درخت اعلیحضرت
۱
آسمان، آبیِ بی ابر، در ماهِ پیش از بهار. به ندرت پیش میآید در اسفند ماه، هوا به اندازه ای صاف شود که دامنه جنگلی کوه، از شهر روشن دیده شود. پدیده ای زیبا، ازآن روزها که انسان هوس گردش و گلگشت دارد.
« مشتی» این روز را بارها برای آشنایانش وصف کرده و از چند بارهگوئی لذت برده بود:
-« شا کوه ره میگی، یه سنگ انداز.»
آن روز، مشتی تازه نهالها را از گاری پیاده کرده بود که ماشینها از راه رسیدند. جاده شنی استرآباد به مازندران با عبور هر ماشین، ابری از گرد و خاک به هوا میفرستاد. باران چند روز پیش نیز نتوانسته بود از شدت گرد و خاک بکاهد.
مثل هر روز، سرش به کار خودش گرم شد. چند نهال برداشت تا به داخل باغ ببرد که ترمز ماشینها حواسش را پرت کرد. ماشینها ایستادند و عده ای از آن پیاده شدند. مشتی هاج و واج نگاهشان کرد. ابتدا نتوانست سرنشینان ماشین را بشناسد. چند نظامی با چکمههائی درخشان و تمیز جلو آمدند، خبردار ایستادند و بعد فردی با لباس صاحب منصبان حکومتی از ماشین پیاده شد و به طرف باغ راه افتاد. مشتی ترسید. زبانش بند آمد. شنیده بود عده ای دارند سند سازی میکنند تا زمینهای کناره جاده را از دست روستائیان بیرون بیاورند. بسم اللهی گفت و با عجله دعایی را که در کودکی یادش داده بودند، زیر لب زمزمه کرد.
چند لحظه بعد -که مشتی بعدها همیشه آن را با تمام جزئیات تعریف میکرد- صاحب منصب یک راست به طرفش آمد و جلویش ایستاد.
-« اعلیحضرت! »
خودش نمی دانست چرا این کلمه را به کار برده است. شاید با چند باره گوئی این پیش آمد، پنداشته بود چنین واژه ای به کار برده است. زبان مشتی بند آمده بود و خیره به دیگران نگاه میکرد. اعلیحضرت نگاهی به باغ انداخت و نهالی از دست مشتی گرفت. مشتی بی دفاع ایستاده بود و پایش میلرزید. اطرافیان اعلیحضرت همگی دورش حلقه زده بودند، اما صدای کسی بلند نمی شد. شخصی بیل آورد و اعلیحضرت نهال را در گودالی که مشتی روز پیش کنده بود گذاشت و پرسید:
-« اسمت چیه؟ »
مشتی مکثی کرد. اطرافیان به وی فهماندند که نامش را بگوید.
-« مشتی، قربان»
اعلیحضرت با لحنی رسا گفت:
-« مشتی، این نهال منه، خوب مراقب باش.»
مشتی با صدایی لرزان تنها توانست بگوید:
-« چشم قربان»
اعلیحضرت نگاهی به پیرامونش انداخت و با صدایی بلند، طوری که همه بشنوند گفت:
-« ایران ره آباد کنین. بکارین! »
مشتی به یادش ماند: اعلیحضرت پس از آن آهی کشیده و ساکت به دور دستها خیره مانده بود. چند عکاس،
عکسی از مشتی و نهال گرفتند و وقتی اعلیحضرت برگشت، آنان نیز به دنبالش راه افتادند و به سوی استرآباد رفتند.
شاید آمدن و رفتن آن گروه نیم ساعت به درازا نکشید، ولی مشتی حاضر بود ساعتها این واقعه را تعریف
کند. حتی گاهی که در روزنامهها عکس یکی از درباریان را میدید، با برانگیختگی و شوق میگفت:
-« اینم از همونا هسته. خودم دیدم. واستاده بود نگا میکرد.»
۲
آن روز تا غروب، مشتی مثل روزهای دیگر، همه نهالها را کاشت، اما زندگی اش با آن روز آفتابی پیوند خورد.
دیگر همه باغ یک طرف بود و « درخت اعلیحضرت » سوی دیگر. درخت را زمستان با پارچه و کاه استوار میبست و تابستان با دلو آب میداد. گاهی دوستانش خبری از درخت اعلیحضرت میگرفتند و مشتی با غرور از چگونگی تنه و شاخه و حتی تعداد گردوهایش اطلاعات گسترده ای میداد.
به زودی درخت اعلیحضرت نامدار شد. حتی چندین بار، محصلها را که لباس همشکل خاکستری رنگ به تن داشتند، برای تماشای درخت آوردند. محصلها میایستادند و با شگفتی به درخت اعلیحضرت نگاه میکردند و معلمها با آب و تاب، داستانهای هیجان انگیزی از سازندگی کشور سرهم میکردند. گاهی نیز نوبت به مشتی میرسید تا آن روز را مانند پردهداری ماهر، برای چشم خواهنده ای که به درخت دوخته شده بود، زنده کند.
۳
زمان گذشت. جنگ جهانی دوم شروع شد. متفقین وارد خاک ایران شدند و رضاشاه به خارج از کشور تبعید شد.
این خبر را مشتی هم بدون هیچ گونه واکنشی شنید. درخت همچنان سرحال و پابرجا شاخ و برگ میگسترانید. همسایه مشتی، « قلی آجان » که با دوچرخه به پاسگاهِ پایِ «قلعه خندان» میرفت، گاهی به او میگفت:
-« مشتی، رضاشاه رفت. الان دوره شاه جوونه» و به شوخی از او میخواست درخت اعلیحضرت محمدرضاشاه پهلوی را خوب نگهداری کند. مشتی چیزی نمیگفت. از قلی آجان که کارش پرونده سازی و تلکهگیری بود، بدش میآمد. با این حال جلوی دیگران میگفت:
-« مردی چکار بکنه، بیچاره هفت سر نان خور داره دیگه! »
۴
سالهای بحرانی پس از جنگ جهانی را با آرامش گذراند. در این شهر شمالی، هر حادثه ای خیلی زود از تب و تاب میافتد. دو دخترش را شوهر داد و برای پسر بزرگش همسری انتخاب کرد. شهر گسترش مییافت. روستائیان، حاشیه نشین شهر میشدند و قیمت زمین شهری بالا میرفت. مشتی بخشی از باغ را تفکیک کرد و به پسرش داد. باغ های اطراف به سرعت از بین رفتند و جایشان گل و آجر و حَلب سر درآوردند.
سرزمین استرآباد، هر چند سال یک بار، شاهد توفانی بنیانکن میشود. آن روز پایانی پاییز سال ۱۳۲۵ هم ناگهان بورانی سخت وزیدن گرفت. مشتی، غروب به خانه برگشت تا چای بنوشد که در اتاق به شدت به هم خورد. نگاهی به رشته کوه البرز کرد و سپس چشم به افق دریا دوخت و وحشت زده بلند شد و راه افتاد. حتی یادش رفت پالتویی را که از زمان جوانی از یک سرباز خریده بود، بردارد. شتابان از کوچه پس کوچههای «پشتباره » پایین آمد. تا میدان راهی نبود، اما باد به قدری شدت داشت که مشتی به نفس زدن افتاد.
درخت های بلند چنار، سر خم کرده بودند و صدای شکستن شاخهها، توهمی مبهم در دل رهگذران میریخت. کنار «میدان عباسعلی»، یک گاری واژگون شده بود. خوش بختانه اسب فرتوت و پیرش سالم بود. اما بشکه آبکشی سوراخ شده و آبش در جوی کنار خیابان روان شده بود. مشتی حیرت زده ایستاد:
-« کهر، این جا چه کار مکنی؟»
۵
اولین بار کهَر را در یک رژه نظامی دید. زن و مرد، کنار خیابان ایستاده بودند و برای سربازانی که تفنگ به دست، با کوله پشتی و تجهیزات ارتشی، با غرور و افتخار راه میرفتند، دست تکان میدادند. سربازهایی هم در گوشه فلکه جمع شده بودند و همهمه میکردند. ناگهان سکوتی همه جا را فرا گرفت و بعد، بازتاب ضربآهنگ سم اسبی سکوت را شکست. رژه نظامی آغاز شد. اسبی کهر، پیشاپیش سواران دیگر، با ابهت پیش میآمد و غریو جمعیت لحظه به لحظه شدیدتر میشد.
جناب سرهنگ، فرمانده پادگان، پاشنه بر رکاب، به روی پا بلند شده و به جمعیت سلام نظامی میداد. تصویر شکوه و عظمت رژه و اسب کهری که پیشاپیش همه حرکت میکرد، در جان مشتی نقش بست. عاشق کهر شد. در رویا خود را دید که سوار بر اسب کهر، از میان کوچههای شهر عبور میکند و همسایهها، از پشت پنجره با حسرت به او نگاه میکنند.
از فردای آن روز، بارها و بارها به پادگان شهر رفت و از پشت دیوار، رژه صبحگاهی را تماشا کرد وکهر محبوبش را ستود.
۶
سربازها مانند درختان کنار خیابان به ردیف میایستادند. وقتی از پشت خانههای سنگی، صدای سم کهر بلند
میشد، سرگروهبان بی قرار، این پا و آن پا میکرد و سربازها تفنگ را آماده نگاه میداشتند. احتیاجی به گفتن خبردار نبود. صدای نفسهای کشیده کهر کافی بود تا سربازها پا به زمین بکوبند و مبهوت به انتظار بایستند. جناب سرهنگ، راست روی زین مینشست و از آن بالا، خیره به چشم سربازان نگاه میکرد. ئلی کمتر سربازی فرمانده را میدید. کهر، با گردنی کشیده و مغرور، با صورتی که هنگام راه رفتن، به یک سوی کشیده میشد و ضربههای سمی که پادگان را به لرزه و تحسین وامی داشت، چنان محکم و پر ابهت گام بر میداشت که خود جناب سرهنگ هم اقرار میکرد که سان صبح گاهی را به فرماندهی کهر برگزار میکند.
کهر تا انتهای صف سربازان میرفت، بعد دوری میزد و از سمت دیگر سان میدید. وقتی سرانجام به سوی مقر فرماندهی دور میشد، دم پرپشتش را که تا سمش کشیده میشد، تکان میداد و کفل گوستالودش میلغزید و بالا و پایین میرفت. آن بالا، جناب فرمانده، عظمتی نداشت. وقتی کهر، پشت خانه های سازمانی ناپدید میشد، سربازها خود به خود آزاد باش میدادند.
۷
مشتی به زودی اطلاعات کاملی از اسب جناب فرمانده جمع آوری کرد. دانست کهر در اصطبل جداگانهای زندگی میکند. هر روز جایش با آب و صابون شسته میشود و برایش علیقهای مخصوص میریزند و بیطار پادگان روزانه کهر را معاینه میکند. سربازی که مراقبت از کهر را به عهده داشت، ترکمنی بود که دوستی با اسب را از نیاکان خود به ارث برده بود، شبها در اصطبل و پهلوی اسب میخوابید، صبح زود بلند میشد، کهر را قشو میکشید، تمیزش میکرد و نوازش میداد. مشتی چندین بار از گماشته جناب سرهنگ خواسته بود اجازه دهد لااقل یک بار هم که شده، کهر را نوازش کند، ولی گماشته با ترس گفته بود:
-« هی آشنا، میدانی، دست نامحرم به کهر خوردی، جناب سرهنگ فهمیدی، با ترکه انار به جانت افتادی.»
مشتی میدانست جناب سرهنگ که میترسید کهر بیمار شود، دستور داده است هیچ کس به اسبش دست نزند. مشتی این فرمان را پسندید.
همسرش که از شدت علاقه اش به کهر آگاه شده بود، به شوخی میگفت:
-« مشتی سرم هوو آورده، اسمش کهره» و مشتی هم از این شوخی خوشش میآمد و همه جا حرف زنش را تکرار میکرد.
۸
روزی که فرمانده پادگان از شهر رفت، به مشتی احساس ناخوشایندی دست داد. در اولین سان فرمانده جدید، به پادگان رفت و از پشت دیوار خراب سمت خاور، به انتظار مراسم صبح گاهی نشست. اما آن روز صبح، فرمانده جدید که سرهنگی لاغر و بلند قد بود، سوار براسبی کرنگ ظاهر شد. به نظر میرسید مراسم صبحگاهی آن روز، ابهتی ندارد.
به کمک دوستی، فهمید جناب سرهنگ فرمانده جدید پادگان، از کهر خوشش نیامده و گفته است این اسب بدقلقی میکند و به درد سان دیدن نمیخورد.
کهر را به اصطبل عمومی بردند. در این جا قاطرها و یابوهایی نگاهداری میشدند که برای گشت شبانه یا کشیدن اراده توپ و تجهیزات جنگی در کوره راههای جنگلی، به کار گرفته میشدند. پس از مدتی کهر را به پاسگاه جنگلی منتقل کردند. جایی که کار اسبها بیشتر کشیدن الوار بود.
مشتی چند بار سعی کرد خود را به کهر برساند اما به او اجازه ورود به منطقه را ندادند. میگفتند منطقه حفاظت شده است و کسی نباید بداند تراورسها را در کجا انبار کرده اند و به کجا میبرند. با این حال مشتی فهمید کهر زندگی سختی دارد و بزودی از پا خواهد افتاد. حاضر شد قطعه ای از باغش را بفروشد و کهر را بخرد اما ارتش قصد فروش اسبها را نداشت و دوندگی مشتی بی نتیجه ماند.
۹
هرساله در بیرون محوطه پادگان، اسبها و قاطرهایی را که دیگر توان کار کردن برای ارتش نداشتند، در یک
حراجی کم مشتری، ترخیص میکردند. یک روز نیز نوبت کهر رسید. مشتی صبح زود، خود را به محل حراجی که زمین وسیعی در پشت دیوار پادگان، مجاور رودخانه بود، رساند. در این جا روزهای رمضان دو توپ کار میگذاشتند و پایان سحری و آغاز افطاری، با شلیک دو گلوله هوایی، اعلام میشد.
افراد زیادی برای خرید و معامله آمده بودند. اکثر آنان گاری دارها و دهاتیهایی بودند که به اسبی ارزان احتیاج
داشتند. سربازها، اول قاطرها و یابوها را آوردند و بعد نوبت به اسبها رسید. مشتی به زحمت توانست کهر را در میان اسبهای دیگر تشخیص دهد. صورتش تکیده و استخوانی شده بود. روی موهای تنش که روزی به مخمل میمانست، سرگین و کاه چسبیده بود. پاهای بلند و لاغرش به زحمت شکم فرورفته اش را نگاه میداشت. دمش فرو افتاده بود و حرکتی نداشت. مگسها پیرامون لنبرش نشسته بودند و حیوان واکنشی نشان نمیداد. مشتی با شناختن کهر، احساس کرد گرما به زیر پوستش دویده است و دستخوشی گفت.:
-« خودشه، اسب جناب سرهنگه.»
«مهدی آبکِش» که همراه مشتی برای خرید یابو به حراجی آمده بود، با بی تفاوتی نگاهی به کهر کرد و به سراغ اسبی دیگر رفت.
-« مگم بخرش، حیوان گرسنه هستش، خوب مشه»
اما مهدی آب کش راضی نمیشد و چشمش یابوها را تعقیب میکرد. حیوانها را به محوطه بازتری راندند تا مشتریان بتوانند بهتر آنها را ببینند. کهر با سری فرو افتاده جلو آمد و پس از این که اندکی از اسبهای دیگر جدا شد. ایستاد و ناگهان سرش را به طرف بالا برد و دمش را جمع کرد و درست مثل روزهای سان، با آهنگی موزون شروع به راه رفتن کرد. مشتی به یاد آورد بارها در همین مکان سان برگزار شده است.
سربازی که دهنه کهر را در دست گرفته بود شادمانه خندید. کهر با عصبانیت سری به چپ و راست چرخاند و
گردن کشید. سرباز این بار با چوب به پشت اسب کوبید. کهر عصبانی به روی دو دست بلند شد. صدای شادی
و سوت زدن کسانی که شاهد بودند جمعیت را به سوی کهر کشید.
کهر برافروخته شد و به جلو دوید. در نگاهها این پرسش موج زد که این اسب لاغر که تا چند لحظه پیش، با سری فرو افتاده، دهان سگان کشتارگاه را آب میانداخت، این همه انرژی را از کجا وام گرفت که صدای سم پایش لرزه براندام آنانی انداخت که هراسان ازپیش پایش میگریختند!
درانتهای میدان مشق، ماشین های قراضه و از کار افتاده را برای حراجی گرد آورده بودند، کهر لحظه ای ایستاد، حیرت زده به ماشینها نگاه کرد، شتابان برگشت و به سوی مردمی که به این سوی و آن سوی میدویدند چرخید. ولی ناگهان تصمیمش عوض شد، دوری زد و به سوی رودخانه رفت. رودخانه هنوز پر آب بود و از جایی که کهر ایستاده بود، شیب تندی داشت. کهر برگشت و یک راست به سوی در پادگان رفت. سربازانی که در بالای سردَر پادگان نگهبانی میدادند، با صدای بلند خندیدند و بروی قنداق اسلحه شان کوبیدند. کهر اندکی جلوی در ایستاد. بارها از این دروازه عبور کرده بوده و سربازها برایش خبردار ایستاده بودند. دوباره برگشت، دوری زد و این بار، وقتی به دیواره پادگان، جایی که قسمتی از آن را خراب کرده بودند رسید، مکث نکرد. به روی دو دستش بلند شد و از روی دیوار پرید. ولی لحظه ای بعد، با سینه فرود آمد. آن طرف دیوار، خرت و پرت های دور ریختنی را جمع کرده بودند. دست کهر به درون بشکه ای فرو رفته بود.
جمعیت به سوی کهر دوید. کهر سعی کرد بلند شود، ولی نتوانست و بعد از کمی تلاش آرام گرفت. سربازی عصبانی با لگد به جانش افتاد، اما سر گروهبان سر رسید و با چند فحش جانانه، مانع کارش شد.
حراجی ادامه داشت. عده ای برگشتند تا حیوانهای دیگر را ببینند. مشتی با احتیاط جلو رفت. گردن اسب به روی خاک افتاده بود. از چند جای بدنش خون میچکید. مشتی آهی کشید و آهسته کهر را نوازش کرد. آرزویی که سالها بود بر آورده نمی شد. قلبش فشرده شد و به زحمت توانست جلوی اشکش را بگیرد.
کهر ابتدا با چشمانی که دردی سنگین و ژرف را القا میکرد، با کنجکاوی نگاهش کرد و بعد با نفسهای دنبالهداری که پشت سر هم کشید، نشان داد به مشتی اعتماد کرده است. چینهای پوست تنش زیر دستان مشتی مور مور شد و چین و شکن برداشت. دیگر سالها میشد که ضربه های شلاق جای نوازش را شیار میداد و یاد آوری زمزمه گماشته اش، مرهمی شده بود برای تحمل رنجی که میکشید.
چند نفر که کنجکاوتر بودند جلو آمدند و اسب را معاینه کردند. یکی از مال فروشان با اطمینان گفت:
-« کارش تومامه، ممیره.»
تن مشتی از شنیدن این حرف به لرزه افتاد و با ناراحتی روی برگرداند.
آخر وقت، مهدی آبکش پیدایش شد. نتوانسته بود مالی بخرد و با دلخوری گفت:
-« مشتی، مگم بریم، مال به درد بخور ندارن.»
ولی مشتی برای خریدن کهر پافشاری میکرد. در پایان حراجی، مسئولان حراجی صورت جلسه ای تهیه کردند و افسر مسئول فروش گواهی کرد که اسب مردنی است و برای کشتار فروخته شده است. مهدی آبکش با کنجکاوی به مشتی نگاه کرد:
-« به سرش زده، اسب مرده میخاد چکار؟»
اسب را به هر زحمتی بود از میان آشغالها بیرون آوردند. مهدی آبکش که پول اسب را پرداخته بود، با خنده گفت:
-« با این پول، گربه هم نمفروشن، مشتی اسب خریده!» و به مشتی تذکر داد:
-« حیوان بمیره پولشه ازت مگیرم هه» و مشتی قبول کرد.
بعد ازظهر، کربلائی علی را که شکسته بند ماهری بود، سروقت اسب آوردند. کهر همچنان افتاده بود و ناله
میکرد. کربلائی علی اول دست کهر را معاینه کرد و با رضایت گفت:
-« شکسته، اما استخوان تو گوشت نرفته، حیوان ممانه.» و بعد سرش را به طرف بالا گرفت و گفت:
-« بازم، هر چی مشیت اون باشه.»
دل مشتی گرم شد. اول روی دست شکسته ضماد گذاشتند. این ضماد را کربلائی علی از گیاهان دارویی و روغن
عقرب تهیه میکرد و میگفت اثرش معجزه است و هر نوع شکستگی را جوش میدهد. بعد خاک نبات و زرده تخم مرغ را در کاسه ای، خوب هم زدند و به روی پارچه ای مالیدند و دست را با آن بستند. دو قطعه تخته نیز روی پارچه گذاشتند و با طنابی نازک محکم کردند.
کهر مقاومت نکرد. چشمانش با بیحالی اندکی باز میشد و به اطراف نگاه میکرد و بعد آرام بسته میشد.
زخم های بدنش را نیز ضماد گذاشتند. کربلائی علی پیش از رفتن سفارش کرد:
-« دو هفته دگه، پاشه وا مکنی. هر روز مری « نعلبندان» از قصابی دنبه گوسپند سنگسری مخری، پوستشه دور پاش قایم مبندی تا زهرشه بگیره. کبودیاش که تومام شد دگه حیوان میتانه راه بره»
مشتی همه را با دقت گوش داد و به خاطر سپرد.
۱۰
آن روز را مشتی تا دیر وقتِ شب، پهلوی کهر ماند. کهر اندکی آب خورد. اما تمایلی به خوردن علفهای تازهای
که مشتی برایش آورده بود، نشان نداد. خیلیها که شکستگی دست را دیده بودند، تصور میکردند اسب خواهد مرد، ولی هنوز یک هفته نگذشته بود که کهر شروع به خوردن علف کرد و در هفته دوم توانست روی یک دست و دو پا راه برود. دست شکسته اش را بالا نگاه میداشت و با فشار روی دو پا اندکی به جلو میجهید. مشتی از شادمانی در پوست خودش نمی گنجید. افساری به گردن کهر انداخت و در حالی که با غرور پیشاپیشش راه میرفت، او را به باغش برد. در راه چندین بار ایستاد و برایش کاه و جو ریخت تا خستگی از تنش بیرون برود.
در باغ، علف فراوان بود و به زودی کهر، سرحال آمد و چاق شد. روزی مهدی آبکش که خودش نیز گاهی پیش کهر میآمد، یک توبره تازه آورد و پس از این که جو و کاه را مخلوط کرد و توبره را به گردن کهر انداخت، به مشتی گفت:
-« حالا دگه کهره خوب مخرن. اگر میخوای بفروشش. کلی سرمدن.»
اما مشتی راضی نبود و اصرار کرد مهدی آبکش کهر را نگاه دارد:
-« حیفه، حیوانی اسب جناب فرمانده بوده، یه وختی شلاقش مزنن، گناه داره.»
و سرانجام به اصرار مشتی، مهدی آبکش اسب را به خانه اش برد و همان روز کهر را به گاری بست. حیوان مقاومتی نکرد و آرام پذیرای گاری شد. هرچند در ابتدا، هنگام راه رفتن میلنگید و نمیتوانست با حرکت چرخ سازگار شود، اما پس از چند روز عادت کرد.
مشتی از مهدی آبکش قول گرفته بود به کهر شلاق نزند و مهدی آبکش نیز چند سالی به عهدش وفا کرد، ولی کهر پیر شده بود و در سربالاییها کم میآورد. مشتی بارها شنید مهدی آبکش، هنگام پرکردن آب بشکهها از کاریز «سرخواجه»، یا وقتی که از سنگ فرشهای ناهموار کوچه «شیرکُش» میگذرد، شلاق را به گرده کهر میبندد و حیوان هم اطاعت میکند. همسایهها به شوخی میگفتند:
-« اسب جناب سرهنگ ره وختی پیر شد به گاریِ مهدی آبکش مبندن.»
مشتی چند بار به مهدی آبکش تذکر داده بود:
-« خدا ای حیوان ره زده، تو چره مزنیش؟» و مهدی آبکش با خنده جواب داده بود:
-« تخصیر خودشه. خوب کاه نموخوره.» و با این جواب میدانست مشتی عصر همان روز با یک بغل علف و کیسه ای جو، به خانه اش سر خواهد زد.
۱۱
مشتی زانو زد و صورت تکیده کهر را ناز کرد.
-« میمُردی کهر، ئی روزا ره نمیدیدی! »
کهر نفسهای کوتاهی میکشید و تلاش میکرد بلند شود. چند نفر کمک کردند و گاری را از اسب جدا کردند. مشتی سری تکان داد و با رضایت گفت:
-« ها! میوینم هنوز جان داری.» و با خودش زمزمه کرد:
– « پدرسُخته، زندگی ره دوست داره! »
کهر سالها بود زیر بشکههای آب، پاهایش میلرزید و بدنش از ضربههای چوب، خط خط میشد، با این حال هنوز هم سر پا ایستاده بود. کسی چه میدانست، شاید کهر امید داشت روزهای خوش گذشته تکرار شود.
مشتی عجله داشت. به کهر نگاه کرد. آهی کشید و به طرف باغ راه افتاد.
-« همین جا باش. برگشتنا مبرمت خانه خودمان!»
۱۲
-« مشتی، مشتی! »
صدایی آشنا. برگشت. ابراهیم، پسر علی اکبر بود.
-« مشتی، کجا مری؟»
مشتی به طرف بیرون شهر اشاره کرد. ابراهیم جلوتر آمد و با صدایی بلندتر گفت:
-« مشتی، توفان بدیه، بریم خانه خودمان.»
مشتی پاسخی نداد و راه افتاد. ابراهیم یک لحظه مردد ایستاد و به دنبالش روان شد. وقتی به باغ رسیدند، چند شاخه روی پرچین افتاده بود، ولی به درخت اعلیحضرت آسیبی نرسیده بود. مشتی به سمت یک شاخه بزرگ که چند روز پیش اره کرده بود دوید. ابراهیم هم به او کمک کرد. تا دیر وقت کار کردند و با الوار، دور تا دور درخت اعلیحضرت را محکم کردند و نگذاشتند بشکند. نزدیک صبح بود که توفان فروکش کرد.
وقتی مشتی و ابراهیم به شهر بر گشتند، چنارهای زیادی را دیدند که باد آنها را شکسته و به میان کوچه و خیابان انداخته بود. شیروانی های زیادی خراب شده بودند. رهگذران تعریف میکردند که چند نفری با سفالهایی که از پشت بام به سرشان فرو افتاده بود، زخمی شده اند.
۱۳
مشتی به خانه برگشت و چند روزی را در تب گذراند، ولی به محض خوب شدن، به باغ سر کشی کرد. درخت
اعلیحضرت سالم و شاداب بود. همان روز به خانه ابراهیم رفت. نبود. گویا برای چند روزی به مسافرت رفته بود. مشتی هرروز به خانه ابراهیم سر زد تا این که ابراهیم از سفر آمد. خسته به نظر میرسید و از چیزی وحشت داشت، با این حال با دیدن مشتی شادمان شد:
-« مشتی سلام، درختت چطوره؟»
مشتی با شوق گفت:
-« درختم؟ الحمد الله بد نیستش، از برکت وجود جناب.»
اوایل پاییز، چند گردو در دستمال پیچید و به در خانه ابراهیم برد.
-« اینا ره تازگی جدا کردم. گفتم اول بیارم خدمتت، از بس خاطرته مخام.»
وقتی پدر ابراهیم مرد. مشتی خودش را صاحب عزا دانست و تا چهلم به خانه ابراهیم رفت و از همسایهها
پذیرایی کرد.
۱۴
روزها سپری میشد. شهر به سوی نا آرامی میرفت. متینگ پشت متینگ. عده ای مخالف شاه بودند و تعدادی طرفدار. ولی مشتی در دنیای آرام خودش سیر میکرد. گوشش ذره ذره ناشنوا میشد. مانند همه کسانی که به آهستگی شنواییشان کاهش مییابد، به تدریج به «بی صدایی» عادت و ظاهری آرام پیدا کرد.
مشتی، گاهی که در قهوه خانه از وضعیت سیاسی کشور صحبت میشد، بدون آن که وارد بحث شود، با غرور
میگفت:
-« من همین یادگاری اعلیحضرت ره نگر دارم، بسمه.» و خیلیها از حرفش به خنده میافتادند.
روزهای آخر مرداد بود که شهر بهم ریخت. کودتا شد. تانکها در شهر به حرکت در آمدند و تا شب نشده، دروازه های مازندران و شاهرود را بستند. همه رهگذران را دستگیر و بازدید بدنی کردند و مشکوکها را به پادگان فرستادند.
جاده ورودی شهر باریک بود و مشتی میترسید تانکها هنگام چرخیدن و جلو – عقب کردن، به درخت اعلیحضرت که با گسترش جاده، پشت پرچین قرار گرفته بود، آسیب برسانند. به باغ رفت و جلوی دیوار ایستاد. چند بار به سربازها تذکر داد، اما گوششان بدهکار نبود. آن شب را تا صبح پشت در نشست و از ترس نخوابید.
فردای آن روز، ره گذارانی که از شهر میآمدند، خبر پیروزی کودتاچیان را آوردند. قلی آجان خبر دستگیری عده زیادی از « خائنین» و « جاسوسان» را داد و وقتی سوار جیپ خاکستری رنگ ارتشی میشد، با بد جنسی از مشتی پرسید:
-« خبری از ابراهیم نداری؟»
مشتی اظهار بی اطلاعی کرد ولی تنش به رعشه افتاد.
-« یادت نره، این ورا اومد، خبر بده. به این سربازا هم میتونی بگی.»
مشتی دل نگران شد: « قلی آجان با ابرائیم چه کار داره؟. بی چش و رو »
دو روز بعد، تانکها به پادگان برگشتند، اما سربازها همان جا ماندند. مشتی با عجله به خانه جدید ابراهیم
رفت. از وقتی ابراهیم معلم شده بود، در این خانه زندگی میکرد. کسی در را باز نکرد. همسایهها چیزی نمیدانستند. فقط به مشتی خبر دادند که از طرف حکومت نظامی چندین بار سراغ ابراهیم را گرفته اند و حتی یک نفر سر کوچه کشیک میدهد و رفت و آمدها را میپاید.
مشتی غمزده به خانه برگشت، ولی دوام نیاورد. غذای چند روز را برداشت و به باغ رفت. از سر بازها که پشت سر
هم سیگار میکشیدند و شوخی های رکیک میکردند، میترسید.
-« یک وخت، سیگارشانه مندازن توی باغ»
شب، همان جا خوابید. نیمه های شب بود که صدایی شنید. فکر کرد سربازها وارد باغ شده اند. گوش خواباند.
کسی از پرچین پشت باغ به درون پرید و پشت هیزمها پنهان شد. صدای آشنای ابراهیم بود. راه رفتنش را
می شناخت. به طرف تل هیزم میرفت که صدای ابراهیم بلند شد:
-« مشتی، ملتفت باش کسی نفهمه !»
مشتی روی تل هیزم نشست و با تعجب پرسید:
-« چی شده؟” و ابراهیم برایش از کشتاری که در شهر راه انداخته بودند، از تسویه حسابها، از زندان شهربانی که از « آدم حسابیها » پر شده بود، تعریف کرد و مشت به زمین کوبید. مشتی همه را شنید. خیلیها را میشناخت. آه کشید و لعنت فرستاد.
-« نترس ابرائیم، خدا خودش میوینه، ظلم که به آخر نمی رسه.»
ابراهیم چند روزی در باغ بود، بعد همراه چوپانانی که عازم ییلاق بودند به کوه رفت و از راه دامغان خودش را به
تهران رساند. خانواده ابراهیم نیز زیر فشار پیگرد عوامل حکومت نظامی از شهر رفتند و دیگر مشتی خبری از آنان به دست نیاورد.
۱۵
با گسترش شهر، رودخانه مجاور باغ بی آب شد. مشتی چاه آبی حفر کرد. بنگاه های معاملاتی قیمت بالایی برای زمینش که مرغوب تشخیص داده شده بود، تعیین کردند، ولی مشتی حاضر به فروش باغ نبود.
-« اگه باغه بفروشم. چی به سر درخت اعلیحضرت میارن ؟»
بعضیها میگفتند میشود درخت را از ریشه در آورد و با کامیون به جای دیگری منتقل کرد. مشتی
نمی پذیرفت:
-« نمشه، درخت ریشه تو ئی خاک داره. مرد غم غربته نمکشه، درخت مکشه؟، نمکشه!»
وضعیت اقتصادی اش بد شده بود ودر همان خانه قدیمی با صرفه جویی زندگی میکرد، با این حا ل باغ را
نمیفروخت.
۱۶
سالیان گذشت. انقلاب شد. شاه رفت و جمهوری اسلامی آمد. جهاد، کوچه پشت باغ را آسفالت کرد و شهرداری برای ساختمانها، لوله آب کشید، مشتی نمیخواست باغش را از دست بدهد. برای کلبه ای که با دست خودش کناره باغ ساخته بود، برق کشید. هر روز به باغ سر میزد. ساعتها به درخت اعلیحضرت تکیه میداد و چرت میزد و بعد لنگ لنگان به خانه بر میگشت. جنگ و مرگ نیز نتوانست مشتی را از دنیای درونش جدا کند.
وقتی باغهای اطراف قطعه بندی شدند و جایشان را به ساختمانهای آجری و آهنی دادند، درخت اعلیحضرت بلندتر و پرشکوهتر به نظر رسید. تک درختی بود به یادگار مانده از دوره ای که هنوز جاده آسفالت نشده و روابط نوین میان مردم جاری نگشته بود. درخت باقی ماند. هر چند عده ای از وجود درختی کهنسال در میان ساختمان های نوساز، دلخوش نبودند.
۱۷
پس از چند سال خشکسالی، دو باره سالی پر برف و باران شروع شد. مشتی با شادمانی میگفت:
-« امسال حاصلات خوب مِشه.»
نیمه اسفند ماه، زمانی که همه در انتظار بند آمدن برف بودند، چندین روز آسمان صاف شد و بعد نزدیک جشن نوروز، ناگهان ابرهای سیاه، دیوانه وار هجوم آوردند. بادی شدید و سرد وزیدن گرفت و به دنبال خود بارانی درشت و تند آورد. مشتی ازپنجره اتاقش به بیرون نگاه میکرد.
-« نه، این بند بیا نیست .»
دلواپس شد. میبایست به باغ میرفت و اطراف درخت اعلیحضرت را محکم میکرد. عصایش را برداشت و راه
افتاد. تاکسیها همه متوقف شده بودند. پیاده راه افتاد، در راه آشنائی ندید. وقتی به باغ رسید، خسته و تر شده بود. دانههای درشت باران، خاکهای بی علف را شسته و رودخانه پر آب شده بود. سیلی خروشان درهم میپیچید. مشتی با عصبانیت به سمت دیوار رفت. کناره دیوار باغ، آب جمع شده بود و نتوانست کاری بکند. پایش در گل فرو رفت و به زحمت توانست خود را نجات دهد.
-« صدبار گفتم این جا ره سنگ بریز، مگه گوش مِدی؟»
معلوم نبود با چه کسی گفتوگو میکند. به سختی، در چوبی باغ را باز کرد و وارد شد. درختها سر خم کرده بودند و هر آن احتمال داشت دیوار چینه ای باغ فرو بریزد. شاخههای درخت گردو به هم میخورد. تاراج شکوفههای بادام و آلو. گُلبرگها به زمین میافتادند و گِلی میشدند.
مشتی چوبی برداشت و برای درخت اعلیحضرت تکیه گاهی درست کرد. درخت پیر تناور، زیر فشار باد و باران، میلرزید. شاخهای شکست و لابلای شاخههای دیگر گیر کرد و به زمین نیفتاد. مشتی هراسان شد. نوای درخت را میشناخت. انگار نالهای بود که از درون میآمد. تا، کسی سکوت را نشناخته باشد، معنای فریاد را درک نمیکند.
مشتی تبری برداشت. میبایست شاخههای اضافی را میشکست تا درخت نجات پیدا کند، ولی دستش به
شاخهها نرسید. نردبان را نیز باد با خود برد و مشتی حیران ماند.
-« کاشکی ابرائیممان این جا بود. ابرائیم! » و نچ کرد و سر تکان کرد و آه کشید.
به یاد پسرش افتاد:
-« اگر عبدالله خودشه به کشتن نمیداد!» و اشک به چشمانش نشست.
در دور برش غمخواری باقی نمانده بود. درختهای باغ ناله میکردند و مشتی درمانده نگاهشان میکرد. شاخه دیگری شکست.
-« درخت اعلیحضرته؟ داره میفته ؟»
تکانی خورد.
-« کمک بیارم؟»
ناگفته پشیمان شد. چند مدت پیش بود که عباس قلیِ قالی فروش که سالها در همسایگی آنان زندگی میکرد، گفته بود:
-« زمین به این گران قیمتی ره، واسه چارتا گزنه نیگر داشته.»
حتی یک بار شنیده بود شوهر فاطمه پشت سرش میگفت:
-« پیر کفتار نمی میره، اقل کم زمینه بفروشیم، به درد بدبختیمان بخوره.» و دخترش سکوت کرده بود.
مشتی همان روز با درخت درد دل کرد:
-« مگه کم زمین داشتم، همه ره دادم بچه هام خرج عطینا کردن. یه وجب قبرم روا ندارن.»
درخت خمیدهتر شد و زمین اطراف ریشه تکان خورد. مشتی صدای شکستن درخت را خیلی خوب میشناخت. خودش بارها با تبر درختها را قطع کرده بود. وقتی درختی آهسته آهسته، زیر فشار خم میشود و میشکند، صدایش به ناله بیشتر شباهت دارد.
جزءجزء وجود درخت مقاومت میکرد و نمی خواست به زمین بیفتد. آخرین فریاد درختی که هنوز میخواست دنیا را از فراز ساختمانها ببیند.
باران، لحظه ای بند میآمد و مشتی امیدوار به صبح و دستهائی میاندیشید که به یاری آمده اند. اما اندکی بعد، باران با شدتی بیشتر باریدن میگرفت و درخت که میرفت سر بلند کند، دو باره زیر فشار باد و سنگینی قطرات باران خمیده تر میشد.
مشتی پریشان و سرگشته از درون میغرید. بیل را برداشت و پیرامون درخت کمی گل ریخت. فایده ای نداشت. باران گل را میشست. با چند بار تلاش، سرانجام از پای در آمد.
-« ابرائیم الواره گذاشت بیخ درخت، درخت ره سرپا نگرداشت .» و یاد ابراهیم غمی بزرگ به دلش نشاند.
-« چه جوانی بود، حیف شد. خدا حفظش کنه، چقدر مرغ پای درخت چال کرد.» و با بیل ضربه ای به گل پای درخت کوبید. بلند شد و تنه درختی را که از ریشه در آمده بود بیاورد و به درخت اعلیحضرت تکیه دهد. نتوانست. صدایی کشیده بلند شد. مشتی پشتش را به درخت چسباند وپایش را ستون کرد. هر لحظه ای که میگذشت، احساس میکرد درخت بیشāتر به پشتش فشار میآورد. گاهی باد کمتر میشد و مشتی نفس راحتی میکشید.
شب از نیمه گذشت. شب هر چقدر دراز، سرانجام در گریز، شکوه و شوکت پگاه را میبیند. مشتی هنوز امیدوار به درخت پشت داده بود. گاهی صدایی در باغ میپیچید:
-« نشکن درخت، مشتی هنوز هسته.»
باد باغ را پر میکرد و صدای مشتی را به دور دستها میراند. نزدیک سحر، باران اندکی بند آمد. باد همچنان شدید میوزید. مشتی بلند شد و به طرف شاخه درختی رفت. میخواست شاخههای شکسته را بیاورد و به درخت تکیه دهد. توانش تمام شده بود. همه جا گل بود و شاخهها نیز سنگین شده بودند. دوباره صدایی شنید، بر گشت. در پیش چشمانش درخت بود که میافتاد.
به سویش دوید، پایش لغزید، سرش به شاخه ای گرفت و مشتی به زمین غلتید. درخت اعلیحضرت با همه هیبتش صدای کشیده ای داد و به زمین افتاد. چند لحظه، صدای بریده شکستن شاخههای زیرین فضا را پر کرد و بعد ناگهان همه جا را سکوت فرا گرفت.
مشتی میان شاخهها اسیر شده بود و تنه درخت در چند قدمی اش افتاده بود و شاخه هایش جلوتر پهن شده بودند. سعی کرد خود را آزاد کند. نتوانست. خسته بود و قدرت سر پا ایستادن نداشت. گره ای در گلویش گیر کرده بود. دردی از مهرههای کمرش شروع میشد و به همه سو تیر میکشید. مزه شور و تلخ دهان آزارش میداد.
همیشه فکر میکرد، اگر روزی درخت اعلیحضرت نباشد، او خواهد گریست. ولی در دل تاریکی، زیر بوران، یکه وتنها، بهت زده به درخت نگاه میکرد. نه افسوسی و نه گریه ای. وقتی که درد عمیق است، چشم هم خاموش میماند. جای درخت در فضای باغ سیاهی میزد. هنوز تا روشن شدن هوا، وقت زیادی مانده بود. مشتی تلاش کرد چشمانش را باز نگاه دارد.
به زودی دست و پایش کرخت شدند. احساس ناخوشآیندی پیدا کرد. بدون درخت اعلیحضرت دیگر غمش را با چه کسی میبایست میگفت؟ اندکی نیرویش را جمع کرد. اگر فریاد میکشید، شاید کسی به کمکش میآمد. درنگ کرد تا باد کمی فروکش کند و سپس با همه توانش فریاد زد:
-« ابرائیم کجایی، درخت شکست.»
باد صدا را با خود برد. شاید زمزمه ای نامفهوم، در جایی به گوش سحرخیزی رسید، ولی فریاد رسی نیامد. مشتی نیرویش را آهسته آهسته از دست میداد. چشمانش روی هم میافتادند و به زحمت میتوانست آنها را باز نگاه دارد. سرش را بهروی شاخهای گذاشت. به یاد زنش، رقیه افتاد. آن خانه دو اتاقه با آن ایوانی که به باغچهای کوچک میرسید. رقیه نشسته بود و با سنجاق سرش، مغز گردو را از درون پوست چغر بیرون میآورد:
-« چه دوره زمانهای، هنوز مزه اش زیر زبانمه.»
مشتی با خودش حرف میزد. صدایی خفه که به نجوا بیشتر شباهت داشت. بچه را دید که پای گهوارهاش جوجه خروس بسته اند تا تبش بیفتد.
-« چه فسنجانی با جوجه خروس پخت. گفتم نبرینش. گولش زدن بردن. رقیه، چه حلوا گردویی سر قبر جوان ناکامم داد. » و آهی کشید.
-« حیف که رقیه بی موقع رفت. دق کرد. مگه گذاشتن.»
تکانی خورد. میخواست بلند شود. نتوانست. دستش را بهروی سینهاش گذاشت. کهر را دید که وارد باغ شده شیهه میکشد. آهی عمیق کشید و چشمانش را بست.
1379
سنگسر
آیرج کیپور
بدون دیدگاه