روبوت
کنار دامنه تپهای رو به درهای ژرف، در آنسوی جادهای که سرزمین گرگان را بهخراسان پیوند میدهد، کلبهای کوچک را از چشم گذرندگان پنهان کردهاند. چند درخت خرمالوی خودرو، با شاخههای نازک آویزان، بهروی کلبه خم شده و خزه، روی چوب کلبه، رنگی سبز، با لکههای زرد نارنجی، نشانده است. در این پهنه برف چندان نادر نیست، ولی زمان بارشش کوتاه است. پشتِبام آسمانه نهچندان بلندش را با تکههائی از تختههای کوچک به پهنای ۲۰ و درازای ۴۰ سانتیمتر پوشانیدهاند و با همین پوشش، درون کلبه از برف و باران دور نگهداشته میشود.
کلبه از بیرون، نمای یک سازه ساده جنگلی دارد و از بازه ۲۵ متری به دشواری دیده میشود. از همان نمونههائی که کوهنوردان یا گالشها برای گذران زمانی کوتاه در دل جنگلهای شمال بنا میکنند.
فضای درون کلبه تا اندازه ای بزرگ است. تختخواب، میز ناهارخوری، میزِکار و چند سندلیچوبی، نشان میدهد که کلبه واگذاشته نیست و کسانی در آن زندگی کردهاند. سیم برق کلبه از دکلی که به ایستگاه بهرهوری از چوب جنگلی میرود، پنهانی، کشیده شده است. هر چند، هیچگاه شبهنگام، نوری از اینجا به بیرون نمیتراود و پیرامون کلبه در تاریکی بهسر میبرد.
کنار کلبه، چشمهای است با آبی زلال، پوشیده از پونههای سبز و کهربائی. آب باریکِ خنکش در تابستانهای گرم نیز، زمزمهکنان تا رودخانه فرودست میخرامد.
در دوردست، آبشار لووه، بر زمینهای پستهای رنگ، شیاری سپید میکشد و زمزمه بارآوریاش تا باغهای سیب و هلو که سر بر زانوی روستای لووه گذاشتهاند، شنیده میشود. در گوشهای بیرون کلبه، زیر بوتههای تمشک، ربوتی کوچک با دفترچه یادداشتی در دست، بر روی کیسهای پر از گوهرهای گران بها چشم به راه، نشسته است!!!
***
چند مرد دور میز نشسته و آرام در باره دستبرد به یک موزه گفتوگو میکردند، جملههای پیچیده و واژهای دست چین شده گفتارشان، نشان از دانش و اعتماد به خویشتن سخنرانان میداد.
آقای حجتی، کارمند شرکتی بازرگانی که پیشنهاد دهنده و راهبر برنامه به شمار میآمد، با کاردانی نشست را اداره میکرد و جلوی پراکنده گویی و از دست رفتن زمان را میگرفت.
کار دستبرد به خوبی زمان بندی شده بود. بنا به برنامه، در نیمه شب ششم اسفند، گوهرها و چیزهای گران بهای موزه در چند بسته جاسازی شده، سوار کامیون میشد تا همان شب در یک انبار بزرگ، لابلای کالاهای دیگر پنهان شود.
گروه همه تدبیرهای را به کار برده بود. چیزهای دزدیده شده میبایست چند روزی در تهران بماند و سپس همراه کامیونهای بارکش به جنوب کشور فرستاده شود و از آنجا ، از راه دریا به بندری در کناره خلیج پارس برده شود. تمام این راه شناسایی شده و ، پشتگرمی ماموران بین راه نیز به دست آمده بود.
رفت و آمد چندین ساله قاچاقچیان مواد مخدر، راههای گوناگونی در دل کوه و کویر و جنگل پدید آورده است و کاروانهای مواد مخدر، پیوسته به کشورهای دیگر و گروههای پخش کننده درونی ترابرد میکنند. گروه با چند قاچاقچی کارکشته همآهنگ شده و آنان پاکسازی بین راه را بر دوش گرفته بودند.
مسئول کارگروه ترابری در پیروزی گروهش تردید نداشت، ولی آنچه همگی را در تردید فرو میبرد، این بود که هنوز چند نفری که از این دستبرد بزرگ آگاهی داشتند، به بیرون بردن چیزها از موزه با تردید می نگریستند و نمیخواستند بپذیرند یادگارهای سرزمینشان به دست دلالان عتیقه بیفتد.
پروفسور صفوی در گوشه میز نشسته بود و به دیگران نگاه میکرد. او در باره کامیابی خودش سخنی نداشت، ولی به هیچکدام از کسانی که دور میز نشسته بودند باور نداشت. می اندیشید: شاید آنها نتوانند وظیفه خودشان را بهدرستی انجام دهند و تلاشش بینتیجه بماند. او پروژه اش را فراتر از منافع ملی میدانست و چون برای به پایان بردن آن به پول نیاز داشت، آن گونه که در یادداشتهایش آورده است، به خودش اجازه میداد از هر راهی شده پول فراهم کند.
پروفسور نمیخواست پروژه اش را به یک کشور یا شرکت خریدار بفروشد. زیرا به تجربه دریافته بود، خریدار، میتواند با کپیبرداری، طرح تازهای بریزد و کوشش شبانه روزیاش، فراورده سالها تلاشش و از همه اینها گرانتر، نامش به آسانی ناپدید شود. به پایان بردن برنامه دستبرد موزه، این خوبی را داشت که هزینه به پایان بردن ربوت را به آسانی میپرداخت و کارش در کنگرههای علمی میدرخشید و راه نوینی در شیوه اندیشه انسانهای دیگر پدیدار میکرد.
ربوتِ دست پروردهاش کارهای گوناگونی میدانست. هر برنامه ای را بدون اشتباه به پایان می برد و میتوانست با تجزیه و تحلیل دادهها، راه و روش نوینی پیدا و برنامه تازهای پیشنهاد کند. کاری که تنها مغز یک هستنده زنده توانائی انجامش را دارد. او به زیستنده ای میمانست که به دست انسان و از ماده بیجان پیرامونش ساخته شده باشد. اگر پروفسور در کارش کامیاب میشد، دگرگونی بزرگی در زندگی انسانها پیش میآمد و او مانده عمرش را میتوانست با افتخار و نامداری بگذراند.
دانشمندانی بودند که با دیدگاهش کنار نمیآمدند و وظیفه میهنیاش را یادآوری میکردند ولی او آماده بود برای رسیدن به آماجش، بهای سنگینی بپردازد و وابستگی به یک سرزمین نمیتوانست بند سر راهش شود. در بین گروه نیز، کسانی بودند که به گونهای دیگر میاندیشیدند و به باورهای وی با تردید نگاه میکردند.
پروفسور چگونگی انجام کار را برای شرکت کنندگان در نشست باز نمائی کرد:
-« بنا به برنامه زمانبندی شده، ربوت ساعت دوازده شب، از راه فاضلآب خود را به خیابان کناری موزه میرساند. در این ساعت همه جا خلوت است و او میتواند با سرعتِ دویدن یک انسان، خود را به زیرزمین ساختمان برساند.
ربوت میتواند برق با ولتاژ بالا تولید کند و اگر کسی سربرسد و بخواهد دستگیرش کند، زنده نخواهد ماند. ربوت از راههای بررسی شده به درون موزه میرود و با از کار انداختن سیستم هشداردهنده ساختمان، عتیقهها را از درون غرفهها برداشته و بیرون میآید. سپس کیسهها را در کوچه ای خلوت میگذارد و به سرعت دریچه کابل تلفن را برداشته و وارد چال زیرزمینی تلفن شهری میشود و همانجا میماند. درست سر ساعت ۶ بامداد، زمانی که کامیونت به انبار میرسد، چاشنی انفجاری به پیامی که با دستگاه بی سیم همراه فرستاده میشود، عمل کرده و ربوت نابود میشود و بهاین ترتیب، راز چگونگی دستبرد، برای همیشه پنهان میماند. ماموران آتش نشانی هرگز نخواهند توانست از روی تکه پارههای به جایمانده کهً با کابلهای سوخته و کنتاکتهای ذوب شده در آمیخته اند، به وجود روبوت پی ببرند.»
آقای اصغرزاده که مدتها باستانشناسی کار کرده و موزه را از کف دستش بهتر میشناخت، پس از شنیدن برنامه پروفسور لبی گزید و گفت:
-« باید خوب فکر کرد. اینها سرمایه نسلهای آینده است. تاریخ یک ملت است» و با دلخوری ادامه داد: «قبول دارم اگه جام مارلیکو تو موزه لوور نذاشته بودن تا حالا معلوم نبود چه بلائی سرش آورده باشن. شاید به هوای طلا ذوبش کرده بودن. مگه چندتا جامو ذوب نکردن؟ خبرشو که دارین؟»
یادداشت پروفسور
«استدلال چه آسان برای بیان سوداگری ریاکارانه به کار میرود. آقای اصغرزاده بیشتر خودش را خشنود میسازد تا دیگران را»
سرهنگ شهامتی که مانند همه نظامیان، کلمهها را با فشار ادا میکرد با اطمینان گفت:
-«همه چی رو براس. هیشکی مزاحم نمیشه. فقط خدا کنه پروفسور کارشو خوب انجام بده» و هنگامی که نگاه خشم آلود پروفسور را به سوی خودش دید، با زرنگی ادامه داد: «خب. کار اصلی رو پروفسور انجام میده و …کارش از همه سخت تره» و لیوانی آب نوشید.
در پایان نشست، پیمان بستند تا روز پیش از دستبرد، پروفسور در یک کلبه جنگلی، پنهان از چشم دوستان و دور از هیاهو و رفت و آمدها به سر برد و در زیر زمین کلبه که از چندین ماه پیش برای انجام آزمایش خریداری شده بود، بهکامل کردن روبوت بپردازد. پروفسور جنگل و طبیعت را دوست داشت و بنا به پیشنهاد او بود که این کلبه در مکانی دور از پایتخت خریده شد.
آقای مهدوی که مسئولیت سررشتهداری را برعهده داشت شگفتزده میگفت:
-«بیخودی نیستش که میگن جنون و نبوغ همسایهان.»
او باغی در کناره رودخانه کرج اجاره کرده بود، ولی پروفسور خشنود نمیشد و میگفت کار در آن باغ خسته اش میکند و نمیتواند پروژه اش را به انتها برساند.
***
پروفسور هفته نخست را در کلبه با آرامش گذراند. کاری نداشت و نگران سفارشش بود. اندیشه فلسفیاش در این خلوت و تنهائی و سکوت اوج میگرفت و تنها همدمش دفتری بود که یادداشتهایش را مینوشت. روزهای نخستین، نوشتهاش همرنگ و بوی یادداشتهای پیشینش بود.
یادداشت
« دانشمندی که فیلسوف نباشد، با انسانی کمهوش که عادی پرورش یافته باشد، تفاوتی ندارد. گیرم نوع کاری که انجام میدهند همسانی نداشته باشد، ولی هر دو از دید رشد اندیشه، در یک رویه قرار میگیرند. شعر، ادبیات و فلسفه درهم تنیده شدهاند و توانائی آفرینش انسان را گسترش میدهند.»
پروفسور روی نیمکت جلوی کلبه، زیر درخت راش مینشست میاندیشید و مینوشت.
یادداشت
«جهان پهنه نبرد مرگ و زندگی اندیشهها نیست. واپسگرا ترین پندار – اگر از دید آینده بنگریمش – بر بال فرهنگ انسانی، پری است اوج دهنده، نگاره ای است رنگ آفرین. پس عزیز بدار، ای اندیشمند ، هر آن نکو را که میاندیشد!
اندیشه، دُرد جان است. ازاین شراب بنوش و بنوشان، عربده بکش و از عربدهکشان مترس. اگر چه کامت تلخ، زبانت شعلهور و جانت گداخته شود. دهان به گِله مگشای که هر شراب، مستی خود را دارد و مستان خود را »
تاکسی باری ابزار سفارشی را آورد و پروفسور کارش را آغاز کرد. روز و شب، بههم پیوند خوردند و پس از یک هفته تلاش، پیکره روبوت دوباره نمودار شد.
یادداشت
«زمانی که انسان به تنهایی کار میکند، گاهی غمی غریب به دلش راه مییابد و بهدنبال دستی میگردد که در هر گاه از کار، به یاریش بشتابد.»
در نخستین آزمایش، پروفسور با خوشدلی دریافت که روبوت بهتر و کار آمدتر از خواستهاش ساخته شده است. از کلبه بیرون آمد و به پهنه جلوی در رفت. جنگل چادری مهی به سر میکشید. آبشار دیده نمیشد. بهزودی مه همه جا را فرا گرفت و پروفسور زمانی به خود آمد که دریافت برف باریدن گرفته است. با دلشوره به آسمان نگاه کرد. برف چرخان به زمین فرود میآمد و بهروی هم انباشته میشد. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که جاده شنی که از لبه پرتگاه پشتِ کلبه به چشم میآمد، ناپدیدشد. پروفسور کمکم به درون خود خزید و ساعتی پس از آن، زمانی که سرما بدنش را به تنش انداخته بود به خود آمد و به کلبه برگشت و روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست و بهفکر فرو رفت. چشمش تازه گرم شده بود که سدای خش خشی شنید. آرام به سوی پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد.
سازنده کلبه، پنجره بزرگ را به چندین دریچه کوچک بخش کرده بود و پروفسور از اینکه پنجره بزرگی ندارد تا بدون میانجی به آسمان چشم بدوزد، دلواپس بود، ولی اکنون چرائی آن را دریافت. درست روبروی کلبه، جائی که نیمکت قرار داشت، سه گرگ ایستاده و به پنجره چشم دوخته بودند.
تن پروفسور به لرزه افتاد. اگر گرگها ناگهان درست در آنی که پروفسور در جهان درون خود به سر میبرد یورش میآوردند و او را میدریدند – و او پردهای از آن را در نمایشی دیده بود– چه میشد؟ اکنون آیا پنجره در برابر هیکل بزرگ و سنگین این گرگها دوام میآورد ؟
از هراس آنچه که ممکن بود برایش پیش میآمد، عرق سردی بر پیشانیش نشست و دریافت به چیزی بیشتر از نوشیدن نیاز دارد.
گرگها زیاد این پا و آن پا نکردند. چرخی زدند و راه سرازیری را در پیش گرفتند و دور شدند، ولی پروفسور تا فردای آنروز ترسید از کلبه خارج شود. او آنشب را تا بامداد نخوابید و به سدائی که از لابلای دریچه بخاری دیواری رد میشد و زوزهاش در کلبه میپیچید با دلهره گوش داد و به آینده اندیشید.
روز پس از آن نیز برف پی در پی بارید. خوراکی چندانی انبار نکرده بود. گفته بود تاکسی بار برایش خوار و بار بیاورد، ولی با این کولاک و برف روشن نبود چه رخ خواهد داد. پروفسور در اتاق گام میزد و می اندیشید که ناگهان از پنجره چشمی درشت دید که شگفت زده و هراسناک به او خیره مانده است. تیز تر نگاه کرد. گاوی بود با شاخی بلند. شاخ از دو سوی قد کشیده و با خمشی همآهنگ در انتها به هم میرسید. هیکل کشیده و بدن استخوانی تاب گرسنگی نداشت و جانور در جستوجوی گیاه همه جا سر میکشید.
پروفسور بیمناک شد. گاوها همه گیاه های تازه را میخورند و جنگل را نازا میکنند. ولی ناگوار تر از گاو، گالشها هستند که در زمستان سر شاخههای جوان را میزنند و اثر تبرشان بر روی تنه، چون سرطانی به جان درخت میافتد و سرانجام درخت را پوک میکند و میشکند.
-« اگر گالش به دنبال گاوش بیاید و کلبه را ببیند و پی به وجودم ببرد چه کنم؟»
بلند شد و با چوب بهدنبال گاو افتاد و تا زمانی که رد شدن گاو را از رودخانه دور دست ندید، به کلبه برنگشت. پس از بازگشت به کلبه درد پیچانندهای در قفسه سینه به سراغش آمد و دم و بازدمش به شماره افتاد.
بهزودی تنشی فرساینده آغاز شد. هرچند پروفسور بدنی سالم داشت، ولی نسبت به سرماخوردگی سخت بیدفاع بود. تب تندی به سراغش آمد و سستی چنان سر و پایش را فرا گرفت که نشستن و غذا خوردن برایش دشوار شد. میبایست چاره ای میاندیشید. دیدن گرگ دگرگونش کرده بود.
اگر گرگها او را میدریدند، این همه تلاش و کوشش، ناگهان هیچ میشد. پروفسور در آستانه ثبت اختراعش بود و اگر ناگهان میمرد ، تلاشش بیفرجام می ماند.
یادداشت
«نشانی هنری یا دستآوردی علمی، گاه به شگفتی به درونمایه آفرینشگر وابسته است. جنگ تا کنون توانسته است از جامعه انسانی، هزاران دانشمند، نویسنده، شاعر و هنرمند برباید و نابود کند. جای تهی بزرگی که هیچ گاه پر نمیشود. جنگ، مرده ریگ گذشتگانی است که سنگنشانه آن را درچهره جانوری درنده میتوان دید. تا چشمه منش جانوریِ نهفته در درون انسان هست، این مانداب، هرازگاه برون خواهد ریخت و انسان را به مرداب فرو خواهد کشید.
زمانی که انسان در چنگ جانوری درنده به بند میآید، ناخواسته زندگی اش در برابر هستی دیگری نهاده میشود. مرگِ یک تن و زندگی تنی دیگر. راهی جز گزینش نمیماند. هیچ اندیشمندِ انسان گرایی نمیتواند در سوی مرگ بایستد. ولی آیا خوی جانوری نیز، واژه صلح را همان گونه در مییابد که ما؟»
یادداشت
« زمانی که مرگ، هنگام هر خواب به انسان شب خوش میگوید و پگاه ، نه آغاز روزی دیگر، بلکه انبوه شدن دردی بر دردی دیگر را بازگویی میکند، راهی جز سازش با مرگ نمی ماند.
انسان در مییابد که باید از وابستگی، کارها و آرمان هایش دست بردارد. آنانی را که دوست دارد ترک کند و از دیده ناپدید شود. شاید کسانی که ناگهان در تصادف، ایست قلبی و… میمیرند، سعادتمند ترند تا کسانی که با دردی در درون، از خروس خوانی تا خروس خوانی دیگر، بین مرگ و زندگی، نوسان میکنند. »
شاخه ای زیر فشار برف دوام نیاورد و شکست. پرندهای که به گوشه کلبه پناه آورده بود، هراسان بلند شد و سرگردان به اینسو و آنسوی پرید. شاخه درخت بهروی زمین افتاد و گرد برف به هر سوی پاشیده شد.
یادداشت
« چه آسان عمر شاخه به سر آمد؟ شاید این شاخه در زیر خاک جای گیرد و با آمدن بهار، ریشه بدواند و جان بگیرد و درختی تنومند شود. شاید هم چونان شاخهای خشک و شکننده، آهسته آهسته، بخشی از خاک گردد. در گوهره و درون پرورده خود، سرنوشت انسان، از آنچه در طبیعت میگذرد جدا نیست. پس از سالها تلاش، ناگهان دستی رشته زندگی انسان را پاره میکند. زندگان و آنانی که تا زمانی دیگر-دمی بی بازدم یا بازدمی بی دم- به جای میمانند، کلاف زندگی را باز خواهند کرد تا کودکان آینده مانند ما بخوانند که انسان کهکشانی است که چون به خاموشی گرایید، دیگر هرگز کالبدش درخشان نخواهد شد، ولی آفریده اش تا دوردست هستی را پی خواهد گرفت.»
پروفسور میاندیشید و اندیشه اش برتر از جسم به گذشته و حال و آینده سفر میکرد.
یادداشت
« زمانهایی هست که انسان در خود فرو میرود و نمیداند از این انزوا کی و چگونه بیرون خواهد آمد. این زمان که شاید از دید بیننده از دقیقه افزون نباشد، برای انسانی که به ژرفای آن فرو میرود، به درازای گردش زمین به دور ستاره ای بسیار دوردست خواهد بود. سدههائی نوری است که در ثانیه ای میگنجد. این فروزش درونی، گاه آرام بخشی است مستانه و گاه آشوبگری است دیوانه. هر چند گریز از پیامد آن، نه امکان پذیر است و نه خردمندانه. در این فرو خروشیدنها، انسان خود را مییابد. با شگفتی به اندازه، دست، پا، سر و چهره خود خیره میماند. به اندیشههای فلسفی، هنری، علمی و هر آنچه را پیرایه دارد، با کنجکاوی نگاه میکند و با شاخه پرسشی بر لب، بیآشیانه و سرگردان میماند. بی آن که جامعه بازش شناسد.
گاهی به خود میآید و هراسان به دیگران و به کیهان پیرامونش با چشمی دیگر خیره میشود و از اینکه اینچنین تا دور دستها میتازد و بیهراس، شاهین پندار را پرواز میدهد، هیجان زده هوا را به گونهای دیگر به دم و بازدم میکشد:
-«براستی این منم ؟» و پاسخ چهقدردشوار است !
انسان، بدون آنچه گذشتگان و امروزیان به وی داده اند، نمیتواند آینده را به فرمان خود درآورد. اگر روزی فرا برسد که انسان جز رگ و پی، چیز دیگری نباشد، باز هم وابسته به رشته ای است که گذشته و حال را به آینده ای که بافته نازاده امروز است، پیوند میدهد.»
یادداشت
« دانشمند بودن چیست؟ سالها کار و کار و کار. سالها تلاش جان فرسا که جوانی و میان سالی انسان را میرباید و با خود به دور دست تردید میبرد و از نمودش هالهای درخودپیچیده برجای میگذارد. در نهانخانهزمان، بر نام هزاران انسان ارزشمندِ آفرینشگر و یابنده، خاکستر فراموشی مینشیند و دیگر کسی بهیاد نمی آورد پیچ و مهره را چه کسی ساخته است، هر چند بدون پیچ ومهره، تمدن انسانی نابود میشود!»
پروفسور میاندیشید و با خودش کلنجار میرفت :
یادداشت
« گیرم که کسی سازنده آنرا به یاد نیاورد، ولی گوهره اندیشه انسانی که این آفریده را به زمینیان سپرده است، در درون هستی بهجای میماند و در سمت و سوی تکانههای جامعه انسانی، تاثیر میگذارد.»
چند کتاب شعر و داستان با خود آورده بود و مانند روزهای جوانی شعرها را میخواند و در در درون خود به کنکاش میپرداخت و گاه سایهای از یک چهره گذرنده او را به دورانی نابود شده باز میگرداند و افسوس میخورد که چرا ارزش آن روزگاران را ندانسته است. خواندن یک داستان کوچک او را به فکر فرو برد.
یادداشت
« خوشا به حال آنان. سدها و سدها مقاله یک روز نوشته و روز دیگر فراموش میشود، ولی یک داستان، یک شعر، هر چند کوچک، سالیان بسیار باقی میماند، نسلهای بسیار آن را میخوانند و به دیگران میسپارند. جامعه شناسان و روانشناسان و پژوهشگران، گرایش درونی و ویژگیهای ساخت جامعه را آنگونه درمییابند که در داستان آمده است. شعر و داستان از زمان و مکان پیرامون ریشه میگیرند، ولی به بند آن نمیایستند. با این گونه هریک بدون فلسفه چه بیمزه است !! و علم.؟ انسانهایی که فلسفه علم را پذیرا نشده اند، به دشواری میتوانند در صف انسانهای خردمند قرار گیرند. فلسفه، قطب نمایی است که سمتهای گذرندگی علم را نشان میدهد، تا در سرزمین ناهمتای اندیشه، راههای رفته و سوهایی که میتوان پیمود، بازشناخته شود.»
پس از درگیری با واقعیت مرگ، اندیشه پروفسور پربارتر میشد و سرانجام پس از سالها دوری، بهسوی درون خود بازگشت. به راهی که رفته بود نگریست و در ستیز با خود، به این برآیند رسید که این انسان، با این توانائی و ساختار پیچیده و شگفت آور عصبی – مغزی، شاید بهترین راه را در تاریخ انتخاب کرده باشد، اگر چه زخمهای بسیاری نیز بر چهره اش به جای مانده است.
یادداشت
« کار سترگ این است که راهی که در پیش میگیریم، با توانائیهای گوناگون مغزی و بدنی و شخصیت ما که ناشی از کشش چندسویه میان خانواده، جامعه و فرد است، ناهمخوانی نداشته باشد. در این رخساره، زندگی، زیبائی و نرمی دیگری خواهد داشت. زیرا آماج تنها ساختن یک ابزارنوین ساده یا پیچیده نیست، بلکه به فراز بردن خود در چهره انسان توانائی است که میتواند چیزی بیافریند که دیگران نمیتوانند و این یعنی برتری یافتن در میدان مسابقه ای که از زمان پیدایش انسان در زمین، روان بوده است.»
پروفسور به دستگاه بیسیم همراه دسترسی داشت، ولی به او سفارش شده بود بی سیم جز در زمانی که برنامه با شکست روبرو شده باشد، به کار نرود و در گفتوگوهایش نیز هرگز اشاره ای به برنامه نداشته باشد.
تب بالا میکشید و استامینوفنی که در داروخانه گذاشته بودند آنرا کاهش نداد. سستی و عرق همه جای بدنش را پوشاند بود. نفس به سختی بالا میآمد و بینیاش میسوخت. در کلبه خوب بسته بود و پنجره را نیز نیک استوار کرده بود تا سرما بهدرون اتاق راه نیابد. کلبه گرم بود و دشواری نداشت، ولی پروفسور تشنهاش بود و دلش هوای تازه میخواست. می اندیشید اگر اکنون در خانهاش بود، همسرش آش پر سبزی میپخت و دوستانش به خبرگیری میآمدند، ولی اینجا، هیچکس نبود. کنسرو گوشت و شیر خشک نیز بهدردش نمیخورد. نمیدانست چهکار کند. کمی سبزی خشک برداشت و روی میز گذاشت. اگر میتوانست آنرا روی فر برقی بپزد، شاید با کمی سیب زمینی و کنسرو میتوانست سوپ خوبی درست کند، ولی توانش گرفته شده بود.
زمانیکه برنامه کار ربوت مینوشت، پیش بینی کرده بود نسل دوم آن بتواند مانند یک خدمتکار، کار کند، ولی اکنون خودش را سرزنش میکرد که روزهای زیادی را برای برنامه دستبرد به موزه از دست داده است.
دراز کشید و کنترلر ربوت را بهدست گرفت. چشمانش سیاهی میرفت و ذهنش پرش داشت. چند دقیقه نیمه بیهوش بهسر برد. به دشواری میتوانست چشمش را باز نگاه دارد. بین خواب و بیداری، برنامه ای را تنظیم کرد و بیهوش بهروی تخت افتاد.
***
زمانی که دوباره از زیر پرده اشک توانست پیرامونش را ببیند. نمیدانست چه مدتی در بیهوشی بهسر برده و چه هذیانی گفته است. فضای کلبه را بوی خوش سبزی آبپز پر کرده بود. ربوت کنار اجاق برقی ایستاده و به او نگاه میکرد. یک آن پنداشت دخترش با آن چشمان ریز و سیاهش جلوی گاز ایستاده و به او لبخند میزند.
حس بویائی پروفسور بوی آش تازه را تشخیص داد و شکمش به هم پیچید. کسی در خانه نبود و ناباورانه پذیرفت، ربوت برایش آش پخته است.
زمانی که از نمایشگاه کتاب آشپزی از سیر تا پیاز دریابندری را برای همسرش خرید، از سر کنجکاوی چند برگی را خواند. یک آش پر سبزی ایرانی پسندید و هنگام برنامه نویسی آن چه را به یادش مانده بود، در اختیار ربوت قرار داد. یادش نمی آمد کار بیشتری انجام داده است یا نه. ولی اکنون با شگفتی میدید ربوت کارهای ریزی انجام میدهد که او نمیتوانست پیشاپیش بپندارد. ربوت آش را در کاسه ریخت و آرام آرام جلوی تخت آورد و سپس قد کشید و خودش را به بالاتر از لبه تخت رساند و کاسه را پیش پروفسور گذاشت.
آش خوشمزه بود و پروفسور آنرا سرخوش بالا کشید و به ربوت نگاه کرد. چشمش کمی تار میدید و در فضائی مه گرفته پنداشت اندوه همه هستی ربوت را فرا گرفته است. آیا ربوت از تندرستی پروفسور شادمان است یا غمی در درونش نشسته است که به آسانی پاک نمی شود ؟
یادداشت
« بگومگوی زیادی در باره ربوت هوشمند شنیده میشود. ربوتی که میتواند با دادهها کار کرده و نتیجه گیری و رفتار سنجیده ای از خود بروز دهد. ولی بدون تردید، همه این گفتهها هنوز بازتاب آرزوی انسان است. همچنان که گام نهادن به کره ماه. امیدی که هنوز هم زنده است. تا زمانی که مهندسی ژنتیک نتوانسته است به ساختمان کامل یاخته و چگونگی کار آنها پی ببرد و خود یاخته ای جاندار بسازد، هنوز نمی بایست خوشدلی زودهنگام داشته باشیم که ربوت بتواند بخش کوچکی از کارهای آگاهانه ما را انجام دهد.
با پیشرفت مهندسی ژنتیک، نسل تازه ای از ربوت آفریده میشود که میتوان نام آن را «ربوت اندیشهورز » گذاشت.
بیگمان انسان بهفراز میرود و رویه دریافت مغز نوجوانِ امروز با بزرگسال دیروز، یکسان نیست. ولی تا امروز، دگرگونیهائی که انسان بهوجود آورده است، بیرونی است. انسان به آسمان سفر میکند، ژرفای اقیانوس را میکاود و بر روی خاک و درون آب، بیهمانند شده است. انسان زمین را به شهری کوچک دگرگون کرده است. اکنون همه شهرها، همسایه همجوارند و به آسانی از حال یکدیگر با خبر میشوند، ولی این پدیده اجتماعی، تا امروز بیرونی بوده است. انسان جهان پیرامون را دگرگون ساخت.
زمانی که انسان سرانجام به سراغ «خود » میرود، این گرایش بهسوی خود، نه کششی عرفانی، بلکه کنکاشی در ساختمان یاختهها و ژنهای زندگی ساز خواهد بود و میبایست چشم بهراه آفریده شدن هستنده ای باشیم که به ما مانندگی نخواهد داشت ولی چون ما زنده خواهد بود و به گونه ای دیگر خواهد اندیشید.
میگویند انسان آینده، سری بزرگ و دست و پایی کوتاه خواهد داشت – درست مانند داستان جن – اما این انسانی که دیده ایم، نه بهسوی زشت شدن، بلکه بهسوی زیبائی و بی کاستیتر کردن خود پیش میرود. انسان که نمیخواهد ماشینی با بازده کاری بالا شود!
مهندسی ژنتیک میتواند انسانی بهتر و «انسانیتر» بسازد. همین آینده است که نیروبخش تلاش همه دانشمندانی است که برای خوشبختی انسان، بدین گونه با توان بالا و امید ، تلاش و کار میکنند.»
پروفسور شیفته به ربوت که بدون خستگی از این سوی به آن سوی میرفت، نگاه کرد و از سر خرسندی سری تکان داد و آنچه ساخته بود، برایش گوارا شد.
یادداشت
« چه فرقی است بین فرزندی که در ادامه زنجیره زیستیِ انسان آفریده میشود، رشد میکند و پیوند مهر و وابستگی را استوار میسازد، با یک آفریده هنری، ادبی یا یک ربوت که فراورده اندیشه و استعداد شگرف انسانی یگانه است؟
کودک از تبار من است و هزاران ژن از من به او داده شده است، ولی من در گردهمایی این ژنها، نقشی نداشتهام، کسی از من نپرسید فرزندم در بردارنده کدام ژن باشد، اما ریز ریز ربوت از استعداد من برای آفرینش مایه میگیرد. ربوت از جانِ اندیشهام نوشیده است. فراوردۀ کار من است و پس از من نیز در زنجیره تکامل ابزار باقی خواهد ماند. کدامیک بهراستی به من نزدیکترند؟ برای کسانی که دوست دارند به پرسشهای دشواری که زمانِ پاسخگویی آن نرسیده است، هم امروز جوابی آسان و ابدی بدهند، چالشی وجود ندارد، امّا بی هیچ تردیدی، این پرسشی نیست که بتوان امروز پاسخی شایسته برای آن یافت.»
پروفسور با ستایش به ربوت نگاه میکرد و نمیتوانست سرچشمه آن کشش رازناکی را که در ژرفای درونش لانه کرده بود، بهدرستی دریابد.
یادداشت
« پدر و مادر، خواهر و برادر، همسر و فرزند، همگی پودهای زیستیاند. تارهای هستی را آن رشتههای مهری بههم میبافند که از درون مایه میگیرند و به گرایش میان انسانی به انسان دیگر و به طبیعت پیرامونش، جان میبخشند. بین انسانی که به دردت ریشخند میزند و سگی که با دیدنت، دلش به تپیدن میافتد و زوزۀ شوق میکشد، کدام را برمیگزینی؟ سگ را ، انسان را ، یا هر دو را ؟
انسان بدون رنگ، بدون جامه، بدون زبان و اندیشه، نازپرورده جان خورشید و پیچیده ترین مفهوم هستی است.
در به درون بگشای. تو نیز عاشق خواهی شد. بر آنچه هست و آنچه خواهد بود. از پلشتی بگریز و به درون برگرد، ای آفریدۀ زمین، آنگاه همه را دوست خواهی داشت. ! انسان را، حیوان را ، گیاه را، سنگ را، ستاره را، کیهان بیکرانه را.
امیدوار باش و به زیبائی بیندیش. در روزگار تو نیز، روزی، خورشید بر جان تاک خواهد دمید.»
پروفسور پس از ریزش برف، اراده کرده بود زمانی که دوستانش به کلبه برگشتند، از آنان برای بیمسئولیتیای که به کار برده و با جانش بازی کرده بودند بازخواست کند. ولی هنوز ساعتی از بهبودیاش نگذشته بود که نتیجه دیگری گرفت. او میبایست از دوستانش سپاسگزار نیز باشد، چون در این زمان کوتاه، او گوهرۀ خویش را بازشناسی کرد. تنهائی بهیاریش شتافت تا خود را در آینهای ببیند که تا کنون تلاش نکرده بود زنگارش را پاک کند و به چهرۀ درون خود با کنجکاوی بنگردد.
یادداشت
«آن که نتواند با تنهائی سرشته شود، انسان کاملی نیست. تنهائی انسان را گسترده و روانش را به فراز میبرد، تا آنجا که برتر و کامل تر از خویش در کیهان نمییابد.
در طبیعت، انسان برآمدهای است شگفت آور، ولی تکتک سازوارهاش، کاملترین نیست. از مورچه، تارتنک، شیر، مرغ، اسب و سگ گرفته تا دلفین هر یک حسی برتر از آنِ انسان دارند. پس خودشیفتگی به جای نمیماند، هر جانوری در جائی برتر از انسان است. ولی همین انسان، میتواند به خود ببالد، چرا که چنین ساختهای در سدها سال نوریِ پیرامون زمین دیده نمیشود. بهراستی دریغمان نمیآید این پدیده نادرهگوهرِ روشنی بخشِ جهان هستی، درگیرودار ساختار اجتماعی، چنان به فرومایگی کشیده شود که به یادآوری آن برای نسلهای پس از ما که چالشهای امروزین را نخواهند داشت، ناخوشایند و اندوهناک باشد؟. درست مانند زمانی که بچههای دبستانی، هنگامی که تاریخ دوران بردهداری را میخوانند، از خاموش مرگی بردهها به شگفتی افتاده میپرسند: « چرا بردهها چیزی نمیگفتند؟ »
انسان را باید گرامیداشت، ناز پرورده اش کرد و چنان زیستی برایش فراهم کرد که از زاده شدن، زنده بودن و از آنچه که دارد، شادمانی کند. آرزوی انسان، همیشه زیستن با بزرگداری در جهانی خرّم و آرام بوده است. بر آوردن این، کمترین حقی است که به گردن ما است.
این گل را میتوان چید، پرپر کرد و به دست باد سپرد، ولی نمود این گل در جان دگرگون شونده هستی ریشه دارد و تا رسیدن بهاری دیگر، توان زایشش پایدار میماند و با آمدن بهار، چنان بذر افشانی میکند که سالیان بسیار خشکسالی و زمستان سخت را میتواند از سر بگذراند.
ای که هستی و ای که میآئی، غنچهها را نوازش کن. بهگلبرگها بوسه بزن. برگی است که نام تو را بر آن نوشته اند. بی نام تو، این غنچه، هرگز شکفته نمیشود.»
نیمه شب بود که پروفسور دریافت نَمی خنک سراسر بدنش را فرا گرفته و تبش فروکش کرده است. نوید خوبی بود. چشم باز کرد. از پنجره، نور ماه به درون میتابید. ربوت ایستاده بود و به پروفسور نگاه میکرد. تکانی خورد. دانست حالش رو به بهبودی میرود. دستش را دراز کرد و ربوت را ناز کرد. آیا این ماشین معنای نوازش را میفهمد؟ بی تردید نه، ولی با نوازش کردن ربوت، برداشت ژرفی در بود پروفسور پدیدار شد. زمانی که بچهاش تب داشت و او و زنش، ساعتها جلوی تخت مینشستند و نگهبانی میدادند، گاهی بچه چشمش باز میشد و ناتوان نگاهشان میکرد. از این نگاه، آتشفشان نهفته پایان ناپذیری بیرون میزد و دل آنان را به شور و گرمی میکشید. پروفسور پدر، ارزش این نوازش را میفهمید و با این نوازش خودش را باز مییافت.
بامداد بدنش سبک شد و توانست روی تخت بنشیند و پس از کمی ورزش راه افتاد. آشفتگی به پایان رسیده و دوران سستی نیز آنچنان که طبیعت او بود، سپری میشد.
پروفسور خیلی زود سر حال آمد . این چند روز برایش سالهای پر باری شد و برای نخستین بار، پرسش فلسفی بزرگی که خواه نا خواه روزی به سراغ هر کسی خواهد آمد، ذهنش را مشغول کرد .آمدن و رفتن ، چرا ؟
سلامتی دوباره و زندگیش را به ربوت بدهکار بود. اگر او نمیتوانست با آن ریز بینی، پرستاری و نگهداری از یک انسان را به عهده بگیرد، بیگمان اکنون کالبدی بر روی تخت کلبهای نهان از چشم، رو به تلاشی میرفت.
یادداشت
« دریافتِ آفرینشگر، بالاتر از هستی من و تو، پایداری نمی گیرد. این پرنده، تا آنجا بال میگشاید که رشتههای پندار ما، اجازه میدهند.
بی تو و من، هستی، غمگنانه تنها خواهد ماند. پس در برشی پهنائی، زندگی پیمانه مرگ است. آنان که همراه زمان کشیده میشوند، نامیرایند. جائی که زندگی هست، مرگی نیست. مرگ، نه در پس زندگی، بلکه همراه با آن، پرداخته میشود.»
ربوت چای گرمی آماده کرده و به سوی میز کار میآورد که ناگهان ایستاد. پروفسور ابتدا توجۀ چندانی نکرد و پی نبرد چه روی داده است. با خونسردی بلند شد و ربوت را برداشت و به گوشهای برد تا بازسازی کند. بارها ربوت را بازسازی کرده بود و به خوبی کمبودهایش را میدانست. تکهها و ابزار فراوانی نیز در اختیارش بود و به گفته آقای احسان زاده، بهاندازه ساختن یک لشکر روبوت پارههای جانشین شونده در اختیارداشت، ولی بازسازی ربوت به دراز کشید و برای نخستین بار پروفسور دریافت نگرانی انگشتانش را به لرزش کشیده است.
دلشوره آرامشش را ربود. با همه تلاش، آنروز ربوت راه نیفتاد. شب را پروفسور خسته و مانده در کنار ربوت اندکی خوابید و بامداد، پس از استراحتی کوتاه، بازسازی ربوت را از سرگرفت. زمانی که ربوت جنبشش را از آغاز کرد و به فرمان پاسخ داد، قلب پروفسور به شدت به تپش افتاد و شادی همۀ وجودش را فرا گرفت.
دوباره، کاری فرساینده آغاز شد. پس از بیماری و دورۀ آشوبی که از سر گذراند، اکنون میتوانست با انرژی و توان بیشتری به کار بپردازد. نیازمند آن بود که خودش و تنها خودش، بدون یاری دیگران، به برنامه ای که هرگز نتوانسته بود پیاده کند، بپردازد.
یادداشت
« در جائی که گوهره تو را با همه توانائیهایت، پائینتر از یک جمجمه میان تهیِ سخن گوی بنشانند، اخلاق همان قدر ارزشمند میشود که دانه ای شن در کویرلوت!!»
روی نیمکتی کوچک که با دستان خودش درست کرده و رو به خرسنگ آهکی که با تیغههای بلند عمودی، بالاتر از درختان جنگلی خودنمائی میکرد، مینشست و چرت زنان به پندارهایش میپرداخت. دیگر آرامش درون داشت و دریافته بود که ربوت میتواند مو به مو، برنامه هایش را به پایان ببرد. ربوت را بارها آزمایش کرد. میدانست در راههای گزینش شده کاری را که به وی واگذار شده است، با شایستگی انجام خواهد داد. ولی فروش چیزهای گرانبهای موزه کار دیگری بود. میاندیشید: « این همه کالای نادر باستانی با ارزش را در کجا میشد به فروش رساند؟ »
آقای حسن زاده گفته بود که با یک شبکه بزرگ قاچاق کالاهای زیرخاکی رفت و آمد دارد و میتواند در زمانی کوتاه، همه را به فروش برساند، پول کلانی نیز میگرفت. اگر پروفسور میتوانست به ربوت فرمان دهد پس از برداشتن چیزها از موزه آن را در جای دیگری پنهان کند، نیازی به دادن سهم دیگران نبود، ولی چگونه؟
او سالیان دراز از عمرش را در دانشگاه و گوشه آزمایشگاه و کارگاه خود گذرانده و چندان به رفت و آمد با دیگران اهمیت نداده بود. با همۀ اعتبارش هنوز هیچگونه پایگاهی در میان دولتمردان نداشت و نمیتوانست به هیچکدام از آنان تکیه کند. پس بهناچار میبایست به خواسته آنان تن میداد. راه دیگری نمی شناخت.!
هنوز چند روز به پایان آغاز برنامه مانده بود و پروفسور کاری نداشت. از کنار کلبه به جنگل خیره میشد و مینوشت.
یادداشت
« شکارچیان با اره و تبر میآیند و سرخدار هم، یادیمیشود در دفتر طبیعت. کوتاه ماندگان، جنگل را بی بلندبالایان میخواهند. سکوت کردهایم و ناباورانه، نمیخواهیم باور کنیم که امروز را در پای دیروز، بیآینده کرده اند.»
دو روز به زمان آمدن پیک مانده بود که پروفسور دریافت – و این به هراسش انداخت- که در آراستن ربوت یک گمان را نادیده گرفته است. اگر در میانۀ کار، هنگام برداشتن گنجینه، رویدادی ناگوار پیش میآمد، ربوت چه واکنشی نشان میداد؟
هر چند دوستانش با اطمینان گفته بودند نگهبانان در آنهنگام شب در خوابی خوش خواهند بود و سیستم هشدار دهنده نبز عمل نخواهد کرد، ولی اگر یکی از نگهبانان بیدار میشد، یا آنچنان که گاهی پیش میآید، یکی از کارگزاران برای بازدید موزه میآمد و … برنامه بههم میریخت و با لو رفتن ربوت، همه تلاشش نیز در باد پاشیده میشد. آنهنگام ربوت میبایست چه کند؟
شب را پروفسور با پریشانی سر کرد و پگاه بیدار شد و به نوشتن برنامه نوینی پرداخت. برنامه ای شگفت آور! اگر رخدادی پیش نمیآمد، ربوت بخشی از گوهرها را برداشته و از همان راهی که وارد شده بود، برمیگشت و از راه تهران – شمال خود را به کلبه میرساند. پروفسور گذرهای تهران تا شمال را شناسایی کرده و از روی نقشه، دوری تهران تا کلبه را شماره کرده بود.
زمانی که پس از ۲ روز کار بیدرنگ، سرانجام برنامه نویسی اش به پایان رسید، با تردید بررسی کوتاهی کرد و ربوت را سدا زد. میبایست همه چیز را از نو بازبینی کند. پس از آن، آسوده شد، دراز کشید و بهخوابی ژرف فرو رفت
***
ساعت ۴ بامداد ششم اسفند ۱۳۵۶ از موزه دزدی شد. ربوت گوش به فرمان به زیر زمین خزید. خودروئی کیسهها را به پناهگاه برد. هواپیما ساعت ۶ بامداد پرواز داشت. پروفسور ساعت ۴ بامداد به فرودگاه رسید، چمدانش را به بخش بار سپرد و آرام به گوشۀ سرسرای فرودگاه رفت. درونش آشوب داشت و میترسید ماموران کارکشته از روی نگرانیاش، به او سوءظن پیدا کنند. تلاش کرد آرام باشد. در گوشۀ سرسرا، سندلی خالیای دید. نشست و به فکر فرو رفت. پیرامونش همه چیز کمرنگ وکمرنگتر میشد. آغاز روزی دیگر. پایش را اندکی دراز کرد، چشمانش را بست و به پندارهایش میدان داد.
سدای بلندگو او را پراند. آخرین اخطار به مسافران بود. تلفن همراهش را از جیب در آورد. اکنون میبایست پیامش را به ربوت که به گوشه تاریکی خزیده بود برساند. آنچه را که باورش نمیشد این بود که فرستادن پیام انفجار ربوت تا این اندازه دشوار باشد. دلش تنگ شده بود. کششی راز آلود او را به سوی دیدن روبوتش میکشید. دلش میخواست ربوت کنارش باشد. سرِ کوچکش را به روی زانویش بگذارد و نوازشش کند. گرمای مورمورکنندهای پوستش را پوشاند. ترسید تردیدش او را از سفر باز دارد. با شتاب شماره را گرفت و رمز و فرمان را فرستاد.
پروفسور شادمان از کامروائی، خونسرد سوار هواپیما شد. زمانی که هواپیما اوج گرفت، از پنجره به بیرون نگاه کرد. میخواست از همانجا، خیابان کنار موزه را ببیند، ولی نتوانست. شهر جان میگرفت. تاریکی کمرنگی که شهر را پوشانده بود آرام آرام میگریخت. سرش را به پشتی تکیه داد و چشمانش را بست. اکنون میتوانست به برنامههای آیندهاش بیندیشد، به زندگی در بیرون از کشور، به کارهای بزرگی که در پیش بود و به روزی که به سوی کلبه ای باز خواهد گشت که سالیان بسیار، هر شب، در آرزوی دیدن ربوتش، به خواب خواهد رفت.
آذر ۱۳۸۴
تهران
آیرج کیپور
بدون دیدگاه