شاخ گاو
فلکه مرکزی شهر گنبد کاووس ترافیک سنگینی دارد. در این بخش شهر، هوا به آسانی جابهجا نمیشود و دودی که از اگزوز خودروها بیرون میآید، در رویه پایین میماند و دم و باز دم را دشوار میکند. چهار راههای پشت سرهم شهر، که در دوره درشکه، شهر سازی نوینی شمرده میشد و رفت و آمد را آسان می کردند، اکنون با افزایش آزمندانه خودروهای دودزای شخصی، بلای جان شهروندان شده اند. تا همین چند ماه پیش، شهر چراغ راهنمایی نداشت، ولی اکنون که چراغ راهنمایی بهکار افتاده است، زیادی چراغهای نزدیک بههم، ترافیک شهر را سنگین تر کرده است و رانندگانی که آموخته بودند پرگاز از چهارراهها بگذرند، با دیدن پلیسی با برگهی جریمه در دست و چراغ قرمز نورانی در پیش رو، ناگهان پا را روی پدال ترمز میکوبند و رویدادی تازه میآفرینند.
برای تاکسیباری کهنه که هنهنکنان گاوی را به کشتارگاه میبرد، همین ماجرا پیش آمد. تاکسیبار شتابان پیش میرفت که ناگهان پلیس راهنمایی از پشت درخت نارنج بیرون پرید و به چراغ قرمز اشاره کرد. راننده نیز پا را به پدال ترمز کوبید و تاکسیبار با خطی سیاه بهدنبال، زوزهکشان ایستاد. گاو که چرتزنان به انبوه جمعیت و خودروهای ریز و درشت و ویترینهای شیشهای نگاه میکرد، سکندری خورد، ریسمانش پاره شد و از تاکسیبار پایین افتاد.
رانندگانی که از پشت سر میآمدند، بنا به فرهنگ مردم شهر، سدای بوق گوش خراش خودروشان را بلند کردند. همهمه خیابان را پر کرد. رهگذران برای تماشای گاو، به سوی فلکه مرکزی یورش آوردند.
گاو، یک چندی سرگردان به پیرامونش نگاه کرد. سپس با نهیبی پر درد، روی پا ایستاد و نعره کشید. مردمیکه پیرامونش گرد آمده بودند، ترسیدند و پس نشستند. گاو نیز پس پس رفت و به پراید پشت سرش خورد. کاپوت پراید خم شد. بلند گوی ضبط صوت پراید که با سدای کوبشی بلند “تکنو” پخش میکرد به خِرخر افتاد. گاو از سدای زوزه بلندگو و هوار رانندهی پراید و بوق کامیونیاش ترسید و در راستای خیابان طالقانی به دویدن پرداخت.
پژواک سدای پای گاو از لابلای سدای موتور سیکلت و بوق کشنده خودروها، هراس برانگیز شد و سوت و فریاد مردمی که فلکه مرکزی را پر کرده بودند، گاو را ترساند. گاو شتابان ابتدا به سوی پاساژ دوید و با دیدن ساعتهای رنگارنگ پشت ویترین، آنی درنگ کرد، سپس راهش را به سمت خیابان خیام ادامه داد. هیاهوی جمعیتی که میگریخت، هراس بیشتری در دلش پدید آورد. برگشت. از پیادهروی سمت ساختمان پزشکان سینا گریزان رفت و نعره کشید ولی شجاعت وارد شدن به خیابان را نیافت خودروها که اکنون دیگر پشت سر هم ایستاده بودند و بوق میزدند، او را میترساندند.
گاو، دو نفر را که تلاش کرده بودند جلویش را بگیرند، شاخ زد. یکی دیگر را تنه زد و به زمین انداخت. به جلوی مسافرخانهی کاج رسید. میخواست از درِ بزرگش وارد شود، ولی با دیدن پلهها پس نشست و به پیرامون نگاه کرد تا راه گریزی پیدا کند.
یک نفر دیگر جلو آمد تا رامش کند. گاو با سر به سینهاش کوفت، مرد پرت شد و بهدرون فروشگاه بیکزاده، پناه برد. گاو بهدنبالش وارد فروشگاه شد، ولی با دیدن خرده و ریزه های فروشگاه، شگفت زده ایستاد و همین تردید گاو، به مرد مجال داد از لابلای میزها بگریزد.
گاو به اشیاء پیرامونش، که برایش ناشناخته بودند، نگاه کرد. میز، سندلی، کاردهای بزرگ آشپزخانه، سیخ کباب و آیینه، در کنار هم چیده شده بودند. آقای بیکزاده، کارگر فروشگاه، پشت میزش نشسته بود و روزنامه میخواند. گاو ایستاد و سمش را استوار به زمین کوفت. فروشنده از ترس پا پس کشید. گاو بهدنبالش راه افتاد، ولی نتوانست راه دررفت را پیدا کند و ایستاد. اندکی به پیرامون نگاه کرد، چرخی زد و شاخش را به شدت تکان داد.
اکنون دیگر جلوی فروشگاه پر از آدمهایی شده بود که برای تماشا آمده بودند. گاو سرش را به سمت پایین برد و فین کرد. شاخهای تیزش رو در روی مردم قرار گرفت و ترس بر دلها نشاند. دو شاخ بلند تیز گاو بر هیبتش میافزود.
گاو نمیتواند شاخ نداشته باشد. پرورش دهندگان گاو، برای آن که گاو به کسی آسیب نرساند و مردم در زیر سایهی هراس به سر نبرند ولی از ابهت گاو نیز کم نشود، شاخهایش را میسابند، ولی این گاو، شاخهای تیز بلندش دست نخورده مانده بود و هراسناک مینمود.
گاو چند گام به سوی جمعیت جلو آمد. جوانهایی که با سروسدا جلوی ویترین و در فروشگاه گرد آمده بودند، شتابان پس نشستند. گاو ترسید. ایستاد و به آنان نگاه کرد. از هر سوی میرفت، به ابزاری برخورد میکرد که برایش ناشناخته بودند.
او، گاو نری بود که برای تخمکشی نگاه داشته بودند و اگر میتوانست ویترین فروشگاه را بخواند، بی تردید خوشخوشانش میشد. گاو پس از اندکی تردید، به سوی ویترین رفت و با شاخش به شیشه کوفت. شیشه شکست و بخشی از نوشتهی «جهیزیهی منزل» که درشت و زیبا با خط شکسته نوشته شده بود، فرو ریخت.
گاو از سدای فرویختن شیشه ترسید و دوباره به پس برگشت. میخواست خود را از این تله رها سازد، ولی نمیتوانست. خواست به سوی در برود، ولی جمعیت به اندازهای زیاد بود که دلیری را از او میگرفت.
شاخش را دوباره به سوی مردم گرفت و پایش را استوارتر به زمین کوفت. کسانی که جلوتر ایستاده بودند پس کشیدند و جمعیت در هم پیچیده شد. ولی گاو هم یارای بیرون رفتن نداشت. خون بدن زخمیاش به روی کف فروشگاه میچکید. بهتندی سرش را تکان داد و ناگهان شاخهایش به ستون سنگی میان فروشگاه خورد. سرش گیج رفت. دردی تیز و جانگیر به درونش دوید و زانواش لرزیدن گرفت. دو زانو به روی زمین نشست. از بیرون فروشگاه، همهمه آنی کم نمیشد و جانور را هراسان ر میکرد.
یک خودرو آتشنشانی آژیرکشان از راه رسید. همسایهای تلفن کرده بود و آتشنشانان خود را به فروشگاه رسانده بودند. خودرو آتشنشانی درست روبروی در فروشگاه ایستاد. چند نفر از آن پیاده شدند. گاو به نفیر و زوزهی خودرو آتشنشانی واکنشی نشان نداد. ناله کنان نشسته بود و به جمعیت خیره مانده بود.
آتشنشانان، با چند کلاف ریسمان از میان جمعیت خود را به جلو کشیدند. یکی از آنان ریسمان را به سوی گاو پرتاب کرد. این کار گاو را ترساند. بلند شد و پس پس رفت. آتشنشانان تلاش داشتند ریسمان را به گردن گاو بیندازند، ولی کامیاب نمیشدند. با چند بار پرتاب روشن شد نمیتوانند کمند را به گردن گاو بیندازند و باید چارهی دیگری بیندیشند.
نردبانی آوردند و از بالای آن ریسمان را پرتاب کردند. ریسمان دو دور به گردن گاو پیچید ولی، با کمترین فشار گاو، ریسمان از دست آتشنشانان رها شد. این کار گاو را جری کرد. هنگامی که گاو سرانجام خشمگین شد و به سوی در یورش آورد، آتشنشانان نیز گریختند.
مردم فریادکشان پس نشستند. چند نفری که از بالای خودرو آتشنشانی به درون فروشگاه نگاه میکردند، از آن سوی خودرو پریدند و گریختند. جوانی که با دوربینی کوچک فیلمبرداری میکرد، کم مانده بود پایین بیفتد و رویداد دیگری بیافریند.
کارگر فروشگاه، با دلهره به آتشنشانان نگاه میکرد. میترسید با رفتارشان گاو را برانگیخته کنند و فروش گاه زیان بیشتری ببیند. نگاه گاو سرگردان به هر سوی میدوید. گوئیا نمیخواست بجنگد و اکنون راه فرار را جستوجو میکرد.
جمعیت، هر بار که گاو پیش میرفت، پس مینشست و با آرام گرفتن گاو، دوباره آهسته آهسته پیش میآمد. انگار باور نداشت که گاو یورش نمیبرد، ولی، کنجکاوی همراه با پذیرش هراس و ناگواری رهایش نمیکرد. این ویژگی تاریخی مردم هر چند برایش هزینههای سنگینی داشته است، ولی زمینهی پیشرفت و برتریاش را نیز فراهم کرده است. کسانی که از انتهای جمعیت برای دیدن گاو فشار میآوردند، جلوییها را به پیش میراندند. گاو فین میکرد، ولی به سوی مردم پیش نمی رفت.
یک جوان میان بالا، با هیکلی نه چندان ورزیده، ولی فرز و چابک به کارگر فروشگاه که با خواهش مردم را از جلوی ویترین دور میکرد، نزدیک شد و خواست به درون فروشگاه برود. آقای بیک زاده پذیرفت. جوان یکراست بهسوی گاو رفت. گاو با چشمانی خونگرفته، ولی بیاراده و جادو شده، ایستاده بود و با دلهره به مردمیکه جلوی فروشگاه همهمه میکردند، نگاه میکرد. میخواست فرار کند، ولی میترسید. گیر افتاده بود. کف سفیدی که از دهانش بیرون میزد، به سر و رخسار خشمگینش میپاشید. مگس ها به روی خون خشک شده بدنش نشسته بودند و آزارش میدادند.
گاو بلند شد ولی انگار فریفته پیچ و تابهای جوان شده باشد، تکان نخورد و پیش از آن که بتواند واکنشی نشان بدهد، جوان هر دو شاخ را به دست گرفت و به سمت راست چرخانید. گاو تلاش کرد شاخش را رها سازد، ولی نتوانست. اندکی پس نشست. اگر شاخها کوچک بودند، شاید میتوانست جوان را بلند کرده به دیوار بکوبد، ولی شاخ بلندش که ساعتی پیش همه را میترساند، اکنون دردناک شده، قدرت را از او میگرفت.
جوان بیشتر فشار آورد. گاو پایش را به زمین کوفت. پلکش بهروی چشم هراسزدهاش خوابید. فین کرد و توانست کمی جوان را بلند کند، ولی جوان ماهرانه تمام وزنش را بهیک سو کشید و با توان بیشتری شاخ گاو را پیچاند. گاو نعره ای از سر درد کشید، زیر پایش خالی شد و ناگهان با تمام وزنش به روی کف فروشگاه غلتید. دردِ جان فرسای درونش ، دست و پا زدن را هم از او گرفت و تسلیم شد.
جمعیت ناگهان خاموش شد و به گاو که بیهرگونه جنبشی بهروی زمین افتاده بود و به خونی که زمین را رنگین میکرد، خیره ماند. دو نفر از کارکنان آتشنشانی به شتاب خود را به گاو رساندند و دست و پایش را با ریسمان بستند.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که از شمار جمعیت کم شد. خودرو آتشنشانی به راه افتاد تا خیابان را برای رفت و آمد خودروهای دیگر باز کند ولی ناگهان آمد و شد خیابان بههم ریخت. سه خودرو پلیس از راه رسیدند و نزدیک به ۱۰ نفر پیاده شدند. چند افسر، درجه دار، و سرباز شتابان خود را به فروشگاه رساندند و از جمعیت خواستند پراکنده شوند. سدای برخورد باتومها با هوا، همراه با همهمه مردمیکه عقبنشینی میکردند، بلند شد. پلیسی تفنگ بهدست جلوی فروشگاه ایستاد و با تردید به جمعیت نگاه کرد.
افسران بیسیم بهدست به گزارش دادند. جوانی دیگر که با دوربین از گاو فیلمبرداری کرده بود دستگیر شد. میگفتند آنها را به “اطلاعات” می برند تا انگیزهی آنان از فیلمبرداری روشن شود. بهزودی روشن شد جوانها را پس از برداشتن فیلمشان آزاد کرده اند. دو جوان دیگر را نیز به جرم گردنکشی در برابر نیروی پلیس، دستگیر و با دستبند به درون خودرو پلیس انداختند.
پلیسی جلوی فروشگاه ایستاد، ولی جمعیت دستبردار نبود. کسانی که بهتازگی آمده و کنجکاویشان برانگیخته شده بود میخواستند ویرانی درون فروشگاه را ببینند و به جلوییها فشار میآوردند. زمانی که پلیس دست به باتوم میبرد و سرباز تفنگ را به سوی جمعیت نشانه میرفت، آنان هراسان به پس میرفتند ولی باز پشت سریها آهسته آهسته فشار میآوردند تا درون فروشگاه را تماشا کنند.
به آهستگی جمعیت پراکنده و از شمار پلیسکاسته شد. هنوز نیمروز نشده بود که توانستند گاو را به پشت یک تاکسیبار بکشانند. تاکسیبار به سمت کشتارگاه شهرداری راه افتاد. خودرو پلیس با دو جوانی که به دستشان دست بند زده بودند و خودروی که اسکورتش میکرد، به سمت قرارگاه آژیر کشید.
سرانجام رفت و آمد خیابان مانند پیش شد. آرامش به شهر بازگشت، ولی نگاره یک گاو نر جوان با شاخ تیز و بلندش در فروشگاه « جهیزیه منزل» در یادها پابرجا ماند.
۳ اسفند ۱۳۸۱
گنبد کاووس
آیرج کیپور
بدون دیدگاه