این طبیب از دیدن بیمار می‌ترسد؟

آن‌گاه که سیل – باغ ریشه کن کند – مانائی نهال نو پا – نویدِ باغی دیگر است.

چه خوب شد آن روز گذشت. هنوز از یاد آوری آن رخ‌داد لرزشم می‌گیرد. بیمار نشسته بود و من سرنگ به دست نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم باید کارم را شروع کنم یا نه.

دو هفته پیش بود که مهندس با آن قد بلند و نگاه جست‌و‌جوگرش به مطب آمد و دندانش را نشان داد. در دهانش، از پیکره بلند یک آسیاب کوچک تنها ریشه باقی مانده بود و لثه های پیرامون دندان، باد کرده به دید می‌آمد. برایم بازگو کرد که این دندان را سال ها پیش عصب کشی کرده و این روزهای آخر پی برد لبه کناری لثه خالی شده و کمی‌ بوی گندیدگی می‌دهد تا این که دیروز هنگام خوردن خوراک شکست و تا رفت لقمه را در آورد دندان تا ته معده رفته بود!!.

گفتم: « ایمپلنت. راه درمان ایمپلنته.»

دندان های کناری هر دو زنده بودند و نمی‌بایست برای ساختن یک بریج تراش بخورند. پذیرفت. به من باور داشت و خودش و خانواده اش در مطبم پرونده پزشکی داشتند. برایش OPG و سی تی اسکن نوشتم و برای بررسی بیش‌تر یک لترال سفالومتری هم نوشتم. کار از سفت کاری زیان نمی‌بیند. تازه خواندن سی تی اسکن هم آسان نیست!!.

این چند روزه، باور داشتم می‌توانم نخستین ایمپلنتم را بگذارم. کنجکاوی و ماجراجوئی انگیزه‌ای نیرومند‌اند ولی زمانی که این غریزه‌ها با اقتصاد دست دوستی می‌دهند شیر غرانند در گاهِ شکار. اکنون هنگام کار بود. ریشه را می‌بایست بیرون می‌آوردم و سازه ایمپلنت را در جایش میگذاشت. نمی‌دانم چه شد که ناگهان دستم لرزید.

تاکنون در چند دوره ایمپلنت آموزش دیده ام. در کلاس‌های دو تا شرکت تجهیزاتی هم بوده‌ام و با سیستم هایشان آشنا هستم. در یک دوره ایمپلنت هم که از وزارت بهداشت تاییدیه داشت و Certificate قشنگی هم به زبان انگلیسی و با خط ایتالیک می‌داد گذراندم. به خودم باور داشتم. پس از سال ها کار کردن و با این همه افزایش روحیه و قوت قلبی که در دوره های ایمپلنت به من دادند، جای تردید نبود که من می‌توانم. ولی اکنون دستم می‌لرزید و عرق لزجی در تنم راه افتاده و از مورمورش چندشم می‌شد.

توی سالن کنگره نمی‌دانم تعداد شرکت کننده ها بیش تر بود یا سخن رانان. از بس گفته‌های های یکی از سخن رانان برایم شیرین بود، هواسم به «کی می‌یاد کی میره» نبود. پانل را یکی از شرکت‌های ایمپلنت خریده بود و تسهیلات خوبی هم برای خرید کیت ایمپلنت به نو شرکت کنندگانِ در پانل می‌داد. دریافت آن چه سخن‌ران می‌گفت آسان نبود. از خارج می‌آمد و هر چند گاه یک بار دوره ای می‌گذاشت و با این که برای پی بردن به آن چه می‌گفت می‌بایست بیش‌تر انگلیسی بلد بود تا فارسی، ولی یک جایش را با لهجه زیبای گلوبندکی چنان روشن بیان می‌کرد که پس از کلاس، همه چنان خود را نیرومند می‌دیدند که باور داشتند همین الان می‌توانند ایمپلنت بگذارند. می‌گفت: «شما که پست و کور کار می‌کونین. دندون به اون سختی رو تراش می‌دین. ایمپلنت هم می‌زارین. به خودتون اعتماد داشته باشین» و بعد ابزار شرکتش را در فیلمی‌نشان می‌داد که با ابزار و سازه‌های این شرکت، گذاشتن ایمپلنت چه‌قدر ساده است!!

من که به خودم گفته بودم ما می توانیم ولی چه شد که دستم لرزید و عرق کردم؟ شاید گناه‌کار دکتر قائم مقامی ‌استاد بزرگ تشخیص در دانشگاه شهید بهشتی بود که با موهای سفیدش با کمی‌طنز گفت: « من بقیه را نمی‌دانم. اما خودم ایمپلنت نمیذارم. به این نتیجه رسیدم که ایمپلنتو بفرستم واسه متخصصا..». شاید از گفته این استادم بود که ته دلم خالی شد. او که هم مطب دارد و هم از یاد گیری شیوه‌های نوین درمان ابا ندارد. چرا ایمپلنت نمی‌گذارد؟ سنش اجازه نمی‌دهد؟ شجاعت و کنجکاوی‌اش را از دست داده است؟ به اندازه کافی پول و بیمار دارد و نیازی به ایمپلنت ندارد؟ آن روز این پرسش ها ساده از کنارم گذشتند و به اندیشه‌ام گذر نکرد که به آماجی خورده است.

یا شاید کناه‌کار آن استادی بود که می‌گفت:

-« ایمپلنت چندان هم درآمد اقتصادی نداره، با جراحی سنگینش حتی واسه جراح هم صرف نمی‌کند کار جراحی ایمپلنت انجام دهد. هزینه لابراتوار و قیمت خود ایمپلنت رو هم حساب کنید. بعد مراجعه مریض‌ها با انواع بیماری های سیستمیک و خطر ناموفق ماندن کار و …» همین جور گفت و گفت و سرانجام اشاره کرد: « شکایت بیمار. خوب اگر دندان پزشک عمومی‌باشی از همان اول محکومی. اون جا تو دادگاه متخصصصا نشستن!!. و اگه رزیدنت باشی وای به حالت!!.اگر تازه کار باشی همون اول مطبت با اومدن مامور کلانتریِ پرونده به دست یا ابلاغیه ای که همه هم‌سایه ها می‌بینن و تو آخرین نفری هستی که مطلع می‌شی و …»

آن روز خنده ام گرفت و با خودم گفتم: «آغاز هر کاری اول دشوار به نظر می‌رسه. بعد می‌شه هلو.»

و باور کردم: « همه کارهای پزشکی خطر داره. روز اولی که خواستم فرز رو توی سرتوربین بذارم دستم می‌لرزید. بالاخره کار باید از یه جائی شروع شه. همون اول رو بیمار کار می‌کنن تا یاد بگیرن»

شاید گناه‌کار آن پروفسوری بود که یک بار پیش از شروع دفاعیه PhD بلند شد و به نامزد دریافت PhD گفت:

– « اول باید به سوال من جواب بدی. اگه نتونی نمی‌ذارم جلسه برگزار بشه.» خوب آدم بزرگی بود و می‌توانست دیدگاهش را به باوراند. پرسید:

-«در این کتاب‌چه‌ای که منتشر کردی، نوشتی اول روی ۶۰ تا خرگوش و ۳۰ تا سگ آزمایش کردی. بگو ببینم وقتی فک خرگوشارو دریل می‌کردی چه واکنشی داشتند؟» بیچاره «دفاع کننده» خشکش زد. از سخن گفتنش روشن بود که زبانش به کامش چسبیده است. با صدای گرفته‌ای گفت: «هیچی!» . پروفسور استوارتر پرسید:«هیچی؟» این بار دفاع کننده درست مثل یک خرگوش به دو تا استاد راهنمایش نگاه کرد و زمانی که دید آن ها هم سرشان را پائین انداخته اند و کمی‌رنگشان پریده است با سدای لرزانی گفت: «آره هیچی. اونا بی‌هوش بودن و نمی‌فهمیدن!».

پروفسور شادمانه دستی به‌هم زد و گفت:

– «این شد یه حرفی. آفرین. اگه خرگوشا رو بی‌هوش نمی‌کردی نمی‌ذاشتم دفاع کنی. ما انسان ها واسه تحقیقاتمون لازمه اول رو حیوونا کار کنیم. اما حق نداریم اونا رو آزار بدیم. حتی وقتی بیهوشن. اینو از من داشته باش. کمی‌هم نازشون کن. احساس می‌کنی که خوششون میاد» همه خندیدند و دفاع پی گرفته شد. شاید زمانی که رو به‌روی بیمارم ایستادم، یک آن این پرده یادم آمد و تنم را لرزاند.

شاید هم نه، گناه آن مقاله ای بود که برای کنگره فرستاده بودند و رد شد و در خلاصه مقالات نیامد. فکر می‌کنم تقصیر از همان مقاله است. خوب حالا اگر در خلاصه مقالات کنگره می‌آمد چند نفر مثل من می‌ترسیدند؟ پاسخ ایمپلنت گران را کی می‌داد؟ نمی‌دانم. در مقاله آمده بود: « با وجود این که تیتانیوم به کار رفته در ایمپلنت‌های دندانی ایمن می‌باشد ولی مطالعات مختلف گزارشاتی از وقوع استئوسارکوم در مجاورت آن ها را نیز ارائه نموده اند…». خوب این هشدار‌ها می‌توانست هم دندان پزشک را به هراس بیندازد و هم بیمار و از این دو بدتر آن کسانی را که می‌خواهند هر چه زودتر جنسشان را بفروشند. سرانجام دانش آموختگان دانشکده دندان پزشکی این رویه از پزشکی را آموش دیده‌اند که بدانند « استئوسارکوم یک نئوپلاسم بدخیم مزانشیمی‌است که سلول های تومورال آن در ماتریکس استخوان ایجاد می‌شود.». این یعنی سرطان.

این چیز ها را که در کلاس شرکت های ایمپلنت نمی‌گویند. چند تا متخصص را دعوت می‌کنند و آن ها هم به گونه‌ای درس می‌دهند که انگار جاده هموار است و چند تا دست انداز هم نشان می‌دهند که بدانند فیلرها کدامند. گناه فیلر هم به گردن بیمار است که بیماری‌هایش را نگفته است یا ناپرهیزی کرده است با کشیدن سیگار زمینه شکست درمان را فراهم کرده است. همین

این مقاله چیز بدی بود. شجاعتم را لق کرد. شاید کار همین مقاله بود. ولی نه شاید هم ایراد از جای دیگری است، زیاد مقاله می‌خوانم و به شنیدارها کم‌تر باور می‌کنم.

بیمار جلویم ایستاده بود و من با کیتی که آچارهایش را رایگان به من داده بودند، توان تصمیم گیری نداشتم. سر انجام تجربه مطب داری به سراغم آمد. آوایم را اندکی ملایم کردم و گفتم:

-« بذار امروز ریشه رو بکشم. کمی‌چرکیه. جاش خوب شد به یه متخصص معرفیت می‌کنم» و از واکنشش پی بردم می‌خواهد چیزی بگوید. پیش دستی کردم و گفتم:

-«نترس قرارمون سرجاشه. با همون قیمتی که قرار شد، واست می‌ذاره.» چشمان بیمارم نورانی شد. انگار به من گفت: «واسه همینه بهت اعتماد دارم و همیشه پیش خودت میام.»

ریشه چرکی را کشیدم. بیمار بلند شد و دوستانه خداحافظی کرد و رفت و من هنگام رفتنش یک میلیون تومان پول را دیدم که پر کشید. با رفتنش دو باره لرزم گرفت. سر ماه می‌بایست قسط ماشین و مطبم را می‌دادم. لرزم از قسط نبود. این را می‌شد کاریش کرد. اما هنوز نمی‌دانم به ویزیتور شرکت زمانی که با شور جوانی به درون مطب می‌آید و با هیجان می‌گوید: «مبارک باشه دکتر، اولین ایمپلنتتونو گذاشین. دکتر جون کارت عالی بود؟ یه سورپرایز واست دارم… یه آفر…». چه بگویم. تنم عرق کرده است. از آمدنش می‌ترسم.

مهر ۱۳۸۹
تهران
آیرج کی‌پور

بدون دیدگاه

دیدگاه شما (لطفاً از Internet Explorer استفاده نکنید):

(اطلاعات شما نزد سایت محفوظ خواهد ماند)





*