کی سرتره؟
۱
در بهترین خیابان شهر که پر از تابلوهای نئون شرکتهای رنگارنگ تجاری و بانکهای دولتی و خصوصی و تابلوهای استاندارد شده پزشکی است، اثری از تابلوی دندانپزشکی دکتر مهناز سالمیان دیده نمیشد. در این شهر کوچک حاشیه کویر، از صبح زود، هوا توفانی بود و به نظر میآمد کسی حوصله از خانه بیرون آمدن و رفتن به سر کار نداشته باشد. ولی دکتر سالمیان در لوکسترین ساختمان خیابان، در یک مطب مجلل نشسته بود و هنگامیکه میز کارش را کلافه و خواب آلود دستمال میکشید چشمش به کتاب داروهای دندانپزشکی افتاد و یادش آمد میبایست موارد ممنوعیت تجویز قرص مترونیدازول را پیدا کند. هنوز کتاب باز نشده بود که در زدند. دکتر سالمیان با اشتیاق به سوی در رفت. مردی حدود چهل و پنجسال، با شانههای ورزیده ای که زیر کت چرمیدکمهدار، اندکی گوژ به چشم میآمد، جلوی در ایستاده بود. مرد دستش را به روی پیشانی که با ریختن موهای جلوی سر، بلندتر مینمود، گذاشته بود و به موزائیک کف راه رو نگاه میکرد.
-« بله. بفرمائید.»
مرد به آرامیجلو آمد و دستش را از روی موهای جو گندمیاش برداشت و گفت:
-« سلام خانم دکتر، خسته نباشین.»
-« سلام، بفرمایید!»
مرد در حالی که سرش را اندکی خم کرده و چشمش زاویه مایلی با کف اتاق گرفته بود گفت:
-« دندونم مدتیه درد میکنه. میخواستم مرحمت بفرمائید نیگاش کنین.»
دکتر سالمیان اشاره ای به یونیت کرد:
-« باشه، بفرمائید بشینید.»
مرد آرام روی صندلی یونیت نشست. از لباسش بوی ادوکلن تندی در فضای مطب پراکنده میشد. دکتر سالمیان آیینه و سوند را برداشت و از بیمار خواست دهانش را باز کند. دندانهای مرد بدون جرم مینمود و سفیدی دندانها نشان میداد، مرد پیش از آمدن به دندانپزشکی، با پودر پامیس، یا ماده سفیده کننده دیگری به جان دندانها افتاده و آنها را ساییده است. دکتر سالمیان در حالی که به دندانها نگاه میکرد گفت:
-« دندونای شما خوبن. بهشون رسیدین. دندون مولرتون یه ذره خرابی داره که میشه دست نزد.»
مرد بدون بستن دهان، با صدایی که از ارتعاش و پیچش صوت در دیوارههای دهانِ خشک شده شکل میگرفت، گفت :
-« اشکال نداره، درستش کنین !»
دکتر سالمیان دوباره با سوند کمیروی ناحیه رنگی شده سطح جونده دندان فشار آود و گفت:
-« تقریباً پوسیدگی نداره. میشه درستش نکرد. یه لک افتاده. حیفه دست بزنیم. ممکنه خودشو ترمیم کنه. دست نزنیم بهتره!»
مرد نا آرام دستش را به طرف دهانش برد و گفت:
-« خانم دکتر! درست کنین بهتره. من مشکل مالی ندارم !»
دکتر سالمیان باتردید دندان را با فرز الماسیتراشید، با آنگل تمیز و صاف کرد و با دقت و حوصله، حفرهتراش خورده را با آمالگام پر کرد. هر چند کار ساده بود، و هنوز سرعت بالایی نداشت و با دقتی که خاص دندانپزشکان تازه کار است، تاج دندان را کاملاً فرم داد و سپس رو به مرد کرد و گفت:
-« بی زحمت تا یه ساعت چیزی نخورین! سیگار هم بهتره دیگه نکشین.»
مرد با دستپاچگی چشمیگفت، بلند شد و دسته ای اسکناس هزار تومانی از جیبش بیرون آورد و پرسید:
-« چقدر تقدیم کنم؟»
دکتر سالمیان همان گونه که در بین دندانپزشکان مرسوم است، با لحنی کشدار گفت:
-« قابلی نداره !»
مرد تشکر کرد و پنج هزار تومان روی میز گذاشت و برای جرم گیری و بروساژ وقت گرفت. روز بعد دکتر سالمیان، دندان یکی از آشنایان خانوادگی اش را کشیده بود و داشت بدرقه اش میکرد که همان مرد داخل شد.
-« سلام خانم دکتر! ببخشید مزاحم شدم !»
سرش را پایین انداخته بود و به دندانپزشک نگاه نمیکرد.
-« بله بفرمایید.»
دکتر سالمیان در دم مرد را شناخت :
-« آها. شمایین آقای رحیمی ! بفرمایید!»
مرد منمنی کرد و گفت:
-«خانم دکتر میبخشید! ممکنه دندونی رو که دیروز درست کردین ببینین؟»
دکتر باشه ای گفت و با آیینه به سراغ دندان رفت ولی با دیدن حفره خالی ماتش برد. پر کردگی افتاده بود و حفره خالی سیاهی میزد. دکتر سالمیان با تعجب پرسید:
-« چرا این جوری شد ؟ چرا افتاد؟»
آقای رحیمی سری تکان داد و گفت:
-« خانم دکتر، همون دیروز، از این جا که رفتم افتاد.»
دکتر سالمیان باتردید نگاهی به مرد انداخت و با لحنی دوستانه پرسید:
-« حتمن آب خوردین!»
مرد با جدیت سری تکان داد و گفت:
-« نه به خدا! رفتم خونه دیدم یه چیزی تو دهنمه! نیگا کردم دیدم پرکردگیه!»
دکتر سالمیان کاملا” سرخ شد. گرمای عرق به تنش دوید. چهره اش ابتدا به سرخی گرایید و بعد به سرعت شادابی اش را از دست داد و رنگ مات به خود گرفت.
-« من که خیلی خوب پر کردم» و با صدای بلند از خودش پرسید: « یعنی ریتنشن کم بوده؟ خوب کندانسه نکردم؟»
آقای رحیمی دهانش را باز کرده بود و صدایش در نمیآمد. دکتر سر توربین را برداشت و با فرز نو الماسی، حفره را بیشترتراشید و گسترش داد و دو باره با دقت تمام پر کرد.
آقای رحیمی تشکر کرد و بیرون رفت، اما فردای آن روز، با یک تکه آمالگام برگشت و گفت:
-« خانم دکتر !بازم افتاد!»
دکتر باتردید به آقای رحیمی نگاه کرد و گفت:
-« آخه عجیبه. لابد شما… اون دستوراتی که میدم رعایت نمیکنین! از این جا که رفتین غذای سفت که نخوردین ؟» و با سوء ظن و کنجکاوی ادامه داد:« با چیزی که به جون پر کردگی نمیافتین؟» و بلند خندید. آقای رحیمی با اطمینان گفت:
-« نه خانم دکتر. خودش میافته!»
دکتر سالمیان دوباره دندان را بررسی کرد. این بار گوشه ای از پر کردگی شکسته شده و بخش بزرگتر آمالگام سالم بود. سوند به راحتی روی آمالگام سر میخورد و به جایی گیر نمیکرد.
-« آمالگام خیلی خوب واستاده! نمیفهمم واسه چی یه گوشش افتاده !»
آقای رحیمی حرفی نمیزد و با بی قراری، مانند پسر بچه شیطانی که کار بدی کرده باشد به دندانپزشک چشم دوخته بود. دکتر سالمیان دوباره ماده پر کردگی را بیرون آورد، حفره را گستردهتر و عمیقتر کرد و پس از پر کردن گفت:
-« بهتره نیم ساعتی این جا بشینین تا پرکردگی سفت شه!»
آقای رحیمی با شرمندگی و با صدایی آهسته گفت:
-« خانم دکتر من کار دارم. کارگرام منتظرن حقوقشونو بدم. اجازه بدین برم. دفعه بعد زودتر خدمت میرسم»
دکتر سالمیان با سوءظن نگاهش کرد و باتردید گفت:
-« باشه، هر جور دوست دارین اما لطفن چیزی نخورین. دندونو خیلی عمیق تراشیدم. دفعه بعد ممکنه اکسپوز بشه»
آقای رحیمی تشکر کرد و بیرون رفت. نیم ساعت بعد، مردی جا افتاده، داخل شد و سلام کرد.
-« خانم دکتر سلام عرض کردم. غرض از مزاحمت اینه که جرمگیری کنم»
دکتر سالمیان باشه ای گفت و ازداخل فور، آیینه و سوندی برداشت و به مرد تعارف کرد روی صندلی یونیت بنشیند. دندانهای مرد، جرم زیادی نداشت و مانند همه سیگاریها، لکههای زرد رنگی روی مینا نشسته و بد منظرش کرده بود. دکتر نگاهی به مرد انداخت و گفت:
-« خوشبختانه جرم زیادی نداره. رنگی شدنش مال سیگاره. دفترچه دارین ؟»
-« دارم، همرام نیستش. شما آزاد حساب کن»
-« آزاد هفت تومنه. ولی چون جرمش کمه، من با بروساژ واستون پنج تومن حساب میکنم. اشکالی نداره؟»
مرد سینه اش را جلو داد. با این کار، شانههایش به طرف عقب کشیده شد و شکمش از زیر پیراهن برجستهتر بیرون زد. با بینی پهنش هوا را از ریه به درون فرستاد و از دهان بیرون داد:
-« خانم دکتر، اصلن پولش مهم نیست. همین که خدمت رسیدم، آشنا شدیم، یه دنیا میارزه»
دکتر سر قلم کویترون را نصب کرد، وسایل جرم گیری را آورد و به کار پرداخت. مرد در تمام زمان جرم گیری، با چشمان گود افتاده خمارش، دندانپزشک را که زیر عینک پهن ارزان قیمت و ماسک و مقنعه و محافظ صورت و پیشبندی که به دور کمرش بسته بود به فضا نوردان شباهت داشت، با لبخند نگاه میکرد. پس از پایان گرفتن کار جرم گیری، مرد، پنج برگ هزار تومان از جیبش در آورد، روی میز گذاشت و تشکر کرد. دکتر کارت ویزیتی را که به تازگی چاپ کرده بود به مرد نشان داد و گفت:
-« بفرمایید، این هم کارت ویزیتم»
مرد خنده ای کرد و گفت:
-« خانم دکتر لازم به معرفی نیستش. ما دورا دور وصفتونو از آقای مهندس شنیده بودیم. حالام که خدمت رسیدیم، آشنا شدیم. ماشاالله سلیقه مهندس عالیه. کارتونم خوب بود. حرف نداشت.»
عرق سردی به چهره دکتر سالمیان نشست و احساس کرد رنگش دگرگون شده است .دستپاچه شد:
-« خیلی ممنون، ایشون لطف دارند.»
مرد خنده ای کرد و گفت:
-« خدا وکیلی مرد خوبیه. همه ازش راضین. الانه تو راسته بازار رو سرش قسم میخورن.»
دکتر دوباره تشکر کرد و وقتی مرد بیرون رفت، پر کردگی کلاس یک دندانی یادش آمد که آمالگامش بدون علت مشخص، میافتد! وحشت زده به راهرو خیره شد و آرزو کرد صاحب آن دندان، دیگر هیچ وقت در مطب پیدایش نشود.
۲
نزدیک ظهر، معمولن دیگر کسی به مطب نمیآمد. ولی آن روز ساعت ۵/۱۱ ناگهان مطب شلوغ شد. اول، دو زن جا افتاده، بعد یک پیر زن و پیرمرد با چهره ای عبوس و لبی خندان و به دنبالشان زن جوانی با چهار بچه حدود۵-۳ سال به درون آمدند.
هنوز جا به جا نشده بودند که دو دختر جوان نیز شتابان به این جمع اضافه شدند. دکتر سالمیان با تعجب به آنان نگاه کرد. کسانی که وارد شده بودند، هاج و واج به در و دیوار نگاه میکردند و مانند توریستی که برای اولین بار اثری باستانی را دیده باشد، همه وسایل مطب دندانپزشکی برایشان تازگی داشت. پیرزنی سرزنشگرانه نالید:
-« خدا بیامرز پدرم ۹۰ سال عمر کرد، یه بار پاش به این جور جاها وا نشد. جوانای حالا قرت و زرت میان دندان میکنن.»
بچه ای که روپوش مدرسه ای تنش بود، با اشاره به دندانپزشک، رو به مادرش کرد و آهسته پرسید:
-« خودشه؟ همینه؟» و چون صدای هیس از همه طرف بلند شد، لب گزید و به دندانپزشک خیره شد. پیرزن با برافروختگی رو به دیگران کرد و گفت:
-« وختی میگم بچه ره این جور جاها نیارین همینه دِگِه.»
دکتر با تعجب رو به آنان کرد و پرسید:
-« شماها کجا رو میخواستین ؟»
زنها به یکدیگر نگاه کردند. یکی از آنان که زباندارتر به نظر میرسید پرسید:
-« دکتر شمائی»
دکتر سالمیان با سر، پاسخ مثبت داد و چون کس دیگری حرف نزد و احساس کرد همه با چشمان کنجکاو هر حرکتش را دنبال میکنند، پرسید:
-« مریضتون کیه؟»
پیرمرد خنده بمیکرد و گفت:
-«دخترم! فرقی نداره. انشاءالله همه مریضتون میشیم.»
دکتر دوباره پرسید:
-« خوب، دندون کی درد میکنه؟»
در یک آن همهمه مطب را پرکرد. زن جوانی که ابرویش را کمانی گرفته و با رژ لب،گونه اش را نارنجی کرده بود و با آرایش غلیظ، صورت گرد و پرگوشتش ، انار سرخ کاشمر را به یاد میآورد، چادر مشکی نازکش را جابه جا کرد و با کمی ادا گفت:
-« اگه آقا جون اجازه بده، میخام خانم دکتر دندونای پسرمو ببینه.»
پیرمرد خوشش آمد و دستش را تکان داد.
پسر بچه ای که از هنگام ورود، آرامش و قرار نداشت و با ضربه زدن به روی بخاری، صدای نکن نکن همه را در آورده بود، گریه سر داد و عقب عقب رفت. زن جوان دو باره خودش را تکان داد. با این حرکت، صدای النگوهای هر دو دستش بلند شد و سه ردیف گردنبند طلائی پهن دور گردنش بیرون زد:
-« آقا جون، آقا جواد از آمپول میترسه. از هیچی نمیترسه. فقط از آمپول میترسه. ماشاءالله سر نترسی داره.» و انگار بخواهد دیگران را توجیه کند، ادامه داد:« بزرگتر بشه خوب میشه، هر چی باشه یه دونه پسره» و بعد رو به پیرمرد کرد و پرسید:
-« اجازه میدی من برم؟» و منتظر پاسخ نماند و چابک و سبک روی صندلی یونیت نشست.
اول، زن میانه سال، بعد پیرزن و سر آخر هم دختر جوان جلو آمدند و پشت صندلی، رو به دندانپزشک ایستادند و به دستش چشم دوختند. دکتر سالمیان که کلافه شده بود، صدای اعتراضش بلند شد:
-« لطفن بفرمایید بیرون. من جا ندارم بایستم. لازم شد خبرتون میکنم»
دختر جوان رنگش پرید، با ناراحتی کنار رفت و کمیدورتر ایستاد. پیر زن کمیمکث کرد، نگاه غضبناکی به دندانپزشک انداخت و با قهر بیرون رفت و وقتی به پیرمرد که روی صندلی راهرو چرت میزد رسید، با ناراحتی گفت:
-« قیافهش بدک نیسته. میشه باهاش غذا خورد. اخلاقش تنده، هی..!» و چشمش را نیمه باز روی هم خواباند و سرش اندکی رو به بالا به سمت راست، چند بار بالا و پایین رفت و چین، همه چانه اش را پوشاند و لب پایینش جلو پرید.
پیرمرد لحن آشتی جویانه ای به کلامش داد و با ملایمت گفت:
-« عیب نداره. امیر آقا درستش میکنه. خدا بیامرز قدسی خانم بدتر بود. آخرش دیدی چقدر خوب شد.» و با خودش نجوا کرد:« معلومه امروز آگاه شده، آمده، خدا بیامرزدش از بس خوش ذات بود.»
دکتر سالمیان که از گفتگوی دیگران سر در نیاورده بود، آیینه را برداشت و از زن جوان پرسید:
-« کدوم دندونتون ناراحته؟»
-« دستتان درد نکنه. دندانمه معاینه کنین.»
دکتر سالمیان همه دندانها را با دقت معاینه کرد. کاملن مشخص بود که زن به دندانهایش رسیده و مرتب مسواک میزند. چند دندان پر شده، نشان میداد که زن با دندانپزشکی آشناست.
-« خوبه، آفرین. به بهداشت دهنتون خوب رسیدین. ایکاش همه این جوری بودن.»
زن که از تعریف دندانپزشک در حضور دیگران خوشش آمده بود، دست او را گرفت و گفت:
-« آخه من از اول میدونستم توی طالعمون یه دندانساز هم هست.»
زن میخواست باز هم توضیح دهد که زن میانه سال دستش را بالا آورد و انگشت اشاره اش را به لب چسباند و گفت:« هیس. بده!». زن از روی صندلی بلند شد، تشکر کرد و کنار دندانپزشک ایستاد. دیگران به یکدیگر نگاه میکردند و حرفی نمیزدند. دکتر به آرامی پرسید:
-« کارتون همین بود؟ فرمایش دیگه ای باشه!»
دختر جوان خودش را جمع و جور کرد و با لحنی که سعی میکرد به گویندههای تلویزیونی شباهت داشته باشد گفت:
-« باز هم انشاءالله افتخار حضور پیدا میکنیم.»
پیرمرد بلند شد، نگاه مهربان و خریداری به سرتا سر قامت دکتر انداخت و گفت:
-« خوشبخت باشی انشاءالله» و با صدای رسایی به دیگران فرمان داد: « بریم !» و راه افتاد. دیگران هم با شادی خداحافظی کردند و به دنبالش راه افتادند. زن میانه سال آنقدر ایستاد تا آنان از در بیرون رفتند. سپس رو به دکتر سالمیان کرد و آهسته با صدایی نجوا مانند گفت:
-« خانم جون. این جوری نگاشون نکن، مردمان ساده ای یند. خانواده نجیب و خوبیند. بعدن انشاءالله خودت میبینی.»
دکتر سالمیان هاج و واج نگاهش میکرد. از رمز و اشاره زن چیزی سر در نیاورده بود. میخواست چیزی بپرسد که زن با عجله بیرون رفت. پس از رفتن زن ،دکتر یادش آمد حواسش پرت شده و پول ویزیت نگرفته است.
۳
وقتی مطب بدون مراجعه کننده میماند، درو دیوار، انسان را میگزد. دندانپزشک انرژی پر ارزش انسان پرورده ای را میبیند که در تاریکخانه فراموشی ذره ذره وجودش و حاصل تلاش بهترین سالهای جوانی اش، بی بهره مانده و نابود میشود. فضای مطب را افسرد پر میکند.
از ساعت ۸ صبح تا ساعت ۵/۱۲ کسی مراجعه نکرد. دکتر سالمیان در مطب را بست و به سوی خانه راه افتاد. به مغازه پدرش که رسید یک لحظه ایستاد تا سلام کند. پدرش با دیدن او، زودتر سلام کرد و با دستپاچگی گفت:
-« برو خانه،کارت دارن».
در گذشته هرگاه پدر، این کلمات را به کار میبرد، حتمن منظور بدی داشت. زمانی که هنوز باز نشسته نشده بود، این جمله یعنی کتک با کمربند، ولی وضع تغییر کرد و به خصوص پس از سکته قلبی، پدر نرم خوتر شد. به خانه که رسید، مادرش که دم در نشسته بود، با نگرانی جلو آمد و پرسید:
-« آقا جون دیدت؟»
دکتر با سر پاسخ مثبت داد و با تعجب پرسید:
-« اتفاقی افتاده؟ آقا جون هم نگران بود.»
مادرش سعی کرد خونسرد باشد. لبخندی زد و گفت:
-« نه، ناراحت نباش. انشاءالله که خیره.»
دکتر میخواست باز هم چیزی بپرسد که دید پدرش شتابان به سوی خانه میآید. در را باز کرد و داخل شد. پدر آمد. این طرف و آن طرف رفت، با خودش نجوا کرد، ولی حرفی نزد.
سرسفره ناهار، همگی ساکت بودند. دکتر سالمیان کمی برنج برای خودش ریخت و با دلخوری گفت :
-« اصلن اشتها ندارم. نمیدونم چم شده»
خواهر کوچکش که دو روز پیش بیمار شد و اجازه نداشت از خانه خارج شود، عروسکش را بغل برادر شیر خواره اش گذاشت و با شیرین زبانی بچههای دبستانی گفت:
-« من میدونم. خواستگار آمده.»
مادر چشم غره رفت ولی دیگر دیر شده بود. دو خواهر راهنمایی و پیش دانشگاهی، با شیطنت خنده ریزی کردند و به یکدیگر چشمک زدند. پدر سرش را پایین انداخت، لقمه ای فرو داد و نوک انگشت پایش را که زیر سفره میگذاشت با دستش جابهجا کرد و در حالی که دندان مصنوعی لقش را با زبان محکم میکرد، نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-« مادرت بهت میگه. مردم خوبی اند. بازم میل خودت. از ما گفتن»
دکتر سالمیان از کودکی معنای« بازم میل خودت» را میدانست. پدرش هر وقت میخواست کاری انجام شود ولی مسئولیت به گردنش نیفتد، از این عبارت استفاده میکرد. میل خودت یعنی: « اگر کاری ره که میگم انجام ندی، عقوبتشه میبینی». ولی اگر کار انجام شد و مشکل پیش آمد، آن وقت جواب از پیش معلوم است:« خودت خواستی»
دکتر با نگرانی به پدر و مادرش نگاه کرد و حرفی نزد. مادرش که دیگر نمیتوانست بیشتر خودش را کنترل کند، با جملههای گسسته گفت:
-« فاطی خانمه میشناسی. زن ابراهیم آقا. صابخانه مغازه آقا جون. آمده بود پیش من و آقا جون. با ما صحبت کرد. پسره مهندسه. تو هم دیدیش، مریضت بوده. خانواده ش هم دیدنت. آمده بودن پیشت. تو ره خیلی پسند کردن. گفتن اگر راضی میشی پا پیش بذارن. اگرنه، نیان بهتره. واسه پسرشان بد میشه!»
دکتر با دلخوری نگاهش کرد و با صدایی آهسته گفت :
-« من که نمیشناسمشون، ندیدم.»
مادر خنده ای کرد و گفت:
-« ای دختر بی عقل، چطور ندیدیش. قدش بلنده، چار شانهیه، موهاش… هنوز نریخته. جا افتادهیه. دماغشم مثل آقا جون خال داره.»
خنده بلند دکتر سالمیان مردمکهای منتظر اطرافیان را به واکنش وا داشت:
-« مامانی، تو هم با این نشونی دادنت. من چه میدونم کیه»
-« وا چطور ندیدیش، مگه چند تا مریض داشتی که بخوای نشناسیشان، آقا جون با این سن و سال همه مشتریهاشه میشناسه… آمده پیشت دندان پر کرده.» و با خنده ادامه داد:« فاطی خانم میگفت: امیر آقا اون چیزایی ره که مهناز جون توی دندانش گذاشته بود در مییاورده که بازم بره مطب بیشتر با هم آشنا بشن.»
دکترسالمیان جیغ کوتاهی کشید و با شادی گفت:
-« آها، یادم اومد. آقای رحیمی رو میگین، اون که همسن آقا جونه.»
پدر که تا این لحظه ساکت مانده بود، تکانی خورد و با عصبانیت گفت:
-« بیخودی عیب رو سرمردم نذار. اگر نمیخای بگو نمیخام.»
دکتر جا خورد و باتردید گفت:
-« آخه من که نمیشناسمشون. گیرم دندونشو درست کرده باشم، از کجا بدونم کیه»
مادر میخواست حرفی بزند که پدر با خشم به او نگاه کرد و گفت :
-« این کارا، کار ماست. ما باید ببینیم پسره کیه. تحقیق کنیم، پدر مادردار هست یا نه. یه وختی معتاد نباشه، بیکار نباشه. تو جوانی از کجا بدانی» و لحنش اندکی آرام شد و ادامه داد :« من خودم پدرشه میشناختم…( زیر لب خدابیامرزی گفت). برادرشم میشناسم. همه شان بچههای اهلی اند، کاسبند. اما این یکی، یک چیز دیگهیه. فاطی خانم خیلی تعریف کرد. خواستگاری هر کی بره نه نمیگن. حالا شانسمان آورده، چشمش تو ره گرفته!..». پدر دستش را روی قلبش گذاشت و با ناراحتی زیر لبی ادامه داد: «استغفرالله، دختر عقلت کجا رفته»
دکتر سالمیان با تعجب به پدرش نگاه کرد و گفت:
-« آقا جون، مگه شما نمیگفتین آرزوتونه یه روزی داماتون دکتر باشه. میگفتین آقا رضا پور، وقتی به داماداش میرسه، یه دکتر میبینه، ده تا دکتر از دهنش در مییاد ! خوب حالا که…» و حرفش را نیمه کاره برید.
پدر سری تکان داد و با دلخوری تسبیح اش را برداشت و ادامه داد:
-« به ما بدبختها خوشی نیامده. پارچه بخت ما ره از ازل سیاه بافتن. از صبح تا شب جان کندم که سر پیری راحت باشم، حالا هم…»
پدر ادامه نداد. دکتر سالمیان هم سکوت کرد. مادر که منتظر فرصت بود، فضای سنگین را شکست و گفت:
-« حالا عجله ای نیست. گفتن دو سه روزی وقت میدن فکرامانه بکنیم.»
دکتر سالمیان بیش از این توان نشستن نداشت. دلش میخواست بعد از غذا بخوابد و دو باره به مطبش برگردد تا شاید مراجعه کننده ای داشته باشد. مادر که با دقت هر حرکت دخترش را وارسی میکرد، زیر چشمیبه پدر نگاه کرد و گفت:
-« آدم جوان، قول و قرار زیاد میذاره، ولی عروسی کردن یه چیز دیگه یه» و وقتی چشمهای از حدقه در آمده پدر را دید، با شتاب حرفش را لاپوشانی کرد:« البته، مهناز جون وضع تو فرق میکنه. ماشاالله همه از سنگینی و نجابتت تعریف میکنن. ماها ره سرافراز کردی. خدا شاهده پدرت همیشه سر نماز دعات میکنه، میگه انشاءالله بچههای دیگه هم مثل مهناز درسخان بشن. تو واسه فامیلمان الگویی».
پس از سکوتی طولانی، دکتر سالمیان به گوشه اتاق رفت و دراز کشید، اما پدر و مادر، نشستند و گذشته را مرور کردند. پدر گفت :« چقده بدبختی کشیدم. گفتم مهناز بزرگ بشه به جایی برسه دست بچهها ره بگیره. من که سکته ای شدم معلوم نیست تا کی زنده باشم» و برای آن که جلوی زنش کسر نیاورد، ادامه داد: ما که خدا ره شکری به کسی احتیاج نداریم. بازنشستگی خودمانه داریم. از قدیم گفتن داماد اول آدم مثل پسر خود آدمه. من همه شانه میشناسم. مردمان خوبیند.»
مادر دنبال حرف پدر را گرفت:
-« از اولش میگفتم یک روزی مهناز جانم دست خواهر برادرشه میگیره. ما نباشیم هم غم نداریم. عمه خانم راه میره میگه، یک عروسی برای مهناز جون بگیریم سران داشته باشه کران نداشته باشه.» و سر درد دلش باز شد: « همه جوانیمه فدای بچهها کردم. خدا ره شکر، بچههای خوبی تربیت کردم. همه ازشان تعریف میکنن. افتخار فامیلمانن. مهناز جانه شوهر بدیم سر بلندترم میشیم.»
پدر، نگاه سپاسمندانه ای به مادرکرد و با صدایی بلند طوری که حتمن به گوش همه بچهها برسد گفت:
-« خیلی بد وضعیه. اصلن کاسبی نمیچرخه. یک روزی دکتر که میگفتن همه خبردار وامیستادن. حالا از صبح تا شب، یک مریض هم گیرشان نمییاد. بانک هم بهشان وام نمیده.»
مادر که طعنه را متوجه دخترش دیده بود، به تندی گفت:
-« چره گیرشان نیاد. همین دکتر بهداد. مطبش نمیشه راه رفت. سر، سر و کلاه ، کلاه. از دهات پرسان پرسان میان پهلوش. کور، کچل، لنگ، کلیه، چشم و چه میدانم دیگه چی! همه جور آدمی میاد. از این ور نیامده از آن ور با دو تا چرک خشک کن خوب میشن. ماشاءالله دستش خیلی سبکه.»
پدر، مسالمت جویانه سری تکان داد و گفت:
-« همه فامیله اون ختنه کرد. ماشاءالله فامیل دار هم هست. فامیلاشم همه آدم درست و حسابیند. پولشان از پارو بالا میره» و با تاکید ادامه داد: « دکتر اگر فامیل دار نباشه بازارش کساد میشه»
آن دو گفتند و گفتند و باز آن چه را گفته بودند از سر گرفتند تا سرانجام خوابشان برد. دکتر سالمیان با آشفتگی بلند شد. مانتواش را پوشید تا به مطب برود. توی حیاط، خواهر دبیرستانی اش خود را به او رساند و آهسته گفت:
-« مهناز جون، اینا رو ول کن. تو عالم خودشونن. خیال میکنن همه چی پوله» و مانند همیشه با صدای نرم و دلنشین، آوازی را که او دوست داشت شروع کرد:
-« عاشق آن باشد…».
دکتر سالمیان دوام نیاورد، با شتاب در را باز کرد و بیرون رفت. در دلش پیشلرزههای یک آتشفشان، انفجار مهیبی را هشدار میداد. احساس میکرد پدر و مادرش قول و قرارشان را گذاشته اند و آن چه میگویند، نمایشی بیش نیست.
در مطب، نشست و فکر کرد. به راستی زندگی سختی را گذراند تا دندانپزشک شد. ۱۲سال تمام شاگرد اول بود. از کنکور به آن سختی گذشت و پنج سال و نیم، شبانه روز با دلهره و اضطراب درس خواند. پزشکی یک علم مجرد نیست ، مجموعه ای از علمهایی است که فراگیری هر یک به تنهایی انرژی و زمان بسیار میطلبد. تا مدرک پزشکی را به جوانی بدهند، پیر شده است. مدرکش را گرفت اما، حسرت بسیاری از آن چه وجودش میطلبید، در دلش باقی ماند. نشاط کودکی، شور و حال نوجوانی، رویاها و طغیانهای جوانی، همه و همه در گوشه خانه و لای کتابهای درسی و زیر خرواری از نمرههای بیست، پژمرده شد و از میان رفت و جز تلی از عقدههای وا خورده در دلش باقی نگذاشت. پدر و مادرش میخواستند از او یک دکتر بسازند که ساختند. این که او چه بهایی بابت این آرزوی کارمندی جزء که با حسرت و تحسین به مدیر کلش نگاه میکرد، پرداخت، در هیچ کجا به حساب نیامد. زمانی که همه سازواره اش رشد میکرد و او را مانند همه همسالانش به ورزش، نشاط، شیطنت و تفریح میخواند، فریاد پدرش او را بر جای میخ کوب میکرد:« بشین! درسته بخان!». اکنون نیز برایش شوهری پیدا کرده اند تا انتظار اقتصادیشان از داماد برآورده شود. آیا او به راستی حق نداشت یک بار هم شده قیام کند و برای اولین بار بگوید برای همسفری زندگیش چه کسی را میخواهد انتخاب کند؟ دلش میخواست، ولی شجاعت نداشت برای رسیدن به هدفش مبارزه کند. مطب خالی بود. کمتر کسی به یک دندانپزشک جوان آن هم زن، مراجعه میکرد. پدر و مادرش اجازه نمیدادند او به شهر دیگری رفته و کار کند.
-« دختر بره تنهایی شهر دیگه کار کنه. همینم مانده. بگو کلاه بی غیرتی سرت بذار راحتم کن!»
اگر چند ماه دیگر به همینترتیب میگذشت، مجبور میشد مطب را تحویل دهد. مطب با تمام تجهیزاتش به یکی از دندانپزشکان شهر که برای گرفتن کارت سبز به آمریکا رفته بود تعلق داشت. فعلن هم پول نداشت تا مطبی مستقل بخرد. بانکها هم حتی با بهره ۲۵درصد به راحتی به دندانپزشک وام نمیدادند و باز پرداخت کوتاه مدت قسطها نیز دشوار بود. تامین اجتماعی و بهداری هم استخدام نمیکردند و اگر هم ردیف استخدامی پیش میآمد،کسان دیگری بودند که اولویت داشته باشند. مؤسسهها و شرکتهای دولتی و خصوصی قراردادهای جدا گانه ای با تعرفههای بسیار پایینتر از قیمت بیمه، با پزشکان مورد توجه خودشان میبستند و پزشکان هم در نبود تشکیلات صنفی پزشکان، قادر نبودند از دستمزد واقعی خودشان دفاع کنند. بیمار آزاد عملن کم بود و سالها طول میکشید تا سرانجام تواناییهای علمیپزشکی موجب اعتماد مردم به او شود.
راه رفت و فکر کرد و اندوهی بزرگ وجودش را فرا گرفت. هوا داشت تاریک میشد که مردی سالمند وارد شد و سلام کرد.
-« سلام آقا بفرمایید»
مرد با شادابی روی صندلی یونیت نشست:
-« خانم دکتر، این دندان جلوی منه درست کن!»
دندان دوم سمت چپ بالایش از کنار، پوسیدگی داده بود. دکتر سالمیان با دقت و حوصله همه سطحهای دندان را معاینه کرد و گفت :
پوسیدگی عمیقه ، احتمالاً به عصب رسیده . آب سرد ناراحتتون میکنه؟»
مرد سری به علامت نفی تکان داد و گفت:
-« نه خانم دکتر اصلن»
دکتر جمله همیشگی اش را تکرار کرد:
-« خوب، میخاین درستش کنین دیگه؟» و وقتی مرد با سر رضایت داد، لامپ یونیت را خاموش کرد و گفت:« باشه، برین یه عکس از دندونتون بگیرین. میخام ببینم پوسیدگیش چه وضعی داره!»
مرد با تعجب نگاهی به دندانپزشک انداخت و با لحن فتنه انگیزانه ای پرسید:
-« خانم دکتر مگه خودتون عکس نمیگیرین. جاهای دیگه دکترا خودشون عکس میگیرن.»
دکتر سالمیان سرخ شد و پوزش خواهانه گفت:
-« نه خیر، من دستگاه ندارم. هنوز نخریدم.»
مرد خود را به نادانی زد:
-« واسه چی نخریدین؟ مگه خیلی گرونه؟»
-« آره، تقریباً یه میلیون تومنه.»
مرد منتظر نماند:
-« میدونم، من باباتونو دیدم. واقعن زحمت کشید تا شماها رو بزرگ کرد. خیلی به گردنتون حق داره.»
دکتر سالمیان تشکر کرد:« ببینید… خوب… هنوز معلوم نیست اینجا بمونم.»
مرد با تعجب لب پایینش را به شدت روی لب بالایش فشار داد و گفت:
-« مگه میخاین از اینجا برین؟ باباتون که چیزی نگفت.»
_« نه. همین جوری گفتم. آخه اینجا دکتر خیلی زیاده. منم که تازه اومدم.»
مرد لحن دلجویانه ای گرفت:
-« ناراحت نباشین. کم کم شلوغ میشه. یه روز میشه ما، یه ساعت دم در بشینیم تا نوبتمون بشه.». بعد انگار مطلبی یادش آمده باشد پرسید:« تلفونتون چنده؟»
دکتر رنگ به رنگ شد و آهسته گفت:
-« تلفن دکتر اجاره ای بود، موقع رفتن پس داد. فعلن اداره مخابرات تلفن نمیده. بازار آزادم که خیلی گرونه.»
مرد که هدفش از پرسش گوناگون، رسیدن به همین هدف بود، با زرنگی گفت:
-« ای بابا…تلفن واقعن واجبه. بدون تلفن که نمیشه مطب داشت. شما اگه بخاین من همین الان یه دونه شو جور میکنم.»
دکتر سالمیان سرش را پایین انداخت:
-« من …نه … الان که وضع مالیمون اجازه نمیده.»
-« به! شما با این کارا، کار نداشته باش. تلفونو بگیر پولشو هر وقت داشتی بده. قسطی بده. ما که عجله نداریم.»
دکتر سالمیان با سوءظن به مرد نگاه کرد:
-« مگه تلفن هم قسطی میشه؟»
-« چرا نمیشه. تا آدمش کی باشه. الان قیمتش ۲۰۰تومنه. ماهی ۱۰تومن بدی، دو ساله پولشو دادی. تا میای بجنبی قسطا رو دادی تلفن واست مونده» و وقتی سکوت دندانپزشک را دید،گوشی تلفن همراه را از جیبش در آورد و شماره ای گرفت:
-« شاگردمه، الان ردیفش میکنم.» و با گفتن چند جمله کوتاه، گوشی را در جیبش گذاشت و گفت:«بنگامون سر همین خیابونه. فردا صبح یه تک پا بیا بنگاه سند شو امضاء کن. من همین الانه دستور دادم یه تلفن واست بفرستن.»
دکتر سالمیان تشکر کرد:
-« ماهی ۱۰ هزارتومن خیلی زیاده. تلفن باشه واسه بعد.»
مرد نگذاشت تردید دکتر ادامه پیدا کند:« شما کارِت نباشه. ندادی هم، ندادی. جای دوری نمیره.»
-« ممنونم. بی زحمت عکس که گرفتین بیارین دندونتونو درست کنم.»
مرد نسخه را گرفت، تشکر کرد و هنگام بیرون رفتن گفت:
-« آها، راستی ، وقت نمیکنی بیای، با بابا صحبت میکنم بیاد. بازم اگه امری داشته باشی در خدمت حاضرم» و با صدایی نجوا مانند ادامه داد: « مهندس واقعن به گردنمون خیلی حق داره. یه شماره روند واستون نگه داشتم.»
دکتر سالمیان که از ابتدا متوجه اصرار مرد نمیشد و نمیفهمید چرا با این قیمت و با این تسهیلات غیرعادی تلفن را به او واگذار میکند، به علتش پی برد و خنده اش گرفت:
-« پس حالا تلفن هم شیر بها میدن!»
دلش میخواست دوستان همخوابگاهی اش بودند وماجرای خواستگاری را تعریف میکرد و میخندیدند، ولی پس ازچند دقیقه، دوباره افسردگی به سراغش آمد و به تدریج باورش شد که دارند شوهرش میدهند. به غرورش برخورد:
-« میرم خونه وهمه چی رو خراب میکنم. از این شهر میرم. از این کشور میرم». و پس از مدتی به تدریج آرام شد. آمدن یک بیمار، رویاهای شورشی اش را در فضای مطب به بند کشید.
۴
دیگر واقعن کلافه شده بود. انگار مطب را جادو گری پیر، نامرئی کرده بود. هیچ بیماری نه مطب را میدید و نه به یادش میآمد چنین جایی هم وجود دارد. آنان که برحسب اتفاق میآمدند، به بیماری آلزایمر دچار میشدند و یادشان میرفت نشانی را به دیگران بدهند. حاضر بود رایگان کار کند تا دستکم کاری انجام داده باشد. بنابراین، وقتی یک زن و مرد میانه سال، سرزنده و خندان وارد مطب شدند و سلام کردند، دکتر سالمیان نتوانست خوشحالی اش را پنهان کند.
-« بفرمایید تو، خوش آمدید.»
زن ومرد یک راست به طرف صندلی رفتند و با گفتن جمله « امان از پیری» ولو شدند. دندانپزشک نگاهشان کرد و چون آنها فقط به یکدیگر نگاه میکردند و هر کدام با چشم و سر دیگری را به سخن گفتن دعوت میکرد، پرسید:
-« فرمایشی داشتید؟»
مرد سکوت کرد و زن با شیرین زبانی گفت:
-« کار نداشتیم. آمده ایم آشنا بشم.» و پیش از این که دندانپزشک واکنش نشان دهد، ادامه داد: « ما از دوستان مهندسیم. آمدیم ببینیم نظرت چیه.»
دکتر سالمیان با تعجب پرسید:
-« نظر من؟ راجع به چی؟»
مرد که کم حوصله به نظر میرسید، رو به زن کرد و گفت:
-« تو هیچی نگو. با این گفتنت. بذار خودم میگم.» و پس از این که یک صندلی به دندانپزشک تعارف کرد و مانند همه روستاییان، آن قدر بفرمایید گفت تا دندانپزشک مجبور شد بنشیند، ادامه داد: « والدینت با مهندس راضیند. انشاءالله مبارکاد باشه. ولی مهندس میگه ، اول خودش باید رضایت بده.» و وقتی تعجب دکتر سالمیان را دید، با غرور و افتخار گفت:« مهندس خیلی امروزیه. به ما دهاتیها نمیخوره. اخلاقش عین آلمانیهاست.»
دکتر سالمیان نگاهشان کرد و حرفی نزد. میترسید با اظهار نظرش سوء تفاهم ببار بیاورد. این چند روز چنان گیج شده بود که نمیتوانست تصمیم بگیرد.
مرد بدون این که مکث زیادی بکند مثل شاگرد مدرسه ایهایی که درسشان را در خانه از بر میکنند و جلوی تخته سیاه یادشان میرود گفت:
-« آره…میخواستم بگم…مهندس مرد خود ساخته ایه، واقعاً زحمتکشه، حاج ابراهیم که مرحوم شد…»
زن، با شنیدن نام مرده، خدا بیامرزی فرستاده و مرد نیز که حواسش پرت شده بود، زیر لب زمزمه ای کرد و ادامه داد:
-« اون خدا بیامرز ارث و میراث خودشه به ۸ تا دختر و پسر و مادرش داد. سهم زن اولش که بچه دار نمیشد خودش داد که بینشان اختلاف نیفته. برادرای امیر خان، قدر پول ره ندانستن و کاره ای نشدن، اما امیر خان اهل زندگی بود. کلاته ره برای خودش نگا داشت. زمینای برادر خواهراشم خرید. حتی یک چیزی هم بالاش داد که نگن ارزان خرید. حالا که زمین گران شده میگن امیر سرمان کلاه گذاشت. میدانست زمین گران میشه حرفی نزد … وختی گران خرید خوبه بود. حالا بده شده!»
زن که ساکت نشسته بود، ناراحت شد و گفت:
-« میگن که میگن. مرد که نباید به حرف زنا گوش کنه. این همه پول داشتن چکارش کردن. حالا چشمشان به مال امیر خانه»
مرد که دوباره حواسش پرت شده بود، کمیسکوت کرد و ادامه داد:
-« آها ،… حرفی نزد، امیر آقا کله اش کار میکنه. وختی زمینا ره خرید همه گفتن خریت کرد. به هیشکی نقشه شه نگفت. ایستاد سر زمین و کلات ره آباد کرد…»
زن هیجان زده شد و گفت :« بگو ،بگو، آمده بودن سرِ زمین…»
مرد با سر اشاره ای کرد وگفت:« باشه… یک روز از طرف اداره کشاورزی آمده بودن بازدید. امیر خان یک لباس سربازی تنش بوده، داشته هال میکاشته. از امیرخان میپرسن: مهندس کجاست؟ میگه شما بشین الانه برمیگرده. فوری میره لباسشه عوض میکنه، بر میگرده. مامور بانک ایشان ره میگه: شما چره ازکارگرای افغانی دارین؟ امیر خان جا میخوره و میگه: ما این جا افغانی نداریم. مامور اداره میگه چطور ندارین، خودم یکیشانه دیدم. حالا نگو مهندسه با افغانی اشتباه گرفته»
مرد نگاهی به زن انداخت و زن که ظاهرن خودش را با تماشای در و دیوار مطب سرگرم میکرد، چادرش را کمیجا به جا کرد، خندید و گفت:
-« واقعن زحمت کشید. عزیز آقا میگه ، با چه زحمتی چاه زد. زمین ره آباد کرد. باغ درست کرد و …» دنباله حرف یادش نیامد!
مرد نگاه غضبناکی به زن انداخت و با لبخند فاتحانه ای گفت:
_« امیر آقا با چند نفر آشنا بود. دوندگی کرد. چقده مهمانی و چشم روشنی داد تا جاده آسفالته ره از کنار زمینش رد کنن. زمینش شد قیمت طلا. ییلاق درست و حسابی. امیرخان واقعن زرنگه. کارائی میکنه که آدم اصلن نشنیده. چند تا قهوه خانه و دوکان کنار قنات ساخت. یک چلوکوبابی زد به چه خوش مزگی! کنارشم یه نانوائی درست کرد. لواشهای محلی ره فرستاد گنبذ. یه نفرم پیدا کرد لواشا ره از اتوبوس بگیره به دوکانای گنبذ بده بفروشن. کارش خیلی گرفت. برقم تو آبادی کشید. چقده دوندگی کرد.اینور برو، آنور برو. به این برس. به آن برس. خدا خیرش بده. همه دعاش میکنن. جوانیشه سر این کارا گذاشت!»
زن که ظاهرن به حرفش گوش نمیداد، پلکهای خوابیده اش را بلند کرد و با چشمان سیاه گشاد شده اش چشم غره ای به مرد رفت و با لحن کشداری گفت:
-« ماشاالله الانم جوانه. از کسی کم نمییاره!».
مرد که متوجه دسته گلش شده بود و آب رفته را نمیتوانست به جوی باز گرداند به مِن من افتاد و راه چاره را در ادامه حرفش دید:
-« آره…بعدش هر چی داشت فروخت. همه فکر کردن به سرش زده. آفتاب زیاد به کله ش خورده خل شده. میگفت: حوصله ماندن ندارم. میخام برم خارج. تو نگو اینها حقه بود. با یه مهندس ساختمان که از خارج آمده بود دوست شد. از بانک وام گرفت خانه ساخت، فروخت. خودشم شد یک مهندس درست و حسابی. توی همین خیابان چند تا خانه ساخت. چه خانههائی. همه مهندسی ساز. ماشاالله الانه وضعش توپِ توپه. همین چند سال پیش، یک ماشین خشکبار زد فرستاد گرگان. راننده وانت از گردنه خوش ییلاق که رد میشه، هوس میکنه زرشک بچینه. زنش حامله بوده ویار زرشک داشته. راننده همین جور که سرش به زرشک چینی بنده، ماشین راه میافته. راننده میدوه به طرف ماشین. ولی ماشین چپه میشه میافته ته دره. جعبهها یکی یکی پرت میشن. دهاتیها میان هر چی دم دستشان میرسه جمع میکنن میبرن خانه خودشان.
خبر که به امیرخان میرسه میگه خدایا توبه. چه گناهی کردم که باهام این جوری کردی… چیز دیگه نمیگه. کسی ره نفرستاد خشکباره جمع کنه. میگه هر کی خورد نوش جانش. حلالش باشه. به راننده هم نمیگه بالا چشمت ابروست. من خودم جلوی مغازه بودم. راننده آمد. سرشه پایین انداخت. گفتش: میخای منه بندازی زندان صاب اختیاری. امیرخان بوسیدش گفتش: خداره شکر سالمی. برو بازار نیم کیلو زرشک بخر ببر زنت بخوره ویارش بشکنه. خوب نیست چشم به راه بمانه. به این میگن ارباب منشی. !» و دستش را نیمه بالا برد و چند بار رو به خودش تکان داد و بعد وقتی صفت دیگری یادش نیامد، آرام به صندلی تکیه داد و به دندانپزشک نگاه کرد ولی زنش که ماجرا بهتر یادش مانده بود، مهلت نداد و گفت:
-« خوب خدا خودش عوضشه داد. صد برابرشه جای دیگه گرفت.»
مرد که ماجرا یادش آمده بود سری تکان داد و حرف را از دهن زنش قاپید:
« آها…اینم بگم. چند روز بعد خودش بلند شد رفت گنبذ. دو تا کامیون گوساله تاخت زد آورد پروار کرد. ماشاالله درست و حسابی خیر کرد. تومن به تومن. چند برابر پول خشکبار درآمد. از بس نیتش خیره، کاراش زود راست میشه.»
سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد. دکتر سالمیان چون حرفی برای گفتن نداشت، سری تکان داد و گفت:
-« درسته. مرد خوبیه»
زن و مرد با شنیدن این اظهار نظر ساده، گل از گلشان شکفت. انگار از عروس خانم بدون زیر لفظی بله سوم را گرفته باشند، بلند شدند و با شادمانی خداحافظی کردند و رفتند.
۵
آقای سالمیان وقتی دخترش را دید که از مطب بر میگردد، یادش آمد قرار بوده راجع به میزان تحصیل خواستگار دخترش تحقیق کند. با آن که خانواده شان را میشناخت ولی، پس از اصرار زن و خواهرش، پذیرفته بود بررسی بیشتری بکند. با عجله راه افتاد و به خانه دوست قدیمیاش حسن حسینی رفت.
دوستش در منزل نبود و آقای سالمیان ناچار شد به چند جا سر بزند تا پیدایش کند. آقای حسینی با دیدن او گل از چهره اش شگفت و با خوش رویی پرسید:
-« چه عجب از این ورا ، نکنه راه گم کردی.»
آقای سالمیان من من کرد:
-« هیچی، این ورا کاری داشتم گفتم احوالی هم بپرسم»
آقای حسینی نگاه کنجکاوی به او انداخت و گفت :
-« آها! خوب ، آق کمال ،راستی شنیدم قراره امیر آقا دامادتون بشه ! مبارکه انشاءالله»
آقای سالمیان سعی کرد طفره برود :« آها، بله. هنوز که کار داره.»
-« ای بابا، تمامش کن تو هم. از وقتی میشناسمت فس فسو بودی. مهناز خانم دختر خیلی خوبیه. انشاءالله خیره. دختر که بره خانه شوهر، عشق و عاشقی یادش میره.»
آقای سالمیان که میخواست وانمود کند از ماجرا بی اطلاع است، با دست پاچگی پرسید:
-« آره راستی حسن آقا، جناب مهندس تحصیلاتش چقدره؟»
آقای حسینی که کمیجا خورده بود، با تعجب نگاهش کرد و گفت:
-« ای بابا، تحصیلاتشو که من نمیدانم. یادمه چند بار رفت آلمان دوره دید .».
بعد، کلاهش را در آورد و عرق سر بدون مویش را با دستمال خشک کرد:« تحصیلات میخای چکار. مگه پسر خدا بیامرز اکبر آقا نیست ،دکتر شده، هنوز که هنوزه نمیتونه صنارسی شاهی در بیاره که مادر خواهر بیچاره ش نسیه نبرن. ماشاءالله امیر آقا، سرو وضعشه که نگاه میکنی، میگی آمریکاییها ره میخره میذاره جیبش. همه بهش میگن مهندس. بی خود که نمیگن مهندس. حتمن یک چیزایی هست. والا چرا به من و تو نمیگن مهندس!» و بلند خندید: «پول که داشتی، سر سبیل شاه هم نقاره میزنی»
یکی از آشنایان پیدایش شد و مجبور شدند حرفشان را عوض کنند. تا دو ساعت بعد، جلوی قهوه خانه نشستند و چای خوردند واز اداره و ترفیع و حقوق و مزایا و سیاست و انتخابا ت ریاست جمهوری خاتمی، مفصل صحبت کردند تا خسته شدند و احساس نیاز کردند کمیچرت بزنند.
آقای سالمیان وقتی به خانه برگشت باغرور تمام به زنش گفت :
-« من از چند جا تحقیق کردم. مهندس وضعش خیلی خوبه. انشاءالله خوشبخت باشن.»
۶
وقتی مراجعه کننده ای نباشد و انتظار آمدن بیمار طولانی شود، در و دیوار مطب، دندانپزشک را میگزد. از یونیت گرفته تا تابوره، همه شکلک در میآورند و چارستون مطب امید و اندیشه را به بند میکشد. در چنین زمانهایی حتی کتابهای پرکشش ادبی یا سیاسی نیز نمیتوانند بی قراری و دلهره را از دندانپزشک دور کنند. بهره هوشی بالا و قدرت تخیل زیاد پزشک دراین جا به زیانش عمل میکنند.
دکتر سالمیان، آن روز، از این سوی به آن سوی رفت و سرانجام راه نجات را در تلفن زدن یافت. دو روز بود میخواست تلفن بزند، ولی دستش نمیکشید. میترسید. از آنچه که ممکن بود پای تلفن بگوید هراس داشت. جنگی درونی و چند سویه، بین آرزوهای جوانی و ایده آلهای لطیف انسانی، و، کششهای فریبنده یک زندگی مرفه، ولی خشن و شوخی ناپذیر، او را به هر سوی میکشید. میترسید کاخ رویایی آینده را که در سالهای دانشجویی ساخته بود، در هم بشکند، ولی، تخت زرینی که خانواده اش نشان میداد، تا بر اریکهاش تکیه بزند و به نوکر و کلفتش دستور بدهد هم ناگهان پوشالی از کار درآید. تردید به جانش چنگ میزد.
سرانجام گوشی تلفن را بر داشت، شماره را به تلفنچی داد و با اضطراب منتظر ماند:
-« الو …سلام تویی؟» و نفسش گرفت. فشاری در گلو احساس کرد و نتوانست ادامه دهد.
-« سلام مهناز جون. منتظرت بودم. حالت چطوره؟»
-« خوبم تو چطوری!»
-« خوبم. با سربازی میسازم. کار و بار چطوره؟ تو مطب جا افتادی یا نه؟»
دکتر سالمیان سعی کرد خودش را کنترل کند و با صدایی لرزان گفت:
-«… یه موضوع هستش که میخام باهات درمیون بذارم. پشت تلفن نمیشه. تو کی میتونی بیای؟»
-« این روزا نمیشه»
دکتر سالمیان طاقت نیاورد و داد کشید:
-« واسه چی نمیای، حتمن بیا»
-« عزیزم، نمیشه دیگه. الان همه رفتن رزمایش. کلی مسئولیت به گردنمه. نمیتونم. حتی بعد از ظهرام پادگان میمونم. باور کن نمیتونم»
دکتر سالمیان به چشمانی کهتر شده بود دست کشید و آهسته گفت:
-« ببین، کارم خیلی مهمه، به سر نوشت هر دوتا مون مربوط میشه. خواهش میکنم زودتر بیا»
-« به خدا نمیشه، میدونی که دلم چقدر واست تنگ شده، ولی نمیتونم بیام. گیرم. اجباریه. دانشگاه که نیستش…»
دکتر سالمیان با گریه حرفش را قطع کرد:
-«ببین ، خودت خواستی. بعدن گله نکنی. نگی چرا این جوری شد.»
-«چه جوری؟ چه اتفاقی افتاده ؟»
دکتر سالمیان خود را کنترل کرد و با خستگی گفت:
-« هیچی، میخواستم چیزایی رو بهت بگم، حالا اگه شد، سعی کن تا آخر هفته بیای.»
-« راستی تلفن مطب درست شد؟»
دکتر سالمیان مکث کوتاهی کرد و خواست جواب مناسبی پیدا کند:
-« هنوز نه، اما قول دادن درست شه!»
-« پس از کجا زنگ میزنی؟»
دکتر سالمیان این پا و آن پا کرد:
-« از خونه یکی از دوستام. تو نمیشناسیش. بعدن میبینیش… فعلن خداحافظ.»
-« خداحافظ. اگه تونستم زودتر میام.»
-« باشه. خداحافظ مواظب خودت باش.»
وقتی گوشی تلفن را گذاشت، بلند شد و دو باره به اتاق انتظار نگاه کرد. روی صندلی یونیت نشست و به فکر فرو رفت. برایش عجیب بود ولی شک نداشت در همین چند دقیقه تصمیم نهایی اش را گرفته است.
۷
کنگره سالانه بین المللی دندانپزشکی را نباید یک رویداد علمی، یا گردهمایی دندانپزشکان برای کسب امتیاز دانست. این کنگره محل نمایش آخرین قد و وزن و تغییرات در تعداد موبایل داران و خرید کالای دندانپزشکی و از همه مهمتر، دید و بازدید سالانه است. به ویژه این آخری به قدری اهمیت دارد که تقریبن همه سخنرانیها و بحثهای علمی و پانلها را زیر تاثیر خود دارد. هر ساله بیشترین استقبال از کنگره، از جانب دندانپزشکانی است که به تازگی فارغ التحصیل شده و از تمدید نشدن اعتبار پروانه در ۴سال بعد، وحشت دارند.
کنگره در مرکز همایشهای بین المللی صدا و سیما تشکیل شده بود و مانند سالهای پیش، تعداد کسانی که در راهرو و حیاط ساختمان به دید و بازدید سالانه مشغول بودند یا از بازار جنب سالن کنگره خرید می کردند، بیش از شنوندگان سالنهای کنفرانس بود.
دندانپزشکی جلوی در ورودی با موبایلش از این طرف به آن طرف میرفت و با مکالمه بلندش نظر خیلیها را جلب کرده و از این که موبایلش را به رخ دیگران میکشید احساس خوبی پیدا کرده بود.
روبروی در ورودی، چند دندانپزشک ایستاده بودند و از هر خرمنی، خوشه ای داشتند و با مرور خاطرههای دوران دانشجویی، پیوند دوستیشان را محکمتر میکردند. در کنگره معمولن گله از نبودن بیمار و بالا رفتن قیمت کالا دندانپزشکی، بیشترین خریدار را دارد و چند خانم دندانپزشکی که جلوی در ورودی ایستاده بودند نیز، نقل مجلسشان، نبود بیمار و خطر بیکاری دندانپزشکان و غیره بود. صحبتشان گل کرده بود که خانم جوانی نزدیک شد و با صدای بلند گفت:
-« سلام. به به، جمعتون جمعه.»
نگاهها چرخید و از هر طرف اظهار تعجب و نظر بلند شد:
-« وا … مهناز جون تویی؟»
خانم دندانپزشکی که چشمهای گرد و کنجکاوش در صورت آفتاب سوخته و لاغرش، درخشش ییشتری داشت، با صدای جیغ مانندی گفت:
-« ای وای، اصلن نشناختمت. چه بزرگ شدی!» و نگاه خریدارش روی پالتوی گران قیمت لغزید و با شوخ طبعی ادامه داد:« گرمت نیست؟» و خندید: « طرفای شما انگار هوا خیلی سرده؟»
دکتر سالمیان که تازه به جمعشان پیوسته بود و فرصت نکرده بود با همه احوال پرسی کند، خندید و با خنده رویی با تک تک آنان روبوسی کرد و گفت:
-« خوب بچهها، کار و بار چطوره؟»
-« کدوم کار؟ مگس میپرونیم. من و منیژه به زحمت تویه خیریه کار گیر آوردیم.
۸۰-۷۰ تایی در مییاریم. بد نیست. میشه ماهی ۱۰۰دلار!»
دکتر سالمیان با تعجب نگاهش کرد و گفت:
-« فکر میکردم تهرون بهتره. شهرستانها که دیگه خبری نیست. دیگه دندونی نمونده ماها بکشیم.»
یکی از دندانپزشکان فرصتی گیر آورد تا سوالی را که از ابتدا ی دیدن دوستش، بر نوک زبان سنگینی میکرد، بپرسد:
-« خوب مهناز جون ، شنیدم نامزد کردی؟»
-« والله چه عرض کنم .پارسال ازدواج کردم، الانم یه بچه دو ماهه دارم.»
صدای به به بلند شد:
-« مبارکه بابا. عجب زرنگی. خوب بگو شادوماد کیه. متخصصه؟»
دکتر سالمیان سکوت کرد و چون متوجه شد سکوتش میتواند حمل بر نارضایتی اش شود گفت:
-« نه. شغل آزاد داره. مهندسه» و خنده تلخی چهره اش را به کدری برد:« پسر خوبیه. اهل زن و
زندگیه. راحتم. اصلاً باهام کار نداره»
-« مهناز جون، حالا مطبت کجاس؟»
دکتر سالمیان مکثی کرد و به آرامیگفت:
-« فعلن مطب ندارم. همسرم میگه، بذاربچه بزرگ بشه بعد. لا اقل ۳-۲ ساله بشه. الان یه جایی رو خریدیم تا بعدن مطبش کنیم.»
یکی از دندانپزشکان با دلخوری پرسید:
-« یعنی کار نمیکنی» و دیگری با خنده گفت:« خونه داری میکنی»
دکتر سالمیان از لحن نیشدار دوستش یکه خورد و با دلخوری گفت:
-« ا…ه. نسرین جون، هنوزم تند و تیزی. نیش نزنی خوابت نمیبره. مثل اون وختا تو خوابگاه.»
-« نه بابا، منظوری نداشتم. نمیخاستم چیزی یادت بیاد. به دل نگیر»
یکی از دندانپزشکان خواست جلوی آشفته شدن هوا را بگیرد:
-« بابا، لابد وضع شوهرش خوبه دیگه. مث ما خوبه از صبح تا شب مجبوریم بریم درمونگاه جون بکنیم، آخرشم با این ۳۰ درصدی که بهمون میدن چی گیرمون مییاد؟ هیچی!»
-«ترو خدا غلو نکن. ماهی نیم میلیون که در مییاری.»
-« من؟ نه به خدا. اگه مطب میزدم شاید. تو تهرون هیشکی گشنه نمیمونه. ولی خوب، بی امتیاز و مطب چکار میشه کرد؟»
-« به زری تو اسفند کمک کردم، نزدیک یه میلیون در آورد»
-« نوش جانش. دخترزرنگیه. تو دانشکده از این بخش به اون بخش میرفت. قرار نداشت. همه مریضا میشناختنش. یه بار سر جراحی، استاد عصبانی شد و گفت: خانم دکتر، مگه بخش دیگه نداری هر روز این جا پیدات میشه؟ زری با خونسردی گفتش: «میخوام دندون کشیدنو خوب یاد بگیرم، مطب واکردم گشنه نمونم. و استاد مات و مبهوت نگاش کرد.»
همگی از یادآوری این ماجرا قهقهه زدند و صحبت پیرامون ماجراهای دیگر چرخید، تا این که یکی از آنان گفت:
-« راستی شهابی رو میشناختین دیگه. ریش بزی رو میگم. شده سرپرست شرکت باباش. همین الان دیدمش. میگفت کارش شده جنس شمردن و مالیات حساب کردن و از این جور چیزا. میگه هنوز هیچی نشده یادش رفته آدم چند تا دندون داره.»
با شلیک خنده، جو عوض شد و ذهن فعال و ناپایدار جوانی، آنان را به سوی دیگری کشید. فقط وقتی موبایل زنگ زد، همه با تعجب به جانب دکتر سالمیان بر گشتند.
دکتر سالمیان گوشی موبایل را از جیب پالتویش در آورد و سرش را به سمت گوشی خم کرد:
-« جانم. سلام. بله. چشم، چشم. باشه. بچه رو بذارین تو ماشین باشه. لطفن به فاطی خانم هم بگین شیر خشکشو بده. باشه الان مییام. شما لطفن برو . نه نه… ظهر؟ بچهها اینجان. اگه اجازه میدین میمونم.» و چون ظاهرن با تقاضایش موافقت نشده بود، گفت:« باشه چشم. کوچه جنب رستوران پاپالو؟ بله میدونم. روبروی هتل هیلتون. بله نزدیکه. بی زحمت کولر ماشینو خاموش کنین. میترسم بچه سرما بخوره. خوب خوب، باشه. خداحافظ »
دکتر سالمیان وقتی گوشی را در جیب گذاشت، متوجه شد دوستانش در این مدت خاموش ایستاده و به مکالمه اش گوش میدهند. دست پاچه شد:
-« ببخشید. همسرم بود. من باید برم.»
قصد رفتن داشت که دندانپزشک جوانی به آنان نزدیک شد و با صدای آرامیگفت:« سلام بر همگی»
نگاهها به طرف صدا بر گشت. دکتر سالمیان نیز سرش را برگرداند و به صاحب صدا که پشت سرش ایستاده بود، خیره ماند. نگاه آن دو، در نیمه راه حرکتی ابهام آمیز، اندکی تردید کرد و در بازگشت، گرمای تند و نفس گیر خواستههای زیبا و رویایی دوران دانشجویی آن دو را به سوی خویش کشید، اما پیش از آن که لب به سخن آید و راز دل آشکار کند، بندهایی که هر دو را به بردگی در آورده بود، به وادی تسلیمشان برد و به سکوت واداشت!
دکتر سالمیان توان ایستادن نداشت .با دستپاچگی خداحافظی گفت و رفت.
-« سلام دکتر شفاهی. حالتون چطوره»
دکتر شفاهی، با رنگی پریده، شتابزده رو به آنان کرد و گفت:
-« من…ببخشید. اصلن نشناختمش، وگرنه مزاحم نمیشدم.»
-« این چه حرفیه. ماها هم اونو نشناختیم. خیلی عوض شده.»
دکتر شفاهی ببخشیدی گفت و به سوی در خروجی راه افتاد. ناگهان سرش داغ شد و تب تندی او را در خود پیچید. از آن روزی که برای اولین بار او را دیده بود، چند سال بیشتر نمیگذشت، ولی برای او زمان متوقف شده بود. مهناز در نهان خانه قلبش جای گرفته و زمان قدرت تسخیر این دژ را نداشت»
۸
جوانی گوشه کنار پیاده رو نشسته بود و با عجله در روزنامه ای که جلویش پهن شده بود، به دنبال نام قبول شدگان میگشت:
-« ش.ش.ف.ا» و ناگهان قلبش به لرزه در آمد.« شماره شناسنامه. خودمم. خودمم. کد چند؟ این کد کدوم شهره؟ آره. دندانپزشکی تهران» و با عجله به سوی خانه دوید.
جلوی بقالی سر کوچه ایستاد تا برای ظهر ماست بخرد. آقا کمال که از چند ماه پیش، پس از بازنشستگی این مغازه را باز کرده بود، با کنجکاوی پرسید:
-« چیه؟ خبری شده؟»
-« نتایج کنکورو دادن. قبول شدم.»
-« عجب. مبارکه. ببینم.» و با کنجکاوی به روزنامه نگاه کرد.
-« میخواین ببینین از فامیلاتون کی قبول شده؟»
-« آره ، ببین س کجایه.»
-« ایناهاشش. فامیلیشو بگین.»
آقا کمال خوشش نیامد. روزنامه را گرفت و گفت:
-« تو کار نداشته باش.خودم پیدا میکنم.» و عینکش را از جیب بغل کتش در آورد، شیشه اش را با دست پاک کرد و به چشمش زد. اما حروف ریز بود و مرد با آن که چند بار روزنامه را جلو و عقب برد، نتوانست نوشته را بخواند.
-« ببین سالمیان کجایه»
-« سالمیان؟ آها ایناهاش. مهناز سالمیان. قبول شده»
آقا کمال با غرور سرش را بلند کرد و چون زنی برای گرفتن سبد شیرش آمده بود، با صدای بلند، طوری که او نیز بشنود گفت:
-« این ره که مطمئن بودم. میخام ببینم کجا قبول شده»
-« آها، ایناهاشش. دندانپزشکی تهران. منم همونجا قبول شدم.»
آقا کمال سرش را بلند کرد، با تحسین به پسر نگاه کرد و گفت:
-« بارک الله معلومه زرنگی. خانهتان کجایه؟»
-« ته کوچه. در آبیه»
آقا کمال سری تکان داد و پرسید:
-« فامیلی سرکار؟»
-« شفاهی.»
-« آها. پسر اکبر آقایی. بله. اتفاقن دیروز اینجا بود. زنده باشه. خدا شکری حالش بهتر شده. حالا چه فرمایشی داشتی؟»
جوان ماست را که گرفت، از آقا کمال خداحافظی کرد و با عجله به خانه رفت تا خبر قبولی خودش و دختر بقال سر محلشان را به خانواده اش اطلاع دهد…
۹
قطار به آرامیحرکت میکرد. بوران و برف گردنه آهوان را بسته بود و چاره ای جز مسافرت با قطار نداشتند. دانشجویانی که برای گذراندن تعطیلی سه روزه، به شهرستان میرفتند، به قطار هجوم آورده بودند. آنانی که موفق به خریداری بلیت نشده بودند، سرپایی سوار شده و در راهرو ایستاده بودند.
سوز آزار دهنده ای از پنجره راهرو به درون نفوذ میکرد و بخاری قطار نیز نمیتوانست آن را از بین ببرد. در راهرو، دانشجویان از این سوی به آن سوی میرفتند. آقای شفاهی، دانشجوی سال اول رشته دندانپزشکی نیز که مجبور شده بود سرپایی سوار شود، برای استراحت به سوی رستوران قطار رفت، ولی رستوران تعطیل بود. به ناچار به طرف واگنهای دیگر راه افتاد. از دو واگن رد شد و به واگن پشت ترن رسید. صدایی آشنا او را به خود آورد.
-« سلام»
دختری تقریبن فربه، سفید، با قدی متوسط رو به کوتاهی که مانتوی سیاهش تا نزدیک زانویش میرسید، به او نگاه میکرد. خنده رو به نظر میآمد ولی از زیبایی بهرهای نداشت.
-« سلام » و بلافاصله با شادمانی ادامه داد:« سلام خانم سالمیان. شمام اینجایین»
دختر با شیطنت نگاهش کرد و گفت:
-« میخواستی کجا باشم؟ شمام میرین خونه؟»
آقای شفاهی دستپاچه شد و نتوانست کلام مناسب را پیدا کند. قدش بیشتر از ۳۰ سانتی متر از دختر بلندتر بود و برای صحبت کردن سرش را رو به پایین نگاه میداشت. تا کنون با هیچ دختری رو در رو بدون حضور دیگران صحبت نکرده بود و دلش قرار و آرام نداشت. دختر مستقیم به او نگاه میکرد و لبخند میزد:
-« آقای شفاهی، شما هم جا گیرتون نیامد؟»
-« من؟ نخیر. سرپایی سوار شدم.»
-« منم همین طور. اما رئیس قطار یه جا واسم پیدا کرده. همه مَردن. من خجالت میکشم بشینم. همچین به آدم زل میزنن !…»
آقای شفاهی سرخ شد و به مِن من افتاد:
-« اگه میخاین…برم ببینم شاید یهجای دیگه… پیدا بشه.» و راه افتاد. دختر از پشت سر صدایش زد: «واستین با هم بریم. این جوری بهتره !»
خوشبختانه در یکی از کوپهها سه دختر جوان نشسته بودند و یکی از مردان حاضر شد جایش را عوض کند. شادی در وجود آقای شفاهی دوید و با این احساس که توانسته است اولین تقاضای دختر همسایه اش را برآورده کند، در پوست خود نمیگنجید.
چون در کوپه جا نبود، وارد راهرو شد و تا رسیدن به مقصد، همان جا ایستاد و به بیرون نگاه کرد. وقتی قطار ایستاد، مجبور شد همراه جمعیت از واگن پیاده شود. پایین در ایستاد و منتظر ماند، ولی چند نفر از دوستان دبیرستانیاش آمدند و شوخی و خندهشان شروع شد و به اتفاق هم محوطه را ترک کردند و هنگامی که از سالن بیرون میآمدند او را دید که همراه پدرش سوار تاکسی میشوند. خانم سالمیان متوجهاش شد و با سر خداحافظی کرد.
آشنایی و هم صحبت شدن خصوصی با یک دختر، بیدار باش آن احساس لطیف و زیبایی بود که در تمام سالهای دبیرستان در زیر کوهی از نمرههای عالی خفته بود. اشتیاق دیداری دوباره در درونش زبانه کشید.
۱۰
نزدیک امتحان، گروههای جزوه نویسی فعال میشوند. جزوههای دست نویس، پس از غلط گیری به نظر استاد میرسند و تکثیر میشوند. به جای یک کتاب ۳۰۰-۴۰۰ صفحه ای، با خواندن این جزوهها میشود پاسخ پرسشهای چهار گزینه ای استاد را داد و نمره خوبی آورد!
پرسشهای چهار گزینه ای معمولن بسیار ریز، دور از ذهن، غیر کاربردی و گمراه کننده اند و بیشتر به چیستان شباهت دارند تا یک آزمون علمی! حتی با از بر کردن کامل چند کتاب هم، پاسخ دادن به بعضی از پرسشها ممکن نبود، اما با خواندن این جزوههای رهگشا و رهیاب که تا برد تخصصی دهها بار دوره میشوند، پرسشها آب خوردن از کار در میآیند!
روز بعد از امتحان فیزیولوژی، وقتی آقای شفاهی از جلوی سلف سرویس دانشجویی رد میشد صدایی شنید. صاحب صدا را شناخت. از دوستانش جدا شد:
-« سلام مهناز خانم. حالت چطوره؟ امتحان خوب شد؟ جزوههایی که دادم کمک کرد؟»
-« بد نشد. به موقع نجاتم دادی ! تو چی بیست دیگه، نه؟»
-« ای بدک نبود. به پای شما که نمیرسم.»
-« تعارف نکن دیگه. واقعن که از هر نظر از همه سری.»
آقای شفاهی احساس کرد بدنش داغ شده و خون به صورتش میدود. هر وقت که با مهناز گفتگو میکرد، همین حالت به او دست میداد. دفعه پیش که مهناز دستش را گرفت، چنان پوستش داغ شد و تنش به لرزه افتاد که بی اختیار دستش را کنار کشید. احساسی ناشناخته و خفته، به سرعت در او بیدار میشد و آرامشش را میربود. کم کم باورش میشد عاشق شده است.
فرصت بیشتری نداشتند و میبایست به صحبتشان خاتمه دهند:
-« امروز میای بریم پارک؟»
-« باشه ساعت ۶ منتظرم باش. کتاب تشریح یادت نره!»
-« باشه. خداحافظ»
نگاههایی گذرا و حتی تماسهایی شتابزده بین انسانها پیش میآید که سرشار از تمناهای زیستی نسل انسان است. انسان، پیش از آن که بندهای یک قرارداد پردوام و زماندار اجتماعی را بپذیرد و پرده بر خواسته جفت خواهی خود بکشد، زیستنده ای آزاد، همانند همه زندگان پیرامون خود بوده است. ماده با نگاه، حرکات، گرما و حتی غذا، جفت خود را بر میگزید و از نر میخواست، از او و هر آن چه به او تعلق دارد، دفاع کند. نر، همه هنرها را به کار میگرفت، تا ثابت کند برترین است و برای سرپرست شدن و قبول مسئولیت یک خانواده توانایی دارد.
گاه این نگاه، حریمها و مرزهای مقدس را در مینوردد یا درهم میشکند و بی هراس از مجازات اجتماعی آن، تابع خواستههای زیستی خود میشود. و گاه، از هراس آن چه در پیش روی اوست، نشکفته میپژمرد و در حد رویایی در گذر، اثری و یادی گذرنده یا پایدار، در دورترین رف یادگاریهای زندگی، بر جای میگذارد.
آن روز چشمان آن دو بروی هم خیره ماند. هر دو جوان بودند و بزودی زود میتوانستند دندانپزشک شوند، با هم کارکنند و دنیای آینده را بسازند. امید به آینده ای شیرین، دیدارهای آنان را پیوند میداد.
آقای شفاهی، با تعجب این احساس مرموز را میکاوید و از تازگی و شیرینی آن شاداب میشد. اما در رژفای درونش، تردیدی تکرار شونده به تارهایش زخمه میزد و چنان نیروی شگفت آوری داشت که او توان رها شدن از تارهایش نداشت. به هر سوی میگریخت، تا شاید پاسخی بر اینتردید بیابد، اما هر بار دره ای فراخ پیش رویش دهان میگشود و به کام خویش میکشاند. عشق با همه زیبایش با درد و تردید آغاز شده بود و ابتدا و انتهایش به دور یک محور میچرخید. مدار رنج، گریز ناپذیر مینمود. به خودش میگفت:
-« نمیشه که با هم باشیم و ازدواج نکنیم. مردم حرف در میارن. یه وقت با دانشگاه مشکل پیش بیاد چکار کنیم؟» و ادامه اش همیشه به یک نتیجه میرسید:« با کدوم پول میخای ازدواج کنی؟ نه سربازی رفتی نه طرح. دختره رو بدبخت میکنی.»
یکی از دوستان دانشجویش از او انتقاد کرد:
-« ببین شوخی بردار که نیست. همه فهمیدن چه خبره! خوب فکراتو بکن.» و یکی دیگر از همخوابگاهیهایش میگفت:« بعد از طرح تازه باید مطب بزنی. لااقل ۵-۴ ملیونی پول میخاد. یه دست سر توربین و آنگل شده ۷۰۰هزار تومن. دستگاه رادیوگرافی قراضه یه ملیون تومنه. با این گرونی چند سال طول میکشه تا بتونی قرض مطبو بدی. پول عروسی پیشکشت»
یکی از دختران کلاس، روزی او را به گوشه ای کشید و نصیحت کرد:
-« ببین اگه مهناز آدمیبود که میخواست سختیها رو تحمل کنه حرفی نبود. ولی اون دلش میخاد اولِ زندگی راحت باشه. بابا و مامانش همیشه بهش گفتن دکتر شدن یعنی مثِ زن مدیر کل کلفت و نوکر داشتن. آرزوشه. چکارش میتوونی بکنی. خوب فکراتو بکن. مهناز گناه داره. این چوچو پوچو تموم میشه و منطق زندگی گریبونتونو میگیره. خوب فکراتو بکن.»
به راستی میترسید و نمیدانست چگونه از این گردبادی که آینده اش را در پیش چشمان حیرت زده اش دود میکرد، رهایی یابد. با او درد دل کرد:
-« اول جوونی به پیسی میافتیم. بهتره الان ازدواج نکنیم، بذاریم ببینیم چی میشه»
خانم سالمیان دلش گرفت. اشکی دردناک به گونه اش دوید:
-« من که به خودم شک ندارم. حاضرم هر سختی رو تحمل کنم تا با هم باشیم. مگه الان چه جوری زندگی میکنیم. با هم میریم طرفای جنوب. میگن بندرعباس میشه خوب پول در آورد.»
-« به خدا اون طرفا هم خبری نیست. از دندانپزشک لبریز شده. آلاخون والاخون میشیم. اگه میخای میام خواستگاری. یه عقد در خلوت میکنیم تا وضعمون خوب بشه عروسی کنیم.»
گاهی زمان، رویاهای انسان عاشق را در هم میریزد و بافتههای امید و اراده انسان را به کلافی سر در گم بدل میسازد. کاخ آرزوهای انسان در بستر خیزابهای پی در پی نامرادیها به تدریج فرو میریزد و جز دیدگانی حیرت زده و قلبی شکسته بر جای نمیگذارد. زمان به زیان عاشقی رای میدهد که شجاعت نگهداری عشق را نداشته باشد.
روز پس از جشن فارغ التحصیلی، خواسته اش را با او در میان گذاشت:
-« یه ماه دیگه میریم طرح و حقوق میگیریم. اگه میخای بیام خواستگاری. عروسی رو میذاریم بعد از تمام شدن عزاداری بابام. میگن باید حتمن سالش سر بشه»
خانم سالمیان خنده ای کرد و با حالتی عصبی گفت:
-« خدا رو شکر زودتر نامزد نشدیم. وگرنه میگفتن پا قدم عروس سنگین بود، پدر شوهرش مرد.»
-« ای بابا، این چه حرفیه. خودت که میدونی بابام مریض بود. بابام خدابیامرز آرزو داشت عروسی مارو ببینه. وقتی میرفتی تعطیلات، میومده سر کوچهتون و به یه بهونه ای منتظر میمونده تا از خونه بیرون بیای و تماشات کنه»
خانم سالمیان بی قراری میکرد و میخواست هر چه زودتر ازدواج کنند.
-« ببین، تا مجردی هیچ پولی واست نمیمونه. با هم که باشیم، دوتایی کار میکنیم و یواش یواش وسایلمونو میخریم. همه همینو میگن. منم طرح مجبورم برم پیش بابام اینا. پولی واسم نمیمونه. همه شم خرجشون کنم بازم طلبکار میشن»
آقای شفاهی هنوز تردید داشت. میترسید. با زندگی دست به گریبان نشده بود و تجربه نداشت. از دبیرستان پا به دانشگاه گذاشت و هنوز در جامعه، هیچ گونه مسئولیتی را تجربه نکرده بود. پس از در گذشت پدر، در عمل تنها نان آور خانواده شده بود. این مشکل را با او در میان گذاشت:
-« حالا، خرج خونه هم افتاده گردنم. اصلن نمیدونم آینده چی میشه. سر پیری یه بچه شیرخوره راه انداخت و رفت. برادربزرگم که حاضر نیست مسئولیت قبول کنه. اگه کمکشون نکنم پول آب و برقشونم نمیتونن بدن.»
خانم سالمیان غمگسارانه دلداریش داد و با اطمینان گفت:
-« خدا کریمه. غصه شو نخور. اونا هم حق دارن. باید کمکشون کرد. ماها وضعمون خوب میشه. گیتی میگه: هیچی در نیارم،۳۰۰-۲۰۰ تا در میارم. دو تایی بیشترم در مییاریم.۵۰ تا شو میدیم به خونوادت،۵۰ تا شو میدیم به بابام اینا که پشت سرمون حرف نزنن، بقیه ش هم مال خودمون میشه.» و با خنده همیشگی اش ادامه داد:
-« بچهها گناه دارن، اگه کمکشون نکنی با کدوم درآمد میخان زندگی کنن. چه فرقی داره، خواهر برادرای تو هم مث خواهر برادرای منن»
وقتی زن حاضر شود به خاطر مردش، سختیها را تحمل کند، بزرگترین سرمایه زندگی را در اختیارش قرار داده است. پشتیبانی معنوی را. همین پشتیبانی بود که رابطه شان را صمیمیتر و امید را در دلشان فروزانتر میکرد. اوج دوست داشتن گذشتن از خواستههای فردی برای آرامش دیگری است. فداکاری برای آن چه عزیزترین پنداشته میشود. عاشقی که نتواند برای خوشبختی عزیزش از خویشتن بگذرد، خود را به رنگ عاشقی در آورده است و پوسته ای بیش نیست.
آن دو، شبهای بسیار، کاخ آرزویشان را، بر بلندای امید و اعتماد، بارها و بارها ساختند و باز سازیاش کردند، با زیباترین رنگها و درخشندهترین مرمرها آراستند و با پیرایه ای که عقل بر نمیتافت، زندگی پرتو افشانی دیگری گرفت.
نیمه پاییز شد. درخت بلند چنار، آخرین برگهایش را به زمین فرستاد. کلاغی که لانه اش از توفان شب پیش در امان نمانده بود، بروی شاخه ای باریک ناآرام نشست، با هر وزش باد، همراه شاخه، بی صدا و خموش، به این سو و آن سوی کشانده شد، ولی لانه اش راترک نکرد. لانه پناهگاه آرزوهای او بود و هیچ توفانی نیز نمیتوانست اراده ساختن لانه ای دیگر را از او برباید. میخواست همین جا بماند.
سحر با شتاب ستارههای شب را میچید و چهره بر افروخته زهره، شبی دیگر را بدرود میداد. یکی برای گذراندن دوران سربازی به کردستان میرفت و دیگری به نزد خانواده اش باز میگشت، تا زندگی نوینی را به عنوان یک دندانپزشک تجربه کند.
آقای شفاهی بارها در برابر اصرار خانم سالمیان تا پای ازدواج رفته بود، اما نیرویی درونی به او نهیب میزد که عاقلتر باشد و به آینده با چشمانی باز نگاه کند:
« نمیتونی خوشبختش کنی. زیر فشار زندگی و سرزنش پدرش، دچار افسردگی میشه! اگه واقعن دوستش داری به فکر آسایشش باش» و به او گفته بود:
-« چرا نمیخای قبول کنی. زندگی دانشجویی و خانواده داشتن واقعن سخته. الان آزادی، ولی اون موقع واست محدودیت به وجود میاد. آخه چه عجله ای داری. یه سال که بیشتر نمونده. بذار از دست این دانشگاه راحت شیم!»
-« نه دیگه بسه. طاقت ندارم. مگه نمیبینی بچهها مدام پچ پچ میکنن. میگن درسش تموم شد، میره خدمت و همه چی یادش میره. باورکن.»
-« میخای نامزد کنیم. ازدواجو بذاریم واسه بعد از تموم شدن درس. یه عقد در خلوت میکنیم و راحت میشیم.»
-« نه. نمیشه. پدرم میگه ماها از این رسم و رسومات نداریم. پشت سرمون حرف در میارن. عقد و عروسی باید با هم باشه.»
-« باشه یه عروسی مختصر میگیریم. بعدن یه کاری میکنیم.»
-« نه. بابام میگه عروسی باید آبرومند باشه. میخواد۳۰۰- ۲۰۰ نفرو دعوت کنه. غیراز اینا فامیلامون هم باید بیان. میگه من آبرو دارم، نمیتونم دختر دکترمو مث بیوه زنا شوهر بدم. میگه اگه به حرفش گوش ندم سر عقد نمییاد و رضایت نمیده.»
-« آخه این که نمیشه. معلومه که دارن سنگ میندازن. این جوری ۳-۲ ملیون خرجمون میشه. از کجا بیاریم؟»
-« قرض میکنیم. وام میگیریم. بعدن کار میکنیم قرضا رو میدیم. بذار دهن اونا رو ببندیم. من که نمیتونم رابطهمو با پدر و مادرم خراب کنم. درسته که ازشون خوشم نمییاد ولی هر کار شون کنی پدرو مادرن.بیچارهها ازم انتظار دارن» روز از پی روز گذشت و آنها نتوانستند خود را از این چنبره نجات دهند. آخرین بار در سربازی بود که دکتر سالمیان زنگ زد و از او خواست برای یک روز هم که شده مرخصی بگیرد. روز بعد، فرمانده با مرخصی موافقت کرد. دکتر شفاهی با عجله به اداره تلفن رفت و برای اولین بار به خانه دکتر سالمیان زنگ زد.
مادرش گوشی تلفن را برداشت و وقتی او را شناخت بدون معطلی با لحن تندی گفت:
-« خانم دکتر این جا نیسته . دیگر زنگ نزن!»
با این که از لحن تند و بی ادبانه مادر مهناز رنجیده بود، دو باره زنگ زد و اصرار کرد و گفت که کار بسیار فوری دارد. دو باره همان صدا با پرخاش بیشتر پاسخ داد:
-« خانم دکتر الانه مطبه، بیکار که نیسته. سرش شلوغه. هنوزم تلفنش وصل نشده.» و گوشی را گذاشت.
دکتر شفاهی میدانست رفتن و برگشتنش چند روز طول میکشد، نامه ای برای دکتر سالمیان نوشت و از او خواست مشکلات پیش آمده را با او در میان بگذارد. از اصرار بسیارش گمان برده بود مشکلی پیش آمده و چاره ای جز « ازدواج اورژانسی» ندارند. نامه را با پست پیشتاز به آدرس دوستش فرستاد تا به دکتر سالمیان برساند. نامه دو روز بعد به دست دکتر سالمیان رسید و او با لبخندی تلخ آن را خواند و خواند و گریست. بعد نامه را پاره کرد و دور ریخت.
درست یک ماه بعد بود که سرانجام دوست دکتر شفاهی به او تلفن کرد و خبر ازدواج دکتر مهناز سالمیان را اطلاع داد. از آن لحظه، دیوار بلندی از باورداشتها، بین آن دو جدایی انداخت و آن چه تا روز پیش برای هر یک، مال خود شمرده میشد، به حریمیدست نایافتنی و میوه ای ممنوع بدل گردید.
۱۱
از کوچه باغ تمنا، صدایی دکتر شفاهی را به خویش میطلبید. جوابی نداد. میترسید گره ای که در گلویش فشرده شده بود، اراده اش را بگسلد و از او همان انسانی بسازد که چندی پیش اندیشیده بود:
-« میرم کنگره… جلوی همه یقه شو میگیرم… میگم نامردی. منو به یه آدم بیسواد خرپول فروختی. خیانت کار… بعدش خودمو به دیوونگی میزنم. میشم درویش و پشت پا به همه چی میزنم.!»
عرق سردی بدنش را فرا میگرفت ولی، داغی تب را احساس میکرد. کمیآن سوتر، چند نفر از همدورهایهایش جمع شده بودند و با دیدن او صدایش زدند:
-« اوهوی. ببین کی اومده!»
-« به به شفاهی. دیگه تحویل نمیگیری؟ دکتر شدی دیگه!»
هنوز لحظه ای نگذشته بود که شور و حال جوانی آنان را به سوی خاطرههای مشترک دوران دانشجویی کشید. تا این که یکی از آنان گفت:
-« الان مهنازو دیدم. ماشینی و موبایلی و… معلومه طرفای شما وضع خیلی خوبه»
دکتر شفاهی رنگش پرید و زیر لب گفت:
-« نه شوهرش پولداره.»
سکوتی تلخ جمع را در بر گرفت.
-« آه … نمیدونستم. یعنی زد زیر قولش؟»
دکتر شفاهی آهی کشید و گفت:
-« نه، من در جریان بودم. حالا به آرزوش رسیده. خوشبخته، میتونه…» و صدایش برید.
کسی حرفی نزد. دندانپزشکان جوان، به یکدیگر نگاه کردند. اندوهی سنگین بر چشمان کم فروغشان خیمه زد.
۱۲
کشتزار عشق را خزانی نیست. طراوت عشق انوشه و پایاست. ابرهایتردید گذرنده اند و در سیاهترین شب سال، همیشه ستاره ای هست که آفتاب را، بباوراند. هر نگاه، هر نوزایی خاطره، هر عکس یا هر چهره ای که خط و نشانه ای از او به یاد داشته باشد، دو باره عشق را زنده میکند. هیچ بندی نمیتواند، پرواز بلند همیشه جاویدان این همزاد انسان را به زندان فراموشی بکشاند. قراردادهای اجتماعی اعتباری اند، تو برای من، همیشه همان خواهی بود که امروز هستی!
رمز بقای عشق در آن است که میتواند از عالم واقعی، جدا شود و بدون وابسته شدن به زمان، به زندگی خود ادامه دهد. کسی را که در زمانی نه چندان دور، در اوج جوانی دوست داشته ایم و میپنداشتیم بدون او زندگی بی معنی خواهد شد، آیا اگر در زمان پیری ببینیم، حتی تمایل ما را نیز به همنشینی برخواهد انگیخت؟ شاید خیر پاسخی درست باشد، اما تصویر او، که در گنجینه خاطرات مااست، جاودانه میماند و بو و رنگ و طعم خود را همیشه تازه و زنده نگاه میدارد. عشق او فراتر از خود انسانِ دگر شونده، جاودانه است.
نامرادیها نه تنها نمیتوانند به شعله مهرگیم عشق، خاکستری از میرایی بپاشند، بلکه، هیمه بر این آتش مینشانند تا در شبهای تیره و تار زندگی، فانوسی بر بستر راه توفان زده باشد.
پامچال تازه رُسته را، گیرم که دستی از ریشه برون کشید و دور انداخت، آیا باورش خواهد شد کسی، نیامدن بهار و نرُستن و سر نکشیدن ز خاک را؟
درخت را از ریشه میتوان انداخت، شاخهها را میتوان سوزاند، ولی میل به رستن را نمیتوان از نام درخت گرفت. دوباره روییدن و رشد کردن و قد برافراشتن، نه به اراده هیزم شکن و نه حتی به اراده خود درخت، بلکه به فلسفه پیدایش درخت بر میگردد. آنگاه که زمانه، به گونه ای دیگر میشود و گونه ای رو به نابودی میرود، بازهم، شوق رستن، در ذره ذره وجود طبیعت، پایا میماند و امید روزی دیگر را نوید میدهد…
در رابطه بین دو عاشق، آن چه جاودانه است، زیبایی است. زیبایی است که عشق را برتر از هر آن چه میشناسیم، مینشاند.
۱۳
دکتر مهناز سالمیان در ماشینش نشست و از دور به همکلاسیهایش نگاه کرد. آنان در چندین گروه، به دور هم جمع شده بودند و گفتگو میکردند. دکتر شفاهی را دید که با دوستانش صحبت میکند و گاهی نیز خنده اش بلند میشود و مانند همیشه کتابی در دست دارد.
-« داره خودشو واسه امتحان رزیدنتی آماده میکنه. حتمن قبول میشه، در آمد متخصصا خیلی خوبه. وضعش خوب میشه» و درونش را شادی فرا گرفت و پس از ماهها احساس کرد از ته دل میخندد.
پنجره ماشین را اندکی پایین کشید. هوای خنکی به درون آمد. مانند انسانی که از درون مه به امتداد جاده مینگرد، به فضای پیرامون نگاه کرد، به دایه که بچه را بغل کرده بود تذکر داد و سرش اندکی رو به جلو خم شد. آهسته زیر لب از خودش پرسید:
-« همه چی تموم شد؟»
ناباورانه در آیینه به چهره پف کرده و بینی جراحی شده اش که با نوک سربالا و چند اسکار گوشه پره بینی، بالای لبش را بی موج نشان می داد، نگاه کرد. خوشش نیامد. بچه را بغل کرد و محکم فشرد. احساسی مادرانه او را به آینده اش پیوند داد.
اردیبهشت ۱۳۸۰
گنبد کاووس
آیرج کیپور
بدون دیدگاه