چه کسی میل گنبذ را دزدید؟

Che-kasi-mile-gonbadساعت ۸:۳۰ بامداد، زنی ۵۵ ساله، با بلندای یک و نیم متر، در حالی که چادر گل‌دارش را از زیر چانه با دست راستش گرفته بود، نفس زنان وارد مطب دندان‌پزشکی شد. مطب در طبقه دوم ساختمان پزشکان قرار دارد و پله‌های خراب و بلندش اغلب اعتراض سال خوردگان‌ را به دنبال دارد.

منشی مطب با دیدن زن از جایش نیم خیز شد و گفت: « سلام خانم امان‌لو. سرموقع اومدین».

خانم امان‌لو خنده ریزی کرد و با سدایی زنانه که رگه‌هایی از یک سدای مردانه جا‌به‌جا در آن تداخل می‌کرد و با چرخش هوا در فضای بی‌دندان دهانش ، بم‌تر و کم دامنه‌تر می‌شد، گفت: « سلام دخترم. من همیشه سر موقع میام. امان از پله‌ها . نفسم در نمیاد.»

دندان‌پزشک که سدای خانم امان‌لو را شنیده بود، در را باز کرد و پس از احوال‌پرسی با دست به یونیت اشاره کرد. جلسه پیش، از فک خانم امان‌لو قالب گرفته بودند و قرار بود در این جلسه بیس را امتحان کنند. بیس بزرگ بود و معلوم شد لابراتوار اشتباه کرده و منشی مطب نیز بدون دقت آن‌را تحویل گرفته است. دکتر با لحن دل‌جویانه گفت: « می‌بخشید دیگه. لابراتوار اشتباه کرده. بیرون تشریف داشته باشین تا پروتز بیاد. الان زنگ میزنم»

خانم امان‌لو حرفی نزد. سرش کمی‌درد می‌کرد و بدش نمی‌آمد اندکی استراحت کند.

برخی روزها، مطب دندان‌پزشکی ناگهان خلوت می‌شود. از صبح تا ظهر ممکن است یک نفر مراجعه کند و اگر لازم شد دندانی کشیده شود و والسلام. ولی روزهایی هست که مطب به پایانه اتوبووس‌رانی بین شهری در روزهای پیش از نوروز شباهت پیدا می‌کند و یک‌باره همه سندلی‌های اتاق انتظار سرنشین پیدا می‌کنند. چرایی‌اش نیز بدون پاسخ می‌ماند و قانون و قاعده ویژه‌ای نمی‌توان برایش پیدا کرد.

دندان‌پزشک روزنامه ای برداشت و به سراغ حل جدول رفت ولی هنوز ستون افقی را حل نکرده بود که جوانی وارد شد. جوان با دست جلوی دهانش را گرفته بود و ناله می‌کرد. « دکتر مردم. درد. درد. »

دندان‌پزشک به آرامی‌جلو رفت.

-« بفرمائید بشینید. ببینم چی شده.»

جوان روی سندلی یونیت نشست و دندان‌پزشک نگاهی گذرا به دندان‌هایش انداخت. از تاج مولر سمت راست بالا، دو دیواره نازک باقی مانده بود.

_ « دنداون کشیدنیه، بکشمش؟»

استخوان آلوئول سمت گونه ضخیم نبود و به نظر می‌آمد دندان به راحتی کشیده می‌شود. دندان‌پزشک یک کارپول بی‌حسی تزریق کرد و از بیمار خواست بیرون نرود و به جمع آوری ابزار پرداخت.

-« دکتر، دستتو می‌بوسم. مواظب باش دردم نیاد»

-« باشه. لطفن فقط آروم باش»

بر خلاف تصور دندان‌پزشک، دیواره پوسیده با نخستین فشار فورسپس از بالای محل انشعاب ریشه شکست. دندان‌پزشک الواتور را برداشت و تلاش کرد برای ریشه کش جا باز کند ولی فشار اندک الواتور باقی مانده بالای ریشه را پراند و دیگر، ریشه کش به دندان گیر نکرد. نوک ریشه کش به روی ریشه‌هایی که به‌هم چسبیده بودند قرار می‌گرفت و با کم‌ترین فشار، لیز می‌خورد و با سدای خشکی دو سر آن به هم می‌خورد. بیمار با سدای ریشه‌کش، از جا می‌پرید و با مردمکی گشاد شده به دندان‌پزشک نگاه می‌کرد.

در چنین دندان‌هایی، حتمن کار به جراحی می‌کشد و هزینه و وقت زیادی می‌طلبد، ولی بیماری که تعرفه کشیدن یک دندان معمولی را پرداخته باشد، به خصوص اگر پس از شروع کار، دندان شکسته شود، زیر بار پرداخت پول بیش‌تر نمی‌رود و اگر دندان‌پزشک بر دریافت دست‌مزد بیش‌تر اصرار ورزد، کار به سوء تفاهم می‌کشد. بیمار با سوء ظن به دندان‌پزشک نگاه می‌کند و در دل می‌گوید: « میخاد تیغم بزنه. دهاتی گیر آورده!» یا «میخاست قبول نکنه. به من چه که دندون شکسته. اولش که سالم بود.»

گاهی نیز با سدای بلند احساسش را بیان می‌کند: « دندان سالم بود. شما شکستینش»

در این هنگامه دندان‌پزشک راهی جز کشیدن ریشه ندارد و هر چند ممکن است در اتاق انتظار چند نفری در نوبت نشسته باشند و وقت برایش تنگ باشد، ناچار است دندان ‌را با همان تعرفه کشیدن یک دندان ساده جراحی کند و ریشه‌ها را بیرون بیاورد.

آن روز نیز همین حادثه پیش آمد و وقت ملاقات دندان‌پزشک به‌هم ریخت.

بعد از رهایی از جراحی، نفر بعدی آمد و معلوم شد دندان آسیاب دوم بالا از سمت دیستال خراب شده و تنها با عصب کشی می‌توان دندان ‌را از کشیده شدن نجات داد.

بعضی مواقع بیمار با دندان‌پزشک هماهنگی می‌کند و برای درمان دندان نوبت دیگری را می‌پذیرد. استثنا هم وجود دارد. بیمارانی هستند که هنگامی‌که درد دندان آنان‌ را درهم می‌پیچد، در برابر درد تسلیم می‌شوند و همین کم طاقتی و ضعف آنان است که دست‌مایه تیغ زدن بیمار از طرف کسانی می‌شود که به اخلاق پزشکی باور ندارند یا به قصد کسب درآمد بیش‌تر به دخالت در کار پزشکی پرداخته اند.

همه دندان‌پزشکان به خوبی‌ می‌دانند، بیماری که سرزده با درد شدید دندان به مطب مراجعه می‌کند، اگر دردش بر طرف نشود، به دندان‌پزشک دیگری مراجعه می‌کند و به خصوص در فصل‌های خلوت سال، نمی‌توان چنین ریسکی را پذیرفت و بدون هیچ‌گونه درمانی، برای بیمار وقت ملاقات بعدی تعیین کرد.

دندان‌پزشک به بیمار کارپولی تزریق کرد و برای آن که سر و سدای بیمارانی که در اتاق انتظار نشسته بودند بالا نیاید، منشی اش را سدا زد و گفت: « زود وسایل اندو رو آماده کن. ایشون همین جا می‌شینن»

منشی نگاهی به دندان‌پزشک انداخت و یادآوری کرد: « خانم امان لو از ساعت هشت و نیم واسه ثبت رابطه نشستن. میگه دیگه وقت نداره»

دندان‌پزشک سرفه ای کرد و گفت: « آرام کردن اون کار خودته. بذار لااقل فایلینگ کنم که درد نداشته باشه» و با چشمک به منشی اشاره کرد. منشی منظورش را فهمید: « آها، باشه. الانه وسایل اندو رو می‌چینم.»

کار عصب کشی و ‌ترمیم تاج نزدیک به یک ساعت طول کشید. در این مدت خانم امان‌لو که دوران بازنشستگی‌اش را می‌گذرانید، کنار بخاری نفتی چرت می‌زد. هوا نم داشت و باد سردی از راه‌رو ساختمان به درون اتاق نفوذ می‌کرد. با این که چند روز از بهار می‌گذشت و شهر گنبد کاووس در این وقت سال معمولن هوایی معتدل دارد ولی هنوز سرما سروری می‌کرد و گرمای بخاری به تن می‌چسبید.

گرمای بخاری و سکوت غیر عادی ساختمان به تدریج پلک‌های دو چشم پیرزن را روی هم خواباند، سرش اندکی به جلو خم، و دهانش نیمه باز شد. سدای خرناسه مانندی اتاق را لرزاند.

دندان‌پزشک، پس از پایان کار عصب کشی و‌ ترمیم، بیمار را تا دم در بدرقه کرد و خانم امان‌لو را سدا زد.

خانم امان‌لو خوابش برده بود و با شنیده سدای دندان‌پزشک، وحشت زده بلند شد، به پیرامون نگاه کرد و با تشخیص موقعیت، به سوی یونیت رفت و آرام روی سندلی نشست. دندان‌پزشک رکورد بیس فک بالا را در دهان خانم امان‌لو گذاشت و آن‌را جا‌به‌جا کرد:

-« بگو فرفره، فرفره» . خانم امان‌لو در حالی که چشمش را بسته بود، حرف دندان‌پزشک را تکرار کرد. دندان‌پزشک کلمه ای را می‌گفت و خانم امان‌لو تکرار می‌کرد. حالت کسی را داشت دو عدد دیازپام ده میلی را یک جا خورده باشد. دهانش باز و بسته می‌شد و کلمه‌هایی را که دندان‌پزشک از او می‌خواست بازگو می‌کرد، ولی چشمش را باز نمی‌کرد. آن قدر آرام نشسته بود که بیش‌تر به یک عروسک رایانه ای که می‌تواند با سدا واکش نشان دهد، شباهت داشت.

نمی‌شد پی برد در مغز زن چه می‌گذرد و در فکر چیست. گاهی بدنش تکانی می‌خورد و بعد، دانه‌های عرق بر پیشانیش می‌نشست. بدنش سردد‌تر از پیش شده بود و پایش قرار نداشت.

کار دندان‌پزشک زود تمام شد و با خوش حالی گفت: « ثبت خوبی‌گرفتم. پروتز نابی‌میشه»

خانم امان‌لو با سدای دندان‌پزشک که گفت « تمام» از روی سندلی بلند شد، جلوی آیینه رفت، روسری گل‌دارش را درست و چادرش را سر کرد و با شتاب خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.

منشی شگفت زده به دندان‌پزشک نگاه کرد: « صبر نکرد بگم چه روزی واسه امتحان دندونا بیاد»

دندان‌پزشک شانه ای بالا انداخت و حرفی نزد.

خانم امان‌لو پله‌ها را با شتاب پیمود و به خیابان رسید. در جمجمه اش، پژواک خبری مبهم تکرار می‌شد. نمی‌دانست خبر را در خواب شنیده است با بیداری ولی بدان پایه باور کرده بود که با شگفتی به خودش می‌گفت: « لابد درسته دیگه، من که علم غیب ندارم». اندوهی قلبش را می‌فشرد. با حیرت به مردمی‌که آسوده گذر می‌کردند نگاه کرد و با خودش گفت: « چه آدمائی! سرشونم ببرن سداشون در نمیاد!»

به نانوایی محله که رسید، یادش آمد نان خانه‌شان تمام شده است. با این که آخرین پخت نانوایی بود ولی هنوز تعداد زیادی در صف ایستاده بودند و امید داشتند نان گیرشان بیاید. خانم امان‌لو نگاهی به صف قسمت زنان کرد و پرسید: « صف ده تایی کدومه؟» . چند نفر با دست اشاره کردند. تعدادشان زیاد بود و اگر نانوایی چند پخت دیگر هم می‌داشت، باز هم نمی‌توانست پاسخ‌گو باشد. صف پنج تایی‌ها هم شلوغ بود ولی صف دو تایی‌ها خلوت بود و می‌شد منتظر ماند. روستائیان نان‌هایشان‌را از شهر تهیه می‌کنند و همین باعث شلوع شدن نانوایی‌های شهر شده است. خانم امان‌لو یک راست جلوی دریچه تحویل نان رفت و داد کشید: « کریم آقا، یه دانه نان بده من »

چند نفر اعتراض کردند. خانم امان‌لو حق به جانب نگاهشان کرد و گفت: « چیه. ناراحتی؟ یه تایی که صف نداره. هر کی میخاد بیاد یه دانه بگیره بره که صف خلوت بشه.»

کسی جز پیرمردی بیمار‌گون که‌تریاک همه توانش را گرفته بود پاسخ نداد.

-« تو هم نفست از جای گرم در میادش‌ها . ده تا بچه ره با سنگ هم نمیشه سیر کرد. توی این گرونی!»

چند نفر با سر با پیرمرد هم دردی نشان دادند. خانم امان لو پاسخی نداد و به چانه گیر که برای گرفتن پول آمده بود اشاره کرد و ۲۵ تومان به طرفش دراز کرد. چانه گیر دستش را با آرد پاک کرد و پول را گرفت. این کار چانه گیر اعتراض چند نفر را در پی داشت.

-« مادر، ما هم مثلن توی صفیم‌ها. از راه نرسیده رفتی جلو»

خانم امان‌لو عصبانی شد و با حرص گفت: حالا چی شده ؟ دنیا خراب شده؟ همین کارا ره کردین که میل ره جلوی چشم همتون دزدیدن»

خودش نفهمید چرا این حرف را زد ولی با سکوت ناگهانی مردمی‌که در صف ایستاده بودند، فهمید خبر دست اولی را به زبان آورده است. وقتی خانم امان‌لو حرفش را تکرار کرد، چانه گیر که گوشش را می‌خاراند، با عجله به عقب برگشت و نرسیده به شاطر گفت:

-« میگن میل ره دزدیدن! همین الان خبرشه آوردن. »

حاج آقا کرمی، صاحب نانوایی که برای تسویه حساب آمده بود، با تعجب نگاهشان کرد و وقتی از درستی آن‌چه شنیده بود اطمینان پیدا کرد، با عجله به گوشه مغازه رفت و گوشی را برداشت.

-« ای وای چه نشستی، غوغا شده. میگن میلو دزدیدن. میگن رادیو هم گفته.‌ها؟ نه نه، خانه باش که اومدم. دوباره جنگ شروع شد. »

صف نانوایی ناگهان خلوت شد و حاج کرمی ‌توانست به راحتی از نانوایی بیرون بیاید و خود را به خانه دوستش برساند. آقای محمدزاده که با پیژانه و زیرپوش جلوی درآمده بود، با حیرت به حرف حاج آقا کرمی‌گوش داد و بعد ناگهان چهره اش برافروخته شد و داد کشید: « دیدی آخر کارشانه کردند. » و نفس زنان توضیح داد که سال‌ها است می‌داند کسانی می‌خواهند میل گنبذ را بدزدند و ادامه داد:« من نگفتم میل نباید تو محله‌ترکمان‌ها باشه.‌ها. نگفتم؟»

زنش که خاطره بدی از دعواها و درگیری‌های شوهرش داشت، سری تکان داد و گفت: « یکی نیستش به این مرد بگه به تو چه. مگه تو کی هستی. برو به مغازه ات برس. با میل چکار داری.» و عقده در گلو ادامه داد:« آن موقع خانه داشتم. حالا چی؟ این‌جا نشد میریم تهران. خانه ام ره که فروختی، دربه درم کن راحت بشی.»

پسرشان که با گریه وارد حیاط شده و از ابتدا به گوش ایستاده بود، فرصت را مناسب دید و هق هق کنان گفت: « توپ افتاد تو حیاط اسماعیل اینا. پدرش توپو سوراخ کرده میگه من از بابات نمی‌ترسم.»

آقای محمد زاده داد کشید: « به جهنم. میل ره دزدیدن، تو میگی توپ ره پاره کردن. جهنم که پاره کرد. بگو بره یه دانه جاش بخره. میل که نیست نشه خرید.»

پسرش‌هاج و واج به اطراف نگاه کرد و پرسید:« دزد اومده؟ چی برده؟»

زن هم‌سایه که بالکن طبقه دومشان به حیاط هم‌سایه‌ها باز می‌شد، سرش را از نرده‌های بالکن بالاتر آورد و پرسید: « راسته میگن میل ره دزدیدن؟ هنوز دزدشه پیدا نکردن؟» و چون پاسخی نشنید به آن سوی بالکن رفت تا با زن هم‌سایه آن طرفی تبادل اطلاعات کند.

به زودی خبر فراگیر شد. از نانوایی تا کناره شهر یک ساعت راه است، ولی شایعه این را نیم ساعته پیمود و به همه مغازه‌ها و خانه‌های سرراه هم سر زد. هنوز شب نشده بود که مردم روستاهای پیرامون شهر هم فهمیدند میل گنبد را دزدیده اند!

پیش از این هیچ کس باور نمی‌کرد بتوان برجی آجری را که هزار سال به ارتفاع بیش از ۵۰ متر بر بلندای تپه ای سر بر آسمان می‌سایید، در چشم به هم زدنی دزدید. ولی وقتی در همه جای شهر ، دزدیده شدن میل هیجان به وجود آورد، بد بین‌ترین و محافظه کار‌ترین باشنده شهر که در خیابان‌های خلوت با سرعت ۱۰ کیلومتر در ساعت رانندگی می‌کند، باورش شد که میل را دزدیده اند و به دوستش گفت: « بالاخره تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها!»

آقای طاعتی که کارش خرید و فروش قالی‌های دست‌باف بود، وقتی خبر را شنید نزدیک بود غش کند. از صبح دلش شور می‌زد و علتش را نمی‌توانست دریابد.

-« به دلم برات شده بود. خودم فهمیدم.» و بعد از مشورت با چند نفر، گوشی تلفن را برداشت و به یکی از آشنایانش زنگ زد: « برادر نعمتی. سلام علیکم. طاعتی هستم. خانواده خوبند انشاء الله. »

از آن سوی خط، آقای نعمتی که تازه از خواب عصرگاهی بیدار شده بود، علیکم السلام غلیظی گفت و پرسید:«خوب تازه چه خبر؟»

-« والله خبر دست شمایه. خبر میله شنیدین؟»

-« آره. شنیدم. حالا بگو چی شنیدی؟»

آقای طاعتی با زبانش، لبش را که خشک شده بود، ‌تر کرد و گفت: « این چند روزمحرم، اون طرفا عجیب خلوت بود. دیروزم ‌ترکمانا رفته بودن امام زاده یحیا، می‌دانی که‌ترکمانا هم روز عاشورا میرن امام زاده نذری میدن. معلوم نیستش کی‌ها فرصت کردن میل ره بدزدن.»

-« آها پس میل ره دزدیدن. حالا بگو فکر می‌کنی کار کیه.؟ به کسی مظنونی؟»

-« به نظرم میاد کار خودشانه. میگن این «‌ترکمان باشی» گفته میل به این بزرگی باید تو عشق آباد باشه نه گنبذ»

آقای نعمتی مکثی کرد و با تانی گفت: « نه. فکر نمی‌کنم کار اونا باشه. ‌ترکمن‌ها شجاعت یه همچین کاری ره ندارن. اهل این کارا هم نیستن.‌ ترکمن اگه پولش زیاد بشه اول یه ماشین خارجی میخره. بعد میره یه زن دیگه می‌گیره. فوری معلوم میشه پول گیرش آمده، لو میره. ‌ترکمن اهل این جور دزدی‌ها نیست. خیالت راحت باشه. حلال ، حرام سرشان میشه.»

آقای طاعتی با ناراحتی گوشی تلفن را محکم فشار داد و در حالی که سدایش می‌لرزید گفت:« نه نه . کار خودشانه. معلوم نیستش از کجا آمدن. هر چی زمینه گرفتن اجاره میدن کیف میکنن. اینا اگه ایرانی بودن عید نوروز ره جشن می‌گرفتن. یه دانه سبزه نمیخرن برن خانه شان. کار خودشانه. میخان ببرن آن‌ور مرز. باید حسابشانه رسید. »

آقای همتی با تحکم و عصبانیت گفت: « میگم کار اونا نیست. یه وقت دیگه ممکنه کار اونا بشه. ولی الان کار اونا نیست. تو هم حرف اضافه نزن. میگم من میشناسمشون. بگو چشم. لابد چیزی میدونم که میگم.»

آقای طاعتی من منی کرد و گفت: « پس کار زابلی‌هاست. همه شون تو کار قاچاقن. زمین‌ترکمانا ره هم همین جوری میخرن. نتونن به زور بگیرن، پول میدن.»

-« ای بابا تو هم. زابل‌ها چیزی میدزدن که بشه ازش پول درآورد. میل به این درازی ره میخان چکار؟»

-« آمریکایی‌ها چی» میگن رئیس جمهورشان گفته ما همه چی داریم. اگه میل گنبذم داشته باشیم دیگه غم نداریم.»

آقای همتی سری تکان داد و گفت: « این یکی ممکنه…» و پس از مکثی کوتاه موضوع صحبت را عوض کرد:«ا…راستی طاعتی، یادته گفتم نذارین اینجا از مازندرون جدا شه. به مصلحت نیستش. به خرجتون نرفت که نرفت. گول وعده و وعید این و آن ره خوردین. این هم نتیجه اش. خوبتون شد. بدتر از این‌ها بشه. تازه اولشه. اول میل ره دزدیدن، بعدش ببینین چکار میکنن. »

آقای طاعتی با عذرخواهی گفت: مگه دست ماها بود. این گرگانی‌ها چه کارا که نکردن. میخاستن این‌جا بشه استان گرگان. ما چقدر زحمت کشیدیم نذاشتیم. شما که در جریانی. همه چیزه از ما بهتر میدانین»

رگ‌های گردن آقای طاعتی بیرون زد، بدنش تشنج گرفت و نتوانست سرپا بایستد و نزدیک بود روی زمین ولو شود. روی دو زانو نشست و به حرفش ادامه داد.: « آها خوب، حالا چکار کنیم. بدون میل که نمی‌شه. کاسبی‌میخابه. میل نباشه کی میاد گنبذ قالی بخره؟»

آقای نعمتی به میان حرفش دوید و گفت: « خوب، خبرشو سری نگه‌دارین. نذارین کسی بفهمه. هر کی حرف زد بگین تشویش افکار عمومیه. ما بودجه می‌گیریم به جاش یکی دیگه می‌سازیم. این دفعه یه برج می‌سازیم دو برابر میل. مگه بده. عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. »

آقای طاعتی زبانش را به کام چسباند و با سدای کشیده ای آن‌را جدا کرد و گفت: «حالا که خبرش همه جا درزکرده، باید پیداش کنیم.»

آقای نعمتی موافت نکرد و دنباله حرفش را گرفت:« باشه. انشاالله پیداش می‌کنن. ولی اگه نتونستن چی؟» و با کلمه‌های شمرده ادامه داد:« من میگم حالا که این‌جوری شده یه بودجه بذارن واسه ساختن یه میل دیگه. چارتا جوون هم این وسطا کار میکنن یه نونی هم به سفره شون میره. »

آقای طاعتی با خوش‌حالی گفت: « باشه. فرمایش وزینیه. دو تا میل باشه خیال آدم جمع‌تره. آدما بیش‌تر میان گنبذ» و با خداحافظی تند و تیز، گوشی را گذاشت و به طرف بیرون رفت تا خبر ساخته شدن میل جدید را به هم‌سایه اطلاع بدهد.

***

آقای بای با ده عدد نان بربری در دست، به زحمت در خانه اش را باز کرد. وارد حیاط نشده بود که دید زنش گوشه ای نشسته و گریه می‌کند. با اضطراب پرسید: « چی شده؟ کسی مرده؟»

زنش هق هق کنان توضیح داد که میل گنبد را دزدیده اند. آقای بای خنده بلندی کرد و گفت: « آره میدانم. کار ما که نیست. چرا گریه می‌کنی؟»

زنش با نگرانی به او نگاه کرد و گفت:» آره…ولی اگه بگه کار تویه چی؟ باز جنگ میشه. می‌فهمی؟»

آقای بای لحظه ای به فکر فرو رفت:

-« آره راست میگی. به نماینده مان میگم در مجلس بگوید کار ما نبوده. انشاءالله چیزی نمیشه.»

چند نفر با عجله به در کوبیدند. آقای بای در را باز کرد و با تعجب به تازه واردان نگاه کرد.

-«‌ها چی شده ؟ عجله دارین. »

یکی از آنان با سدای آهسته ای گفت: « خبره شنیدی؟‌ ها؟ چی میگی؟»

آقای بای پاسخی نداد و نگاهشان کرد.

-« آمدیم بگیم کار ما نبوده، بریم قسم بخوریم. زود باش»

آقای بای موافقت کرد و با هم به سوی چادری که برای برگزاری مجلس ختم زن هم‌سایه برپاشده بود راه افتادند. وقتی به آقای تاتاری که یک هفته تمام جلوی منزلش چادر زده بود و خرج می‌داد رسیدند، با عجله از او پرسیدند:« شنیدی چی شده؟ چی میگی؟»

آقای تاتاری بدون این که حرفی بزند ناله ای کرد و روی زمین نشست.

***

درست هفت روز پیش زن آقای تاتاری پس از یک سال بیماری و دو بار جراحی درگذشت. مرد همه وسایل گران قیمت زندگی اش را فروخت و توانست هزینه بیمارستان‌ را پرداخت کند. چند تا هم چک کارمندی داد که ماه به ماه از حقوقش کسر کنند.

هفته پیش نزدیک به ساعت دو بعد از ظهر مردها جنازه زن را برای دفن به گورستان بردند ولی نه مرده شور سر کارش حاضر بود و نه گورکن. همیشه چندگور از پیش آماده می‌کنند. ابتدا گور را می‌کنند و بعد با خاک نرم می‌پوشانندکه سریع کنده شود. ولی آن روز در گذشتگان زیاد بودند و گورهای آماده تمام شده بود. نزدیک ساعت ۵ بعد از ظهر گورکن پیدایش شد و بدون پرس و جو محلی را نزدیک گور فامیل‌های زن پیدا کرد و به کندن زمین پرداخت. مرده شور نیز پیدایش شد و چون دیر کرده بود با شتاب مرده را شست و کفن کرد و تحویل داد. ولی هنوز گور آماده نشده بود.

یکی از نزدیکان زن، برای کمک به گورکن داخل چاله شد ولی باز هم کار پیش نرفت. زمین این قسمت سخت بود و کلنگ به آسانی در زمین فرو نمی‌رفت. در منطقه زمین سخت به ندرت دیده می‌شود و از بد حادثه درست در همین قطعه، به سنگ برخورد شده بود.

آقای تاتاری که عصبانی شده بود از این سوی به آن سوی می‌رفت. می‌بایست سریع باز می‌گشتند و به خوراک میهمانان که از راه دور آمده بودند، می‌رسیدند. هفت روز تمام می‌بایست ظهرها چند دیگ بزرگ چگدرمه بپزند و شب‌ها هم آب‌گوشت بار کنند و بین کسانی که برای تسلیت گویی می‌آمدند، پخش کنند.

هم‌کاران آقای تاتاری پول جمع کردند و به او دادند. با این حال، مخارج یک سال دارو و بیمارستان و یک هفته عزا داری، مرد را از هست و نیست ‌انداخت. مرد به خودش می‌لرزید و نگران آینده بچه‌های کوچکش بود. به ویژه این آخری که زن پیش از درگذشتش او را زائیده بود.

برادرِ زن پیش نهاد کرد هر چه زودتر خواهرش را دفن کنند و بیش از این منتظر عمیق شدن گور نباشند. آفتاب پائین رفته بود و اگر عجله نمی‌کردند می‌بایست جنازه را به خانه برگرداندند.

گورکن با نارضایتی می‌گفت: « زمانه عوض شده، این قبر واسه مردا خوبه، مال زن باید چند وجب چال‌تر باشه. زنه که مساوی مرد نمی‌خابانن» .

آقای تاتاری که نمی‌خواست روی حرف برادرزنش حرفی بزند با بی‌حوصلگی گفت:« هرچی میگه خوبه. خودش وارده. درس خوانده.»

گورکن غرولندش بلند شد: « زن باید پایین مرد بخابه. گناه داره» و یکی دیگر شمرده گفت: « کم‌تر از چند وجب به صلاح نیست. مرده عذاب می‌کشه. بیش‌تر از یک متر ایرادی نداره» و وقتی دید کسی به حرفش توجه نمی‌کند قهر کرد و رفت.

مردها تصمیمشان ‌را گرفتند. جسد را دفن کردند و با عجله به خانه برگشتند. وقتی مردها از مراسم تدفین برگشتند زن‌ها از حیاط خانه بیرون آمدند و گریه کنان از آنان اشتقبال کردند. زن‌ها را هنگام دفن به گورستآن‌ راه نمی‌دهند و باید جلوی در منزل منتظر آمدن مردها بمانند. خبر خیلی زود پراکنده و پچ پچ کردن‌ها شروع شد.

-« مصیبت، مصیبت. زن را هم سطح با مرد خابانده اند. توبه»

-« گناه داره. مصیبت پیش میاد» .

خواهر متوفا عینک ته استکانی‌اش را با هر پنج انگشت لرزانش بر روی بینی‌اش که از شدت گریه سرخ و بادکرده شده بود، محکم کرد و دستش را به روی پیشانی چروکیده‌اش گذاشت و گفت: « ما زن‌ها مظلومیم. تو قبر هم باید پائین‌تر از مردها بخابیم»

زنی پرخاش کنان جلو پرید: « خیلی هم خوشت نیاد. اگه خاهرت آمرزیده نشه گناش به گردن برادرته. اون بود که گفت عیب نداره. برادرتم که معلومه کیه».

خواهر متوفا با عصبانیت پرخاش کرد: تو که نبودی. حتمن شوهر خاله ات بهت گفته. مرتیکه دهن لق. »

-« باشه می‌بینین. چوب خدا سدا نداره» .

اگر پادرمیانی دیگران نبود کار به درگیری بدنی می‌کشید. مرده دفن شده بود و کاری نمی‌شد کرد. مردها داخل چادر شدند و روی قالی‌ترکمنی نشستند و به قارچین تکیه دادند تا استراحتی بکنند. به قران مجید که ملا با صوتی خوش و دگرگون کننده می‌خواند گوش دادند و آرام شدند. جلوی هر کدامشان یک قوری چای و قندان گذاشتند و تا هنگام شام مرد‌ها در چادر، آرام گپ زدند و زن‌ها در حیاط مویه کردند ولی یک شایعه همه شهر و روستاها را درنوردید. مصیبتی در راه است. یک زن را هم ردیف با مرد دفن کرده اند.

***

وقتی حال آقای تاتاری را جا آوردند، اندکی نیم‌خیز شد و نالید: « دیدید بی‌چاره شدیم. اول زنم مریض شد. بعد اسبمه فروختم خرجش کردم، آخرشم قبرشه خوب نکندن. حالا هم میل ره دزدیدن.»

کسی که به تازگی وارد چادر شده بود نگذاشت آقای تاتاری بیش‌تر بنالد و با خوش‌حالی گفت: « نترسین. الان شورای شهر اعلامیه داده. » و متنی دست نویس را از جیب درآورد. کسانی که در چادر نشسته بودند خاموش به دست‌های مرد تازه وارد چشم دوختند.

متن درازی بود. شورای شهر پس از بر شمردن توطئه‌های دشمن بی‌همه چیز و افشا کردن عوامل داخلی آنان به خصوص کشورهای مجاور، دزدان ‌را به عقوبتی سخت تهدید کرده و از آنان خواسته بود تا دیر نشده، منافع پلید خود را تشخیص داده و میل را برگردانند.

پس از خوانده شدن اطلاعیه شورای شهر، مردی میانه سال بلند شد و چنان سدایش را بالا برد که همگی ناچار به خاموشی شدند.

-« شورای شهرم بلده فقط اطلاعیه بده. اصلن کارش چیه؟ » و زمانی که خاموشی آمیخته به‌ترس آنان‌ را دید ادامه داد: « فقط بلدن عوارض بگیرن. رو دیوار شهر می‌نویسن عوارض از شما، نوسازی از ما. تا حالا عوارض نمی‌دادیم نوسازی نمی‌شد؟ شورا درست کردن که زبانمانه ببندن. خودم کردم که لعنت بر خودم باد»

آقای میرشاهی که به روزنامه‌های اقتصادی علاقه زیادی داشت نگاهی به پیرامونیان کرد و چون جو را مناسب دید با عصبانیت گفت: « سد بار بهت گفتم. مگه به کله ات فرو میره. ما سه و شش دهم میلیون بشکه نفت روزانه داریم. خودمون دو میلیون بشکه مصرف می‌کنیم. با این وضعی که من می‌بینم بیست سال دیگه یه چیکه نفت واسه صادرات نداریم. »

چند نفری حرفش را تصدیق کردند. آقای میرشاهی که تشویق شده بود ادامه داد:« این کشاورزی مون. حالا دیگه طرفای دلند میدانید که زمیناش بهترین خاکه داره. همه اش جنگل بود زمینش کردن. خودم با چشم خودم دیدم دارن زمینشه با خر شخم میزنن. اونم از صنعتمون. یه وختی راه آهن نداشتیم. » و بقیه حرفش یادش رفت و با عجله نتیجه گیری کرد: « اگه نخوایم کار کنیم و عوارض بدیم چی به سرمون میاد.‌ها. از کجا بیارن کوچه مانه اسفالت کنن؟».

چند نفر اعتراض کردند و با هم به بحث پرداختند. سر و سدا و گفت و گوی دو نفره بالا گرفت. ناگهان مردی حدود ۵۰ سال که موهای سرش یک دست سفید شده بود و گوشه ای از شکم بر آمده و نفخ کرده اش از زیر پیراهن سیاهش بیرون زده بود، عصبانی شد و داد کشید: « بابا ول کنین. گور پدر عوارض، اونو که باید بدین. فکری به حال شهر کنین. چره نمی‌فهمین. اگه میل نباشه، کاسبی‌، بی‌کاسبی. همه بد بخت میشیم. »

افرادی که در چادر بودند ناگهان خاموش شدند و این خاموشی فرصتی به آقای حسینی داد تا با سدای دو رگه و زنگ دارش هوار بکشد:« حالا چیکار کنیم.؟ اگه میل ره برنگردونن شهر از بین میره. مسافرا از آزاد شهر یه راست میرن مینودشت. گنبذ هم میشه خرابه جرجان. دیگه دهاتیا هم واسه خرید نمیان.»

پیرمردی که کنارش نشسته بود دل‌داریش داد: « نترسین شاید کار اشرار افغانه. اگه پول بخان بهشان میدن. درست میشه. کارگرام همه افغانند. چند ماهه حقوقشانه نگه‌داشتم. هرچی بگم گوش میکنن. میگم برن ببینن میله کجا بردنش»

پیرمرد دیگری که گوشه ای چرت میزد، ناس دهنش را زیر فرش خالی کرد و گفت:« خدا کنه این جوری باشه، ولی اگر کار‌ترکمانا باشه چی؟ »

بهتی آمیخته با‌ترس چادر را فرا گرفت:

-« می‌بایست تا دیر نشده کاری کرد وگرنه همه تو دردسر میفتیم.‌ ترکمان و غیر‌ترکمان نداره. خشک و‌تر با هم می‌سوزن»

آقای تاتاری که حوصله فکر کردن نداشت دو باره نالید: « حالا کجا برم. گور زنم چی میشه؟ و با سدای بلند ادامه داد:« میرم جای دیگه. خودش نخواست بریم. حالام گورش به سنگ خورد. میگن چره چالش کردی. همینه مصیبت نازل شده.»

دیگر کسی به آقای تاتاری توجهی نداشت. افرادی که برای شرکت در مراسم آمده بودند پس از خوردن آب‌گوشت بلند شدند و رفتند. آن شب، برای نخستین بار آب‌گوشتی که بار گذاشته بودند اضافه آمد.

***

دلِ شب آشوب داشت. سنگینی یک توفان، نفس کشیدن را دشوار‌تر می‌ساخت. هراس و نا امیدی بال‌های خود را بر فراز شهر گسترده‌تر می‌کرد. آن شب کسی نخوابید. تا سحر همه مردم شهر بیدار بودند و به آینده پیش رو فکر می‌کردند. با روشن شدن هوا، مردمی‌که چشمشان از شدت بی‌خوابی ‌سرخ و پف کرده شده بود خوابیدند تا ساعتی بعد، با کابوس بیدار شوند و کار روزانه شان را ادامه دهند.

ولی، از شما چه پنهان، در این میان هیچ کس نخواست سرش را بلند کند و ببیند که دزد نا به‌کار، از قضای روزگار، دندانش به شدت درد گرفته و سر و کارش به نصیحت‌های بهداشتی دندان‌پزشک افتاده و با تاثیر پندهای نافذش، از کرده پشیمان شده و میل گنبذ را به سر جای خودش باز گردانده است…

فروردین ۱۳۷۸
گنبذ قابوس
آیرج کی‌پور

بدون دیدگاه

دیدگاه شما (لطفاً از Internet Explorer استفاده نکنید):

(اطلاعات شما نزد سایت محفوظ خواهد ماند)





*