امّا‌، چرا. نقطه

نخستین بار، او را توی مینی‌بوس، نزدیک پلیس راه « رامیان» دیدم. راننده مینی‌بوس با سدای گرفته ای داد زد:

– « سه راه» و شنید ‌و‌گفتش را با بغل دستی‌اش پی گرفت.

کسی پیاده نشد. مردی که در بین سندلی‌های جلو سرپا ایستاده و به در تکیه داده بود، اشاره‌ای به میان مینی‌بوس کرد و گفت: « شیرخان پیاده میشه»

چند نفری خندیدند. مردی بلند بالا، با شانه‌های پهن و وزنی بیش از ۱۲۰ کیلوگرم، که به دشواری میان سندلی‌ها خم شده و خس خس می‌کرد، دستی تکان داد و گفت: « باشه پیاده میشم»

راننده مینی‌بوس از توی آیینه نگاهی به سرنشینان کرد و گفت: « پیاده نشو. بغل بانک ملی پیاده‌ات می‌کنم»

مرد سری تکان داد و گفت: « باشه. جلوی بانک ملی پیاده میشم.»

سرنشینان بازهم خندیدند و من به سرچشمه این خنده همگانی پی نبردم. چهره و نمای بیرونی مرد به گونه‌ای نبود که بتوان آن را خنده‌دار نامید. رفتارش نیز ناهنجار نبود و ناهم‌آنند با بسیاری از سرنشینان مینی بوس جامه‌اش پاکیزه داشت و بوی عرق نمی‌داد. اگر فرق سرش به تاسی نمی‌زد، می‌شد او را رستم نامید. سر انجام ریشه خنده سرنشینان برایم روشن نشد و به یادم ماند تا از کسی ماجرا را بپرسم.

زمانی که آن مرد در کنار میدان آزاد شهر، جلوی بانک ملی پیاده شد، دیدم سرنشینان گردن می‌کشند و نگاهش می‌کنند. مرد پیاده شد و یک‌راست به سوی فروش‌گاه راه افتاد. یکی از سرنشینان که روی سندلی لم داده و پایش را در راه‌رو دراز کرده بود، سری تکان داد و گفت: « حیف جوانی » و دو دستش را اندکی به سوی آسمان بالا برد و گفت: « خدایا شکرت. هر چی مصلحتت باشه» و سرنشینان دیگر سر تکان دادند.

۲

اردی‌بهشت ماه، هوای بخش خاوری سرزمین کناره دریای هیرکان رو به گرما می‌رود. دانش آموزان دسته دسته و پاکشان از مدرسه بر‌می‌گردند. از جلوی دبیرستانی رد می‌شدم که دیدم دانش‌آموزان دور مردی گرد آمده و سدای خنده و شوخیشان بلند است. اگر از شوخی‌های ناهنجاری که ویژه نورستگان دبیرستانی است و برای جوانان این سن کشش دارد بگذریم، واژه‌هائی که ارتشی وار ادا می کردند برایم تازگی داشت.

-« شیرخان به پیش، شیرخان به پس، شیرخان به چپ چپ، شیرخان به راست راست، عقب گرد، عقب گرد. » همان مردی که در مینی‌بوس دیده بودم، با آن تنه سنگینش، در برابر بچه‌های ریز اندام دبیرستانی و دبستانی پای می‌کوبید و به پیش و پس می‌رفت. یکی از دانش آموزان با سدای دو رگه دوران بلوغ فرمان داد:

-« شیرخان‌، شیر‌بشو» . سدای نعره شیر‌ در فضا پیچید. هلهله بچه‌ها بلند شد. یکی دیگر از بچه‌ها گفت: «‌شیرخان عرعر کن» و شیر‌خان عرعر کرد.

برایم شگفت‌آور بود. شیرخان با آن هیکل سنگین و مشت‌های بزرگش، مانند کودکی زبون، در اجرای فرمان‌های انسان‌های پیرانونش‌، هیچ‌گونه تردیدی به خود راه نمی‌داد. انسان بی اراده‌ای به چشم می‌آمد که پذیرای سرکوفت و کوچک شماری این و آن می‌شود و اجازه می‌دهد هر کسی از فرمان دادن به او شادمان شود.

بردباری‌ام سرریز شد و جلو رفتم و به دانش آموزان توپیدم. یکی از آنان گفت:

-« آقا شیرخان از این بازیا خوشش میاد. مگه نه شیر‌خان. » و شیرخان با سر آری گفت.

دیدم دو‌باره گویی بی‌بهره خواهد ماند. ترسیدم اگر بخواهم جلوی بازی آنان را بگیرم، پرخاش کنند و سخن زشتی بگویند. به دانش آموزی که فرزند یکی از آشنایانم بود گفتم: « عزیزم اذیتش نکین. بی‌چاره مریضه. » و پاسخ شنیدم: « خودش میخاد. این کارو دوست داره.»

۳

باران نم‌نم می‌بارید و هوا رو به پاکی می‌رفت. از خانه به سوی مطب می‌رفتم که دیدم شیرخان کنار نرده‌های بیمارستان مطهری، به دیوار لم داده و نگاهم می‌کند. سلامی کردم.

-« چه‌طوری شیرخان عزیز؟ ». پاسخی نداد و تنها نگاهم کرد. گمان کردم نمی‌خواهد آشنایی بدهد. راهم را پی گرفتم. از پشت سر شنیدم که گفت: « سلام» . برگشتم و پرسیدم:« شیرخان منزلت این ورا است؟» با سر پاسخ آری داد. علاقه‌مند بودم کمی بیش‌تر با او آشنا شوم. به گمانم بیماری بود که توان « نه » گفتن نداشت و گرفتار کمند هر کسی می‌شد که به او فرمان می‌داد.

پرسیدم: « شیرخان، هوای بارونی رو دوست داری؟» با سر پاسخ آری داد.

پرسیدم: « دوست داری بچه‌ها بیان باهات بازی کننن.؟» پاسخی نداد و خاموش ماند.

پرسیدم: « من الان ازت سوال می‌کنم اذیت میشی؟ » با سر پاسخ آری داد و زمانی که من خندیدم‌، او هم خندید.

پرسیدن از چنان انسان‌هایی ‌ریزبینی و کاردانی می‌خواهد. پرسش کننده باید زیرک و با تجربه باشد و بتواند رفتار و دگرگونی‌های چهره اش واکنشی نباشد. یک پرسش نابه‌هنگام و نسنجیده می‌تواند پی‌گرفتِ پرسش‌ها را به دشواری بکشد.

با آوایی آرام پرسیدم: « ازین بچه‌ها خوشت میاد؟»

دو باره خاموش ماند. گویا دوست نداشت به پرسش‌هایم پاسخ دهد و تنها آماده اجرای دستورهایم بود. شیرخان روی آسفالت کف پیاده رو نشست و پایش را تا نیمه پیاده‌رو دراز کرد. چشمش را خاموش به من دوخت. برای آزمایش با سدای رسا فرمان دادم:

-« بلند شو! »

از جا پرید و ایستاد و سپس با کمی تردید گفت: « شما هم؟»

جا خوردم. دست پاچه شدم و یک آن دهنم خشک شد. دل‌جویانه گفتم: « ناراحت شدی؟» پاسخی نداد. دو باره پرسیدم: « از حرف من ناراحت شدی؟. چرا دیگران وقتی اذیتت می کنند حرفی نمی‌زنی؟»

با چشمانی دردمند نگاهم کرد و باز هم خاموش ماند.

گفتم: « ببین من دندان‌پزشکم. واسم جالبه بدونم چرا اصلن اعتراضی نمی‌کنی. دلم میخاد اگه دندون خرابی داری بیای پیشم واست درست کنم. نمیخاد پول بدی. خودم دوست دارم این کارو بکنم».

چشمش برقی زد و گفت: « آره. آره. میدونم. کنار سینما». پی بردم من را می‌شناسد و دو باره پرسیدم: «هیچ‌وقت ناراحت نمیشی؟» . خیلی آرام و شمرده گفت: « چرا…ولی، این جوری راحت‌ترم»

دریافتن این واکنش برایم آسان نبود. با دل‌خوری گفتم: « اما مسخرت می کنن. تحقیر میشی.»

سری تکان داد و گفت: « باشه. عیبی نداره. من دیگه تموم شده‌ام»

دیدم زبانش باز شده و دارد سفره دلش را می‌گسترد.

گفتم: « واسه چی حرفی نمی‌زنی؟».

بلند شد. ایستاد و به نرده‌های بیمارستان تکیه داد: « دکتر، این جوری بهتره. »

شگفت زده پرسیدم: « آخه چرا؟»

استوار و بی تردید گفت: « چون اگه گوش ندم منو میزنن.» و با اندکی خاموشی سخنش را پی گرفت: « تو نمی‌ترسی؟ آره.؟ از هیچ کس؟ آره ؟ راستشو بگو. هراس نداری؟»

سرم را با تردید به سمت بالا بردم و نه‌ای گفتم.

خنده ریزی کرد و گفت: « اگه ببرنت توی یه زیر زمین تاریک، هیشکی ندونه اون‌جایی. چشمتو ببندن و بهت شلاق بزنن چی؟ اگه نذارن بخابی و هی بیدارت کنن و باز شلاقت بزنن چی؟. بازم نمی ترسی؟. حالا بگو » و خیره به من نگاه کرد.

دست‌پاچه شده بودم. خون به چهره ام دویده بود و انگار تب داشته باشم، چشمم به تاری می‌رفت. شیرخان سری تکان داد و گفت: « آهاه…خیلی هم می‌ترسی. دردت که هر روزه شد، مغزت از کار می‌افته. مث بید می‌لرزی و التماس می‌کنی. میگن بگو خرم، میگی خرم. میگن بگو گوساله‌ام میگی گوساله‌ام. میگن بگو بد کاره‌ام‌، میگی بدکاره‌ام. هر چی بخان همون میشی!» و با سدای پیروزمندانه خندید.

میدان را باخته بودم و به هر سوی چنگ می‌زدم تا خود را نجات بدهم. با تردید پرسیدم: « تو از کجا میدونی»؟

آهی سرد کشید و گفت: « شاید تو یه فیلم دیدم. شاید گمان کردم که دیدم، ولی دردش هنوز تو جانمه و شب‌ها ناله می‌کنم. من راهشو یاد گرفتم. هرچی بگن میگم چشم. به همه گوش میدم. حالا راحتم. دیگه کسی باهام کار نداره.»

به کمندی پیچنده گرفتار آمده بودم. با شتاب خداحافظی کردم و به سوی مطب راه افتادم. پشت سرم سدای خنده اش را می‌شنیدم که آنی بریده نمی‌شد.

در راه با خودم کلنجار می‌رفتم. آیا حق با او بود؟ به راستی می‌توانستم در چنان پرده‌ای که شیرخان برایم کشید بیفتم و سربلند بیرون بیایم؟. آیا گوشت و پوست و رگ و پی، توان پذیرفتن این فشار را دارند؟. من هم زیاد فیلم دیده بودم ولی هیچ‌گاه خود را جای آن قربانیان نگذاشته بودم که بتوانم در باره رفتار آنان داوری خردمندانه داشته باشم. آن که از آتش گذر کرد می‌داند گرمای استخوان ‌سوز یعنی چه.

با آن که مطب چندان دور نبود، چون زمین زیر پایم خالی می‌شد و تلو تلو می‌خوردم، کنار خیابان ایستادم و برای تاکسی دست تکان دادم. چند تاکسی پر رد شد. می‌خواستم پیاده بروم که یک تاکسی کمی جلوتر از من ایستاد. با شتاب به سوی تاکسی دویدم. دستم را دراز کردم که در تاکسی را باز کنم که یکی از سرنشینان در را باز کرد تا پیاده شود. در به پایم خورد. درد تا مغز استخوانم تیر کشید و بی‌تابم کرد. بی اراده به سوی پا خم شدم و ناله کردم. مردی که از تاکسی پیاده شده بود، برافروخته نگاهی به من کرد و با سدای داش مشدی گفت: « هوی مردی، مگه کوری!»

خودم پی نبردم چرا بدون آن که تردید کنم گفتم: « آره، همون که میگی، کورم»

راننده تاکسی خندید. سرنشینان دیگر هم خندیدند، مرد ره‌گذری که ما را تماشا می‌کرد خندید، من هم خندیدم و همه چیز با پذیرش خوارشدگی و پرهیز از گردن فرازی، آرام و به خوشی گذشت…

مرداد ۱۳۷۹
گنبد کاووس
آیرج کی‌پور

بدون دیدگاه

دیدگاه شما (لطفاً از Internet Explorer استفاده نکنید):

(اطلاعات شما نزد سایت محفوظ خواهد ماند)





*