یک دست دندان

۱

سدای شیون و بانگ لااله‌الاالله همهمه در مه فرورفته گورستان را به هم ریخت. تابوتی بر فراز دستان چند نفر به این سوی و آن سوی روان، از درگاه ولیم‌زاده گذرانده ‌شد. تابوت را در صحن گذاشتند و رو به قبله نماز میت به‌جای آوردند. آشکار بود، همه می‌دانند چه باید بکنند و کارها به خوبی پیش می‌رفت.

گورکن گور را ولیده کرد و بیلش را به دیوار کناری گور تکیه داد و سیگاری روشن کرد. جسد کفن‌ پیچ‌ شده را از توی تابوت بیرون آوردند و درون گور گذاشتند. زمانی که کفن روی چهره مرده را اندکی باز کردند و از پیرامنیان خواستند برای آخرین دیدار بیایند، ناگهان شیون بلندتر شد.

مرده، مادربزرگی بود که هنوز ۵۰ سالگی را تجربه نکرده، در گذشته بود. در چنین هنگامه‌ای، زنان، خود را به‌روی خاک می‌اندازند و به سر وروی خود می‌کوبند! و مردان کنار رفته و بااندوه به آنان نگاه می‌کنند.

زن جوانی، ۳۰ ساله، با چهره‌ای تکیده و درهم‌رفته که چین‌ها کنار چشم سنش را بیش‌تر نشان می‌دادند، بیش از دیگران ناله می‌کرد و از میان هق‌هق سدایش گاه‌گداری واژه‌های پراکنده‌ای شنیده می‌شد که برای دیگران آشنا نبود.

– «…مادر! چه دندونایی…» و بعد از کمی مویه سنتی، دوباره داغش تازه می‌شد: «…تازه ته‌دیگ می‌خوردی…که مردی…» و گریه ولینش نمی‌داد.

روی جنازه خاک ریختند و آمدگان کم‌کم پراکنده شدند. چند زن سیاه‌پوش زیربغل زن جوان را گرفتند و به کناری کشیدند. زن جوان بی‌قراری می‌کرد و با هر بار فریاد، دندان مصنوعی‌اش را که لق می‌زد سر جایش استوار می کرد. زن جوان، میانه گریه سرفه‌ای کرد و همراه با آن دندان از دهانش بیرون پرید! زن شرم‌گین دندان را از روی زمین برداشت و گوشه دست‌مالی که اشکش را با آن پاک می‌کرد بست تا گم نشود. ولی دندان در جیب جا نمی‌شد و بیم آن می‌رفت بشکند. زن نگاهی به پیرامون کرد و به زن جاافتاده‌ای که کنارش ایستاده بود گفت:

– «اینه نگردار گم نشه، آخرسر ازت مِگیرم.» و زمانی که خیالش آسوده شد، دوباره شیونش راه افتاد. این بار واژه‌ها اندکی بم‌تر ادا می‌شدند و سدا در دهان پژواک پیدا می‌کرد. زن اندیشید:

– «بدون دندان آدم حرفم نِمتانه بزنه!» و لب‌هایش را روی هم فشرد.

چراغ‌های گورستان یکی‌یکی خاموش می‌شدند و کم‌کم از شمار میهمانان کم می‌شد. چند مرد حلوا و خرمایی را که روی گور گذاشته بودند برداشتند و قالیِ روی گور را در شمدی پیچیدند و راه افتادند. زن جوان نیز به هم‌راه چند نفر دیگر به سوی خانه راه افتاد.

خانه از کسانی که برای تسلیت‌گویی آمده بودند پر بود. همسایه‌ها می‌آمدند، فاتحه می‌خواندند، «غم آخرتون باشه» می‌گفتند و می‌رفتند. چند تن از نزدیکان و دوستانی که به آیین خاک‌سپاری رفته بودند، شامی خوردند و از نبود آن در گذشته ابراز اندوه کردند و نالیدند. زن جوان سرش را پایین انداخته بود و به گذشته می‌اندیشید.

۲

سرتاسر لثه زن باد کرده و به آسانی خون ریزی می‌کرد. می‌گفتند از حاملگی است. در مرکز بهداشت می‌گفتند شاید از قرص ضدبارداری باشد. زن قرص دیگری خرید، چند روزی هم قرص نخورد ولی نتیجه نداد. دهانش بدبو شده و درد آزارش می‌داد. پیش دندان‌ساز خیابانشان رفت و او پس از برآورد قیمت دندان مصنوعی گفت:

– «چرکی شده، هرچی زودتر دندان ره بکنی بهتره! خودم دندان ارزان می‌ذارم.». زن ناخرسند شد و به خانه برگشت. ولی چند دندان چرکی و ریشه ناسالم نگرانش می‌کرد و به ویژه هنگام چای خوردن دادش به هوا بلند می‌شد.

زن جوان نمی‌خواست بی‌دندان شود. دندان‌ساز گفته بود:

– «همه ره بکن خودته راحت کن.» و زن نمی‌دانست اگر همه دندانش را از دست بدهد چه بلایی به سرش می‌آید. تا این که روزی مادرش به منزلشان آمد و از او خواست به هم‌راه هم پیش دندان‌ساز بروند.

– «دوتایی ارزان‌تر تمام مِشه. حالا که پول داریم.»

زن پذیرفت و قرار شد پول دندان را چند ماهه به دندان‌ساز پرداخت کنند.

۳

تلفن زنگ زد. از آن سمت سیم پسر جوانی با سدائی رسا گفت:

– «آبجی منم، حسنی!»

زن جوان ناباورانه پرسید:

– «کی؟ حسن تویی؟» و فریاد کشید: «حسنه، حسن برگشت».

هنوز ساعتی نگذشته بود که همه خویشاوندان فهمیدند حسن برگشته است.

بهار سال پیش، حسن هم‌راه دو نفر از دوستانش برای کار به کشور ترکیه رفتند و دیگر خبری از آنان به دست نیامد. خانواده به همه‌جا سر کشیدند، ولی پاسخ درستی نشنید.

گروهی می‌گفتند که آن‌ها از ایران بیرون نرفته و در یکی از شهرها زندگی می‌کنند. برخی دیگر می‌گفتند به عراق گریخته‌اند و به آنان اجازه سرکشی به خانواده داده نمی‌شود. هر کسی گمانی می‌زد و مادر و زن جوان که با هم زندگی می‌کردند، اندوه را پنهان می‌کردندو پاسخی نمی‌دادند.

حسن با آمدن خود شادی را نیز آورد. همان شب به خانه خواهرش سر زد و بسته‌ای جلویش گذاشت و گفت:

– «گوش کن آبجی، واسه خودت و مادر، دندان بذار. لباسم بخر. بقیه‌ش هم طلا بخر.» و پافشاری کرد: «مبادا به کسی چیزی بگی! همه‌مان بدبخت می‌شیم!»

زن جوان خاموش ماند و با ترس به برادرش نگاه کرد. هنگام بدرود، دم در آهسته از برادرش پرسید:

– «پول دلاره؟» و مرد دستش را روی لبش گذاشت و آهسته از خواهرش خواست هیچ گونه پرسشی نداشته باشد.

به زودی در بین خویشاوندان خبری دهان‌زد شد. حسن و دوستانش تا کنون چندین بار مواد مخدر به ترکیه برده‌اند و به دوستان ترک خود داده‌اند تا به اروپا برسانند. آخرین بار در یک درگیری بین گروه‌های قاچاق‌چی، پلیس آن‌ها را دستگیر و به زندان می‌اندازد و آنان پس از زمان کوتاهی از زندان آزاد می شوند، ولی پنهانی در ترکیه می‌مانند و به قاچاق‌چیان دیگر یاری می‌دهند. به خانواده نیز تلفن نمی‌کنند تا آب از آسیاب بیفتد.

زن جوان همه را ‌شنید و آن چنان که با برادرش پیمان بسته بود خاموش ماند و این راز را از شوهرش نیز پنهان کرد.

همان ماه همه دندان‌هایش را کشید. سرانجام نیز سه روز پیش، پس از یک ماه چشم به راهی، با مادرش به دندان‌سازی رفتند و دندان خودش و مادرش را گرفتند و آن چنان که دندان‌ساز سفارش کرده بود شروع به خوردن نخود و ته‌دیگ کرد تا زودتر لثه‌اش سفت شده و در آینده زیر دندان مصنوعی زخم نشود!!!

در این سه روز مادرش به راستی جوان شده بود. جلوی آیینه می‌ایستاد و با همان گویش دوزینی‌اش شادمانه می‌گفت:

– «خدا گور پیَرشه نورباران کنه، اقل کم یک لقمه غذا مِتانه از گولومان پایین بره!»

مادر پس از سال‌ها بی‌دندانی اکنون می‌توانست بدون رنج کشیدن خوراک بخورد و دندان‌های سفید و درخشانش را که در برابر پوست تیره و آفتاب‌سوخته‌اش سفیدتر به چشم می‌آمد، به همه نشان دهد.

امروز مادر بامداد بلند شد، نمازش را خواند، ناشتائی‌اش را خورد، دندانش را با پروای زیاد شست و با گوشه چارقدش پاک کرد و در دهان گذاشت و با خوش‌دلی گفت:

– «الهی خیر ببینی حسن، چه غمی از دلم وا کردی!»

هنگام ناهار نیز چندین بار پسرش را دعا کرد و گفت:

– «دهنم زخم شده، ولی ما زنا طاقتمان زیاده، با همه‌چی مِسازیم!» و خندید.

پس از آن مادر بلند شد و به سوی دست شویی رفت، ولی هنوز دستش به دست‌گیره در نرسیده بود که به زمین افتاد و دیگر بلند نشد.

حسن برای کاری به تایباد رفته بود، ولی چون هوا گرم بود، تا شب نشده ترتیب کارها را دادند، مرده را به خاک سپردند و به خانه برگشتند.

۴

کسی دستی به پشت زن جوان زد و گفت:

‌- «زیاد فکر نکن! آخر و عاقبت همه همینه! انشاءالله جاش تو بهشت باشه.» و دیگری سخنش را پی گرفت: «چه زن خوبی بود، آزارش به مورچه هم نرسید.» و یکی دیگر گفت: «جاش خالی نباشه.».

ولی زن جوان اندیشه ‌اش جای دیگری می‌چرخید:

– «دندانم چی شد؟». ابتدا به یادش نیامد و سپس شتاب زده بلند شد و به سراغ هم‌سایه‌اش رفت.

– «رقیه خانم! دندانی که بهت دادم چی شد؟»

زن هم‌سایه مِن‌مِنی کرد و ساکت ماند و برای آن که سنگینی نگاهِ پرسش‌گرِ زن جوان را دور کند، بد و بی‌راهی به پسرش که از توی جوی کنار خیابان لجن را با دست بیرون می‌ریخت گفت::

– «دندان! دندان ندادی!» و سپس یادش آمد دست‌مالی از زن جوان گرفته است: «نکنه دست‌ماله مِگی، بچه توش مُف کرد، گذاشتم گوشه قبر!».

زن جوان خشکش زد. از فردا دوستان و آشنایان برای تسلیت‌گویی می‌آمدند و او نمی‌دانست بدون دندان چه‌گونه با آنان رو‌به‌رو شود.

زن هم‌سایه به ریشه ناآرامی‌ پی برد و با دل‌سوزی گفت:

– «اگه مِخای جاش یَک دانه نو بِت مِدم. مال مادر مرحوممه»

زن جوان خاموش نگاهش کرد. به خانه برگشت و به شوهرش آن چه رخ داده بود، گفت. پس از کمی پچ‌پچ، به این برآیند رسیدند که باید تا کسی پی نبرده به گورستان برگردند و دندان را پیدا کنند.

ساعت ۹ شب به گورستان برگشتند. فضای بین گورها سیاه و ترسناک بود. زن و شوهر به سوی گور تازه رفتند و با چراغ‌قوه همه‌جا را گشتند، ولی از دستمال نشانی نبود.

نوحه‌خوانی که آنان را دیده بود، خواندن نوحه‌ای را آغاز کرد. مرد آمدن نوحه‌خوان را برای از بین بردن هراسی که از گورستان داشتبه فال نیک گرفت و با شتاب گفت:

– «اگه خُب بِخانی بیش تر هم مِگیری.» و به دست‌مالیِ روی و کناره‌های گورها پرداخت. زن جوان نیز نشسته با دست همه‌جا را وارسی می‌کرد.

نوحه‌خوان کمی به زن و مرد نگاه کرد و وَهم وجودش را فرا گرفت پس پس رفت و با شتاب به سوی سردر آرامستان دوید.

زن و مرد به نوحه‌خوان پروا نکردند و جست‌و‌جوی خود را پی گرفتند.

چند دقیقه بعد نگهبان هم‌راه نوحه‌خوان و دو مرد دیگر برگشتند و از مرد بازخواست کردند. مرد نخست نمی‌خواست سخنی بگوید، ولی زمانی که قیافه اخمالو و خشن آنان را دید ناچار شد ماجرا را بازگو کند.

مرده‌شور کشیک که هم‌راه نگهبان آمده بود، خندید و گفت:

– «دندانه مِخای، مال مرحوم حاج خانمه؟» و بدون این که برای شنیدن پاسخ درنگ کند، رفت و با یک دست دندان برگشت و گفت:

– «بگیر! چِره تو قبر دنبالش مِگردی!؟»

زن جوان با شتاب دندان را گرفت و گفت:

– «اَره اَره، خودشه خودشه مِشناسمش.» و در دهان گذاشت، ولی با چشمان گشاد شده آن را از دهانش در آورد و گفت:

– «این که مال من نیسته!» و به‌روی زمین تف کرد.

مرده‌شور خواست دل‌جویی کند:

– «معلومه دِگه، مال اون مرحومه!»

نوحه‌خوان که برباری‌اش سر آمده بود، غرولندکنان گفت:

– «ا… ای زنا چه ناز مُکُنن. مال هر کیه دندانه دگه!»

ولی زن جوان نپذیرفت و به جست‌و‌جویش ادامه داد.

مردها سیگار روشن کردند و روی گور مجاور نشستند و به زن که از این سوی به آن سوی می‌رفت نگاه کردند.

زن جوان سرانجام ناامید شد و با اندوه به شوهرش گفت:

– «بریم، پیدا نشد. اینم اقبال ما!»

شوهرش با خستگی بلند شد و گفت:

– «بریم، تخصیر خودته دگه.» و سپس کمی به پیرامون نگاه کرد و گفت: «مِگن مرده عزیزاشه ول نمکنه! مرحوم مَنه خیلی دوست داشت. عین پسرش. یک فاتحه بخانم و بریم.» و دستش را روی خاک تازه گور گذاشت و با سدای بلند گفت: «فاتحه» و زیر لب زمزمه کرد. زن جوان نیز روی گور زانو زد. هنوز داشت سوره توحید را می‌خواند که ناگهان جیغ کشید:

– «پیدا شد، دست‌مال!» وشتابان گوشه دست‌مالی را از زیر خاک بیرون کشید، با دستی لرزان آن را باز کرد و دندان مصنوعی را در دهان گذاشت و شادمانه گفت:

– «خودشه، دندانمه!»

در آن تاریک – روشنای گورستان، یک دست دندان در دهان زن درخشیدن گرفت و مردهایی که روی گوری سیمانی نشسته بودند و سیگار می‌کشیدند، با آرزوی داشتن یک دست دندان، به او نگاه کردند و خاموش ماندند.

زن جوان اشکش را با دست‌مال پاک کرد.

یکم مهر ۱۳۷۹
گرگان
آیرج کی‌پور

بدون دیدگاه

دیدگاه شما (لطفاً از Internet Explorer استفاده نکنید):

(اطلاعات شما نزد سایت محفوظ خواهد ماند)





*