خط ۱، واگن ۲، واگن ۳

روز چهارشنبه ساعت ۱۰ صبح با این که یک روز کاری عادی بود، ناگهان محوطه ایستگاه دروازه دولت را جمعیتی که برای هر کار کوچکی از خانه بیرون می‌آیند و سرگردان از این سوی به آن سوی می‌دوند، پر کرد.

صدای زنگ‌دار و کم‌طنین مأمور کنترل واگن‌ها با خستگی و اکراه بلند شد:

– «خاهرا برن واگن اول دوم. قاطی مردا نشین جا نیست.». ولی پس از چند بار تذکر ساکت گوشه‌ای ایستاد و به جمعیت که هر لحظه بیش‌تر می‌شد چشم دوخت.

با ایستادن قطار، ده‌ها نفر از واگن بیرون پریدند و راننده قطارکه گویا عجله داشت یا از شلوغی ناگهانی و معطلی بیش از حد در ایستگاه‌های دیگر کلافه شده بود، بدون اخطار درهای واگن را بست و مردمی را که هنوز سوار نشده بودند، هاج و واج باقی گذاشت.

با رفتن قطار، سروصدای زنی که چادر مشکی فراخش زمین می‌روبید، بلند شد:

– «وای اینا چی شدن! حسن آقا چی شد!»

مأمور سکو که به این جاماندن‌های مسافران عادت داشت با خون‌سردی به زن نگاه کرد:

– «چیه. چرا واستادی؟ می‌بینی جا موندم.»

– «اشکالی نداره. الان مترو میاد.»

 – «مگه نمی‌بینی جا موندم! الانه دلشون خونه. با مترو رفتن.»

مأمور مترو زیر لبی گفت:

– «برو اطلاعات بهت میگن چکار کنی.» و به طرف چند پسر جوان که بلند بلند می‌خندیدند راه افتاد.

***

در واگن دوم، زنی با مانتوی گشاد سرمه‌ای و روسری تیره‌ای که به زحمت جلوی سرش را می‌پوشاند، پس از حرکت کردن قطار فریاد کشید:

– «وای بچه‌م. بچه‌م چی شد! حسن‌آقا نیومد. نرجس خانم چی شد.»

زنی که با هم سوار مترو شده بودند و از هنگام ورود، از لابلای آگهی‌های تبلیغاتی به دنبال آیینه می‌گشت، دل‌جویانه گفت:

– «مَلی‌خانم، حسن‌آقا و بچه رو دیدم میان سوار شن. نرجسو ندیدم.»

اشک ملی‌خانم درآمد:

– «خدا مرگم، بلایی سر دخترم نیاد!»

هرچند تمام فضای سالن از قیل و قال پر شده بود، ولی آن‌چنان که تخصص زنان است، باز هم تا انتهای واگن، خبر مصیبت‌بار گم شدن دختربچه دم‌بخت شنیده شد و همه آماده‌ی دل‌داری مادر نگون‌بخت شدند.

زن گریه می‌کرد و با دیدن هم‌دردی زن‌های دیگر تنورش دم به دم داغ‌تر می‌شد.

– «خدا مرگم بده. ندزدیده باشنش!»

«دزدیدن» رمز ورود به دنیای ناهنجار روحی‌ای است که زنان را در آن پرورش می‌دهند. به دختربچه حتی پیش از بلوغ می‌فهمانند که پسربچه‌ای که امروز با هم بازی می‌کنند فردا مرد خواهد شد و در اولین فرصت، او را فریب خواهد داد. مردان، حتی در خیابان شلوغ، با هر نگاه قصد تجاوز به او را دارند و باید با انواع جوشن‌ها خود را از گزند آنان در امان نگاه داشت. از مردان باید بر حذر بود وگرنه چه بلا‌ها که بر زن نازل نمی‌شود. مردان همگی به زنان سوء نظر دارند!

به زودی معلوم شد دختربچه در سال دوم راهنمایی درس می‌خواند و قدی بلند و بدنی لاغر دارد و بهره‌ای هم از زیبایی نبرده است. خیال همگی اندکی راحت شد.

هیچ خبری مانند وارد شدن مصیبت به یک زن، زن‌های پیرامون را فعال نمی‌کند. دل‌سوزی همراه با دفاع از زنانگی، ناگهان به زن‌های داخل واگن انرژی مضاعف بخشید و مادر بچه نیز با مویه‌های سوزناکش، به آنان بیش‌تر و بیش‌تر انرژی تزریق می‌کرد. مادر بچه لذت گریه کردن را از دست نمی‌داد و زن‌های دیگر لذت هم‌دلی و اظهار نظر را.

– «وای خدا حالا حسن‌آقا خلقش تنگ می‌شه! چه کارا که نمی‌کنه!»

همین جمله کافی بود تا زن‌ها به نوع رابطه خانوادگی پی ببرند و درباره‌اش به گفتمان بنشینند.

زن هرچقدر مصمم باشد و بخواهد لبش دوخته بماند، باز هم وقتی به زن‌های دیگر می‌رسد، زبانش پرده‌دری می‌کند و سری‌ترین راز‌های زندگی خانوادگی را به‌روی پیش‌خوان می‌ریزد، تا دوستان هرچه می‌خواهند گلچین کنند.

گم شدن دختربچه موقعیت مطلوبی بود تا درددل‌ها شروع شود و سرانجام به نقطه همیشه‌دوست‌داشتنی  «کوبیدن مرد‌ها» ختم شود.

در ایستگاه‌های بعد، باز هم زنان دیگری سوار و پیاده شدند و مانند همیشه فقط چند دقیقه لازم بود تا کلیه اطلاعات موجود در سالن و ایستگاه‌های سر راه رد و بدل شود و اظهارنظر‌ها با سوژه‌ای جدید آغاز شود.

قطار با ضرب‌آهنگی گاه تند و گاه کند، در غاری دراز به پیش می‌رفت و چراغ‌های داخل سالن، تصویری مبهم و سایه‌دار بر دیوارهای غار می‌کشید. هیاهوی زن‌ها حتی یک لحظه هم قطع نمی‌شد. گفتگو درباره حاملگی زنی با حدود ۴۰ سال سن که با نفس‌های بریده‌بریده روی صندلی فایبرگلاس به زحمت نشسته بود، تا دلایل بروز فشار خون زنی به حد افراط پرخور و چاق که یک‌ریز از ناراحتی قلبش می‌نالید و سرنوشت دختربچه‌ای که در مترو گم شده بود، همگی در هم می‌آمیخت و با افسوسی کشیده و پرمعنا به نتیجه‌ای تراژیک ختم می‌شد.

***

روشنایی نور بیرون تا اولین خم غار بیش‌تر نمی‌رسید و انتهای غار تاریک می‌ماند. زن‌ها به دور اجاقی که همیشه در میانه غار روشن نگه داشته می‌شد می‌نشستند و حرف می‌زدند. زن‌ها را به شکار نمی‌بردند. شکار و شکارگر در طبیعت بو‌ها را تشخیص می‌دهند و خود را برای گریز یا هجوم آماده می‌کنند. از همان ابتدای شکارگری انسان، زن خانه‌نشین شد. زن‌های غارنشین با تکرار آوا‌ها و به‌تدریج کلمات و آموزش و انتقال آن به فرزندان نقش اصلی در پیشرفت زبان و در نتیجه رشد قوه تخیل در نسل انسان داشته‌اند. آنان درباره همه آن‌چه پیرامونشان می‌گذشت حرف می‌زدند و به کارهای محدودی که از بام تا شام می‌بایست انجام دهند، می‌پرداختند. زن پندارهای خود را به جامعه بشری حتی در مردسالارانه‌ترین شکل خود دیکته کرد.

مردان به شکار می‌رفتند و هنگام شکار، یا ساعت‌ها به سکوت به سر می‌بردند یا با چند اشاره و صوت کشیده، مقصودشان را بیان می‌کردند. فقط هنگامی که به غار بر می‌گشتند و با پرسش‌های بی‌انتهای زنان روبرو می‌شدند، نطقشان گل می‌انداخت و با صدای بلند و رسا برای همه غارنشینان ماجراهای شکار آن روز را با آوا و حرکت‌های فیزیکی، تعریف می‌کردند. مرد عادت کرد وقتی در میان زنان می‌نشیند با صدای بلند و آب و تاب فراوان و پرحاشیه از قهرمانی‌های خود یا دیگران بگوید و حس برتر بودن جنس خود را به همه آنانی که به تسخیرش در می‌آمدند انتقال دهد. راوی خستگی‌ناپذیر این قهرمانی‌های مردانه برای کودکان، مادران بودند.

مرد، درون‌گرایی را از دوران شکار با خود به دنیای امروز کشاند و زن، برون‌گرایی را.

***

در واگن ۳، دو زن که همراه شوهرانشان آمده بودند، جا گیر آورده و به مرد‌های دیگر که اکثراً سرپا ایستاده و به میله افقی تکیه داده بودند نگاه می‌کردند. گاهی از روی تصادف نگاه مردی با زنی تلاقی می‌کرد که زن با عجله سرش را پایین می‌انداخت. ولی لحظه‌ای بعد، دوباره زن سرش را بالا می‌آورد و به ارزیابی مردان دیگر می‌پرداخت. زن در تمام عمر، شوهرش را با مردان دیگر مقایسه می‌کند و در هر دوره از عمر خود نتیجه جدیدی می‌گیرد!

بیش‌تر مردها ایستاده و نشسته چرت می‌زدند. حسن‌آقا که به زحمت توانسته بود در وسط راهرو به میله تکیه دهد فقط یک بار به دخترش که نشسته بود نگاهی انداخت و با خستگی گفت:

– «باباجون با مادرت می‌رفتی راحت‌تر بودی که.»

– «اون‌ورا سرصداست. حوصله ندارم. نمی‌خوام برم.» و از مردی مسن که کنارش نشسته بود و با علاقه به او نگاه می‌کرد فاصله گرفت.

واگن لحظاتی کاملن ساکت می‌ماند. حتی صدای دو نفری که آهسته با هم پچ‌پچ می‌کردند، در زوزه حرکت چرخ‌های قطار گم می‌شد و به گوش کسی نمی‌رسید. قوه تخیل مردان سرگرمشان می‌کرد.

– «چک بر نگرده. فردا بگم یه جوری حسابو پر کنن» و دستش را در جیب فرو برد و چند اسکناس پانصد و دویست تومانی را کنترل کرد. صدای دسته‌کلید به مرد اطمینان داد که دست‌بردی پیش نیامده است.

– «زمین به خریدش نمی‌ارزه. ۲۵% نزول بانک هم کم نیستش!»

مردی که از تاریکی بیرون چشم بر نمی‌داشت، با رسیدن قطار به ایستگاه، چند بار چشمش را باز و بسته کرد تا به نور عادت کند. دختری که با کمی غمزه از روی سکوی جلوی پنجره واگن عبور می‌کرد، نگاهی بی‌تفاوت به داخل واگن چرخاند. با حرکت قطار مرد با افسوسی درمان‌ناپذیر به خلسه فرو رفت:

– «اگه دوباره جوون بشم می‌دونم چکار کنم!»

در ایستگاه چند پسر جوان سوار شده بودند. آنان با تی‌شرت‌های آستین‌برگردانی که با حروف انگلیسی نقش‌دار شده بود، بازوهایی را که در سالن پرورش اندام و به کمک داروهای انرژی‌زا و گران‌قیمت باد کرده بودند، به رخ هم می‌کشیدند. ساک‌های ورزشی یک‌دیگر را با پا هل می‌داند و خنده‌های ریز دورگه‌شان سکوت سالن را می‌شکست.

اگر دختری در این لحظه وارد می‌شد، ممکن بود جوان‌ها ناگهان سینه‌های پرورش‌یافتهشان را پر از هوا کنند و شانه‌هایشان را به عقب بکشند تا برجسته‌تر به نظر آید، ولی خبری از دختر نبود و جوان‌ها انگیزه‌ای برای خودنمایی نداشتند. آنان سربه‌سر هم می‌گذاشتند و به مرد‌ها که در لاک خود فرو رفته بودند و بسیاری از آنان فقط چند سالی از این جماعت بزرگ‌تر بودند، توجه نداشتند. اگر جوان‌ها نبودند، در لحظاتی سالن بیش‌تر به ماشین حمل گوشت زنده شباهت پیدا می‌کرد.

قطار به ایستگاه خیام رسید. دختربچه از جا پرید، دست پدرش را گرفت و به اتفاق هم از واگن پیاده شدند. در ایستگاه آن‌قدر ایستادند تا قطار حرکت کرد. مرد نگاهی به پیرامونش انداخت و با نارضایتی گفت:

– «اه… باز هم عوضی پیاده شدند. گفتم بریم خونه ها…!» و دست دختر را کشید و با هم به سوی در بیرونی راه افتادند.

زن‌ها وقتی به ایستگاه مولوی رسیدند از واگن پیاده شدند و عصبانی به اطراف نگاه کردند.

– «شاید رفتن بالا. دی‌شب به حسن‌آقا گفتم می‌ریم خرید ها…»

– « چه می‌دونم والله. هی گفتیم بریم مولوی بریم خونه. این مردا حواسشون پرته. معلوم نیست باز کجا رفته.»

– «رفته خونه. گم که نمی‌شه!»

– «وای خدا مرگم بده. دخترم چی؟ نکنه نیومده باشه!»

ترجیح دادند دیگر حرفی نزنند. از پله‌ها بالا رفتند و وارد خیابان شدند. آفتاب تابستانی تند بود و عبور بی‌وقفه ماشین‌های دودزا، نفس کشیدن را دشوار می‌کرد. زن‌ها کمی ایستادند و وقتی کسی از آشنایان را ندیدند به سوی فروشگاه راه افتادند.

مادر دختربچه لحظه‌ای درنگ کرد و با هراس به جمعیت که یا از خرید بر می‌گشتند  یا به خرید می‌رفتند، نگاه کرد. زن همراهش به نیتش پی برد:

– «ایشالا چیزی نشده. اولین بار که نیست. دخترتم که ماشالله بزرگ شده. می‌دونه چکار کنه. دلتو بد نکن. بریم.»

با گام‌های تند همراه مردمی که برای رسیدن به مرکز خرید عجله داشتند حرکت کردند و هنوز حواسشان به دختری بود که در مترو جا گذاشته بودند که به بازار رسیدند. پارچه‌های پر نقش و نگار پیش چشمشان به جلوه‌گری پرداختند. با دیدن پارچه‌های رنگارنگی که فروشنده‌های پرحرارت غرفه‌ها با سروصدا و لفت و لعاب عرضه می‌کرند، همه چیز یادشان رفت. لذت قیمت کردن کالاهایی که قدرت خریدش را نداشتند ولی مانند یک خریدار واقعی می‌توانستند با فروشنده به چانه‌زنی بپردازند و احساس قدرت کنند، آنان را به کام خود بلعید.

با این که صبحانه نخورده بودند، اما احساس گرسنگی هم نکردند. فقط چند ساعت بعد، وفتی از خستگی از پا در آمدند و به فکر برگشت به خانه افتادند، یادشان آمد دختربچه‌ای را در مترو گم کرده‌اند و دوباره دلشوره‌شان شروع شد و رنگشان از وحشت پرید.

 

۱۵ شهریور ۸۳
تهران
آیرج کی‌پور

بدون دیدگاه

دیدگاه شما (لطفاً از Internet Explorer استفاده نکنید):

(اطلاعات شما نزد سایت محفوظ خواهد ماند)





*