دیدمت
دیدمت! گام میزدی، مغرور و پرطمأنینه، سری افراشته، لبخندی بر لب، با علیکمالسلامی غلیظ از سر بزرگی به کارمندان. موهای تنک پریشان، شلواری زانو انداخته و کفشی که آخرین واکس را به یاد نداشت.
بار دیگر دیدمت. پس از ساعتی انتظار در اتاق ملاقات. مردی نشسته در حصار تلفنها گفت:
– «آقای دکتر، حاج آقا الان وقت ندارن. یه وقت دیگه تشریف بیارین.» و هنوز صبح زود بود. گفتم:
– «اشکالی نداره، منتظر میمونم.» و مجله، تا انتها ورق خورد و باز از نو. و چه عذابآور است لحظههای انتظار بیهوده.
اتمام یک جلسه، پس از ساعتی انتظار. کارمندان بیرون زدند، با چشمانی درخشان و خاطره شیرین آن دقیقههای بزرگ همجواری. آری، نشستن برابر مدیر کل افتخار بزرگی است. مگر نه؟ این را تو خود تجربه کرده بودی، سالیان سال.
باز هم جلسه و باز هم پایان جلسه با تعارفات «بفرما، بفرما» و سرانجام وقت شکوه مند ناهار. من ماندم و منشی و ظرف چینی و بوی غذا!!
خجالت کشیدم:
– «میرم. دفعه بعد خدمت میرسم.»
منشیات چه فروتنانه سخن میگفت. همچنان که تو:
– «شما بفرما بشین. حاج آقا الان آزاد میشن.» و تو نمازت را بجا آوردی و ناهارت را. در پشت درهای بسته ماندی و تکرار همیشگی منشیات:
– «حاج آقا تلفن مهمی دارن. گفتن کسی مزاحم نشه.» و من میدانستم خوابیدهای، مانند همه کارمندان سیسالخدمت.
دیدمت! با لبخندی مکرر و لمس کردم دستان کمجانت را. از میان لبهایی کبود، دندان مصنوعیت مرا شناخت!
ملاقاتی کوتاه. پنج دقیقه. و چه مثبت تمام شد، با قول:
– «دستور میدم رسیدگی کنند. فردا دندونامو ردیف کن. سخنرانی دارم.» و من بیرون آمدم، شاد و خندان و خستگیام پر کشید به امید بهبود شرایط کاری.
دیدمت! آنگاه که رانندهات، تا پای پلههای ساختمان اداره راند و تو آرام و بیشتاب، در صندلی عقب نشستی. سر به زیر و چشم به دستانی که پوشه را نگاه میداشت. درون پوشه، شاید دستورالعملی یا آئیننامهای و شاید هم برگه مأموریتی در خارج از کشور به همراه خانواده.
و تو، سری تکان دادی از سر تواضع وقتی دربان، پرواز کرد از اتاقک خرد شیشهای. سلامکنان. با پیکره ای کمان شده و خندهای از سر وظیفه که دو گوش را پیوند می داد با شکافی مورب.
و مرا که از کنار ماشینت گذشتم دیدی و چنان نشستی که گویی نمیبینی. هیچ کس را نمیبینی.
چند بار دیگر دیدمت! با زیردستانت. چه لذتی می بردی از پیشاپیش رفتن و به جماعت از آئینه انتهای سالن نگریستن. چه رضایتی بیرون میداد نگاه ساقدوشانت. گوئیا درجوار تو، خود مدیر کل شدهاند به گاه دون پایهای و تمرین میکنند شیوه نگریستن به دیگران را برای دوره صدارت آتی خود.
چند سال کشید از آن بالا به فرودستان نگریستن و از هراس فرو افتادن به خود لرزیدن و به فرادستان بله گفتن. خمانا و خمان. هشت سال؟ کمی کم تر یا بیش تر؟
دیگر بار دیدمت! و دلم فسرد، از اندوه خمیده شدن ستونهای خشتی در زیر باران. ماه مهر بود و برگریزان. بیرون آمدی، از آن جا که زیر پایت سالیان لرزید. پا کشان و پیاده.
و دربان نگاهت نکرد. نشست و سرخمیده به خاک خیره شد. گوئیا گم شدهای در چالههای پیادهرو که سالیان شد، گذر نمیکردی.
سبدی در دست و کسی نبود آزاد کند دستان مبارک ترا از آزار کالای تعاونی. سر فرو افتاده، چهره درهم و چشمانی بیفروغ که میگریخت از تلاقی نگاه دیگران. میرفتی و زیر لب چیزی میخواندی. انسانی پس از سکته به جهان پیرامون مینگریست. با امیدهای به آه سپرده!!
مرا شناختی از دور و با سلام من شکفتی. فراموش نکرده بودی و چه شاد شدی فراموشت نکردهام و به یاد دارم که هنوز دندانی برای درمان در دهان داری!!
دو باره در کاخ کهنسال، اتاقت را دیدم. منشی و صندلی هر دو چرتزنان در انتظار اربابی دیگر. هر چه گشتم حجم ترا نیافتم. رفته بودی و نام تو هم حضور نداشت. میز دراز و صندلیهای کنار هم، هر دو کمحافظهاند.
عزیز من، آن گاه دانستم که بازنشسته شدهای!! و باز باید چون دورانی نه چندان دور، بیتاج و بیسریر، زندگی کنی.
و آخرین بار دیدمت!! چند ماه بعد. در قابی کوچک با نواری سیاه. و چه زود تاب نیاوردی دو باره خود شدن را. کارمندی ساده مانند دیگران، با آرزوهای بزرگ و حسرتهای بزرگتر.
۲۰ خرداد ۱۳۸۵
تهران
آیرج کیپور
بدون دیدگاه