هاپویی به نام آیری
بچه جدی و با اراده بابا! میدونی برنامه چیه؟ بلدی برنامه بنویسی؟ میتونی برنامه روزانتو پیاده کنی؟ بسیار خوب. حالا یه هاپوی بسیار بامزه رو بهت معرفی میکنم که بلده برنامه بنویسه. اما… بلد نیست پیادهاش کنه. اسم این هاپو، آیریه. ما صداش میکنیم هاپو آیری. خودش بیش تر دوست داره بهش بگن آیری.
دیروز هاپو آیری صبح زود از خواب بیدار شد. رختخوابشو مرتب کرد. پس از ورزش، صبحانه خورد و با خودش گفت:
-«امروز دیگه جدی میشم. منظم میشم. بچه خوبی میشم…» و دفترچهشو در آورد و کارهایی رو که میبایست انجام بده یادداشت کرد.
ساعت ۶ بیداری
تا ساعت ۷ ورزش
ساعت ۸ صبح: رفتن به خانه مادربزرگ
ساعت ۱۰ صبح: گردش همراه مادربزرگ
ساعت ۱۲ ظهر: نهار
ساعت ۲ بعد از ظهر: نیم ساعت خوابیدن همراه مادربزرگ
ساعت ۴ بعد از ظهر: عصرانه پیش مادربزرگ
ساعت ۶ عصر : برگشتن به خانه
ساعت ۸ شب : خواب
هاپو آیری میدونست مادربزرگ سر ساعت ۱۲ نهار میخوره و بعد از نهار هم مانند بیشتر حیوونای طبیعت میخوابه. با خودش گفت:
-«یه برنامهریز، باید روانشناسی بلد باشه، وگرنه از همون اول کارش به بنبست میرسه. برنامهام حرف نداره. هر کی ببینه کفِش میبُره. امروز دیگه تهشو در مییارم. حتمن. خیلی بَده بگن کاراش باد هواست.» و به راستی هم با خودش عهد کرده بود اگر آتیش از آسمون بباره، برنامه شو پیاده کنه.
هاپو آیری با گامهای با اراده در حالی که سرشو بالا نیگه داشته بود و هوای بازدم از دماغش با صدا بیرون میومد ساعت ۸ از خونه بیرون پرید. منزلشون در یک کوچه بنبست قرار داشت. به سر خیابون رسید. این جا همیشه کارتن و آشغال زیادی میریزند و معمولاً محل قرار ملاقات گربههااست که هم غذایی میخورند و هم گپی میزنند و تبادل اطلاعات میکنند.
گربهها با دیدن هاپو آیری فرار کردند، بجز یکی که پوستی حنایی داشت و جثهاش بزرگتر بود. هاپو آیری از مدتها پیش کینه این گربه جسور رو به دل گرفته بود و میخواست در اولین فرصت حسابکتابشو پاک کند.
– «یه حالی بهش بدم کیف کنه.»
هاپو آیری چند قدم جلو رفت، اما گربه حنایی از جاش تکون نخورد. هاپو آیری بدش اومد:
– «ا…ه، ا…ه گربه درِ پیتی. چه پررو.» و به غرورش بر خورد: «هاف هاف، گربه ولگرد. برو گمشو.»
اما گربه حنایی که یک گربه اصیل ایرونی بود، حتی دمشو تکون نداد و با چشمهای زاغش خیره به هاپو نگاه کرد. انگار نه انگار یه سگ جدی جلوش پارس میکنه.
هاپو آیری دیگه از کوره در رفت. واقواقکنان به سوی گربه حنایی دوید و خواست دمشو با دندون بکنه تا گربههای محله حساب کار دستشون بیاد و بفهمن با هاپو آیری مصمم و جدی و دارای برنامه تدوین شده نمیشه شوخی کرد.
گربه حنایی آنقدر معطل کرد تا هاپو آیری کاملن بهش نزدیک شد، بعد به طرف درخت دوید و با چند جست کوتاه از اون بالا رفت.
هاپو آیری شگفتزده پای درخت ایستاد:
– «عجب. چرا فرار کرد. حالا باید چکار کنم؟»
گربه حنایی که میدونست سگها نمیتونن از درخت بالا برن، سر جای خودش محکم ایستاد و از اون بالا کرکری خوند:
– «د… بیا بالا، نترس. نمیخورمت. سگ خپله تنبل. تنهلش، پر مدعا.»
اما هاپو آیری از میدان در نرفت:
– «هه. هه…. الانه وقت ندارم بیام بالا. من برنامه دارم. مث شماها که نیستم. دفعه بعد پوستتو در میارم جاش کاه میچپونم.»
– «هه. هه… نمیتونی بیای بالا، قصه کلثومننه میخونی. همون جا اینقده بشین تا علف زیر پات سبز شه.»
به غیرت هاپو آیری بر خورد. تصمیم گرفت آنقدر پای درخت بنشینه تا گربه خسته شده و از درخت پایین بیاد.
یه ساعت و شاید هم بیشتر گذشت (باتری ساعت هاپو آیری تمام شده و یادش رفته بود عوضش کنه). گربه حنایی که بالای درخت جای خوبی گیر آورده بود پائینبیا نبود. گربههای دیگر که فرصت گیر آورده بودند و خیالشان از مزاحمتهای گربه حنایی راحت شده بود یواش یواش جلو اومدن و با آشغالها سرگرم شدن. هاپو آیری هم بزرگی به خرج داد و سکوت کرد. تا این که یه گنجشک کوچیک بیتجربه اومد و روی یکی از شاخهها نشست.
گربه حنایی که بدش نمیاومد سرِخودشو گرم کنه، نیمخیز شد و بروی گنجشک پرید. گنجشک روی شاخه نازکی نشسته بود. شاخه زیر فشار گربه دوام نیاورد و شکست. گربه حنایی با چالاکی روی شاخه دیگه ای پرید و از اون جا خودشو به پشت بام یه کتاب فروشی رسوند.
حالا دیگه گربه حنایی از بالا و هاپو آیری از پایین به این سوی و اون سو راه افتاده بودن. گربه حنایی که حوصله ادامه بازی رو نداشت، از پشت بام به حیاط خانهای پرید و رفت.
هاپو آیری دم تکان داد و طوری که همه بشنوند غرید:
– «هاف هاف. لازم بود حسابشو برسم. من از پرروها خیلی بدم مییاد. دفعه بعد نفسشو بیشتر بند مییارم. دیگه توی این کوچه یا جای منه یا جای اون.» و با عجله و با گامهای محکم به طرف خونه مادربزرگ راه افتاد.
کنار خیابون دانشگاه، از قدیم جوی آبی روونه و گنجشکهای آزادی که هنوز هم کم و بیش پیداشون میشه، درختهای بلند دانشگاه تهرانو دوس دارن. هاپو نمیتونست از درخت بالا بره و از همون پایین تماشاشون کرد. اگه میتونست خدمت اونا هم میرسید. زیر پلهایی که روی جوی کنار خیابون ساختهاند موشها آزادانه در رفت و آمدند. هاپو با خودش گفت:
– «امروز دیگه وا نمیایستم. کار دارم. باید برم…» اما وقتی دید دو تا موش بامزه بدجوری با هم گلاویز شدن و همدیگه رو گاز میگیرن و جیغ میکشن، ایستاد و سرگرم تماشا شد.
یکی از موشها به هاپو نگاه کرد و شکلک در آورد. هاپو آیری تعجب کرد. هرچه به خودش فشار آورد به یادش نیومد با این موش کجا دوست شده و چه دشمنیای با هم دارن. جلو رفت و با ادب تمام پرسید:
– «ببخشید، با من بودید؟»
اما موش ناقلا باز هم شکلک در آورد و راه افتاد. موش از جلو توی جوی آب و هاپو آیری از کنار پیادهرو، رفتند و رفتند تا به بلوار کشاورز رسیدن. در نهر آب کرج موشها دسته جمعی زندگی میکنن. هاپو آیری سرگرم تماشا شد و یک مرتبه دید موش ناقلا توی یک سوراخ رفت و دیگه بیرون نیومد.
هاپو آیری نزدیک به یه ساعت (شاید هم کمی بیشتر!) زیر سایه درخت، کنار جوی نشست و به قول خیام گذر عمرو تماشا کرد و وقتی دید از موشی که شکلک در آورده بود خبری نشد، به طرف پارک لاله راه افتاد.
پارک لاله پس از بارون بسیار زیبااست. یکی از باغبونهای پارک با این که شب پیش بارون باریده بود، شیر فلکه رو باز کرده بود و باران مصنوعی روی گل و چمن شادابی میپاشید. درست بالای تپه دستساز وسط پارک، کلاغی فرصتشناس، خودشو زیر قطرات آب میشست. از بال زدن و پراکندن آب به این سوی و اون سوی و باز به زیر بارش دویدن وآب به سر و تن زدنِ کلاغ میشد فهمید از یه روز آفتابی و آب بارش و چمن و آرامش لذت میبره.
هاپو آیری با غبطه به کلاغ نگاه کرد:
– «عجب!! چه کیفی میکنه این کلاغ.» و چون احساس کرده بود وجودش نادیده گرفته شده، کلاغو صدا زد:
– «هی قارقارک، از توی چمن بیا بیرون.»
کلاغ سرگرم کارش بود و به هاپو آیری توجه نداشت.
– «با توام، بیا بیرون. مگه نگفتن کلاغا این ورا نیان.»
اما کلاغ به آبتنیاش ادامه داد و بعد گردنشو به جلو کشید و قارقاری کرد و دم سیاهشو به طرف هاپو چرخوند.
هاپو آیری از این بیادبی عصبانی شد و با این که اول تصمیم نداشت واکنشی نشون بده واقواق کنان به طرف کلاغ دوید. کلاغ با خونسردی چند قدم اونطرفتر رفت. فواره باران مصنوعی میچرخید و آب ناگهان به سر و صورت هاپو پاشیده شد. هاپو آیری از آب خوشش نمیاد. از تماس قطرات آب به بدنش احساس خوبی نکرد. ایستاد و خودشو به شدت تکون داد. با خودش گفت:
– «ولش کن دیرت میشه. مادربزرگ منتظره!» اما وقتی دید کلاغ خیره ایستاده و به کارش میخنده با شدت بیشتری پارس کرد و به سوی کلاغ خیز برداشت.
کلاغ دیگه معطل نشد. قارقارکنان بهروی درخت سپیدار حاشیه پیادهروی پارک پرید. چند کلاغ دیگه که همون اطراف بودن هم ترسیدن و صدای بالشون بلند شد.
هاپو آیری احساس قدرت کرد و خواست همونجا روی چمن بخوابه که باغبون با بیلش سر رسید و اگه هاپو کمی دیر جنبیده بود، کتک چرب و چیلیای نوش جون میکرد.
هاپو، دواندوان تا گوشه پارک، جایی که پیش از این به اون باغ ژاپنی میگفتن، رفت. یه وقتی یه مهندس ژاپنی ساختمون بلندی کنار این پارک ساخت و ساختمانش در پایتخت معروف شد، بعدشم این باغو به سبک ژاپنیها کنار پارک طراحی کردن. الان دارن ذره به ذره باغو خراب میکنن و جاش ساختمون سبز میکنن. هاپو آیری گوشه دنجی پیدا کرد و خواست کمی استراحت کنه و بعد به خونه مادربزرگ بره.
نسیم ملایمی از شمال غرب میوزید. یواش یواش چشمای هاپو سنگین شد و خواب اونو به دنبال خودش تا سرزمین آرزوها کشوند. وقتی از خواب بیدار شد سخت گشنهاش بود. ولی حتی از کافههای فراوانی که دراین پارک کوچیک ساختن هم بوی غذا نمیاومد.
اول فکر کرد به خونه مادربزرگ که رسید غذاشو بخورد، اما وقتی با تعجب فهمید ساعت ۴ بعد از ظهره از پارک بیرون اومد و چون به شدت گرسنه بود هیچجا معطل نشد. این بار دیگه با جدیت تموم خودشویه راست به خونه رسوند و سر راه هم هیچجا واسه تماشا نایستاد. تو خونه غذای مفصلی خورد و دراز کشید…
بچه خوب بابا! دیدی که هاپو آیری روز خوبی گذروند. با گربه پررو کلنجار رفت، دنبال موش بامزه با اون شکلک خندهدارش دوید، توی پارک، کلاغها از ابهتش لرزیدن، زیر بارون مصنوعی رفت و تو آفتاب خشک شد، از هوای پارک لذت برد و یک شکم سیر خوابید، ولی… وقتی به یادداشت روزانهاش نگاه کرد دید به هیچ کارش نرسیده.
از خودش به خاطر بیتوجهیای که در پیاده کردن برنامه به خرج داده بود انتقاد کرد و تصمیم گرفت روز بعد حتمان به مادربزرگ سر بزنه و سر راه هم هیچجا معطل نشه.
امروزصبح زود، هاپو آیری از خواب بیدار شد. ورزش کرد. صبحانه خورد. مسواک زد. به خودش ادوکلن زد و در دفتر یادداشت روزانهاش نوشت: «اجرای برنامه دیروز. ۱۰۰ در ۱۰۰»
بچه خوب من! تو چی میگی؟ هاپو آیری عزیزِ بابا، امروز برنامهشو پیاده میکنه؟ میخوای کمکش کنی تو کارش موفق شه؟ چهجوری؟ برنامهات چیه؟ واسم تعریف میکنی؟
۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
تهران
آیرج کیپور
بدون دیدگاه