لاکپشتها را اعدام نکنیم
۱
گرگانرود همیشه گلآلود است. شسته شدن خاک جنگل و کشتزار و انتقال آن به رودخانه، چهره دیگری به رودی داده است که زمانی آب صاف زلالش، تصویر شهری بزرگ و آباد را به آسمان بازتاب میداد.
این جا، درست در کناره شهر، پلی بنا شده است که محل عبور کامیونهای سنگینی است که کالاهای صادراتی ترکیه را به ترکمنستان حمل میکنند.
ساحل رودخانه پر از آشغالهای گونهگون است. از زبالههای تعمیرگاههای متعددی که آن سوی پل قرار دارند، تا کیسههای نایلونی و بازماندههای مواد غذایی، همگی در کناره رودخانه پراکندهاند.
خیابانی خاکی به موازات رود، به سمت غرب میرود و محل گذر کسانی است که در جستوجوی زمینی ارزانقیمت – و در زمانی نه چندان دور، رایگان – خانهای گلی یا آجرنما برای خود ساختهاند.
بستر رودخانه روز به روز فرو افتادهتر میشود و کسانی که به ناچار ساحل آن را برای سکونت انتخاب کردهاند، با دلهره به ریزش دیوارههای کناری نگاه میکنند. از سمت راست این خیابان راهی به سوی پایین رود، باز میشود و بچهها اغلب برای بازی و تفریح از این مسیر استفاده میکنند.
آمیختهای از بوی زباله و لجن رودخانه، بوی آشنای تابستانی منطقه است.
در جای جای رود، آنجا که زمستانها به زیر آب میرود و تابستانها عریان میماند، نیزار پراکندهایاست که در پای خود، به ویژه در روزهای آخرین بهار، لجنزاری را میپوشاند. گاه پرندهای سرگردان، در لای نیزار قصد ساختن آشیانه میکند، اما با آمدن نخستین بچه، خطر را احساس کرده و به سوی جایی امن پرواز میکند.
رود، در این بخش به آرامی به سوی دریای کاسپیان میرود و همراه خود فاضلابهای بالادست را به زمینهای کشاورزی پاییندست میرساند. آب گرگانرود را به ندرت میتوان خروشان دید. در این بخش، آب دیگر به نیمه رودخانه هم نمیرسد، اما در پاییندست همیشه باید در انتظار طغیان بود.
۲
دانشآموزان از مدرسه برگشتند و سروصدا و حرکت نامنظمشان عبور یک نواخت ماشینها را به هم ریخت. چند نفرشان از کنار جاده به طرف پایین پیچیدند تا خود را به آب برسانند. سطح آب رود، بر اثر باران چند روز پیش، اندکی بالا آمده و زمین کناره رود شل شده بود. بچهها به زحمت راهی به جلو تا لبِ آب پیدا کردند و مانند روزهای پیش سنگپراکنی شروع شد. در کناره رودخانه، سنگ به ندرت پیدا میشود و معمولاً بچهها همراه خود کیسهای پر از سنگ میآورند.
آنان به محض رسیدن، چندتایی سنگ به سوی آب پرتاب کردند. هر کسی تلاش داشت سنگ را به موازات سطح آب طوری پرتاب کند که پس از چند بار جهیدن، به آرامی در آب فرود بیاید. بچه ها مهارت زیادی بهدست آورده بودند و تماشای جهیدن سنگ در آب برایشان لذتبخش بود. به تدریج تعدادشان زیادتر و بازی مهیجتر شد. چند نفر زودتر خسته شدند و برگشتند، ولی بیشترشان با اصرار به بازی ادامه دادند.
گاهگداری، آب ماهی مرده ای می آورد که سنگنشانه خوبی برای بچهها میشد. بچهها سعی کردند با یک میله زنگزده فلزی ماهی را به سمت ساحل بکشند، اما وقتی موفق نشدند به سویش سنگ پرتاب کردند. چند سنگ به ماهی اصابت کرد و تکههایی از بدنش کنده شد. پیکر مرده ماهی مدت زیادی در آب نماند و خیلی زود غذای ماهیان دیگر شد.
۳
سگی پیدا شد. بدنش گر گرفته، موهایش ریخته و جایجای هیکل درشتش زخم داشت. سرش رو به پایین و دمش به طرف پا آویزان بود. پاهای سرخ لرزانش به زحمت شکم فرورفتهاش را نگاه میداشت. چشمان خونگرفته اش، با دیدن بچهها هراسان به این سوی و آن سوی میدوید. سگ راهش را عوض کرد، اما دیگر دیر شده بود. در شهر به ندرت سگی پیدا میشود و اغلب نیز، سرنوشت شومی برایش رقم میخورد.
بچهها قیه کشان به طرف سگ دویدند و هر چه به دستشان میرسید به سویش پرتاب کردند. کلوخی به سگ خورد و سگ زوزهای کشید و به سمت نیزار دوید. بچهها چند قدم به جلو رفتند و بعد آرام گرفتند. یکی از آنان با افسوس گفت:
– «اگر زود میفهمیدوم، میرفتوم پَسش، قالشه میکندوم.» و بقیه با حسرت به سگ که تمام بدنش لجنی شده بود نگاه کردند.
۴
بچهها، کولهپشتی و کیفدستی را کنار ساحل گذاشته بودند. یکی از آنان رفت و از داخل کیفش بستهای سنگ ریز و پهن بیرون آورد. نشاط بچهها با دیدن سنگ مناسب بیشتر شد و دوباره دستهجمعی به سوی رود برگشتند. هنوز چند سنگ بیش تر پرتاب نکرده بودند که از دور حیوانی دیده شد. سرش از آب بیرون بود و آرام در مسیر حرکت آب شنا میکرد و پیش میآمد.
کناره آب، تخته سنگی بیرون زده بود و حیوان توانست به راحتی به آن تکیه دهد. آفتابِ غروب، هنوز گرمی داشت. حیوان آرام در بستر نور آرمید، سرش بیرون آمد، پنجههایش کشیده شد و خود را جا به جا کرد. با چشمان بیرونزدهاش اطراف را پائید و با بینی پهن و گشادش هوای آمیخته با بوی لجن را به درون کشید و لذت برد. پنجههای پهنش به دیواره سنگ چسبید. دم کوتاهش در زیر لاک حرکتی نداشت و از آرامشش حکایت میکرد. گرمای غروب به جانش میدوید و سرمستیاش کاملتر میشد. از صبح غذای فراوانی خورده بود و حال به استراحت و آفتاب گرمابخش نیاز داشت.
یکی از بچهها داد کشید:
– «لاکپشت!» و کفشش را در آورد و به سوی آب دوید. چند لحظه بعد، لاکپشت در دستان بچه، دست و پا زنان راه رهایی می جست. آرامشش ناگهان به هم ریخته بود و نمیتوانست موقعیتش را درک کند.
لاکپشت را واژگون روی زمین قرار دادند و همگی دورش جمع شدند. لاکپشت اندکی صبر کرد و سپس سرش را آهسته بیرون آورد و محکم به زمین فشار داد و به سرعت به یک طرف غلطید و بروی دست و پا نشست. بعد سرش را اندکی حرکت داد، به اطراف نگاه هراسانی انداخت و راه افتاد. بچهها از ته دل خندیدند و دوباره او را واژگون بروی زمین قرار دادند. این بار لاکپشت سریعتر و چابکتر به روی دست و پا نشست و راه افتاد. میخواست به رود بازگردد و به راهش ادامه دهد. غریزهاش او را به سوی فرودست، جایی که میبایست جفت خود را باز یابد میکشید.
یکی، خانههای پشت لاک را شمرد و نظر داد:
– «چارده سال داره»
– « نه! سیزده تا» و دیگری گفت: «اوهو، پونزده سال داره!».
هر کسی اصرار داشت حرفش درستتر است و دیگران اشتباه میکنند. به زودی شمارش خانههای لاک پشت را کنار گذاشتند.
یکی از بچهها کبریتی از جیبش بیرون آورد. کاغذی آتش زدند و به روی لاکپشت انداختند. آتش بزودی خاموش شد. بچهها به فکر آتشی بزرگتر افتادند. هیزم فراوان بود و به زودی تلی از آتش گُر گرفت. آتش را روی لاکپشت گذاشتند. حیوان در ابتدا پی نبرد چه اتفاقی افتاده است، بعد بر اثر گرمای لاک، با عجله راه افتاد و همین حرکت تند، آتش را از پشتش به زمین انداخت. یکی از بچهها با چوب به سر لاکپشت کوبید و متوقفش کرد. بچههای دیگر خندیدند. این بار چالهای کندند و خاکستر گرم را به روی لاکپشت ریختند. لاکپشت سرش را دزدید و دست و پایش جمع شد، اما سرانجام گرما کلافهاش کرد و شتابزده، از زیر خاکستر بیرون آمد. بچهها هلهلهکنان با مشتهایی که رو به بالا پرتاب میشد به دنبال لاکپشت راه افتادند. یکی خواست لاکپشت را بلند کند، اما لاک به شدت داغ شده بود و دستش سوخت و همراه جیغی کشیده آن را به زمین پرتاب کرد.
پیشنهاد شد لاکپشت سنگنشانه شود. لاکپشت را بالای پشتهای گذاشتند و ابتدا با سنگ و بعد کلوخ به طرفش نشانه رفتند. سنگ به هدف نمیخورد و سرانجام وقتی تکهای کلوخ به لاکپشت اصابت کرد، از بالای پشته به زمین افتاد و بدنش گلآلود شد.
۵
مردی سرش را از پنجره خانهای کوچک بیرون آورد و از آن بالا چیزهایی گفت. از حرکات دستش بر میآمد آنان را از تجمع در کنار رودخانه بر حذر میدارد. یکی گفت:
– «میگه از ای کارا نکونید!». بچهها خندیدند. یکی دیگر گفت: «موجیه!» و کسی واکنشی نشان نداد.
بعضی از عابران از روی پل به پائین نگاه میکردند و بدون اظهار نظر رد میشدند. چند نفری نیز با لحنی دل سوزانه بچهها را نصیحت کردند و از روی پل گذشتند. بچهها نه حرفشان را به درستی شنیدند و نه توجهی نشان دادند.
۶
به تدریج حیوان، کمجان و بیتحرک و خشم بچهها، بیش تر میشد. سوراخهای بینی لاکپشت پهنتر شده و بازتر به نظر میرسید. لاکپشت مانند هر زیستنده زمینی، با دادههای ژنتیکی و تجربههای فردی، حوادث پیرامونش را پردازش میکرد، ولی اکنون نمیتوانست بفهمد چه اتفاقی برایش رخ داده است و چرا؟ همه حوادثی که روی میداد برایش ناآشنا، دردناک و فرساینده بود و با مرگِ در زندگی وحش تفاوت داشت. هیچ حیوانی به هنگام مرگ شکنجه داده نمیشود. لاکپشت، درمانده در لاک خود فرو رفته بود.
٧
یکی پیشنهاد کرد لاک را از بدن لاکپشت جدا کنند. پیشنهاد جذابی بود و همه را به وجد آورد. ابتدا سعی کردند با چاقویی که یک نفر از جیبش در آورده بود، دست و پای لاکپشت را قطع کنند، ولی موفق نشدند. چاقو کوچک بود و دست و پای شاخیمانند را نمیبرید. خواستند با حلبی تیز لاک را جدا کنند. نشد. حیوان دست و پایش را به درون لاک میکشید و مانع کارشان می شد.
عصبانیت بچهها دم به دم افزونتر میشد. یکی پیشنهاد کرد اول لاکپشت را بکشند و بعد لاک را در بیاورند. چون وسیله مناسب نداشتند به فکر راه دیگری افتادند. یکی گفت: «خفهاش کنیم» و بقیه استقبال کردند.
سیم کهنهای پیدا کردند و به گردن لاکپشت بستند. حیوان دست و پا زنان مقاومت میکرد. یکی گفت:
-« الانه اینجوره. بره بالای دار به خودش میشاشه!» و بقیه با اشتیاق خندیدند. مدفوعی زردرنگ و شل از بدن لاکپشت خارج شد.
چوبی در زمین فرو کردند و سر دیگر سیم را به بالای آن وصل کردند. حیوان تاب خورد. سیم دور تا دور گردن را زخمی کرد. بچهها با کنجکاوی و هیجان به لاکپشت نگاه میکردند. حیواناندکی ساکت ماند و ناگهان به تقلا افتاد. بچهها خندیدند.
زمان میگذشت و میبایست به خانه میرفتند. یکی با دست ادای تفنگ درآورد. ابرویش را اندکی پایینانداخت، چشم چپش را بست، یک پایش را کمی به عقب برد و شلیک کرد
– «اگه ژ۳ بود تق تق تمومش میکردیم!»
دیگری با نظر دوستش موافقت نکرد:
– «نه، کلاش بهتره. سرشو بذار تو گِل شلیک کن» و با خوشحالی و عجله از مزایای کلاشنیکف تعریف کرد.
یکی از بچهها که بزرگتر مینمود، معلوماتش را به رخ دیگران کشید:
– «برای ای کار، یوزی از همه بهتره!» و چوبی را با دست راست گرفت و مستقیم شلیک کرد.
یکی از بچهها ایراد گرفت:
– «تفنگ ره، رو دست چپ مِذارن!»
پسر بزرگتر چشمغرهای رفت و با تحکم گفت:
– «دست راست و چپ یکیه! مرگ مرگه. لاکپشت این چیزا ره نمیفهمه. شما هم دیگه حرف نزن» و همگی را به سکوت وا داشت.
بچهها با حسرت به لاکپشت که هنوز زنده بود نگاه میکردند و در ذهنشان در جستجوی اسلحهای بودند که با یک شلیک بتواند لاکپشت را بیجان کند. افسوس نداشتن اسلحه در چشم تکتکشان موج میزد.
یکی از بچهها تیغهای آهنی پیدا کرد و پیشنهاد داد آن را روی دست و پای لاکپشت گذاشته و با سنگ به روی آن بکوبند. همه پذیرفتند و لاکپشت را روی سنگ قرار دادند. سنگ دیگری هم رویش گذاشتند تا تکان نخورد. لاکپشت هراسان اندکی سرش را از توی لاک بیرون آورد، ولی دوباره به درون لاک فرو برد. بعد سرش لرزان به جلو و رو به بالا کشیده شد. دهان کوچکش کمی باز شد و زبانی که به زحمت دیده میشد تکان خورد. لاکپشت سعی داشت به چیزی گاز بزند ولی موفق نمیشد. چشمش آرام نمیگرفت و بیقرار از این سوی به آن سوی میلغزید. ظاهراً دیگر به درستی پیرامونش را نمیدید.
آنسوتر، موجی از پی موج، رود را در زمان فرو میبرد. بدنش جنبید. میخواست به آب برسد، ولی نتوانست. لاکپشت را رودی که بوی آب و لایش همراه باد میآمد، به سوی خود میکشید، اما سنگینی سنگ، بازش میداشت. دست و پایش اندکی از دو طرف لاک بیرون آمد و در گل کنار رودخانه فرو رفت. حیوان توان جنگیدن با نیرویی برتر از همه نیروهایی که از زمان تولدش شناخته بود، نداشت. از پهنه رزمی نابرابر راه گریز میجست. این قدرت برتر جدید را نمیشناخت و میخواست آن چنان که غریزهاش به وی میگفت، به جانپناهی برسد، ولی نمیتوانست. در برابر نیرویی مرگآفرین عاجز مانده بود. اگرچه طعم مرگ بر دهانش میدوید، ولی هنوز وجودش زندگی را مزمزه میکرد.
٨
ناگهان جوانی شتابان از شیب رودخانه پایین آمد. او از روی پل آنان را دیده و به قصدشان پی برده بود. نرسیده فحش رکیکی داد. سیم را از گردن لاک پشت باز کرد و گفت:
– «مگر نگفتم از ای کارا نکنین، ها؟ ها!»
بچهها ترسیدند و از دور لاکپشت کنار رفتند.
– «خدا ره خوش نمییاد. رحم داشته باشین.» و بدون آن که منتظر واکنش بچهها بشود به سوی رودخانه رفت و لاکپشت را روی زمین گذاشت. اما لاکپشت ترسید و حرکتی نکرد. حیوان درد داشت و وقتی اندکی سرش بیرون آمد و خواست راه برود، پاهای ناتوانش به لرزه افتادند. دو دستش به پهلوها خم شدند و دماغش در شن فرو رفت. لاکپشت سرش را تکان داد. آخرین بقایای توانش را به کار گرفت تا حرکتی بکند اما پنجههایش به زمین گیر نمیکردند.
مرد جوان، لاکپشت را تا کناره آب هل داد. لاکپشت روی زمین کشیده شد و شیاری بهجای ماند. جوان، لاکپشت را گرفت، نوازش کرد و به آرامی در آب گذاشت. لاکپشت ابتدا اندکی در آب فرو رفت، بعد به سرعت سرش را بیرون آورد. باورش نمیشد به آب باز گشته است. با هراس به اطراف نگاه کرد و در مسیر جریان آب به جلو خزید. چند گام آن طرفتر، کناره سنگی ایستاد. سرش را بیرون آورد. نفسهای تندی کشید و با اشتیاق خود را به جریان آب سپرد و دور شد.
بچهها تا زمانی که جوان دور نشده بود ایستادند و حرفی نزدند. وفتی مرد جوان از روی پل گذشت، یکی از بچهها دندان به هم سائید و با غیظ گفت:
– «گم شو. غربتی!» و فحشی داد.
بازی بچهها ناتمام ماند. آنان با دل خوری وسایلشان را جمع کردند و به سوی منزل راه افتادند.
دی ۱۳۷۸
گنبد کاووس
آیرج کیپور
بدون دیدگاه