هوتو
در پیش چشم ما، دریا از کوه و جنگل هیرکانی میگریزد و پهنای کرانه بیشتر و بیشتر میشود. ولی زمانی که این «گزارش – داستان» از آن یاد میکند، دریا از کناره جنگل میآغازید و خشکی میانکاله و جائی که بهشهر ساخته شده است، هنوز زیرِ آب بود و کرانههایش برای ماهیگیری و شکارِ پرندگان، سازگار.
آب دریا در روزهای توفانی خود را به تپههای کوچک کرانه میکوفت. بالای این تپه ها را انسانهائی که از آنان به نام «هوتوئی» نام میبریم، با ابزارهای سنگی ابتدائی هموار کرده بودند. زمینی نه چندان گسترده که میتوانستند بهروی آن بنشینند و به خیزابهای همواره خشمگین و گل آلود چشم بدوزند. پشت این تپههای کوچک، دیواره ای بلند، پوشیده از درختان جنگلی، استوار ایستاده بود.
همزمان با هوتوئیها، در اروپای امروزین، هنوز سرمائی پایدار که آن را « دوران یخبندان» نام نهادهاند، بیداد میکرد ولی در این جا، در کناره دریای هیرکانی، دوره پر بارانی بود و از یخبندان گسترده خبری نبود. هوا سرما داشت و آفتاب چند ماه بیشتر از زیر ابرهای بارانزا بیرون نمیآمد. انتهای تابستان، زمان آغاز سرمای سخت بود. برف از ابتدای پائیز تا میانه بهار مینشست. رشته کوه جنگلی، این جا با چند تپه کوچک در دریا فرو میرفت. آب روان درون کوه، به آهستگی در درازای هزاران سال، با روبیدن سنگهای آهکی، غارهائی ساخت. گاه آب از مغاکهای رو به دریا بیرون میزد که جای خوبی برای پناه گرفتن و گرم شدن و دسترسی به دریا و خوراک زیستندگان فراهم میشد.
پیش از هوتوئیها، سالها انسانهائی در این مغاکها میزیستند که اندامی کوتاه و پیکری ستبر داشتند. آتش را میشناختند و ابزار به کار میبردند ولی هوش و خرد چندانی نداشتند. این انسانها آهسته آهسته از بین رفتند ولی آن جائی که با انسانهای دیگر آمیزش کرده بودند، یادگارهای ژنتیک خود را بر جای گذاشتند. این انسان های از بین رفته را نئاندرتال نام گذاری کرده اند.
هوتوئیها چند مغاک را که رو به دریا بود برای سرپناهی برگزیدند و با ابزار سنگی، غارهایی کوچک کندند و سرسراهائی بزرگ برای زندگی گروهی ساختند و آن جا که آسمانه غار سوراخ شده بود با چوب و شاخه پوشاندند.
هوتوئیها میتوانستند، از باختر و خاور غار، از کناره دریا تا دوردستها رفت و برگشت داشته باشند و این، راه دسترسی به باشندگان غارهای دیگر را آسان میکرد. انسان هوتوئی، زمانی که در این مغاکها جای گرفت، به کندن آن پرداخت. هر چه جمعیتش بیشتر شد، بیشتر دیوارهها را کند و خانه را گسترش داد.
کندن دیواره با ابزارهای سنگی سالها به درازا کشید. هر بخش کوچکی که به غار افزوده شده، فراورده جانمایه دهها انسان، به ویژه زنان است.
کندن غار، کاری سخت و توان فرسا بود. میبایست با سنگی سخت ذره به ذره کوه را بخراشانند تا کمیگستره آن افزایش یابد. امروز میتوانید سرسرا و انتهای غار را ببینید. با ابزار امروزین کندن چنین مغاکی دشوار نیست، ولی برای انسانی که هنوز همه ابزارش از سنگ بود، این کار چند سد سال به درازا کشید و اگر بدانیم که انسان هوتوئی زمان زیستی کوتاه داشت، آن گاه این غار را نه سوراخی در دل کوه، بلکه یادگاری که با جان نیاکان ما آمیخته است، خواهیم دید. جابهجا کردن هر سنگ، نابود کردن کار دهها انسانی است که برای ساختن این خانه، از جان مایه گذاشتند.
انسان هوتوئی با ۱۷۰ سانتیمتر، کمابیش قدی بلند و بینی کمیکشیده و پیشانی صاف داشت.
هوتوئیها بیشتر گیاه خوار بودند و دندانهای هموار آنان با دریدن گوشت سازگار نبود. معده و روده آنان نمیتوانست گوشت خام را گوارده کند. هوتوئیها گوشت را میپختند و نرم میکردند. خوردن گیاه با گوشت، توانائی اندیشمندی انسان را افزایش داد و بالا رفتن هوش و افزایش توان ترابرد آموختارها از بزرگسالان به کودکان، به آنان یاری داد ابزاری بیافرینند که در پیرامونشان وجود نداشت. کاری که گونه انسانی دیگری که همزمان با نیاکان هوتوئیها زندگی میکردند، نتوانسته بودند به خوبی انجام دهند و از دیده ناپدید شده بودند.
هوتوئیها مردمانی شکارچی بودند. خوراک آنان بیشتر میوههای جنگلی، دانه گیاه، فُک، ماهی، پرندگان و چهارپایان کوهی و جنگلی بود. چند بز هم اهلی شده و با آنان زندگی میکردند. سگ نیز. از همان دوران غارنشینی، دوست انسان شد و تا امروز نورچشمترین جانداری است که با انسان زندگی میکند.
گذشته از فک و ماهی و گاه بز و جانور شکاری و اندکی میوه و دانههای خوردنی که در گاه تابستان به دست میآمد، خوراک دیگری نبود. بیشتر هوتوئیها پیش از ۴۰ سالگی میمردند. بسیاری از آنان هنگام مرگ ، نبیره و نواده زاده داشتند.
زندگی در کناره جنگلِ رو به دریائی که کمتر آرام میشد و برف و بارانی که کمابیش در همه روزهای سال میبارید، به انسان هوتوئی یاد داد برای زنده ماندن ابزار بسازد و از هوش و دانائی اش سود ببرد.
انسان هوتوئی در زمان این داستان، هنوز یاد نگرفته بود فلز را از درون سنگ بیرون بکشد و همه ابزارش را با سنگ میساخت. از پیکان شکار گرفته تا هاونی که با آن میوههای سخت جنگلی را نرم میکرد.
اینان در دو خانه دستکند زندگی میکردند. آن دیگری که در بازه ای نه چندان دور از این خانه در دل خرسنگی رو به دریا است، «کمربند» نامیده میشود.
قایقهای آنان بیشتر از تنه درخت بود. کمکم یاد گرفتند قایقهای ابتدائی بسازند. با این قایقها نمیتوانستند چندان از خشکی دور شوند، به ویژه آن که دریا بیشترِ روزها، خیزاب خشمآگین داشت و آرام نمیگرفت. امروز اگر شما از خانه هوتوئیها به دریا بنگرید، پسرفت دریا را میبینید که سال به سال بیشتر میشود و هراس از دست رفتن دریا و آب خشکی به دلتان مینشیند. هر تپه شنی که از زیر آب بیرون میآید و کناره نشین میشود، زنگوله پائی است که نیست شدن زمین را هشدار میدهد.
در روزهائی که دریا آرام بود و هوا جریان نرمیداشت، مردان هوتوئی تور و تیرکمان برمیداشتند تا به دریا بزنند. هوا سوز داشت و هوتوئیها ناچار میشدند تن پوشی را که از پوست جانوران شکاری و رشتههای رستنیهای جنگلی ساخته بودند به تن کنند.
ابزار ماهیگیری آنان ساده بود. توری که با رشتههای رستنی ها بافته بودند و چوبی بلند که تور را درون آب، نه چندان دور از کرانه نگه می داشت تا تور با خیزابهای دریا جابهجا نشود. در روزهائی نیز تور را با قایق میکشیدند و ماهیهائی را که به سوی آب شیرین رودخانه نزدیک هوتو میآمدند به دام می انداختند. گاهی میشد پرنده ای سرگردان را با پرتاب تیر یا ساختن تله شکار کرد. به ویژه چنگر و اردک که فراوان بودند. تخم غاز و اردک و چنگر را نیز از زیر بوته های نیزار پیدا میکردند و میخوردند. کمکم برخی از پرندگان را خانگی کردند تا همه روزه تخم پرنده داشته باشند.
آب تا کناره کوه میآمد. یک رج قایق را به روی تپه ای کوچک که اندکی هموار شده بود میگذاشتند. روزهائی که هوا کمی ابر داشت و باد ملایمیمیوزید. قایقها را به آب میانداختند و به سمت دهانه رودخانه میرفتند. این جا ماهی فراوانتر از جاهای دیگر بود. تور را به دریا میانداختند. تور وقتی درون آب میافتاد سنگین میشد و دیگر نمیتوانستند آن را بالا بکشند. ماهیگیران چند ساعتی روی قایق چرت میزدند و سپس تور را تا ساحل به دنبال خود میکشیدند. اینجا زنان و بچههائی که از بلندی چشم به راه آمدن ماهیگیران بودند، هلهله کنان از تپه پائین میآمدند و در کشیدن تور همیار میشدند.
ماهی را به میدانچه ای بلند و سرباز میبردند و با گذراندن ریسمانی از دهان آنان، به بند میکشیدند. ریسمانها را به دو درخت بلند که در دو سوی تپه قرار داشتند، میبستند. این کار، ماهیها را از دسترس جانوران که با بوی ماهی به سرعت خود را به آنجا میرساند، دور میکرد. ماهیها را آن قدر بر روی بند نگه می داشتند تا خشک شوند. سپس آن ها را به سرپناهی که با چوب و شاخه ساخته بودند می بردند. با سرد شدن هوا، ماهی یخ میزد و گوشتش خراب نمیشد. در زمستان که هوا سردتر و زمین پوشیده از برف و دریا توفانی میشد و گرد آوری خوراک دشوار، میتوانستند از این ذخیره خوراکی برداشت کنند.
شب، سگها در پیرامون خانه میگشتند و با سدای زوزه مانند، شغال و کفتار و گراز و ببر و خرس را فراری میدادند.
هوتوئیها « جنگ» را نمیشناختند. آنان ابزاری برای شکار و تهیه خوراک و تا اندازه ای اندوختن کوتاه زمان خوردنیها و پوشاک را یاد گرفته بودند ولی هیچ گاه نه کسی به سرزمینشان یورش آورده بود و نه خود انگیزه ای برای رفتن به سرزمینهای دیگر داشتند. هم ماهی و تخم پرندگان فراوان بود و هم میوه و سبزی. هوتوئی میتوانست خوراکش را از دریا و جنگل فراهم کند و زمانی که توانست پختن گوشت گوسفند و بز و غزال و گوزن را بیاموزد به شکار آنان که فراوان هم بودند پرداخت.
زنهای هوتوئی به شکار و ماهیگیری نمیرفتند. آنان در غار میماندند. کارشان ساماندهی خانواده بزرگ، نگهداری بچه، رسیدگی به کارجانوران اهلی شده و گرد آوری میوه از جنگلِ پیرامون بود. دانههای گرد آوری شده را در چاله سنگ میریختند و با مشته سنگی، آن قدر میکوبیدند تا نرم شود. گوشت ماهی را خام میخوردند ولی گوشت جانوران شکاری را میپختند تا نرم شود.
خیلی زود سخن گفتن و آزمودگی را به دیگری رساندن، بین زنان و بچهها که وابسته به مادر بودند، با آواهائی آرام و کشیده آغاز شد. زنان کارهای گوناگون انجام میدادند و به آواهای آهنگین و فراوان برای بیان و رسانش اندیشیدهها به خانواده بزرگ هوتوئی ، نیاز داشتند. مردان به دنبال شکار میدویدند و با هیاهو و آواهای کوتاه و رسا به یکدیگر پیام میدادند. واژههای مردانه کوتاه و پرشکوه شد ولی گیرائی زمزمههای زنانه در بیان مرد به ویژه در سرودها پا برجای مانده است.
کودک ، تنها مادرش را میشناخت. پدرش، یکی از مردان هوتوئی بود که مادرش روزی برای آمیزش برگزیده بود. پس از هم بازیها، این زنان بودند که همنشین همه فرزندانی بودند که در غار زندگی میکردند و راه رفتن را آموزش میدادند. مرد، شیوه های آتش افروختن و پختن و لباس دوختن و نگاره گری و سخن گفتن و ابزار ساختن را از زن آموخته است. نخستین آواز را هم از مادر خود شنیده است. در غار، زنان بودند که خانواده را سرپرستی میکردند.
زنان گذشته از رسیدگی به کودکان، به کار سفالگری در کنار آتش غار می پرداختند. سفالهائی از گل رس ناپالوده که با پختی نیمه کاره دود اندود میشد.
گاه چند سال میگذشت و هیچ پدیده ی خو ناگرفتهای رخ نمیداد. یکی زاده میشد، یکی میمرد. گاه دریا توفان داشت و گاه آرامش. میوه در سالهائی فراوان بود و در سالهائی کمتر ولی هیچ گاه گرسنگی باشندگان غار را تهدید نمیکرد. هنگامی که خوراک فراوان باشد و ناگواری انسان را تهدید نکند، اندیشه انسان در پهنه ای کوچک باز می ایستد و نیاز به رشد و پیشرفت کم جان میشود. انسان بچه میزاید و جمعیتش زیاد میشود ولی برای دگرساختی جهان تلاش نمیکند. انسان هوتوئی همه چیز داشت و سالیان سال به همین گونه برجای ماند. ابزارش همان چوب و سنگ و استخوان بود.
با افزایش جمعیت، چند غار دیگر هم ساخته شد ولی راه و روش زندگی دگرگون نشد. دندانهای کرسی انسان هوتوئی پهن بود و با علف خواری سازگار. اگرچه دندان نیش بلندی داشت و میتوانست گوشت را بدرد ولی نمیتوانست گوشت خام را به درستی بجود و دریافته بود گوشت پخته شده را میتواند بخورد و کبابخور شد!
آتش همیشه در غار روشن بود. حتی در گرمترین روزهای تابستان هم، آتش کوچکی در کناره خانه روشن میماند. یاد گرفتند آتش را روشن کنند و روشن نگه دارند. با آتش گرم میشدند، خوراک میپختند، سفال میساختند و درندگان را میترساندند. فرزندان هوتوئی سرانجام توانستند با یاری آتش، فلز را از درون سنگ بیرون بکشند. تمدن انسانی از میان آتش زاده شد.
گرمای آتش در زمستانهای سرد، جانوران را به سوی خود میکشید و گاه هوتوئیها را به درد سر میانداخت.
آن سال، بهار سردی بود و برف، بند نمیآمد. هر چند با نوای گامهای آمدن بهار، زایش و رویش آغاز شده بود. یک روز که هوا آفتابی بود و دریا رو به آرامش داشت، هوتوئیها در جلوی خانه نشسته بودند و به دریا که خوراکشان را آماده میکرد چشم دوخته بودند. ناگهان از پشت بوتههای پیرامون غار، سدای سگها بلند شد. هوتوئیها هنوز به خود نیامده بودند که سرِ خرسی سیاه با پوزه ای دراز و چشمانی کشیده و دهانی که از گرسنگی آماده بود هر چیزی را گاز بگیرد، پیدا شد.
چند نفری به سمتی دویدند و نیزههای چوبی را برداشتند. چند نفر هم به غار پناه بردند و در غار را به سرعت با تیرهای چوبی و شاخههای درخت پوشاندند. خرس که بوی ماهی شنیده بود به سوی غار هجوم برد و با دست و تنه تلاش کرد به درون غار برود. کندن چوبها برایش دشوار نبود. خارهائی که روی چوبها بسته بودند هم چندان آزارش نمیداد
هوتوئیهای درون غار از این سو به آن سوی میرفتند. کودکان را به انتهای خانه فرستادند. جائی که با پله ای کوتاه و دهانه ای باریک به تختگاهی کوچک میرسید. زنها هیزم را روی آتش کوچک اجاق گذاشتند و تلاش کردند با دَمش، زودتر آتش بزرگی فراهم کنند. بالای آتشدان، دیواره غار را کنده و هواکشی ساخته بودند که دود را به بیرون غار میبرد و به دمیدن آتش یاری میداد.
خرس با این که چند جای بدنش زخم برداشته بود، از پای نمینشست و به چوبهای دم در فشار میآورد تا به درون غار برود. چند نفری که بیرون خانه بودند، با چوبهای نوک تیز بلند تلاش میکردند خرس را فراری دهند. سگها هم که هف هف کنان گاه هجوم میآوردند، نتوانستند خرس را بترسانند. خرس گرسنه ماده برای فرزندانش گوشت میخواست و نمیخواست پا پس بکشد.
زنها سرانجام آتش بزرگی برپا کردند و با گلولههای آتش به سوی خرس یورش بردند. خرس ابتدا کمی پس نشست و سپس دو باره خودش را به شاخهها کوفت. ولی آتش، موهای بلند و پرپشت تنش را سوزاند و خرس با غریوی بلند وادار به بازگشت شد و راه غار دیگری را در پیش گرفت.
هوتوئیها برای به دام انداختن جانوران چهارپا، چاله بزرگی کنده و رویش را با شاخ و برگ پوشانده بودند. خرس برانگیخته و زخم خورده، با چشمانی که گُر گرفته بود، پا بهروی شاخ و برگ گذاشت و درون تله افتاد. چوبهای تیز و استخوانهایتراشیده ای که در پائین چاله کار گذاشته بودند در بدن خرس فرو رفتند. خرس تلاش کرد از چاله بیرون بیاید ولی نتوانست. با هر تکان، بدنش بیشتر خراشیده میشد. سرانجام خون زیادی از دست داد و آرام گرفت.
انسانهای هوتوئی شاهد تلاش خرس برای رهائی بودند و کاری نمیکردند. آنها تنها برای خوراک خودشان شکار میکردند و هیچ گاه بیهوده جانداران دیگر را نمیکشتند. کمکم خرس سست و بیرمق شد. هوتوئیها به درون چاله رفتند و خرس را بیرون کشیدند. گوشت خرس را میتوانستند چندین روز بخورند. پوستش را کندند و در جائی دور از غار بهروی درختی بلند گذاشتند تا خشک شود.
تابلو – شکار خرس توسط هوتوئی ها
هوتوئیها به غار برگشتند و به دور آتش گرد آمدند و با ستایش، به زبانه و شرارههای نجات دهنده اش خیره شدند و شادی کنان به دام افتادن و واکنشهای خرس را با پای کوبی بازآفرینی کردند. هلهله، کف زدن و با سنگ به سنگ کوفتن، افسونگری رازآلود و پرخروش آفرید. چوب، سنگ و دودست نخستین ابزار خنیاگری انسان بودند.
مردان وَشتن را از زنان آموختند و هنوز هم پس از گذشت هزاران سال از دوران غار نشینی، گیرائی پیچشهای زنانه در رقص مردان نیز، چه ساده چه رزمی، دیده میشود. وَشتن، نوازندگی و سرود و بازسازی گاهِ نبرد، ، رزمنامهها را پرداخته کرد.
در یک روز تابستانی دریا آرام شد. تا دوردستها را میشد به روشنی دید. مه نازک بامدادیِ رویه آب، با وزشی نرم به آسمان پرواز کرد. پرندگان سینه به باد سپردند و جیغ کشان، بدون بال زدن، از این سو به آن سوی را به پر کشیدند. هوتوئیها همیشه در چنین هوایی برای ماهیگیری دل به پهنه دریا میدادند. بچهها در آب شنا میکردند و گاه با چوبهای نیزه مانند ماهی میگرفتند. مردان هوتوئی شناگران قابلی بودند و زندگی در کنار دریا و ماهیگیری با قایقهائی که هدایتشان دشواری داشت، از آنان مردانی ستبر بازو و کشیده قامت ساخته بود.
چند هوتوئی تورها را به داخل قایقی انداختند و چند زن و مرد کهنسال به سوی جنگل رفتند تا میوه و خوردنی گردآوری کنند. ناگهان یک قایق از دور پیدا شد. قایقی دراز که چند نفر در آن نشسته بودند و پارو میزدند. هوتوئیها که چشمداشت آمدن چنین انسانهائی را نداشتند. با شتاب قایقها را از آب بیرون کشیدند و به سوی خانه دویدند. در غار را با شاخههای درخت پوشاندند و چند مرد و زن در خانه ماندند وچند نفری نیز لابلای درختان پنهان شدند. بچهها را در انتهای غار، جائی که دسترسی به آن دشوار بود پنهان کردند و چند تخته سنگ جلوی دالانِ آن گذاشتند.
شماره قایقها زیادتر شد و هنگامیکه سرنشینان در خشکی پیاده شدند، شمارشان به چند برابر هوتوئیها رسید. هر یک از آنان نیزهای بلند و شمشیر فلزی در دست داشت.
قایقرانان به بالای تپه نگاه کردند و هنگامی که هوتوئیها را دیدند که سراسیمه میگریزند، هیاهو کنان از تپه بالا آمدند. هوتوئیها در غار را پوشانده بودند ولی مردان یورشگر به آسانی شاخهها را کنار زدند و با شمشیر و نیزههای نوک فلزی هر کسی را سر راه دیدند، کشتند. زمانی که دریافتند کسی نمانده است، ماهیهای خشک و دانههای گردآوری شده را که بیرون و درون غار اندوخته شده بودند، برداشتند و به داخل قایق بردند. سپس برگشتند و روی تختگاه لبه غار نشستند تا پیش از رفتن کمی بیاسایند.
ناگهان یکی از یورشگران انگار سدائی شنیده باشد با کنجکاوی به غار برگشت و به انتهای غار که تاریک بود و سوراخی در بدنه اش داشت چشم دوخت. چند زن و مرد هوتوئی به روی کف غار افتاده بودند و هنوز خونشان گرما داشت. یورشگر با نوک نیزه چند نگاره ی روی دیوار را خراشاند. یکی از آنها را با ضربههای سنگی دیگر خراب کرد و سپس به ته غار که اندکی به تاریکی میزد، خیره شد. انگار تکان سایه ای دیده باشد باتردید چند گام به سوی انتهای غار برداشت. چند بچه در سوراخ انتهائی غار خاموش و دلنگران نشسته بودند و هراس زده هر جنبش انسان یورشگر را پی میگرفتند. مرد پورشگر چند گام دیگر برداشت. اگر از پله بالا میرفت، خیلی زود بچهها را پیدا میکرد. مرد، همتردید داشت و هم میترسید به تنهائی کاری کند. ایستاده بود و خیره نگاه میکرد. اگر یکی دیگر از یورشگران پیدایش میشد میتوانستند دو نفری به انتهای غار بروند و آن جا را جستوجو کنند.
یک انسان هوتوئی زخمی، کنار اجاقی که اکنون رو به خاموشی میرفت، افتاده بود و از زخم ژرف شکمش خون بیرون میزد. هنوز هشیار بود و میتوانست زنده بماند. هوتوئی با هر گام انسان یورشگر تنش میلرزید. میخواست زنده بماند ولی اگر این انسانی که تنپوشی شگفت و ابزار کشتار برنده داشت ، بچهها را پیدا میکرد، آنان را میکشت یا با خود میبرد. درونش آشوبی بپا شد. دردی تیز در پیکرش میپیچید. چشم کودکی را میدید که در انتهای غار سو سو میزد. انسان هوتوئی، زمانی که پی برد مرد یورشگر ، اراده کرده است به انتهای غار برود، با همه نیرویش فریاد بلندی کشید.
انسان یورشگر برگشت. هوتوئی را دید که بر میخیزد. بی درنگ سبدی را که در دست داشت به زمین گذاشت، سنگی بزرگ برداشت و به سر هوتوئی کوبید. هوتوئی با ناله ای کوتاه دست و پائی زد و دو باره تلاش کرد فریاد بکشد. فریادی واپسین، پر از درد و رنج ولی با امید به نجات کودکانی که از لای سنگِ انتهای غار به بزرگان خانواده مینگریستند. مرد یورشگر ضربه ای دیگر زد و ترسان، بی آن که به پیرامونش نگاه کند، گریخت و دیگر به غار برنگشت. گوش هوتوئی رفتن شتابان مرد یورشگر را شنید و چشمانش پیش از آن که برای همیشه بسته شود، کودکان را دید که زنده اند و به آنچه در غار میگذرد نگاه میکنند.
سالیان میبایست بگذرد تا رزمنامهها سروده شوند و قهرمانیهای انسانها در راه نجات انسانهای دیگر، بخشی جدائی ناپذیر از فرهنگ انسانی شود.
شبی گذشت و روزی آمد. بچهها از ته غار بیرون آمدند. شباهنگام، جانوران جنگلی جنازهها را دریده و خورده بودند. چند نفر از هوتوئیها توانسته بودند در لای شاخ و برگ درختان پنهان شوند و زنده بمانند. جنازهها را جائی دور از غار بردند تا جانوران با بوی مردار به سوی غار نیایند.
یورشگران همه خوراکیها را با خود برده بودند. بچهها به سوی غار کمربند رفتند. آن جا را نیز غارت شده دیدند. زندگی با یادمان هایی دیگر آغاز شد. چند سد سال به درازا کشید تا غارنشینان آرام آرام زیاد شدند، دیوارهائی ساختند و درختچههای بین غار و دریا راتراشیدند و زمین را هموارکردند.
زمانی که باران کمتر شد و روزهای بی باران بیشتر و آب دریا به آهستگی پسرفت و زمینهای باروری بین غار هوتو و دریا به وجود آمد، شیوه هائی که زنان در دوران غار نشینی آموخته بودند، به کار آمد و انسان پرورش دام و کشاورزی را گسترش داد. سفالگری و ترابرد دستآوردها از راه سخن گفتن، از یادگارهای زنان غار نشین است. انسان غار نشین سرانجام به دشت پا گذاشت و همراه خود، یادگارهای غار را به دشت آورد. ولی همیشه غار، آتش، نگاره و پایکوبی همراه با کوبه های پس از هر پیروزی و گردآوری فراوردههای کشاورزی و دامی، پردیس ذهنشان و دستمایه گُردآوری شد و پشت به پشت به ما رسید.
با پس نشستن دریا، بین غار و دریا دشتی پدید آمد و کشتزارانی. گام به گام در یک بازه زمانی دراز ، انسان از غار فرود آمد و در دشت خانه ساخت و روستاهائی بر پایه کشاورزی و دامداری و ماهیگیری و انبار کردن خوردنیها برپا شد. زمانی که انسان توانست جانداران اهلی شده را برای خورده شدن و بارکشیدن و نگهبانی دادن، پیرامون خود نگه دارد، کشاورزی را گسترش داد، فلزات را شناخت و به کار گرفت و خوراکی ای بیش از نیاز خود به دست آورد، انبار ساخت و آنگاه یورش به انبار دیگران را آموخت. جنگها دیگر نه بر سر خوراک و زنده ماندن، بلکه غارت انبار دیگران پیشآمد. به بند کشیده شدن انسان برای بهره کشی و فرمانهای اجتماعی با رمز و راز هائی بیرون از دست رسی انسان ساده، برای ادامه این بهره کشی، آغاز شد.
دستآوردها و باورداشتهای انسان هوتوتی غار نشین در دل دشتنشینان بارورتر شد و به یادگار به ما رسید. یادگارهائی که در هوتو، کمربند و گوهر تپه میتوان دید و اندیشید: « آیا به راستی توانسته ایم بهجای ماندههای نیاکانمان را از گزند دستبرد غارتگران دور نگه داریم؟»
درون هر یک از ما جان آن هوتوئی نهفته است که با یک چشم، نگران به انتهای غار به کودکان مینگرد و با چشم دیگر به شمشیر آن یورشگری که برای کشتن و دستبرد زدن آمده است. آیا خروش آخرینِ آن هوتوئی درونتان را میشنوید. ؟
۱۳ آبان ۱۳۹۴
تهران
آیرج کیپور
بدون دیدگاه