تشنگیِ ماهی در آبِ تشنه

توضیح: این تنها یک داستان کوتاه است. در هیچ کجای جهان پیرامون ما رخ نداده و نخواهد داد. همین!

 

هنگامی که چشم گشود، دور و برش پر از ماهی‌های کوچکی بود که تند و تیز از این سوی به آن سو‌ی می‌رفتند. میان باغی نه چندان بزرگ که آبی زلال از چاهی دست‌کَند به استخر سرازیر‌ می‌شد و ماهی‌های کوچک گُلی رنگِ تازه از تخم درآمده را به موج‌ می‌سپرد. در خم هر خیزابِ کم دامنه، دهانی بزرگ و پر گوشت، روی سری کوچک پی در پی باز و بسته‌ می‌شد و آب‌شش‌هائی که‌ می‌جنیدند و هوا را به درون‌ می‌کشیدند. یک نوزاد چشم به این جهان گشوده بود و‌ می‌خواست از نور خورشید، مهتاب، گیاه و جان‌داری زمینی بودن کیفور شود.

پرتو آفتاب، تمام روز تا ژرفای استخر را در‌ می‌نوردید و با برخورد به دیواره خزه بسته،‌ می‌شکست و با پیچ و خم آبِ در نوسان، بازی‌ می‌کرد. 

گاه سایه درختی، آفتاب را پنهان‌ می‌کرد و ماهیان را به سوی خود‌ می‌کشید، ولی خیلی زود، سایه، آرام از لبه سنگی بالا‌ می‌رفت و ناپدید‌ می‌شد. به کجا‌ می‌رفت و چرا‌ می‌رفت؟ هیچ‌یک از ماهیان کوچک این را در نمی‌یافتند. فرو دادن زندگی – ناجویده و شتابان-، به پس نگریستن و به رفته‌ها اندیشیدن را برنمی‌تابد. رشد کردن، بزرگ شدن. نیرومندی و با هر جنبش باله، آب را جا به جا کردن. بین ماهیانی که در آن استخر کوچک‌ می‌خواستند برتر از دیگران باشند، کارزاری‌ بی پایان درگرفته بود.

ماهی‌ها خیلی زود یاد گرفتند در جریان موجی که به کناره‌ می‌رسد و‌ می‌شکند‌ می‌توان غنچه‌ها و آب‌سوارهای کوچک‌ رها شده را بلعید و جانی تازه گرفت.

سرشتش‌ می‌گفت: باید نگران خورده شدن باشد ولی در آن استخر کوچک که ماهی‌ها همه هم‌اندازه بودند، بیم خورده شدن تهدیدش نمی‌کرد. گاهی، ناگهان پرنده‌ای سر‌ می‌رسید و ماهی‌ای را که در روی آب، گرمای گوارای آفتاب را از پوست به درون‌ می‌کشید،‌ می‌گرفت و با خود به آسمان‌ می‌برد. به کجا ؟ نمی‌توانست گمانه بزند، ولی درون آب زلال استخر، زندگی آرام بود. آسمان و آب هر دو آبی.

هنوز چندان بزرگ نشده بود که روزی در توری سفید گیر افتاد و خیلی زود خود را در تَنگیِ تُنگی کوچک یکه و تنها اسیر دید. تنگ شیشه‌ای با شکمی گرد و باد کرده جائی برای جست و خیز کودکانه به جای می‌گذاشت.‌ می‌توانست به دورش بچرخد و گاه به انتهای تنگ بدود و سپس با شتاب به سوی دهانه باریک بپرد و هوای روان شده را به آب‌شش‌هایش بکشد. جهانی کوچک که برای زنده ماندن در تنهائی،  هوا و خوراکش بسنده بود.

ماهی قرمز کوچک بر سفره‌ای از جنس شادی و امید از این سوی به آن سوی‌ می‌دوید و آب تازه را فرو‌ می‌داد و زود با کسانی که با آوائی گنگ برایش خوراک‌ می‌ریختند خو گرفت و با به روی آب آمدن و خوردن ریزه‌ها شادی و خنده خشنودی را از سایه‌ها شنید.

دو باره دستی او را به سوئی دیگر برد. جائی دور از آفتاب و باد، همراه با بوی نمی پایدار. دیگر نه آفتابی دید و نه ستاره ای.

یک سرسرای کوچک که در هر گوشه‌اش دری دیده‌ می‌شود. جائی کم‌سو که خاکستری از رخوت و سستی سالیان بر در و دیوارش نشسته و کسی دستی به‌روی آن نکشیده است. پنجره ای پشت سر میز منشی است و  پشت پنجره دیواری. سال‌ها است پنجره را کسی باز نکرده است. نه نوری از این پنجره به درون‌ می‌آید و نه هوائی و نه پرده‌ای پیش پنجره آویزان است. هیچ کسی از خودش نمی‌پرسد چرا این پنجره را ساخته‌اند. آیا‌ می‌خواسته‌اند در درازنای دیوار تیره، امیدی هم به آسمان روشن باشد؟

تنگ را روی میزی کنار پنجره بسته گذاشتند. دو روز همه جا آرام بود و ناگهان در روز سوم با پیدا شدن زنی که از دیدن تنگ ماهی فریادی از سرخوشی کشید، هم‌همه و رفت و آمد آغاز شد.

نزدیک ناهار بود که جوانی خوش ادا، با شتاب از پله بالا آمد و جلوی در ایستاد. بوی اودکلن فروشگاه‌های فرودگاهی در گستره سرسرا پخش شد. جوان نگاهی به منشی انداخت و دودل پرسید:

– « ببخشید خانم این جا انجمن علمیه؟»

خانم منشی سرش را تکان داد. جوان جلو میز آمد و کارت نظام پزشکی‌اش را از جیب بیرون آورد و به منشی داد:

-«واسه فروش ماشین آگهی کرده بودین.‌ می‌خواستم بپرسم…»

منشی درنگ نکرد و شادمانه گفت:

-«بله بله کاتالوگ و شرایطش این جا است» و با برآورد شیفتگی جوان، اندکی هم سر و جامه‌اش را ورانداز کرد:

-« به تازگی داریم باغ ویلا هم‌ می‌فروشیم، ویژه دندان پزشکاست. کاتالوگشو داشته باشین…».

جوان دست دراز کرد برگه را بردارد، دستش به تنگ خورد و آبش به‌روی کاغذ‌های روی میز، شَتک زد. خانم منشی جیغی کشید و خواست جلوی افتادن تنگ را بگیرد ولی دستش به دست جوان خورد. ناگهان مانند برق زده‌ها خشکش زد. تنگ رها شد و چرخی زد. جوان تنگ را قاپید و کنار میز گذاشت. خانم منشی با کاغذ میز را پاک کرد، پرونده‌ای برداشت و خاموش، به ورق زدن پرداخت…  

ساعتی گذشت…کسی یک فنجان آب آورد و در تنگ ریخت. آبی که بوی کلرش ماهی را به خفقان انداخت. منشی انگار تازه ماهی را دیده باشد با بدگمانی به پیرامونش نگاه کرد، تنگ را از روی میز برداشت و باز روی میز گذاشت و آخر سر، زیر میز در جائی گذاشت که دور از دست و چشم باشد و سپس به سوی اتاقی که هم‌همه‌اش توی سرسرا پیچیده بود، رفت، داخل شد و در را پشت سرش بست. فریاد چند نفر از چارچوب گذر کرد و سپس خاموشی همه جا را فرا گرفت.

روز با رفتن نور چراغ‌ به پایان رسید. آبِ کمی در تنگ مانده بود و ماهی در تاریکی و تنهائی پرپر زد. دهانش باز و بسته‌ می‌شد و تنش را از این سوی به آن سوی‌ می‌کشید تا پوستش خشک نشود. پس از چند ساعت دوباره چراغ روشن شد. روز آمد و صدای آمدن و رفتن پا آغازیدن گرفت.

-« اینو کی این جا گذاشته؟ این که داره خفه میشه.»

دستی تنگ را بلند کرد. سیاهی رنگ باخت و نور اتاق، درون آب تیره را شکافت. تکان خوردن تنگ کمی هوا به آب رساند. ماهی، با خستگی اندکی دهانش را باز کرد.

صدای مردی سال‌مند که بلند بلند حرف‌ می‌زد شنیده شد:

-« بابا کجائی؟ دنبالت‌ می‌گشتم. این آدم عجب بی عقله‌ها. بیا یه جور معامله رو جوش بده. طرف خیلی دندون گرده!!» و خندید.

 دو باره صدای گذاشتن تنگ را به روی زمین شنید. حرکت پا دور شد و دیگر کسی به سراغش نیامد. آب هم‌چنان راکد ماند.

ماهی از درون تاریکیِ زیر میز، هنوز‌ می‌توانست صداها را بشنود و خود را به سمت آن بکشد:

-«بابا جون، ببین تجهیزاتیه چقدر‌ می‌گیره بده بذار مجوزو بگیره دیگه.»

-«من حرفی ندارم ولی میگه امسال ۱۵۰ تا‌ میخاد. چه خبره؟»

-«اذیت نکن. ده برابر اینو درمیاری. بده بذار سرصدا نکنن. شر میشه‌ها» و باگویشی کاسبانه ادامه داد:

«با رئیس صحبت کردم. راضیه. تمومش کنین دیگه. باز سال دیگه با هم کار داریم. یه وخت کار نمایشگاه کنگره گره می‌خوره. مهمون ویژه داریم آبرومون میره…! حواست باشه.»

ساعت‌ها گذشت. آب به آرامی پررنگ و کدر شد. گندید. رنگ سبز تیره‌ای که دیگر هیچ نوری نمی توانست به درونش روشنائی ببخشد. تاریکی بود و تاریکی که آن به آن،  بیش‌تر تنگ را فرا می‌گرفت.

ابتدا گوی‌چه‌های کوچک هوا به روی پوست ماهی پیدا شدند. لکه‌های سفید پراکنده ای که روی لبه پولک‌ها گرد آمده بودند و با هر حرکت بدنش جدا‌ می‌شدند، پس از اندکی  به هم چسبیدند و به پوست نشستند و دیگر جدا نشدند.

آب کم شده بود و بخشی از بدن ماهی بیرون آب‌ می‌ماند. پولک‌هایش کم‌کم بهم چسبیدند و آرام آرام رو به خشکی گذاشتند. لایه‌ای سپید رو به خاکستری، بیش‌تر و بیش‌تر رویه بدنش را در برگرفت. با افزایش لایه، جنبش پولک‌ها هم سخت و سخت تر شد و دَم و بازدمش کوتاه‌تر. توان حرکت باله هایش را نداشت. باله ها به پوست چسبیده و جدا نمی‌شدند.

می‌خواست بچرخد ولی پهلویش درد‌ می‌گرفت. سینه‌اش را اندکی جلو داد تا بتواند باله‌اش را تکان بدهد. دیکر جنبش شکمش کند شده بود. لرزش اندک باله‌ دمی‌اش آب را کمی جا به جا کرد. ولی خستگی به جانش افتاد و باله‌‌ از تکان خوردن باز ایستاد. شنا کردن در آبی که هوا ندارد، از شنا کردن در لجن ته استخر هم دشوار‌تر است.

کسی به سراغش نمی‌آمد. هم‌همه‌های بیرون دیگر صداهای گنگ بیگانه‌ای بودند که از دوردست‌ها می‌آمدند. ایستائی، پیرامون تنگ را فراگرفته بود. پرده نازک خاکستری رنگ سرتاسر بدنش را پوشاند. باله‌هایش سنگین شدند. اندک اندک جِرم‌هائی سرگردان، به روی باله‌ ‌نشستند و تکان دادن آن‌ها سخت‌تر‌ ‌شد.

آهسته آهسته آب شش‌ها به سختی باز و بسته شدند.  پوستش تنگ‌تر شد. دیگر نمی‌توانست روی آب حرکت کند. دمش سنگین شده بود و او را به پائین‌ می‌کشید. باله‌ دمی‌اش دیرتر از سایر باله‌ها از جنبیدن ایستاد. ایستائی سراسر بدن را به درد کشید.

 بدنش آرام و شناور شد.‌ می‌دانست این یعنی مرگ. از کجا این را‌ می‌دانست؟ او که نه مرگ دیگران را دیده بود و نه خودش تجربه کرده بود. این مرگ چیست که تجربه ناکرده، ریزترین زیستنده‌های زمین نیز از آن‌ می‌گریزند؟. انگار راه بی بازگشتی است که آرزوهای پایان نایافته را به انتها‌ می‌رساند و این هراسناک است.

چند ساعت گذشت. ماهی دیگر توان درد کشیدن نداشت. گاهی رنج آن قدر به پیکره‌ می‌نشیند که تنها یک آرزو همه دریافت‌های زندگی را در بر‌می‌گیرد. نابودی همه آن‌چه تلخ است، هرچند نامش زیستن باشد.  

اگر‌ می‌توانست فریاد بزند شاید کسی پیدایش‌ می‌شد و آب تنگ را تازه‌ می‌کرد. افسوس که دیر شده بود. برای فریاد زدن هم نیرو نداشت.

انگار سایه کبوتری بود که پرواز کرد و لحظه ای نقشی به‌روی تنگ کشید. امیدی گذرا بر دلی ناامید پنجه انداخت که: پایداری کن. مپندار که این تَنگی، ابدی است. آن چه گذرنده است‌ می‌گذرد، اگرچه خود را ابدی بداند و آن‌چه‌ می‌ماند باز همان زندگی است و زندگی است و زندگی. اگرچه در پرده ای از جنس پندارهای نابودگر پنهانش کرده باشند.

تشنگی آزارش می‌داد. دامنه باز و بسته‌ شدن دهان به بند کشیده ‌شد. ترسید با بسته شدن دهانش خفه شود. زمانی که هوا نباشد، آب هم تشنه‌ می‌ماند. خفه شدن ماهی در آب دریای بی هوا، دردناک‌تر از خفه شدن در خشکی بدون آب است..

برای آنان که با لبخندی بر لب و امیدِ روزی روشن، ناگهان زمان آینده به اکنون باز‌ می‌گردد و فرمان فروپاشیدن سازواره و هر آن‌چه که زندگی‌اش‌ می‌نامیم داده‌ می‌شود، مرگ باشکوه است. به‌جای ماندن، بی آن که دانسته باشی بی جانی.

بدترین مرگ، از دست رفتن امید به زندگی با گامی در پی گامی دیگر است و ماهی بدترین آن را می‌دید.

روزی دیگر آمد. دو باره منشی پشت میز نشست و زنگ تلفن بلند شد:

-«بله، بله، داریم. تشریف بیارید…»

ماهی، مرده واره‌ای شده بود که هنوز برای زنده ماندن تلاش‌ می‌کرد.‌ می‌خواست بگوید:

-« ببینین. من این جام. این گوشه. هنوزم زنده‌ام. نفس‌ می‌کشم. پوستمو نبین خشک و کدر شده. زیر این پولک مرده، زندگی جاریه. باورم کنین. بیاین و منو به آب برسونین. تنها یه جرعه، یه جرعه آب.»

ولی نتوانست. دور تا دورش را خزه‌ای لزج گرفته بود و آب تنگ بوی تند گندیدگی می‌داد.

صدای پائی آمد و سری به زیر میز خم شد:

-«ای بابا این ماهی این جا چیکار‌ می‌کنه. این که مُرده. یکی بیاد بندازش بیرون.»

سری دیگر به روی تنگ خم شد:

-«فکر‌ می‌کنم هنوز زنده است. بذار ببینم. آبشو عوض کنین خوب میشه.»

کنار میز پچ پچه‌ای در گرفت. زمانی گذشت… سایه کسی به روی دیوار افتاد. دستی پیش آمد و تنگ را آهسته از تاریکی زیر میز بیرون کشید…

 

۱۵ خرداد ۱۳۹۴
تهران
آیرج کی‌پور

بدون دیدگاه

دیدگاه شما (لطفاً از Internet Explorer استفاده نکنید):

(اطلاعات شما نزد سایت محفوظ خواهد ماند)





*