روزی که بیمار شدم
*پزشکی که به فلسفه پزشکی باور نداشته باشد « امانت فروشی» است که با ویزیت، دست کاری یا مبادله کالائی به نام « بیمار»، درآمدزائی میکند.
*عادت کرده بودم با روپوش سفید از بالا به مردم نگاه کنم. ساعتی پس از آن که خودرو ام به دره فروافتاد، از پائین به روپوش سفید نگاه کردم و ناگهان پندارهای پاکیزه خواهم، پلشتیها را دید که چه گسترده اند و پی بردم ما با پردهای از سرشت تقدس گرائی، به پنهان کاری روی آورده بودیم.
مجمع عمومی انجمن علمی بود و من، که سرگردان و ناباور به آن چه پیرامونم میگذشت نگاه میکردم. بازرس انجمن در گزارشش اعلام کرده بود با بررسی سندها پی برده است فعالیت مالی هیئت مدیره ناشفاف است. بازرس میخواست برابر اساسنامه، با حسابرسی نشان دهد که ایراد کار در کجا است. اکنون هیئت مدیره با تایید وزارت بهداشت، مجمع عمومی فوق العاده به راه انداخته بود تا با گروهی کوچک، بازرس را عزل و بر بررسی مالی بازرس، نقطه پایان بگذارد.
چند سخنران آمدند و رفتند. همه علیه بازرس سخن گفتند. با کینه، با تمسخر، با نخوت ولی در پس کلامشان، ترس بود و دهشت. اینان چه کسانی بودند؟ استادان دانشگاه، کسانی که وزیر بهداشت آنان را به مسئولیتهای وزارتخانه ای برگزیده بود و مدعیانی که سودای ریاست انجمن داشتند و کنشگرانی که میپنداشتند میتوان از خوانچه درآمدزائیهای « نمایشگاهی» بهرهای گرفت. ولی بازرس، یگانه و تنها ایستاده بود و بر وظیفهاش – حسابرسی و شفافیت مالی – پای میفشرد.
ما عادت کرده بودیم از تقدس روپوش پزشکی حرف بزنیم. روپوشی که نقد را برنمیتابد و با کوچکترین باد ناموافقی، فریاد شکسته شدن پیکره اش را سر میدهد. من نیز چنین باوری داشتم و با چنین پنداری اکنون درون مجمعی نشسته بودم که احساس میکردم که برج عاج پندارهای خود فریبم، در حال فروریختن است.
قلمی بهدست و دفتری به پیش و ضبط صوتی در کنار، به درون پرآشوبم نهیب میزدم که خموش. این جای را، زبان به زیر دندان نهاده بمان، که گاه، ماندنِ در سکوت، هزاران بار دشوارتر از فریاد کشیدن است. ولی بنویس که چه گذشت و چه دیدی که گاهِ خزان، هیچ برگی نمیداند کی و کجا و در غارتِ کدام باد، به خاک میافتد. بنویس.
در میانه مجمع عمومی، زمانی که نماینده وزارت بهداشت بر کار هیئت مدیره انگشت تایید زد، ناگهان خود را گم کردم. ذهنم از درون مجمع عمومی شورید و لگام گسسته بر سر راه خود هر آن چه را که در تقدس پزشکی آموخته بودم، یا آن چه را به بند کشیده بودم تا فرصت بروز نیابد، با خود پیچاند و هویدا کرد.
گاه این ما نیستیم که مینویسیم، شعر میگوئیم و رنگ به پرده میکشیم. ما بدون اراده انتخاب میشویم و آن گاه به خود میآییم که ساعتها در اسارت کلمه و رنگ چیزی را آفریده ایم که به نام ما است ولی با شگفتی در مییابیم که نقشی در آفرینش آن نداشته ایم. پیکرم در مجمع عمومی بود. ولی دستم به دنبال قلم روان و برگهای سفید کاغذ بودند که رنگی میشدند. ماجرای زمانی را نوشتم که بیمار شدم و چشمانم هر جنبش پزشک را برای سالیان بسیار جاودانه کرد.
زمانی به خود آمدم که حدود ۵۰ نفری که از جامعه سی هزار نفری دندانپزشکان به مجمع عمومی آمده بودند، علیه بازرس و برای حذفش از رکن بازرسی رای داده بودند. چند نفری هم حاضر به رای دادن نشدند. جلسه به پایان رسید و من با شگفتی دریافتم که با آن چه نوشته ام دیگر هرگز هیچ انسانی را بر پایه لباسش و جایگاهش، ارزشگذاری نخواهم کرد.
۲
تازه من و همسرم از مطب برگشته بودیم. دیرگاه یک روز چهارشنبه ماه شهریور بود و هنوز هوای تهران گرمای آزاردهنده داشت و آلوده به دود و سرب و هر آن چه شهر را دوزخ واره میکند. چند ماهی میشد آسمان تهران خشک بود و آلوده. از گرگان زنگ زدند:
-«این جا ابریه. نم نم بارون داره شروع میشه» .
کمتر از یک ساعت بعد، ما بودیم و چادر و کیسه خواب که روی باربند خودرو، هوای تفتیده جاده هراز را جابهجا میکرد.
شب تا بامداد کوبیدیم و تازه هوا روشن شده بود که به کردکوی رسیدیم. خوابم میآمد. رانندگی را به همسرم سپردم و قرار شد ناشتائی را در پارک دلند بخوریم. همه کسانی که شب رانندگی کردهاند میدانند که خواب چگونه ناگهان انسان را درمیرباید و زمانی که بیداری به سراغ مان میآید، باورمان نمیشود تا این اندازه ژرف از هوش رفته باشیم.
خوابم تازه عمیق شده بود که با سروصدای همسرم بیدار شدم. میگفت ماشین فرمان بریده است و از این سوی به آن سوی میرود. هنوز هشیار نشده بودم که کنار جاده ایستاد. از چندی پیش کناره جاده را بریده بودند و میخواستند اتوبان بسازند. پیرامون پارک دلند، کشتزارها، یادگار جنگلیاند که نابود شد. خاکِ نرم زمین کشاورزی همراه نم باران و روغنی که از گذر خودروها در کف آسفالت به جای میماند، جاده را لغزنده کرده بود. از پنجره نگاهی به کناره جاده کردم. شانه جاده را بریده بودند و جای پیاده شدن نبود. داشتیم تصمیم میگرفتیم کمیجلوتر بریم و در جائی دیگر بایستیم که ناگهان ماشین تکانی خورد. پیش از آن که پی به موقعیتمان ببریم، زیر ماشین خالی شد، برگشت و با سقف سقوط کرد. ۴ متری فروافتاد و با شدت به زمین خورد و دو باره برگشت و با چرخ در شیب دره تا پائین رفت و ایستاد.
تا آن روز در فیلمهای زیادی سقوط خودرو را به دره دیده بودم ولی وقتی ناگهان واژگون میشوید و پیچان احساس میکنید در شرایطی قرار گرفته اید که توان تغییر آن را ندارید، تسلیم شده، به انتظار پایان ماجرا میمانید. شاید انتهایش آن وادی پررمز و رازی باشد که مرگش میخوانند و شاید به زندگی باز گردید و سالها با خاطرهای سر کنید که پس از آن با شما هر روز و هر ساعت زندگی خواهد کرد.
هنگامیکه خودرو در انتهای دره ایستاد، خولیوی اسپانیائی هنوز در حال خواندن بود. در دفترچه راه نمای خودرو آمده بود که هنگام وارد شدن ضربه ناگهانی، سیستم کنترلی عمل کرده و ماشین خاموش خواهد شد ولی سدای ضبط هشیارمان کرد که ماشین روشن است و هر آن میتواند منفجر شود. خوشبختانه باک بنزین آسیب ندیده بود. من زمانی که به خود آمدم دیدم درهای ماشین قفل شده است. پسرم که روی صندلی پشتی نشسته بود، با پا بازمانده شیشه را شکست و بیرون رفت. از بخت خوب، همسرم نیز آسیب ندیده بود. من ماشین را خاموش کردم. کمربند را باز کردم و هنگامی که خواستم بلند شوم، دیدم نمیتوانم. پایم تکان میخورد و دستم سالم بود. دو تکه سنگ سقف را شکافته و بخشی از موی سرم را کنده بودند. تا امروز هر گاه در آینه قدی خودم را میبینم خوشحال میشوم. اگر قدم چند سانتی متر بلندتر بود الان جمجمه و مغز سرم به سقف ماشین چسبیده بودند!.
چند نفری به کمک آمدند. من همچنان روی صندلی نشسته بودم و نمیتوانستم بلند شوم. از قطع نخاعی شدن میترسیدم. شگفت آور بود. دست و پایم سالم بودند ولی هر چقدر با پا به کف ماشین فشار میآوردم بدنم حرکت نمیکرد. با گذشت زمان، کمکم درد شروع شد. با هر حرکت دست و پایم، دردی در ناحیه کشاله ران و کمرم میپیچید و تا گردن ادامه پیدا میکرد. اگر خودرو آتش میگرفت، من زنده زنده میسوختم.
خودرو پلیس و آمبولانس هر دو خیلی زود رسیدند. نزدیک پارک دلند بودیم و گویا آنان آنجا ایست بازرسی داشتند. در بالای جاده یک نفر از آمبولانس پیاده شد و از همان بالای جاده هوار کشان از ما خواست به بالا بریم. زمانی به درازا کشید تا کسی به بالا رفت و برای آنان روشن کرد که چرا نمی توانم با پای خودم به آمبولانس بروم. سرانجام من را داخل شمد گذاشتند و به بالا رساندند و با پسرم که بازویش زخمیشده بود سوار آمبولانس کردند. همسرم پهلوی خودرو ماند تا پلیس صحنه را بررسی کند و کسی هم وسایلمان را برای یادگاری با خودش نبرد.
درد، شدید و شدیدتر میشد و نفسم به دشواری بیرون میآمد. راننده و شخصی که با او بود، جلو نشستند و من و پسرم در عقب آمبولانس ماندیم. با هر حرکت آمبولانس بدنم جابهجا میشد و درد بیتابم میکرد. از پسرم خواستم من را به تخت ببندد و پاهایم را نگاه دارد تا کمتر تکان بخورم. کمکم دم و بازدم برایم سختتر شد. پسرم به شیشه جلو تلنگر زد و به آنان گفت که پدرم نمیتواند نفس بکشد. ابتدا بی توجهی کردند . پسرم سر و سدا به راه انداخت و تهدید به شکایت کرد و آن وقت بود که ماشین ایستاد و بغل دستی راننده حاضر شد کپسول اکسیژن را به کار بیندازد. !!
همسرم به راننده آمبولانس سفارش کرده بود ما را به بیمارستان تامین اجتماعی گنبدکاووس ببرد. خودش دندانپزشک آن جا بود و کارکنانش را میشناخت. راننده آمبولانس من را تحویل بیمارستان داد و رفت.
یک ساعتی روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم و به رفت و آمدها نگاه میکردم. رئیس بیمارستان پزشک جوانی بود که تلاش می کرد بیمارستانش وضعیت بهداشتی خوبی داشته باشد. آمد و پس از احوالپرسی دستور داد به وضعیتم رسیدگی کنند و رفت.
درد آرام گرفته بود. اکسیژنی که جلوی بینیام سدائی مانند وزش باد از لای پنجره میداد، آرامم میکرد. بیشتر از یک ساعت همان گونه خوابیده بودم و به رفت و آمدها نگاه میکردم. حالا دیگر همه فهمیده بودند دندان پزشک بیمارستان تصادف کرده و زنده مانده است و همسرش روی تخت دراز کشیده و چشم انتظار پزشک است تا معاینهاش کنند.
داشت خوابم میبرد که یکی از متخصصان بیمارستان را دیدم. یکدیگر را میشناختیم. روزی که به گنبدکاووس آمد تازه فارغ التحصیل شده بود. یک جوان کوتاه قد شمالی که لباس مرتبی میپوشید و مانند همه کسانی که تازه فارغ التحصیل شدهاند از یک طرف کمی خجالتی بود و از طرف دیگر به اندازه کافی ژست و ادا داشت. جلو آمد. نگاهی به من کرد و احوالی پرسید و رفت. گمان بردم برمیگردد و برایم کاری انجام میدهد ولی رفت و دیگر برنگشت!!. حتی به نظرم رسید از این که مجبور شود به خاطر من کمی در بیمارستان بماند ابا داشت.
روزی که به شهر گنبدکاووس آمد یادم هست. نمیتوانست مطبی را جداگانه اجاره کند. توان مالی نداشت. با یک متخصص کودکان قرار گذاشته بود در هفته یک روز از مطبش برای پذیرش بیماران استفاده کند. طرحش را میبایست در بیمارستان دولتی بگذراند و مانند همه پزشکان طرحی و دانشگاهی اگر چه بدون مجوز اجازه داشتن مطب خصوصی نداشت ولی مانند بسیاری از آنان مطب خصوصی دایر کرد!!.
هنوز چند ماهی نگذشته بود که یکی از پزشکان ساختمان به مطب جدیدش رفت و دکتر ما جایش را اجاره کرد و همسر منشی یک پزشک عمومیکه دندانش را درست کرده بودم، منشیاش شد. یک بار یکی از بیمارانم گله کرد که برای درمان دمل پایش به بیمارستان مراجعه کرده است و همین دکتر پس از معاینه گفته است که این جا امکاناتش خوب نیست و به مطب خصوصیش برود. در مطب خصوصی دکتر برای یک جراحی ساده سرپائی پول زیادی از او گرفته بود. کاری که میتوانست همان جا در بیمارستان رایگان انجام دهد.
من میدانستم که برخی از پزشکان، بیماران را به یکدیگر حواله میدهند و بابت مبادله بیمار پورسانت میگیرند. سالها این پدیده را در بین پزشکان و دندانپزشکان دیده بودم ولی هر بار استدلالمان این بود که طرح این پدیدهها به اعتماد بیمار به پزشک آسیب میرساند و روپوش سفید پزشکی لکه دار میشود.
آن روز هم، مانند همیشه سکوت کردم ولی چند روز بعد، وقتی از منشی دکتر ماجرا را پرسیدم، چه داستانها که نگفت. دختری که میشناختم و همیشه از پزشکی که شوهرش نزدش کار میکرد با احترام حرف میزد، حالا با کینه از کسی میگفت که بیماران را سرکیسه میکند. آن قدر دیده بود که نتوان با چند پند و اندرز و سخنهائی شیرین راز داری و مانند اینها مانع از نقل قولش برای دوستان و آشنایان شود. سال بعد، پزشکمان یک پژو ۴۰۵ که آن روز آخرین مدل ماشین خارجی به حساب میآمد خرید و گویا پس از چند سال، ساختمانی در شهرش خریده بود تا پس از پایان طرحش به آن جا برود. سد که شکست، چه باغها که نابود نمیشود.
حدود ۲ ساعت بعد همسرم آمد و قرار شد رادیوگرافی کنند. من را روی تختی گذاشتند و مردی لاغر اندام و بد رفتار که لازم نبود گفته شود معتاد است یا نه، از اطرافیان خواست تختم را به اتاق رادیولوژی ببرند. از راهرو که گذشتیم برای وارد شدن به راهرو بعدی میبایست از دری عبور کنیم. در بسته بود. پسرم رفت در را باز کند که پرستار عصبانی شد و تخت را هول داد و تخت به در خورد و باز شد ولی درد در همه پیکرم پیچید. واخواهی کردم. پرستار ابتدا غرغر کرد که پر توقعیم و ناز نازی و سپس از سختی کارش نالید. خوشبختانه بخش رادیولوژی دور نبود. وارد اتاق شدیم. کسی نبود. زمانی چند گذشت تا شخصی پیدایش شد و از من خواست بلند شده و روی تخت رادیولوژی دراز بکشم. به زحمت به او فهماندم که بدنم قفل کرده و نمی توانم روی پا بایستم. مسئول رادیولوژی از پسرم خواست کسی را برای کمک بیاورد. پسرم رفت و با یکی از آشنایان برگشت. آنان دو نفری دست و پایم را گرفتند و به روی تخت کشاندند. درد شدید بی تابم کرد و در حالتی از بیهوشی نفهمیدم از کجایم عکس گرفتند.
من را نیمه بیهوش به بخش برگرداندند. رادیوگرافی نشان داد که جائی نشکسته است. قرار شد همان روز به خانه خواهرم در گرگان برویم و در آن جا به درمانم ادامه دهم.
سه روز تمام بدنم قفل بود. با دردی کشنده سر کردم. همسرم از من مراقبت کرد. روز سوم سرانجام رخداد شگرفی دیدم. ناگهان احساس کردم خود را پیدا کرده ام. درد داشتم ولی توانستم به نیروی اراده و تحمل درد بنشینم. تا غروب آن روز سرانجام توانستم با تکیه دادن به عصا بایستم. در چهارمین روز تصادف توانستم پشت میز بنشینم و لقمهها را خودم به دهان ببرم. گرفتگی باز شد و چند روز بعد توانستم دوش بگیرم و راه بروم.
قرار شد به تهران برگردیم و همان جا به درمانم ادامه دهیم ولی به اصرار چند نفر از آشنایانم، برای معاینه به یک متخصص ارتوپدی که نوشته روی تابلواش عنوان فلوشیپ هم داشت مراجعه کردم. مطب در گرگان پارس بود و نزدیک و قابل دسترسی.
وقت گرفتم و صبح اول وقت به مطب دکتر رفتیم ولی دکتر تا ساعت ۱۰ نیامد. مطب شلوغ بود و بیشتر بیمارانترکمن. دکتر که آمد یک راست رفت روپوشش را پوشید و با دستیارش که جوان بلند قد و لاغر میانی بود وارد اتاقی شد. بخشی از سالن را با پارتیشن جدا کرده بودند و دری کوچک داشت که بیماران از آن جا وارد میشدند. پیش از این چند نفر وارد این فضا شده بودند. ۱۵ دقیقه بعد نوبت گروه بعدی شد و سرانجام نوبت به من رسید.
وارد قسمت پارتیشن بندی که شدم، دیدم سمت راست کنار دیوار ۶ غرفه درست کرده اند و درون هر یک از غرفهها تختی است با ملافهای که معلوم بود مدتها است عوض نشده است. دستیار دکتر به من گفت روی تخت بنشینم و آماده شوم. انتظار داشتم پرونده پزشکی تشکیل بدهند ولی هیچ برگهای به من داده نشد. دکتر در انتهای راهرو بیماری را معاینه میکرد. به محض این که کارش تمام می شد بیمار را از انتهای راهرو به بیرون می فرستاد دکتر از ابتدای راه رو غرفه به غرفه چند پرسش می کرد و سریع ایستاده نسخه می نوشت. به من که رسید در پاسخ سلامم سری تکان داد و پرسید:
– چی شده؟.
تا خواستم توضیح بدهم که ماشینمان به دره افتاده و قفسه سینه ام آسیب دیده … با بی حوصلگی گفت:
-« خوب کجات درد میکنه؟»
رادیو گرافی را نشانش دادم و گفتم:
– « قفسه سینه ام» .
رادیو گرافی را گرفت، نگاهی گذرا به آن انداخت. در آن سایه روشن نور لامپ کم مصرف، فیل هم درون عکس دیده نمیشد تا چه برسد بهترک و شکستگی استخوان. رادیو گرافی را برگرداند و گفت:
-« یه نفس بکش».
نفس عمیق کشیدم و چهره ام از درد بهم ریخت. دکتر رو به دستیارش کرد و گفت:
-«بیرون یادش بده چهکار کنه» .
دستیار دکتر بسته ای نسخه همراه داشت. دکتر روی نسخه چند تا دارو نوشت و سراغ بیمار بعدی رفت. دستیار از جیبش مهری بیرون آورد و روی نسخه زد و گفت:
-« بیرون منتظر باش تا من بیام.»
زبانم بند آمده بود. احساس کردم خون به چهره ام میدود . آمدم بیرون و منتظر ماندم. پس از حدود نیم ساعت دستیار آمد و با چند نفر قرار و مدار فیزیوتراپی گذاشت و بعد نسخه را از من گرفت و گفت:
-«خوب . بیا»
من را به شخص دیگری سپرد. آن شخص تند و تند چند حرکت ورزشی را برای من و چند نفر دیگر اجرا کرد و گفت:
– «اینها را انجام بده هفته دیگه بیا ببینم خوب شدی یا نه».
گفتم:« موقع حرکت قفسه سینه ام درد میگیرد و نمیتوانم نرمش کنم».
خیلی حرفه ای گفت: «پس بعداز ظهر بیا خودم باهات کار میکنم».
معنی این حرف این بود که باید هزینه اضافی بابت فراگیری چند حرکت ورزشی پرداخت کنم.
گفتم با دکتر کار دارم. منتظر ماندم. حدود دو ساعت بعد، از انبوه بیماران کسی بدون درمان باقی نمانده بود. وقتی دکتر کارش تمام شد، در راهرو جلویش را گرفتیم. همسرم پرسید:
– «شما در نسخه سفکسیم و چند داروی دیگه تجویز کردید. با توجه به ناراحتی قلبی همسرم، خوردن اینها مشکلی واسهاش ایجاد نمیکنه؟. »
حرف سر این بود که دکتر دارو نوشت بدون این که سابقه بیماری ام را بپرسد. دکتر ابتدا مکثی کرد و بعد گفت: « نه» و راه افتاد.
برخی از پزشکان برای فرار از پرسشهای بیماران و ندادن اطلاعات یا سکوت میکنند یا بی محلی و اگر دیدند این شیوه کار ساز نیست بد اخلاق میشوند. در ظاهر این کار را برای جلوگیری از پر رو نشدن بیماران قلمداد میکنند ولی آن گونه که من در پزشکی ایران دیدهام این خشونت سرپوشی است بر بیسوادی پزشک.
همسرم خودش را معرفی کرد و به دکتر یاد آوری کرد که بنا به وظیفهاش میبایست پاسخ بیماران را در باره نوع درمان و داروئی که تجویز کرده است بدهد. دکتر رنگ به رنگ شد و با دستپاچگی گفت:
– « نه، فکر نمیکنم. من همیشه به مریضام از این داروها میدم. تا حالاهم مشکلی پیش نیومده» .
این حرفش راضیمان نکرد و باز پرسیدیم. دکتر این بار به طرف اتاقش راه افتاد و گفت:
-«خوب الان مریضا زیادن کار دارم. میخاین مصرف نکنین».
شک نداشتیم که دکتر داروئی برای بیماری نوشته است که نه خوب معاینهاش کرده است و نه میداند عوارض داروئی که داده است چیست.
وقتی به خانه برگشتم سعی کردم نرمشهائی را که به من گفته شده بود انجام دهم ولی درد بیتابم میکرد و از خیرش گذشتم. خوشبختانه داروها ارزان قیمت بودند. برخی از پزشکان به بیمارانشان نابهجا داروهای گران قیمت خارجی تجویز میکنند و بابت این کار از شرکت وارد کننده دارو مسافرت رایگان خارج از کشور هدیه میگیرند.
سرانجام به تهران برگشتم و به بیمارستان شریعتی پیش یکی از متخصصان مغز و اعصاب رفتم. انسان شریفی بودکه با دقت به درد دلم گوش داد و بعد با خنده گفت که همکارمان در گرگان میبایست میدانست که این دندانپزشکان توی یک رادیو گرافی کوچک چه چیزها که نمیبینند. وقتی یک دندان پزشک میگوید در رادیوگرافی ترک میبینم باید شک نداشت که تشخیصش از کسی که کارش شکستگی دست و پا است بهتر است. این سخنش هر چند برچههائی از حقیقت داشت، بیشتر تواضع آن پزشک متخصص به حساب آوردم. معلوم شد نرمش برای من خطرناک بوده است و میبایست حرکت کمتری داشته باشم. دکتر توضیح داد که میبایست با مراقبت اجازه دهم موبرداشتگی دندهها التیام پیدا کند.
اکنون سالهااست هنوز وقتی نفس عمیق میکشم درد قفسه سینهام من را به یاد آن ارتوپدی میاندازد که نرمش را و خوردن چند دارو را برایم تجویز کرد!!. شکستگی دندهها التیام پیدا کرد ولی خاطره آن ارتوپد، دردی است که برایم به یادگار ماند.
۳
مجمع عمومی به پایان رسید. سازمانگران عزل بازرس، با شادمانی و سرمست از پیروزی، تالار برج میلاد را ترک کردند. من ماندم و روپوش سفیدی که لکهای درشت روی آن، یادآوری میکرد که این روپوش سپید احتیاج به شسته شدن و ضد عفونی کردن دارد.
اندکی در باره جامعه پزشکی ایران
امروزه گروهی بازشناخته که در آمدهای کلانی دارند، یک الیت( قشر برگزیده) را در جامعه ۲۰۰ هزار نفری پزشکان ایران شکل داده اند. اینان گروهی کوچکاند ولی همه جا هستند. در دانشگاه، در وزارتخانه بهداشت و درمان، در سازمان نظام پزشکی و در سازمانهای مردم نهاد علمی غیر انتفاعی پزشکان و دندان پزشکان.
اژدهای هفت سری که تیمارگرش آتشدان پر شرارش را پر از هیزم میکند تا هر سدائی را که در سوی پاک زیستی و انسانگرائی جامعه پزشکی بلند شود به آتش عزل و حذف و اتهام و پرونده سازی به خاموشی وادارد.
این الیت، پزشکی ایران را در چرخه « عرضه و تقاضای کالائی» میخواهد تا بیمار، چون کالائی در بازار سوداگری به سود فربه شدن اقتصادی آنان ارزشگذاری شود.
آنجا که پزشک بار انسانی نداشته باشد و برای درآمدزائی بیشتر، انسان را در چرخه عرضه و تقاضا قرار دهد، یا زمانی که پزشک برای پرداخت مالیات، فرمی را پر کند که در آن سخن بر سر خرید و فروش در مطب باشد، چه خطاها که پیش نمیآید و چه سرپوشها که بر سر این خطاها نهاده نمیشود.
اینان بیمار را کالا شده میخواهند تا بتوانند مرفه، با بریز و بپاش خانهای جهان سومی در محلههای ثروتمندنشین شهر، در برجهای میلیاردی زندگی کنند و ماشینهای گران قیمت برانند. این جا سوگند پزشکی در برابر انگیزه درآمدزائی، توان ایستادگی ندارد. هستند پزشکان نو آمده ای که میخواهند وارد این الیت شده و پای در جای پای بیشجامگان بگذارند. این نوآمدگان کیسه ای به بزرگی کیسه پیش کسوتان الگوشده خود میخواهند.
شهروندان کشور این «الیت» ثروت اندوخته را میبینند و در باره همه پزشکان کشور همان گونه داوری میکنند که در باره این الیت. چنین قضاوتی ستمی است بر پزشکانی که به منش و منشور پزشکی وفادارند.
پزشک از آسمان فرو نیفتاده است. فرزند همین مردمی است که در خیابانها هنگام رانندگی میبینیم، با این تفاوت که منش پزشکی و وجدان شخصی و فلسفه حرفهاش به او هشدار میدهد که اگر میخواهی « پزشک» باشی انسانگرائی پیشه کن.
به خیابان نگاه کنیم. به رانندگی آن جوانی که با دیدن فاصله ای کوچک بین دو ماشین، قیقاج میدهد و خود را اندکی به جلو میکشد. این خودخواهی، ترافیک را بهم میریزد ولی حس بهرهای بیشتر بردن از یک فرصت استثنائی را ارضاء میکند. جوانی دیگر هنگام رسیدن به خط کشی پیاده گذر، گاز میدهد و از به هراس انداختن پیادهها احساس قدرت میکند. هزاران نمونه از ناهنجاریهای اجتماعی را میتوان نشان داد که جوان ما در هوایش نفس میکشد و رشد میکند. روزی این جوان به گونه ای وارد دانشکده پزشکی میشود. در دانشکده پزشکی چه ابزاری وجود دارد که از این جوان بیرون آمده از درون این فرهنگ، یک پزشک انسان گرا بسازد که برای تولید ثروت، انسان را کالا نشمرد. ؟ .
از نخستین ساختمانهائی که در دانشگاه تهران کنونی به بهرهوری رسید، تالار تشریح بود. جائی که در همان گام نخست، جوانی که روپوش سپید به تن کرده است، تربیت میشد که به این جسد بی جان که هر قطعه اش اکنون در زیر دست یکی تشریح میشود، احترام بگذارد. بیحرمتی به جسد، نادیده گرفته شدن پرنسیپهای کار پزشکی شمرده میشد و گاه یک شوخی با جسد برهنه، میتوانست مایه اخراج دانشجو از دانشگاه شود.
از این جا پایه آن فلسفهای در جوان دانشجو شکل میگرفت که در برخورد با هر انسان، از هر طبقه و قوم و مقام اداری که باشد، با مهر و با منش یک پزشک به دور از آز بهروه وری رفتار کند.
در گام بعدی، در پژوهشهای علمیکه میبایست جانوران را به کار گیرد، همین اندیشه روان بود. در آزمایشگاه بازتربیت میشد و درمییافت در ادامه زندگیاش با نام پزشک، باید به هرجانوری که برای پژوهش علمی در اختیارش نهاده میشود، همان گونه مهر بورزد که به انسان. سگ و گربه و میمون جان دارند و نمیبایست هنگام آزمایش درد بکشند و آزار ببینند.
منش پزشکی با بار انسانیاش گام به گام با هستی دانشجوی پزشکی آمیخته میشد تا در سالهای پس از دانشگاه، در هر کار پزشکی مانند یک منشور دگرگونی ناپذیر، بخشی از شخصیت حقیقیاش باشد.
هنگامی که تالارهای تشریح نباشد یا باشد و بر پایه منش پزشکی اداره نشود و بن مایههای بار انسانی پزشکی در دانشجو نهادینه نشود، چه اتفاقی میافتد؟ دانشجو به کار تکنیکی روی میآورد و از همان ابتدا به جای کار روی جسد و جانوران، به روی انسان کار میکند. میبرد و میدوزد تا مهارت پیدا کند و استادش بر روی خراب کاریهای فاجعه بارش در حین عمل، پرده بکشد. آن حس زیبای کار درمان انسان، جای خود را به کار بهروی کالائی میدهد که فردا میبایست همان ثروتی برایش به بار آورد که برای گروه پزشکانی که یک الیت را تشکیل داده اند. رابطه عاطفی پزشک – بیمار جای خود را به رابطه پزشک – کالا میدهد.
دشوار است دریابیم چند دانشجو در آینده به تبعیت از رزیدنت یکسال بالاتر از خودش « غربیله» میکند و بدون گذراندن دوره کامل تشریح، بدون نهادینه شدن فرهنگ انسان گرای پزشکی، بدون درک فلسفه پزشکی، چاقوی جراحی به دست میگیرد و مستقیم روی انسان با « آزمون و خطا» کار میکند، میبرد و میدوزد بی آن که با بیمارش پیوند عاطفی برقرار کند و احساس انسانی بر کنشش روان باشد. بدینگونه مهارت به دست میآورد. گیرم استاد دانشگاه، پس از خطای دستیارش به رفو کردن آسیبهای وارد شده به بدن انسان پرداخت، با از دست رفتن بار انسانی دستیار با چنین روشتربیت پزشک چه خواهند کرد؟ جان و سلامتی و زیبائی چند انسان باید از دست برود تا یک دستیار ناپرورده در دامان علم و فلسفه پزشکی، جراح شود و بتواند با پیوستن به گروه الیت پزشکی، انسان را در چرخه تولید ثروت مجروح کند یا جان انسانی را بستاند؟
چنین پزشکی هر جا وارد شود یک هدف دارد، ایجاد شهرت از راه های گوناگون در جهت درآمدزائی بیشتر برای افزایش ثروت شخصی. میخواهد در دانشگاه باشد یا بیمارستان یا درمانگاه یا یک سازمان مردم نهاد علمی. گاه در انجمن علمی به کسانی برخوردم که از ثروتمندان جامعه اند ولی برای یک آفر کوچک از شرکتهای تجاری گردن کج میکنند.
آن چه دیروز پچ پچه آهسته در گوش بود، امروز به روشنی در شبکههای مجازی در پیش چشم نمایانده میشود. اگر به ریشهها برنگردیم و آن جوانی را که در فرهنگی نابهنجار رشد میکند نبینیم، نمیتوانیم به ریشههای گرایش تند کالا شدن انسان بیمار و تجاری شدن انجمنهای علمیدندانپزشکان پی ببریم و شاید نتوانیم درک کنیم که چرا بازرس خواهان شفافیت مالی انجمن علمی، میبایست از رکن بازرسی حذف میشد.
من بیمار شدم. مانند همه شهروندان سرزمینم. ولی به مانند یک کنشگر جامعه مدنی و انسانی که در آسیاب بررسی اجتماع ،موی سپید کرده است، در پائین دست این « الیت»، گروه بزرگی از پزشکان را دیدم که شرافتمندانه کار و با بیمارانشان درد را تقسیم میکنند.
یک پزشک سالیان جوانی را در راه دانش اندوزی گسترده و کشیکهای شبانه، همراه با استرسهای ناشی از بارگران مسئولیت نگهداشت جان انسان از دست میدهد. جامعه باید قدردان زحمتهای پزشکان باشد و حرمت جایگاهشان را پاس دارد. پزشکی که دغدغه معیشتی و امنیتی داشته باشد نمیتواند با تمرکز به وظیفهاش عمل کند. رفاه داشتن حق هر پزشکی است ولی این رویه باید با تعیین دستمزد واقعی و عادلانه تامین شود نه از راه قرار دادن کالائی بیمار در بازار عرضه و تقاضا. این جا است که با اطمینان میتوان گفت: هیچ شیوه ای مانند بیمه درمان همگانی نمیتواند شان پزشک و بیمار را در جامعه حفظ کند.
اگر در پایان سخن بگویم که بیشینه پزشکان ایران از آن الیتی که نوشتم نیستند و از قشرهای زحمت کش جامعهاند سخنی از روی مصلحت و عافیت طلبی نگفتهام. براستی چنین است. تک تک شهروندان این کشور میتوانند نام چندین نفر از پزشکان انسان دوست را ، شریک درد بیمار را، به خاطر آورند. در جائی که بارانی ویرانگر خشمگین و دژم، کاخ اعتماد شهروندان به درمانگرانشان را به فروریختن تهدید میکند، هنوز هم هستند انسانهائی که به راستی پزشک اند و در برابر موج « هر بیمار برابر است با یک امکان مبادله و گامیبه سوی درآمد زائی بیشتر» ایستادگی میکنند. اینان اندک نیستند. بیشینه اند ولی با اندوه باید گفت که از جرگه خاموشانند و درد همین جا است.
پنجشنبه ۸ مهر ۱۳۹۵
تهران – آیرج کیپور – دندانپزشک
*چگونگی تشکیل انجمن صنفی پزشکان در شهرستانها و اساسنامه پیشنهادیام را همراه با گزارشهایم در باره مجمعهای عمومی سازمانهای مردم نهاد دندانپزشکان (بهویژه مجمع عمومی انجمن علمیدندانپزشکی ایران) میتوانید در سایت شخصیام به نشانی « www.keipour.ir » مطالعه بفرمائید.
بدون دیدگاه