بزرگش کردیم!»
لباس پسر را عوض کردند. پسرک روبروی آتش نشست و به نجات دهنده اش خیره شد و سخنی نگفت.
آن شب تا بامداد همه جا صحبت از فداکاری قربان گلدی برای نجات جان رمضان بود.
***
با موتور سیکلت برای دیدن خرابیهای سیل و یاری رسانی به سوی تونل جنگل گلستان میرفتند که نگاهشان ماشینی افتاد. یک تاکسی بار لابلای سنگ و ماسه و درخت، مچاله شده بود. پیاده شدند و با کنجکاوی ماشین را برانداز کردند. داخل تاکسی بار پر از گل بود و کسی دیده نمیشد. با بیلچه گل و لای را پس زدند. زمانی که تشک صندلی جلو را بیرون کشیدند، از داخل آن کیفی چرمی بیرون افتاد. کیف را باز کردند و از دیدن بستههای اسکناس سبز رنگ یکه خوردند. به پیرامون نگاه کردند. کسی نبود. کیف را درون خورجین گذاشتند و با شتاب به ده برگشتند و آن را در انبار پنهان کردند. ترسان از انبار بیرون آمدند. جنب و جوشی دیده نمیشد. سوار موتور سیکلت شدند و به سوی کلاله راه افتادند.
ـ« میگم ها. بازم بریم. ماشین زیاده!»
ـ« نه، نه! یه وقت میفهمن. باشه فردا.»
به خانه باز گشتند. روز بعد صبح زود بیدار شدند و سوار بر موتور سیکلت به سوی جنگل گاز دادند. در جنگل یک خودرو را جستوجو کردند. چند گروه برای امداد آمده بودند و با تلاش زیاد خودرو ها را از لابلای گل بیرون میکشیدند.
ـ« چی میگی؟ بریم کنار رودخانه شاید چیزی باشه!»
موتور سیکلت را گوشه ای پنهان کردند و به سوی بالادست به راه افتادند. پوتین در گل فرو میرفت و ناچارشدند پا برهنه راه بروند. زودتر از آنچه انتظار داشتند، با منظره ای هولناک روبرو شدند. جسد چند انسان به روی هم تلنبار شده بود. دست ها و پاهای کنده شده و جمجمه های شکسته و وسایل منزل، در فاصله ای نه چندان دور از هم، در پوششی از رسوبی زرد رنگ، زیر نور بامدادی دیده میشد.
ابتدا ترسیدند و به عقب برگشتند. کنار سنگی نشستند تا اگر گروه امداد از دور رد شد سدایش کنند. ولی کسی نیامد. دوباره به رودخانه برگشتند و با بیلچه و کلنگ، سنگها را کنار زدند. جسد در زیر لباس پاره پاره شده از هم میپاشید. تنشان از ترس یخ کرد و و برای گریز از ترس، آن چنان که عادت کرده بودند، با شدت بیشتر کار کردند. ناگهان برق طلا زیر کلنگ بیرون زد.
جسد درهم شکسته یک زن بود. با عجله النگوها را از دست جسد بیرون کشیدند و به سراغ جسدی دیگر رفتند. چهار جفت گوشواره، یک سینه ریز، و چندین النگو گیرشان آمد.
اندکی دورتر، دستی از زیر رسوب بیرون افتاده بود. با احتیاط گل را کنار زدند. ناگهان دست کنده شد. هر دو نفر با لبان کبود، ترسان به عقب پریدند. ولی کمکم آرام شدند. طلا، زیر نور خاور میدرخشید و به آنان جسارت میداد. روی دست پنج النگوی درشت دیده میشد.
یکی پایش را محکم روی دست جسد گذاشت و النگوها را کشید. النگویی بیرون نیامد. دیگری چند بار با کنارۀ بیل بروی استخوان دست کوبید تا مچ دست شکست. النگوها را بیرون آوردند. پس از بیرون آوردن النگوها، ناگهان دلهره آنان را به فرا گرفت. لرزیدند.
ـ« بسه! میترسم!»
ـ« آره باشه واسۀ بعد!»
ولی تردیدشان زمان چندانی را پر نکرد.
ـ« اینجا که کسی نمییاد. مرده که ترسی نداره. مگه کم دیدی!»
با شتاب به جستوجویشان ادامه دادند. دو جسد دیگر نیز یافتند. از جمجمۀ یک دختر کوچک، دو گوشوارۀ بدلی بیشتر گیرشان نیامد. از جسدی دیگر شش النگو و گوشواره برداشتند. کمیجلوتر، جسد مردی را یافتند که جمجمه اش لهیده شده بود. از زیر لباسش کمربند پهن دولایه ای بیرون کشیدند. از لای کمربند، یک بسته چک مسافرتی که با دقت تا خورده بود و درون کیسه فریزر قرار داشت، گیرشان آمد. با عجله چک ها را شمردند.
ـ« پنج میلیون تومانه! پولدار شدیم!»
پول و طلا را با دقت زیر زین موتور جا سازی کردند و به جاده برگشتند و به زودی با چند نفر دیگر که برای کمک رسانی آمده بودند، همراه شدند.
آن روز تا غروب، چندین جسد یافتند و تحویل گروهای امدادی دادند. شامگاه به خانه بازگشتند و موتور سیکلت را به داخل انباری بردند. از زیر زین، طلا و پول را بیرون آوردند و پنهان کردند.
آن شب تا پگاه خواب به چشمان هیچکدام نیامد. آب رودخانه بالا آمده و چندین خانه را تهدید میکرد. بهار خوابی که میانه حیاط آقارضا درست کرده بودند، فرو افتاد و تکه های یونولیت در حیاط پراکنده شد. گاو و مرغ و الاغ را به بالای کوه بردند و نگرانیشان کم شد. خانه روی ستون های چوبی بنا شده و از کف زمین فاصله داشت. با این که آب تا پله های چوبی بالا آمده بود، ولی خطری جدی تهدیدش نمیکرد. بچه ها را نیز به بالای تپه فرستادند و بزرگترها برای پاس داری از خانه و وسایل در روستا ماندند.
نزدیک بامداد با سوت یکدیگر را خبر کردند و به کوچه آمدند. روی ایوان نشستند و پچ پچ کردند. میترسیدند کسی به رازشان پی ببرد.
ـ« میگم کسی نفهمید. فکرشه نکن.»
ـ« آره تو که به کسی نگفتی، ها؟»
ـ« نه من آدم ندیدم! تو ره دیدم آمدم اینجا!»
در میان خواب و بیداری از آینده گفتند. از زمین، خودرو، خانه، زن و بچه. تا هنگامی که هوا روشن شد روی ایوان نشستند و نجوا کردند.
فردای آن روز، کلت را زیر لباس بستند و با بیل و کلنگ به منطقه برگشتند و به جستوجوی جسد و پیدا کردن پول و طلا ادامه دادند. ولی گروههای امدادی زودتر از روز پیش سر رسیدند و آن ها ناچار شدند به منطقه ای دیگر بروند.
سه روز تمام از صبح تا شامگاه کارشان را با جدیت دنبال کردند و سرانجام وقتی جنگل پر از کسانی شد که برای پیدا کردن بازمانده نزدیکانشان آمده بودند، دست از جستوجو برداشتند.
بین آن دو، هنگام کاوش، همدلی به وجود آمده بود. هر دو شجاعت بزرگی در خود احساس میکردند.
ـ« اگه کسی بفهمه خدمتش میرسیم!»
ـ« معلومه! نه پس میزاریم بره به همه بگه!»
ـ« ولش کن. بی خیالش باش!»
ولی هنگامی که کارشان پایان گرفت، اختلاف نیز آغاز شد. پول و طلا را برابر با هم تقسیم کردند. با یکدیگر دست دادند و قسم یاد کردند حتا زیر شکنجه هم دیگری را نفروشند. با چند بار قسم و قول و قرار، از هم جدا شدند.
پول را به آسانی میشد خرج کرد ولی فروش طلا در منطقه امکان پذیر نبود،. برای آنکه همسایگان متوجۀ تغییر ناگهانی رفتار و میزان ثروتشان نشوند، قرار گذاشتند چندی از یکدیگر جدا شده و به پول دست نزنند.
ـ« آقا رضا! مرخصی بگیر برو تهران. منم میرم ترکمنستان. این جوری بهتره!»
ـ« نه. من میرم ترکمنستان. تو برو تهران. من اینچه برون آشنا دارم. هر چی بخوام میتونم ببرم.»
ـ« باشه. میرم پهلوی عموم. شایدم یه جای دیگه» و راه افتاد.
قربان گلدی، حدود پنج ماهی که تهران بود، تلاش کرد نشانیاش بماند. سرانجام دلش تنگ شد و شبانه به روستا بازگشت. روز پس از بازگشت را در خانه خوابید. چند روزی هم احتیاط کرد، ولی هنوز یک هفته از آمدنش نگذشته بود که ولخرجیاش نظر دیگران را به خود کشید.
ـ« از کجا آورده؟ تهران چهکار میکرده؟»
ـ« نه بابا! حتمن زیر خاکیای، چیزی گیرش آمده!»
ـ« خدا میدانه! شاید کار دیگه کرده!»
مادرش سرسختانه از پسرش دفاع میکرد:
ـ« موقع سیل که جایی نرفت. همین جا بود. همه دیدن.»
هنگامی که سوء ظن بیشتر شد و به ویژه هنگامیکه بیاحتیاطی کرد و خریدار زمینی شد که پدرش آرزو داشت روزی مالک آن شود، بر سر زبانها افتاد. مادرش با بالا گرفتن شایعه بیشتر از او دفاع کرد:
ـ« تهران کار گیر آورده. با ماشین کار میکنه. از دوستاش قرض گرفته ماشین خریده!» و به همسایهاش که کنجکاوتر از همه مینمود، طعنه زد: ـ« چیه! بچۀ من که مثل بچۀ تو هرزه گرد نیست.»
عصر چهارشنبه، « آمپول زن» مرکز بهداشت خبر داد که نامه ای از ترکمنستان برای مادر آقا رضا رسیده و خواسته است از وضعیت همه بهویژه قربان گلدی برایش بنویسد. همین نامه به شایعه ها دامن زد و سرانجام کار به کتک کاری کشید و در میانۀ زد و خورد، دندان قربان گلدی شکست و راهی دندانپزشکی شد.
***
ـ« سلام دکتر منه میشناسی؟ دندانه نکشیدی! یادته با آقا رضا آمده بودم. پیش از سیل.»
دندانپزشک با دقت نگاهش کرد و پرسید:
ـ« پس آقا رضا کو، با این وضعیت چرا تنها اومدی؟»
ـ« رفته ترکمنستان.» و نگاهی به پیرامون کرد و ادامه داد:« اگه بدانی چی شده. وضعم خوب شده!»
دندانپزشک نگاهی به لباس و سر و وضعش انداخت و با خنده گفت:
ـ« واسم تعریف کن ببینم! چکار کردی! دکتر محرمه.» و پس از شنیدن ماجرا، لبان خشک شده اش را با زبان لیسید، آیینه و سوند را برداشت و با سدائی گرفته پرسید:« درد داری؟» و سرنگ را آماده تزریق داروی بیحسی کرد.
۸ دی ماه ۱۳۸۰
گنبد کاووس
آیرج کیپور
بدون دیدگاه